غزل شماره ۵۸۹۱ از خویش می رویم و ترا یاد می کنیمدر کوه قاف صید پریزاد می کنیمهر قسم بندگی که برآید ز دست مانسبت به سرو و سوسن آزاد می کنیماز اشتیاق بحر چو سیلاب نوبهاردر کوه و دشت ناله و فریاد می کنیمدر شادمانی دل خصم است فتح مابا خلق در شکست خود امداد می کنیماز دشمنان دریغ نداریم آب خویشزهاد را به میکده ارشاد می کنیملذت نمانده است در آینده حیاتاز عیشهای رفته دلی شاد می کنیممحسود عالمیم، اگر چه دهان تلخشیرین به خون چو تیشه فرهاد می کنیمچون سایه هما نظر التفات ماصائب به هر زمین فتد آباد می کنیم
غزل شماره ۵۸۹۲ ما روی دل به هر کس و ناکس نمی کنیمچون شعله التفات به هر خس نمی کنیمخلق ملایم است قبای حریر ماما زیب تن ز جامه اطلس نمی کنیمدرگردشیم ما به سر خود چو آفتابمانند سایه پیروی کس نمی کنیمپشت هزار سخت کمان را شکسته ایماندیشه از سپهر مقوس نمی کنیمما چون سبو ز خانه بدوشان مشربیمدر میکشی ملاحظه از کس نمی کنیمسیل ار رسد به خانه ما، کوچه می دهیمما پیش طاق خانه مقرنس نمی کنیمما چون کمان ز خانه بدوشان جرأتیمچون تیر ازان ز سیر و سفر بس نمی کنیمبر طعمه خسان که پر از موی منت استآلوده چنگ حرص چو کرکس نمی کنیم
غزل شماره ۵۸۹۳ برخیز تا به عالم بی چند و چون رویماز خود به تازیانه آهی برون رویمبیرون کنیم رخت گل آلود جسم راسر پا برهنه بر فلک آبگون رویماز فیل بند چرخ برآییم، تا به کیکج کج بر این بساط چو اسب حرون رویم؟بر صفحه جهان رقم نیستی کشیمزان پیش کز قلمرو هستی برون رویماز آفتاب کی سر ما گرم می شود؟از دست، کی به این قدح واژگون رویم؟با عشق جان شکار دلیری ز عقل نیستدر کام شیر، چند پی آزمون رویم؟در آتش است شبنم گل از حضور مااز بس که آرمیده در ین بحر خون رویمدر اشک گرم غوطه زند چشم آهوانروزی که ما ز دامن دشت جنون رویمصائب ز تنگ خلقی ابنای روزگاروقت است کز قلمرو هستی برون رویم
غزل شماره ۵۸۹۴ بی آبرو حیات ابد زهر قاتل استما آبرو به چشمه حیوان نمی دهیمهر چند دست ما چو حباب از گهر تهی استما این صدف به گوهر غلطان نمی دهیماز مفلسی کفایت ما چون ده خراباین بس که باج و خرج به سلطان نمی دهیمعریان تنی است جامه احرام شوق مادامن به دست خار مغیلان نمی دهیمیوسف به سیم قلب فروشی نه کار ماستاز دست، نقد وقت خود آسان نمی دهیمباشد سبکتر از همه ایام درد ماروزی که درد سر به طبیبان نمی دهیمبی پرده عیبهای خود اظهار می کنیمفرصت به عیبجویی یاران نمی دهیمجزو تن گداخته ما نمی شوداز رزق خویش هر چه به مهمان نمی دهیمدر کاروان ما جرس قال و قیل نیستراه سخن به هرزه در ایان نمی دهیمدر بزم اهل حال لب از حرف بسته ایمجام تهی به باده پرستان نمی دهیمصائب گهر به سنگ زدن بی بصیرتی استعرض سخن به مردم نادان نمی دهیمما کنج دل به روضه رضوان نمی دهیماین گوشه را به ملک سلیمان نمی دهیمخاک مراد ماست دل خاکسار ماتصدیع آستان بزرگان نمی دهیم
غزل شماره ۵۸۹۵ ما داغ خود به تاج فریدون نمی دهیمعریان تنی به اطلس گردون نمی دهیمدر سینه می کنیم گره شور عشق راعرض جنون به دامن هامون نمی دهیمقانع به کوه درد ز سنگ ملامتیمتصدیع اهل شهر چو مجنون نمی دهیمدریا اگر به ساغر ما می کند سپهرنم چون گهر ز حوصله بیرون نمی دهیماز سیم و زر به چهره زرین خود خوشیمزین گنج، خاک تیره به قارون نمی دهیمظلم است هر چه در خم می غیر می کنندجای شراب را به فلاطون نمی دهیمما از گزیده است ز بس تلخی خماراز ترس بوسه بر لب میگون نمی دهیمخون خورده ایم تا دل پر خون گرفته ایمآسان ز دست این قدح خون نمی دهیموحشی تر از فروغ تجلی است صید مادست از دل رمیده به گردون نمی دهیمبرگرد خویش سیر چو گرداب می کنیمچون موج بوسه بر لب جیحون نمی دهیمهر چند زیر خرقه بود خون غذای ماصائب چو نافه رنگ به بیرون نمی دهیم
غزل شماره ۵۸۹۶ افزود گرانباری غفلت ز شتابمشد آبله پای طلب پرده خوابمآن سوخته جانم که به هر سوی دواندمانند سگ هرزه مرس موج سرابمخونابه اشک است مرا باده گلرنگهر چند جهان مست شد از بوی کبابمدر مشرب من تلخ می آب حیات استاز چشمه کوثر نتوان راند به آبمافسوس بودحاصل تخمی که مرا هستدر شوره زمین صرف شود اشک سحابمنومید نیم از کرم پیر خراباتدر بحر شکسته است سبو همچو حبابمچون صبح شمرده است نفس در جگر مننقدست ز روشن گهری روز حسابمطول املم بسته به زنجیر اقامتهر چند چو اوراق خزان پا به رکابمصائب دگر از هوش و خرد طرف نبنددهر کس دهنی تلخ کند از می نابم
غزل شماره ۵۸۹۷ روشن ز فروغ می ناب است حیاتمچون آتش یاقوت ز آب است حیاتماز کسب هوا نقش بر آب است حیاتمیک چشم زدن همچو حباب است حیاتماز رعشه عنان رگ جان رفته ز دستموز قامت خم پا به رکاب است حیاتماز شور جزا شد جگر خاک نمکسودوز جهل همان مست و خراب است حیاتمبا آن که سیه کرده در او نامه اعمالدر حسرت ایام شباب است حیاتممشکل که دهد فرصت برداشتن زادزین گونه که سرگرم شتاب است حیاتمهر چند شوم پیر، شود غفلت من بیشافسانه شیرینی خواب است حیاتماز کهنگی افزون شودش مستی غفلتدر شیشه تن همچو شراب است حیاتماز گریه من چون جگر سنگ نسوزد؟کز گرمی رفتار کباب است حیاتماز ساده دلی ریشه کند در جگر خاکهر چند که چون نقش بر آب است حیاتمدر دیده کوته نظران گر چه بلندستکوتاهتر از مد شهاب است حیاتمفریاد که در رفتن ازین پیکر خاکیبیتاب تر از موج سراب است حیاتمجایی که بود عمر خضر نقش بر آبیصائب چو شرر درچه حساب است حیاتم؟
غزل شماره ۵۸۹۸ آن حال ندارم که به فکر دگر افتمکو قوت پا تا به خیال سفر افتممن کز جگر شیر بود توشه راهمتا کی پی این قافله بیجگر افتم؟پرسند اگر از حاصل سرگشتگی منبرگرد سرش گردم و از پای در افتمچون نگسلم از خضر، که در راه توکلهر گه به عصا راه روم پیشتر افتمچون گل سر پیوند به بیگانه ندارمدر پای برآرنده خود چون ثمر افتمآن مشت خسم در کف این قلزم خونینکز جنبش هر موج به دام دگر افتمصد نامه حسرت کنم ارسال و ز غیرتشهباز شوم در عقب نامه برافتمای ابر مرا رزق جگر سوخته ای کنمپسند که در دست بخیل گهر افتمصائب اگر از گوشه عزلت بدر آیمچون روزی ارباب هنر در بدر افتم
غزل شماره ۵۸۹۹ تلخی ز لب لعل تو نشنفتم و رفتمخوش باش که ناکام دعا گفتم و رفتمکردم سفر از خویش به آوازه یوسفبانگ جرس از قافله نشنفتم و رفتمچون سیل سبکسیر به رخساره پر گردخار و خس این بادیه را رفتم و رفتمغافل نگذشتم ز سر خار ملامتاز آبله هر گام گهر سفتم و رفتمچون عود ز خامی نزدم جوش شکایتبوی جگر سوخته بنهفتم و رفتمنعل سفرم جای دگر بود در آتشدر سایه دنیا مژه ای خفتم و رفتمدادند به من عرض متاع دو جهان راجز عبرت از آنها نپذیرفتم و رفتمچون غنچه زباغی که نسیمش دم عیسی استاز همت من بود که نشکفتم و رفتمدود از جگر حوصله طور برآورداین داغ جگر سوز که بنهفتم و رفتمهر کس گهری سفت درین بزم چو صائبمن نیز ز مژگان گهری سفتم و رفتم
غزل شماره ۵۹۰۰ پیش از گل رخسار تو افروخته بودمچون لاله به داغ تو جگر سوخته بودمشد مشت شراری و مرا در جگرافتادچون غنچه اگر خرده ای اندوخته بودمچون شمع درین انجمن از ساده دلیهارفتم که نفس راست کنم، سوخته بودمبی برگ نمی کرد مرا سردی ایامگر زان که به کنج قفس آموخته بودمتا صبحدم از خرمن من دود برآوردشمعی که به راه تو برافروخته بودماز من خبر خوبی این باغ مپرسیدچون لاله گرفتار دل سوخته بودمشد سوخته از گرمروی منزل اولهر توشه که بهر سفر اندوخته بودمچون لاله ازو داغ جگر سوز به من ماندشمعی که به صد خون دل افروخته بودمبر آتش من حیرت رخسار تو زد آبورنه ز پریشان نظری سوخته بودمشد پرده بیگانگی از جان مجردهر پاره که بر خرقه تن دوخته بودمصائب جگرم داغ شد از ناله بلبلهر چند درین کار نفس سوخته بودم