غزل شماره ۵۹۳۴ ما فکر لباس و غم دستار نداریماندیشه سامان چو سر دار نداریمسر در ره آرایش ظاهر نتوان کردچون گل سر آرایش دستار نداریمای سایه اقبال هما رو سر خود گیرما شکوه ای از سایه دیوار نداریمهر جا نبود سوخته ای رو ننماییمآیینه به پیش رخ زنگار نداریمداریم هوای سفر عالم بالاچون شبنم گل چشم به گلزار نداریمدنباله رو قبله نمای دل خویشیمچون کعبه روان روی به دیوار نداریمدر جیب صدف گوهر ما چشم گشوده استما طاقت رسوایی بازار نداریمشد مخزن گوهر صدف از آبله دستما جز گره دل ثمر از کار نداریمبگذار که در چاه مذلت بسر آریمما حوصله ناز خریدار نداریمما بیخبران قافله ریگ روانیمیک ذره ز سرگشتگی آزار نداریمهر چند که در گردن ما دست فکنده استاز بیخبریها خبر از یار نداریمصائب نفس شعله ما تشنه خارستبا مردم کوتاه زبان کار نداریم
غزل شماره ۵۹۳۵ بر دل غم سیم و زر دنیا نگذاریمبار خر دجال به عیس نگذاریمخضر ره ما گرمروان عزم درست استسر در پی هر بادیه پیما نگذاریمپیداست که از موج سرابی چه گشایدما دل به تماشاگه دنیا نگذاریممحتاج به زینت نبود حسن خدادادآن به که حنا بر ید بیضا نگذاریمتا دامن اطفال سبکبار نگرددما روی ز معموره به صحرا نگذاریمدیوانگی ما همه از رنج خمارستاز تاک چرا سلسله برپا نگذاریم؟ما را به ملامت نتوان توبه ز می دادگر سر برود گردن مینا نگذاریمصائب به رخ ما در دولت نگشایدتا رو به نهانخانه عنقا نگذاریم
غزل شماره ۵۹۳۶ ما فرق به تردستی حاتم نفروشیماین گوهر سیراب به شبنم نفروشیممشکل بود از حسن گلوسوز گذشتنما تشنگی خویش به زمزم نفروشیمقانع نتوان شد به صباحت ز ملاحتما زخم نمکسود به مرهم نفروشیمصحرای جنون نیست کم از ملک سلیمانما حلقه زنجیر به خاتم نفروشیمما سوختگان دولت پاینده غم راچون صبح به خوشحالی یک دم نفروشیمیوسف به زر قلب فروشان دگرانندما وقت خوش خود به دو عالم نفروشیم
غزل شماره ۵۹۳۷ اشک است درین مزرعه تخمی که فشانیمآه است درین باغ نهالی که رسانیمگرد سفر از جبهه ما شسته نگرددتا رخت چو سیلاب به دریا نکشانیماز ما گله بی ثمری کس نشنیده استهر چند که چون بید سراپای زبانیمدر باغ چناری به کهنسالی ما نیستچون سرو اگر در نظر خلق جوانیمبر گوهر سیراب نباشد نظر ماما حلقه بگوش صدف پاک دهانیمبیداری دولت به سبکروحی ما نیستهر چند که چون خواب بر احباب گرانیماز ما مگذر زود کز اندیشه نازکشیرازه یاقوت لبان چون رگ کانیمچون تیر مدارید ز ما چشم اقامتکز قامت خم گشته در آغوش کمانیمموقوف نسیمی است ز هم ریختن ماآماده پرواز چو اوراق خزانیمگر صاف بود سینه ما هیچ عجب نیستعمری است درین میکده از درد کشانیمبا تازه خطانیم نظر باز ز خوبانصد شکر که از جمله بالغ نظرانیمپیری نتوان یافت به دل زندگی ماباقامت خم صیقل آیینه جانیماز ما خبر کعبه مقصود مپرسیدما بیخبران قافله ریگ روانیمباشد زر گل راز فلک در نظر ماهر چند چو نرگس به ته پا نگرانیمچندین رمه را برگ و نواییم ز کوششهر چند که بی برگ تر از چوب شبانیمعمری است که در خرقه پرهیز چو صائبسر حلقه رندان خرابات جهانیم
غزل شماره ۵۹۳۸ تا در خم این کارگه شیشه گرانیمچون طفل در آیینه به حیرت نگرانیماز رهگذر گوش، صدف کان گهر شدما هرزه در ایان همه چون موج زبانیمدر بتکده بیگانه تر از قبله نماییمدر کعبه سبک قدرتر از سنگ نشانیمتا ترکش افلاک پر از تیر شهاب استما بی سر و پایان همه نارنج نشانیمما اخگر عشقیم که تا دامن محشردر توده خاکستر افلاک نهانیمبسیار سبکروح تر از شبنم صبحیمهر چند که در چشم تو چون خواب گرانیمگوشی نخراشیده صدای جرس ماما نرم روان قافله ریگ روانیمچون مور اگر امروز به خاکیم فتادهفرداست که در دست سلیمان زمانیمنقش پی ما خضر ره پیشروان استهر چند که چون گرد ز دنباله روانیمخونابه دل آتش یاقوت گدازستمگذار به این آبله ناخن برسانیمدر دیده کامل نظران نور یقینیمهر چند که در چشم خسان خار گمانیمرحمت ز سیه کاری ما روی سفیدستما سوختگان خال رخ لاله ستانیماین آن غزل مرشد روم است که فرمودما پیله عشقیم که بی برگ جهانیم
غزل شماره ۵۹۳۹ آن طفل یتیمم که شکسته است سبویماز آب همین گریه تلخی است به جویمحاشا که پر از می نکند پیر خراباتروزی که شود خالی ازین مغز کدویمچون صفحه مسطر زده آید به نظرهااز سیلی بیرحمی اخوان بر رویماز دایره عشق تو بیرون ننهم پایگر مه کند از هاله خود طوق گلویمچون صبح گذشته است ازان چاک دل منکز رشته تدبیر توان کرد رفویمآن سوخته جانم که اگر چون شرر از خلقدر سنگ گریزم بتوان یافت به بویمصائب به دلم باد مرادی نوزیده استچون غنچه ازان روز که دلبسته اویم
غزل شماره ۵۹۴۰ برون نمی برد از فکر دوست عالم آبمنقاب دولت بیدار نیست پرده خوابمجگر گداز محیط است داغ تشنگی منکلاه گوشه به دریا شکسته موج سرابمبه خوان چرخ نکردم دراز دست تهی رانداشت کاسه در یوزه پیش بحر حبابماگر چه روی مرا داشت روزگار بر آتشچه خون که در دل آتش نکرد اشک کبابمنیم چو آینه مه رهین پرتو منتچو مهر باهمه آفاق روشن است حسابمچو ماه عید نشد راست قامتم ز تواضعهمان سپهر دهد خاکمال همچو رکابمز بی تهی نرسیدم به غور بحر حقیقتبه فکر پوچ بسر رفت روزگار حبابمز خشک مغزی میناچه خون که در جگرم نیستخوش آن زمان که به مینای غنچه بود گلابمخم سپهر برین می کند تلاش شکستنمگر به خانه زور آمده است باده نابم؟همان ز طعن خطا نیستم خلاص چو صائبگرفت روی زمین را اگر چه فکر صوابم
غزل شماره ۵۹۴۱ دلم سیاه شد از بس که برکتاب گذشتمکدام روز سیه بود کز شراب گذشتم؟چو نیست حاصل من غیر آه و ناله، چه حاصلکه چون قلم به سراپای هر کتاب گذشتمدلم فرود نیامد به هر چه چشم گشودمچو آفتاب براین عالم خراب گذشتمکدام کار که آسان نشد به همت عشقم؟اگر بر آتش سوزان زدم ز آب گذشتمزمین مپرس کز این بحر بیکنار چه دیدیکه چشم بسته ازین بحر چون حباب گذشتمنگشت روزی من مفت صائب اینهمه معنیچو اشک گر مرو از پرده های خواب گذشتم
غزل شماره ۵۹۴۲ قسم به ساقی کوثر که از شراب گذشتمزباده شفقی همچو آفتاب گذشتمحجاب چهره مقصود بود شیشه و ساغرنظر بلند شد، ازعالم حجاب گذشتمکشیده بود به دام فریب، عالم آبمصفای دل مددی کرد، همچو آب گذشتمز هر چه داشت رگ تلخیی، امید بریدمچه جای باده گلگون، که از گلاب گذشتمبه خون شرم و حیا می پرید چشم حبابشهزار شکر کز این خونی حجاب گذشتماگر چه موج سراب است شیشه خانه مشربرسید جان به لبم تا ازین سراب گذشتمز شیشه چون گذرد رنگ می به گرم عنانی؟ز شیشه خانه مشرب به آن شتاب گذشتمبه زور جذبه توفیق و پایمردی همتچو برق و باد ز رطل گران رکاب گذشتمشراب، خون روان و کباب، خون فسرده استهم از کباب بریدم، هم از شراب گذشتمعجب که پیرخرابات نگذرد ز گناهمکه من ز باده گلرنگ در شباب گذشتمامید هست که در حشر زرد روی نگردمچو من به موسم گل صائب از شراب گذشتم
غزل شماره ۵۹۴۳ ازان گشاده جبین جام پر شراب گرفتمعجب هلال تمامی ز آفتاب گرفتمبه خواب دامن آن زلف بی حجاب گرفتمعنان دولت بیدار را به خواب گرفتمبه چشم بندی شرم و حجاب عشق چه سازم؟گرفتم این که ز رخسار او نقاب گرفتمنشد ز دولت بیدار رزق اهل سعادتتمتعی که ازان چشم نیمخواب گرفتمبه من چگونه رسد پیچ و تاب موی در آتش؟که من ز موی میان مشق پیچ و تاب گرفتمز گریه عاقبت کار گل فتاد به چشممز گل گلاب کشیدم، گل از گلاب گرفتمبه نبض چشمه حیوان رسید دست امیدماگر ز صدق طلب دامن سراب گرفتمنشد چو تیر خطا، آفرین نصیب غزالمزنافه گر چه زمین را به مشک ناب گرفتمبه روی من در امید هر که بست ز مردممن از گشایش توفیق فتح باب گرفتمگزیدن لب افسوس بود نقل شرابمز دست هر که درین انجمن شراب گرفتمبه نارسایی من رهرو این بساط نداردفتاد پیش زمن، هر که را به خواب گرفتمهزار غوطه زدم چون صدف به بحر خجالتبه یک دو قطره که من صائب از سحاب گرفتم