غزل شماره ۵۹۶۴ بده می که بر قلب گردون زنیم!ازین شیشه چون رنگ بیرون زنیمسرانجام چون خشت بالین بودبه خم تکیه همچون فلاطون زنیمبرآییم از کوچه بند رسومقدم در بیابان چو مجنون زنیمبمالیم در زیر پا حرص راکف خاک بر چشم قارون زنیمبرآریم از بحر سر چون حبابازین تنگنا خیمه بیرون زنیمبه این قد خم گشته، چوگان صفتسرپای بر گوی گردون زنیممی لعل خونش به جوش آمده استچه افتاده پیمانه در خون زنیم؟عرق رنگ نگذاشت بر روی مابه قلب قدحهای گلگون زنیمبه دشمن شبیخون زدن عاجزی استگل صبح بر قلب گردون زنیمنیفتیم چون سایه دنبال خضربه لبهای میگون شبیخون زنیمچو خودپای بربخت خود می زنیمچرا طعن بر بخت وارون زنیم؟به خلق ارچه از خاک ره کمتریمبه همت سراز اوج گردون زنیمدل ما شود صائب آن روز بازکه چون سیل گلگشت هامون زنیم
❁ ن ❁ غزل شماره ۵۹۶۵ از عزیزان رفته رفته شد تهی این خاکدانیک تن از آیندگان نگرفت جای رفتگانعالم از اهل سعادت یک قلم خالی شده استزان همایون طایران مانده است مشتی استخواننیست جز سنگ مزار از نامداران بر زمیننقش پایی چند بر جا مانده است از کاروانزیر گردون راست کیشان را نمی باشد قرارمنزل آسایش تیرست بیرون از کمانباز می گردد به جان بی نفس سوی عدمهر که در ملک وجود آید ز روشن گوهرانما به این ده روزه عمر از زندگی سیر آمدیمخضر چون تن داد، حیرانم، به عمر جاودان؟پیش ازین بر رفتگان افسوس می خوردند خلقمی خورند افسوس در ایام ما بر ماندگانمستی غفلت شعور از خلق صائب برده استتا که پیش از مرگ برخیزد ازین خواب گران؟
غزل شماره ۵۹۶۶ خضر اینجا خاک می لیسد ز شرم ناکسیمن کیم تا تیغ او گردد به خونم ترزبان؟غمزه اش را خط پشیمان از دل آزاری نکردتیغ را پیچیده کی می گردد از جوهر زبان؟سعی کن کردارت از گفتار باشد بیشترهمچو تیغ از جوهر ذاتی مشو یکسر زبانچون صدف هر کس که دندان بر سر دندان نهدگوهر شهوار جای حرفش آید بر زبانجوهر ذاتی بود از لاف دعوی بی نیازآبداری بس بود در دانه گوهر زبانهر که آب روی خجلت را شفیع خود کنداز مروت نیست آوردن گناهش بر زبانخار را گل ز آتش سوزان سپرداری کنددر پناه مهر خاموشی بود خوشتر زبانکشتی از موج خطر پیوسته می لرزد به خویشرفت آسایش ز دل تا گشت بی لنگر زبانهمچو آب گوهر از موج حوادث ایمن استهر که را در عالم آب است کوته تر زبانهمچو برگی کز هجوم میوه پنهان می شودهست مستغرق به شکر نعمت حق هر زبانگفتگوی آن بهشتی روی را بر لب میارتا نشویی صائب از سرچشمه کوثر زبانتا به وصف آن دهن شد سبزه خط ترزبانطوطیان بر خاک می مالند از شکر زبان
غزل شماره ۵۹۶۷ سالکان را کی دل از اسباب می گردد گران؟خار و خس کی بر دل سیلاب می گردد گران؟شرط طاعت چشم گریان و دل سوزان بودشمع خامش بر دل محراب می گردد گرانمی شکافد جوشن ابر سیه را تیغ برقکوه غم کی بر دل بی تاب می گردد گران؟نیست خون بی گناهان بار بر دل حسن رااز شفق کی مهر عالمتاب می گردد گران؟قلقل مینا مرا در چشم می ریزد نمکخواب هر چند از صدای آب می گردد گرانمی کشان را می شود بر خاطر نازک سبکجام هر چند از شراب ناب می گردد گرانحرف تلخ ناصحان افسانه خوابش شودهر که را سر از شراب ناب می گردد گرانبستر نرم است خار پیرهن دل زنده راگرز مخمل دیگران را خواب می گردد گرانروشنایی رهروان شوق را بال و پرستغافلان را خواب در مهتاب می گردد گراناز سبکروحان دل روشن گرانی می کشدبر دل آیینه ام سیماب می گردد گرانپیش روشن گوهران هر کس لب خود وا کندچون صدف از گوهر سیراب می گردد گرانسالک از کلفت نیندیشد که گردد تندترهر قدر از گرد ره سیلاب می گردد گراندولت سنگین دلان را نعل در آتش بوددر زمین نرم پای آب می گردد گرانصائب از زخم زبان سرگشتگان را باک نیستخار و خس کی بر دل گرداب می گردد گران؟
غزل شماره ۵۹۶۸ از نگاه خیره چشم یار می گردد گراناز عیادت دایم این بیمار می گردد گرانسر سبک چون شد ز می، دستار می گردد گرانوقت طوفان کف به دریابار می گردد گرانآه ازان آیینه رو کز بس صفا بر خاطرشطوطی خوش حرف چون زنگار می گردد گرانکی به فکر حلقه آغوش ما خواهد فتاد؟آن که او را بر کمر زنار می گردد گرانهر که منع از آرزوی دل کند بیمار راگر بود عیسی، که بر بیمار می گردد گرانگر بود رطل گران بر دل گران مخمور راکوه غم هم بر دل بیدار می گردد گرانهر چه غیر از بوی پیراهن بود، یعقوب رابر دل و بر دیده خونبار می گردد گرانبار بردار از دل مردم که بر دوش زمینبرندارد هر که از دل بار، می گردد گرانهر رگ ابری که از احسان گرانبارم کندبر دلم چون تیغ لنگردار می گردد گرانمشت آبی زن به روی خود که خواب بیخودیبیشتر در دولت بیدار می گردد گراناز گرانجانی در آن عالم کنندش سنگسارهر که بر دل خلق را بسیار می گردد گراناز دل پر خون نباشد شکوه خون آشام راچون تهی شد شیشه بر خمار می گردد گرانخانه بر دوشان نمی گیرند در جایی قرارسیل کی بر خاطر کهسار می گردد گران؟نیست از بی باکی دلدار صائب غم مرادرد من از پرسش اغیار می گردد گران
غزل شماره ۵۹۶۹ دیدن بی حاصلان بر آسمان باشد گراننخل های بی ثمر بر باغبان باشد گرانما سبکروحان به امید شهادت زنده ایمپیش ما ذکر حیات جاودان باشد گرانهر دو عالم چیست تا نتوان بهای عشق داد؟قیمت یوسف چرا بر کاروان باشد گران؟هر سر موی مرا آورد در فریاد دردمیزبان گردد سبک، چون میهمان باشد گرانبی هوای عشق، سر بر کشتی جسم است بارکار لنگر می کند چون بادبان باشد گرانتشنه خون هوسناکان بود عشق غیورمیهمان بی ادب بر میزبان باشد گرانشکوه از سنگ ملامت نیست مجنون مرابر دل مخمور کی رطل گران باشد گران؟صحبت بی درد اگر یک لحظه باشد سهل نیستدرد اگر چه ذره ای باشد همان باشد گرانپیش اهل دل سخن از عالم فانی مگودر بهاران جلوه برگ خزان باشد گرانهیچ نقشی بر دل روشن ضمیران بار نیستموج هیهات است بر آب روان باشد گرانخشک مغزان را دماغ دولت و اقبال نیستسایه بال هما بر استخوان باشد گرانیاد من صائب چه با آن خاطر نازک کندسجده ام جایی که بر آن آستان باشد گران
غزل شماره ۵۹۷۰ بر سر آشفتگان دستار می باشد گرانکف بر این سیل سبکرفتار می باشد گراننیست هر دستی که از احسان خود منت پذیربر دلم چون تیغ لنگردار می باشد گرانتن پرستان را به صحرای ملامت بار نیستپای خواب آلودگان بر خار می باشد گرانیوسف از جوش خریداران به زندان رخت بردبر عزیزان گرمی بازار می باشد گرانتازه سازد داغ ماتم دیدگان را ماه عیدزخم ناخن بر دل افگار می باشد گراندارد از گلچین خطر بی دور باش ناز حسنبر چمن پیرا گل بی خار می باشد گرانبر دل آیینه ای کز گفتگو گیرد جلاطوطی خاموش چون زنگار می باشد گراننیست در بزم بزرگان هرزه خندی از ادبکبک خندان بر دل کهسار می باشد گراناز نگه زحمت مده هر لحظه چشم یار راپرسش بسیار بر بیمار می باشد گراننیست بی صورت، تراش خط آن آیینه روسبزه بیگانه بر گلزار می باشد گرانمی کنم پهلو تهی چون سنگ از دیوانگانبر غیوران دیدن همکار می باشد گرانبر تو از کوه گنه رفتن ز دنیا مشکل استبر گرانباران ره هموار می باشد گرانبی نمک در باده گلرنگ می ریزد نمکدر حریم میکشان هشیار می باشد گرانروی شرم آلود را پیرایه ای در کار نیستشبنم بیگانه بر گلزار می باشد گراناهتمام کارفرما می شود سربار آنبر دل هر کس که ذوق کار می باشد گرانبر دل آزادگان چون خواب غفلت وقت صبحآرزوی دولت بیدار می باشد گراننیست بر دل از پریزادان غباری قاف رابر دل صائب کجا افکار می باشد گران؟
غزل شماره ۵۹۷۱ می کند گل زردرویی از شراب دیگراندردسر می گردد افزون از گلاب دیگرانبا وضوی دیگری می بندد احرام نمازتازه دارد هر که روی خود به آب دیگرانچون صدف از گوهر خود خانه من روشن استنیست چشم من به ماه و آفتاب دیگرانمی کند با دیده مغرور من کار نمکگر فتد در کلبه من ماهتاب دیگراناز جواب خشک گردم بیش از احسان تر دماغچشمه حیوان من باشد سراب دیگرانچون نسیم صبح، گردم گرد هر جا غنچه ای استمی گشاید دل مرا از فتح باب دیگرانخفته را گر خفتگان بیدار نتوانند کردچون مرا بیدار کرد از خواب، خواب دیگران؟گر نه پیوسته است با هم رشته جان ها، چراعمر کوته شد مرا از پیچ و تاب دیگران؟از خدا شرمی نداری در گنهکاری، ولیدست می داری ز عصیان از حجاب دیگراناز حساب کرده های خود نظر پوشیده اینیستی یک لحظه فارغ از حساب دیگراندر قبول شعر هر کس را مذاق دیگرستحالی عاشق نگردد انتخاب دیگرانچند در افسانه سنجی روزگارم بگذرد؟تا به کی بیدار باشم بهر خواب دیگران؟می توان صائب به سیلی روی خود تا سرخ داشتاز چه باید کرد رنگین از شراب دیگران؟
غزل شماره ۵۹۷۲ شاخ چون دست کریمان شد زرافشان از خزاندر زر خالص زمین گردید پنهان از خزاندر درختان همچو نخل طور آتش در گرفتجامه فانوس شد دیوار بستان از خزانآب اگر در نوبهاران می چکید از روی باغمی چکد آتش ز رخسار گلستان از خزانآفتاب نوبهاران گر به زردی رو نهادشد ز هر برگ اختر سعدی فروزان از خزانگر چه با دست نگارین عقده نتوان باز کردصد گره وا شد ز دلهای پریشان از خزانچون پریزاد ابرها بال و پر رحمت گشودبوستان شد شهر زرین سلیمان از خزاناز بهاران چند روزی گر چه برگ عیش یافتشد زمین را پر ز برگ عیش دامان از خزانخاک مظلم کز ترشرویی چو سیم قلب بودچون زر خوش سکه شد یک روی خندان از خزانبرگها از بس به رغبت دست افشانی کنندسرو نزدیک است گردد پایکوبان از خزانمی برد چون پاکبازان دل ز مردم بیشترگر چه شد جمعیت بستان پریشان از خزانوقت بی برگی چو بلبل چون فراموشش کنم؟من که دیدم از بهاران بیش احسان از خزاناز فنا پروا نباشد مردم بی برگ رابرگ گردد چون چراغ صبح لرزان از خزانانقلابی در دل آزاد ما چون سرو نیستباغبان گردید اگر دلسرد بستان از خزاننیست با سوداییان فصل بهاران سازگارمی شود صائب دماغ من به سامان از خزان
غزل شماره ۵۹۷۳ خاک را دامان پر زر می کند فصل خزانبادها را کیمیاگر می کند فصل خزانشاخساران را به رنگ عود برمی آوردبرگها را صندل تر می کند فصل خزانطوطیان سبزپوش عالم ایجاد راحله طاوس در بر می کند فصل خزاناز رخ زرین، بساط خاک را در یک نفسآسمان پر ز اختر می کند فصل خزانمی پرد چون نامه اعمال، برگ از شاخسارباغ را صحرای محشر می کند فصل خزانرتبه ریزش بود بالاتر از اندوختناز بهاران جلوه خوشتر می کند فصل خزانبرگ را چون میوه های پخته می ریزد به خاکپای خواب آلود را پر می کند فصل خزانبوسه بر دستش، که از نقش و نگار دلفریببرگها را دست دلبر می کند فصل خزانگر چه از دست زر افشانش زمین کان طلاستخرقه صد پاره در بر می کند فصل خزاناز رخ چون زعفران، چین جبین خاک راخنده رو چون سکه زر می کند فصل خزاندر کهنسالی عیار فکرها روشنترستآبها را پاک گوهر می کند فصل خزانشوق آتش را هوای سرد، دامان صباسترغبت می را فزونتر می کند فصل خزانمی کند از پیکر بستان لباس عاریتبرگ پوشان را قلندر می کند فصل خزانبر امید خط پاکی از جهان رنگ و بوهر چه دارد خرج دفتر می کند فصل خزانمی زند بتخانه گلزار را بر یکدگرکار ابراهیم آزر می کند فصل خزانبرگها را می کند در کف زدن بی اختیارچون سماع بیخودی سر می کند فصل خزانگر چنین از آه سرد آتش زند در بوستانعندلیبان را سمندر می کند فصل خزاناز برات عیش، صائب دامان آفاق رابا پریشانی توانگر می کند فصل خزان