انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 589 از 718:  « پیشین  1  ...  588  589  590  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۹۶۴

بده می که بر قلب گردون زنیم!
ازین شیشه چون رنگ بیرون زنیم

سرانجام چون خشت بالین بود
به خم تکیه همچون فلاطون زنیم

برآییم از کوچه بند رسوم
قدم در بیابان چو مجنون زنیم

بمالیم در زیر پا حرص را
کف خاک بر چشم قارون زنیم

برآریم از بحر سر چون حباب
ازین تنگنا خیمه بیرون زنیم

به این قد خم گشته، چوگان صفت
سرپای بر گوی گردون زنیم

می لعل خونش به جوش آمده است
چه افتاده پیمانه در خون زنیم؟

عرق رنگ نگذاشت بر روی ما
به قلب قدحهای گلگون زنیم

به دشمن شبیخون زدن عاجزی است
گل صبح بر قلب گردون زنیم

نیفتیم چون سایه دنبال خضر
به لبهای میگون شبیخون زنیم

چو خودپای بربخت خود می زنیم
چرا طعن بر بخت وارون زنیم؟

به خلق ارچه از خاک ره کمتریم
به همت سراز اوج گردون زنیم

دل ما شود صائب آن روز باز
که چون سیل گلگشت هامون زنیم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
❁ ن ❁

غزل شماره ۵۹۶۵

از عزیزان رفته رفته شد تهی این خاکدان
یک تن از آیندگان نگرفت جای رفتگان

عالم از اهل سعادت یک قلم خالی شده است
زان همایون طایران مانده است مشتی استخوان

نیست جز سنگ مزار از نامداران بر زمین
نقش پایی چند بر جا مانده است از کاروان

زیر گردون راست کیشان را نمی باشد قرار
منزل آسایش تیرست بیرون از کمان

باز می گردد به جان بی نفس سوی عدم
هر که در ملک وجود آید ز روشن گوهران

ما به این ده روزه عمر از زندگی سیر آمدیم
خضر چون تن داد، حیرانم، به عمر جاودان؟

پیش ازین بر رفتگان افسوس می خوردند خلق
می خورند افسوس در ایام ما بر ماندگان

مستی غفلت شعور از خلق صائب برده است
تا که پیش از مرگ برخیزد ازین خواب گران؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۹۶۶

خضر اینجا خاک می لیسد ز شرم ناکسی
من کیم تا تیغ او گردد به خونم ترزبان؟

غمزه اش را خط پشیمان از دل آزاری نکرد
تیغ را پیچیده کی می گردد از جوهر زبان؟

سعی کن کردارت از گفتار باشد بیشتر
همچو تیغ از جوهر ذاتی مشو یکسر زبان

چون صدف هر کس که دندان بر سر دندان نهد
گوهر شهوار جای حرفش آید بر زبان

جوهر ذاتی بود از لاف دعوی بی نیاز
آبداری بس بود در دانه گوهر زبان

هر که آب روی خجلت را شفیع خود کند
از مروت نیست آوردن گناهش بر زبان

خار را گل ز آتش سوزان سپرداری کند
در پناه مهر خاموشی بود خوشتر زبان

کشتی از موج خطر پیوسته می لرزد به خویش
رفت آسایش ز دل تا گشت بی لنگر زبان

همچو آب گوهر از موج حوادث ایمن است
هر که را در عالم آب است کوته تر زبان

همچو برگی کز هجوم میوه پنهان می شود
هست مستغرق به شکر نعمت حق هر زبان

گفتگوی آن بهشتی روی را بر لب میار
تا نشویی صائب از سرچشمه کوثر زبان

تا به وصف آن دهن شد سبزه خط ترزبان
طوطیان بر خاک می مالند از شکر زبان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۹۶۷

سالکان را کی دل از اسباب می گردد گران؟
خار و خس کی بر دل سیلاب می گردد گران؟

شرط طاعت چشم گریان و دل سوزان بود
شمع خامش بر دل محراب می گردد گران

می شکافد جوشن ابر سیه را تیغ برق
کوه غم کی بر دل بی تاب می گردد گران؟

نیست خون بی گناهان بار بر دل حسن را
از شفق کی مهر عالمتاب می گردد گران؟

قلقل مینا مرا در چشم می ریزد نمک
خواب هر چند از صدای آب می گردد گران

می کشان را می شود بر خاطر نازک سبک
جام هر چند از شراب ناب می گردد گران

حرف تلخ ناصحان افسانه خوابش شود
هر که را سر از شراب ناب می گردد گران

بستر نرم است خار پیرهن دل زنده را
گرز مخمل دیگران را خواب می گردد گران

روشنایی رهروان شوق را بال و پرست
غافلان را خواب در مهتاب می گردد گران

از سبکروحان دل روشن گرانی می کشد
بر دل آیینه ام سیماب می گردد گران

پیش روشن گوهران هر کس لب خود وا کند
چون صدف از گوهر سیراب می گردد گران

سالک از کلفت نیندیشد که گردد تندتر
هر قدر از گرد ره سیلاب می گردد گران

دولت سنگین دلان را نعل در آتش بود
در زمین نرم پای آب می گردد گران

صائب از زخم زبان سرگشتگان را باک نیست
خار و خس کی بر دل گرداب می گردد گران؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۹۶۸

از نگاه خیره چشم یار می گردد گران
از عیادت دایم این بیمار می گردد گران

سر سبک چون شد ز می، دستار می گردد گران
وقت طوفان کف به دریابار می گردد گران

آه ازان آیینه رو کز بس صفا بر خاطرش
طوطی خوش حرف چون زنگار می گردد گران

کی به فکر حلقه آغوش ما خواهد فتاد؟
آن که او را بر کمر زنار می گردد گران

هر که منع از آرزوی دل کند بیمار را
گر بود عیسی، که بر بیمار می گردد گران

گر بود رطل گران بر دل گران مخمور را
کوه غم هم بر دل بیدار می گردد گران

هر چه غیر از بوی پیراهن بود، یعقوب را
بر دل و بر دیده خونبار می گردد گران

بار بردار از دل مردم که بر دوش زمین
برندارد هر که از دل بار، می گردد گران

هر رگ ابری که از احسان گرانبارم کند
بر دلم چون تیغ لنگردار می گردد گران

مشت آبی زن به روی خود که خواب بیخودی
بیشتر در دولت بیدار می گردد گران

از گرانجانی در آن عالم کنندش سنگسار
هر که بر دل خلق را بسیار می گردد گران

از دل پر خون نباشد شکوه خون آشام را
چون تهی شد شیشه بر خمار می گردد گران

خانه بر دوشان نمی گیرند در جایی قرار
سیل کی بر خاطر کهسار می گردد گران؟

نیست از بی باکی دلدار صائب غم مرا
درد من از پرسش اغیار می گردد گران
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۹۶۹

دیدن بی حاصلان بر آسمان باشد گران
نخل های بی ثمر بر باغبان باشد گران

ما سبکروحان به امید شهادت زنده ایم
پیش ما ذکر حیات جاودان باشد گران

هر دو عالم چیست تا نتوان بهای عشق داد؟
قیمت یوسف چرا بر کاروان باشد گران؟

هر سر موی مرا آورد در فریاد درد
میزبان گردد سبک، چون میهمان باشد گران

بی هوای عشق، سر بر کشتی جسم است بار
کار لنگر می کند چون بادبان باشد گران

تشنه خون هوسناکان بود عشق غیور
میهمان بی ادب بر میزبان باشد گران

شکوه از سنگ ملامت نیست مجنون مرا
بر دل مخمور کی رطل گران باشد گران؟

صحبت بی درد اگر یک لحظه باشد سهل نیست
درد اگر چه ذره ای باشد همان باشد گران

پیش اهل دل سخن از عالم فانی مگو
در بهاران جلوه برگ خزان باشد گران

هیچ نقشی بر دل روشن ضمیران بار نیست
موج هیهات است بر آب روان باشد گران

خشک مغزان را دماغ دولت و اقبال نیست
سایه بال هما بر استخوان باشد گران

یاد من صائب چه با آن خاطر نازک کند
سجده ام جایی که بر آن آستان باشد گران
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۹۷۰

بر سر آشفتگان دستار می باشد گران
کف بر این سیل سبکرفتار می باشد گران

نیست هر دستی که از احسان خود منت پذیر
بر دلم چون تیغ لنگردار می باشد گران

تن پرستان را به صحرای ملامت بار نیست
پای خواب آلودگان بر خار می باشد گران

یوسف از جوش خریداران به زندان رخت برد
بر عزیزان گرمی بازار می باشد گران

تازه سازد داغ ماتم دیدگان را ماه عید
زخم ناخن بر دل افگار می باشد گران

دارد از گلچین خطر بی دور باش ناز حسن
بر چمن پیرا گل بی خار می باشد گران

بر دل آیینه ای کز گفتگو گیرد جلا
طوطی خاموش چون زنگار می باشد گران

نیست در بزم بزرگان هرزه خندی از ادب
کبک خندان بر دل کهسار می باشد گران

از نگه زحمت مده هر لحظه چشم یار را
پرسش بسیار بر بیمار می باشد گران

نیست بی صورت، تراش خط آن آیینه رو
سبزه بیگانه بر گلزار می باشد گران

می کنم پهلو تهی چون سنگ از دیوانگان
بر غیوران دیدن همکار می باشد گران

بر تو از کوه گنه رفتن ز دنیا مشکل است
بر گرانباران ره هموار می باشد گران

بی نمک در باده گلرنگ می ریزد نمک
در حریم میکشان هشیار می باشد گران

روی شرم آلود را پیرایه ای در کار نیست
شبنم بیگانه بر گلزار می باشد گران

اهتمام کارفرما می شود سربار آن
بر دل هر کس که ذوق کار می باشد گران

بر دل آزادگان چون خواب غفلت وقت صبح
آرزوی دولت بیدار می باشد گران

نیست بر دل از پریزادان غباری قاف را
بر دل صائب کجا افکار می باشد گران؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۹۷۱

می کند گل زردرویی از شراب دیگران
دردسر می گردد افزون از گلاب دیگران

با وضوی دیگری می بندد احرام نماز
تازه دارد هر که روی خود به آب دیگران

چون صدف از گوهر خود خانه من روشن است
نیست چشم من به ماه و آفتاب دیگران

می کند با دیده مغرور من کار نمک
گر فتد در کلبه من ماهتاب دیگران

از جواب خشک گردم بیش از احسان تر دماغ
چشمه حیوان من باشد سراب دیگران

چون نسیم صبح، گردم گرد هر جا غنچه ای است
می گشاید دل مرا از فتح باب دیگران

خفته را گر خفتگان بیدار نتوانند کرد
چون مرا بیدار کرد از خواب، خواب دیگران؟

گر نه پیوسته است با هم رشته جان ها، چرا
عمر کوته شد مرا از پیچ و تاب دیگران؟

از خدا شرمی نداری در گنهکاری، ولی
دست می داری ز عصیان از حجاب دیگران

از حساب کرده های خود نظر پوشیده ای
نیستی یک لحظه فارغ از حساب دیگران

در قبول شعر هر کس را مذاق دیگرست
حالی عاشق نگردد انتخاب دیگران

چند در افسانه سنجی روزگارم بگذرد؟
تا به کی بیدار باشم بهر خواب دیگران؟

می توان صائب به سیلی روی خود تا سرخ داشت
از چه باید کرد رنگین از شراب دیگران؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۹۷۲

شاخ چون دست کریمان شد زرافشان از خزان
در زر خالص زمین گردید پنهان از خزان

در درختان همچو نخل طور آتش در گرفت
جامه فانوس شد دیوار بستان از خزان

آب اگر در نوبهاران می چکید از روی باغ
می چکد آتش ز رخسار گلستان از خزان

آفتاب نوبهاران گر به زردی رو نهاد
شد ز هر برگ اختر سعدی فروزان از خزان

گر چه با دست نگارین عقده نتوان باز کرد
صد گره وا شد ز دلهای پریشان از خزان

چون پریزاد ابرها بال و پر رحمت گشود
بوستان شد شهر زرین سلیمان از خزان

از بهاران چند روزی گر چه برگ عیش یافت
شد زمین را پر ز برگ عیش دامان از خزان

خاک مظلم کز ترشرویی چو سیم قلب بود
چون زر خوش سکه شد یک روی خندان از خزان

برگها از بس به رغبت دست افشانی کنند
سرو نزدیک است گردد پایکوبان از خزان

می برد چون پاکبازان دل ز مردم بیشتر
گر چه شد جمعیت بستان پریشان از خزان

وقت بی برگی چو بلبل چون فراموشش کنم؟
من که دیدم از بهاران بیش احسان از خزان

از فنا پروا نباشد مردم بی برگ را
برگ گردد چون چراغ صبح لرزان از خزان

انقلابی در دل آزاد ما چون سرو نیست
باغبان گردید اگر دلسرد بستان از خزان

نیست با سوداییان فصل بهاران سازگار
می شود صائب دماغ من به سامان از خزان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۹۷۳

خاک را دامان پر زر می کند فصل خزان
بادها را کیمیاگر می کند فصل خزان

شاخساران را به رنگ عود برمی آورد
برگها را صندل تر می کند فصل خزان

طوطیان سبزپوش عالم ایجاد را
حله طاوس در بر می کند فصل خزان

از رخ زرین، بساط خاک را در یک نفس
آسمان پر ز اختر می کند فصل خزان

می پرد چون نامه اعمال، برگ از شاخسار
باغ را صحرای محشر می کند فصل خزان

رتبه ریزش بود بالاتر از اندوختن
از بهاران جلوه خوشتر می کند فصل خزان

برگ را چون میوه های پخته می ریزد به خاک
پای خواب آلود را پر می کند فصل خزان

بوسه بر دستش، که از نقش و نگار دلفریب
برگها را دست دلبر می کند فصل خزان

گر چه از دست زر افشانش زمین کان طلاست
خرقه صد پاره در بر می کند فصل خزان

از رخ چون زعفران، چین جبین خاک را
خنده رو چون سکه زر می کند فصل خزان

در کهنسالی عیار فکرها روشنترست
آبها را پاک گوهر می کند فصل خزان

شوق آتش را هوای سرد، دامان صباست
رغبت می را فزونتر می کند فصل خزان

می کند از پیکر بستان لباس عاریت
برگ پوشان را قلندر می کند فصل خزان

بر امید خط پاکی از جهان رنگ و بو
هر چه دارد خرج دفتر می کند فصل خزان

می زند بتخانه گلزار را بر یکدگر
کار ابراهیم آزر می کند فصل خزان

برگها را می کند در کف زدن بی اختیار
چون سماع بیخودی سر می کند فصل خزان

گر چنین از آه سرد آتش زند در بوستان
عندلیبان را سمندر می کند فصل خزان

از برات عیش، صائب دامان آفاق را
با پریشانی توانگر می کند فصل خزان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 589 از 718:  « پیشین  1  ...  588  589  590  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA