غزل شماره ۵۹۸۴ هر کسی کرده است چیزی خوش ز نعمای جهانوقت را خوش کرده ام من از خوشی های جهاناز جهان و نعمت او داشتم امیدهاکند شد دندان حرص من ز سیمای جهانخم چه پروا دارد از جوش شراب لاله رنگ؟چرخ از جا در نمی آید ز غوغای جهانگوشه امنی که برگ عیش فرش او بودنیست غیر از گوشه دل در سراپای جهانحاصلی جز ماندگی مردم ندارند از سفرمی دهد از تیه موسی یاد، صحرای جهانتشنگی نتوان به آب شور بردن از جگردست کوته دار زنهار از تمنای جهانمردم عالم ز خست خون هم را می خورندورنه نعمت نیست کم بر خوان یغمای جهانسرخ رویی در شراب نارس این نشأه نیستمی کند دل را سیه چون لاله صهبای جهانپرده های گوش من چون آسمان نیلوفری استبس که می آید گران بر گوش غوغای جهاندایم از روی نسب بر هم تفاخر می کنندنیستند از یک پدر پنداری ابنای جهانمن کدامین قطره ام کز تلخکامی وارهمآب گوهر تلخ شد از شور دریای جهانشکرلله بار دیگر صائب از اقبال بختزنده کرد از شعر خود ما را مسیحای جهان
غزل شماره ۵۹۸۵ اول ما نیستی و آخر ما نیستی استهستی پا در رکاب ماست خوابی در میاندست از دنیا و مافی ها به جز می شسته ایمدر میان ما و زهادست آبی در میانحالت پوشیده احباب در بزم حضورمی شود ظاهر چو می آید کتابی در میاناز سبب مگذر که پر گوهر نمی گردد صدفاز کرم تا پای نگذارد سحابی در میانهر که بست از گفتگو لب، نیست بی کیفیتیکوزه سربسته می دارد شرابی در میانپوست زندان است بر هر کس که دارد جوهریتیغ جوهردار دارد پیچ و تابی در میانپیش اهل حال صائب محشر آماده ای استهر کجا باشد سؤالی و جوابی در میانچون صدف دارد خمش در خوشابی در میانغنچه نشفکته را باشد گلابی در میانزود بر هم می خورد هنگامه حسن و عشق راگر نباشد پرده شرم و حجابی در میانبرنمی آرد نفس نشمرده چون صبح از جگرهر که می داند بود پای حسابی در میانهست در موی کمر تنها بتان را پیچ و تابهر سر موی تو دارد پیچ و تابی در میاننیست در وحدت سرای آفرینش ذره ایکز فروغ او ندارد آفتابی در میاناز هوای گوهر یکتای آن بحر محیطجنت دربسته دارد هر حبابی در میاندیده روشندلان بی پرده می بیند لقاهست اگر در چشم ظاهربین نقابی در میاندر حقیقت مو نمی گنجد میان حسن و عشقگر چه در ظاهر بود ناز و عتابی در میاندوستان از بی دماغی خون هم را می خورندنیست در بزمی که مینای شرابی در میانگر عزیزان لعل و گوهر قیمت یوسف دهندپیش ارباب بصیرت دارد آبی در میان
غزل شماره ۵۹۸۶ با لب او کار دندان می کند سین سخنزین سبب کم حرف افتاده است آن شیرین دهنسوختم، پاس دل بی تاب دارم تا به کی؟بیش ازین نتوان نهفت اخگر به زیر پیرهنچشم مجمر موم را خوناب حسرت می کندچون تواند گشت خاموشی مرا مهر دهن؟چیدن دامن ز صحبت ها کمند شهرت استشمع فانوسم که باشد خلوتم در انجمنتشنه ای از آب او هرگز لب خود تر نکردسرنگون هر چند افتاده است آن چاه ذقنسیم و زر بر آتش حرص آب نتواند زدناز گرستن نیست مانع شمع را زرین لگندر حریم بیضه چون عیسی شود گویا ز مهدنیست حاجت طوطی ما را به تلقین سخنبسترش خار است صائب تا بود در کان گهرنیست جز سنگ ملامت رزق پاکان از وطن
غزل شماره ۵۹۸۷ شد ز پیری ها مرا گوش گران مهر دهنچون زبان آور شوم چون بسته شد راه سخن؟مغز من از پوچ گویان خانه زنبور بودگوش سنگین شد حصار آهنین از بهر منمی کند بی پرده عیبش را به آواز بلندهر که در گوش گران آهسته می گوید سخناز چه از گفتار خود را نیک یا بد می کنی؟چون به خاموشی ز نیکان می تواند شد بی سخنگر ز بی سرمایگی دستت ز سیم و زر تهی استمی توان تسخیر دلها کرد با خلق حسنمی توان پرهیز کرد از دشمنان خارجیوای بر آن کس که گرگ او بود در پیرهناز طبیبان چاره گوش گران صائب مجوکیست این در را گشاید جز خدای ذوالمنن؟
غزل شماره ۵۹۸۸ عاشق صادق نیندیشد ز آتش تاختنزر خالص را محابا نیست از بگداختنروزگاری را که کردم صرف تسخیر بتانمی توانستم دو عالم را مسخر ساختنآبرویی را که کردم صرف این بی حاصلانآسیایی می توانستم به دور انداختنرنگ یکتایی نگیرد رشته چون همتاب نیستسازگاری نیست با ناسازگاران ساختنآن که کار سهل ما را در گره انداخته استمی تواند کار عالم را به ابرو ساختنسرکشان را مهربان خویش کردن مشک استسهل باشد آسمان را بر زمین انداختناز بهشت عدن صائب صلح کن با وصل یاربر امید نسیه نقد عمر نتوان باختن
غزل شماره ۵۹۸۹ شمه ای از حیرت عشق است دل پرداختنبا هزار آیینه در کف خویش را نشناختنغنچه از من یاد دارد در حریم بوستاناز همه روی زمین با گوشه دل ساختنگر مجرد سیرتی، چون دار می باید تراخانه را از غیر اسباب فنا پرداختنسایه اول بر سر شوریده ما می کندهر سبکدستی که می آید به چوگان باختنماه تابان کیست تا از من تواند تاب برد؟پیش هر ناشسته رویی رنگ نتوان باختنرو به هر جانب که آرد در حصار آهن استهر که را باشد سلاحی چون سپر انداختنشوق چون پا در رکاب بی قراری آوردمی توان با مرکب چوبین بر آتش تاختناین جواب آن غزل صائب که ملا گفته استعاشقی دانی چه باشد، جان و دل پرداختن
غزل شماره ۵۹۹۰ در کهنسالی نفس را راست نتوان ساختنراست ناید با کمان حلقه تیر انداختناز سبکروحان نیاید با گرانان ساختنچون تواند کشتی خالی به لنگر تاختن؟گریه هم زنگ کدورت می برد از دل مراگر به تردستی توان آیینه را پرداختنسخت نامردی است گر تیغ از نیام آرد برونهر که سازد کار دشمن از سپر انداختندر خطرگاهی که تیر از خاک می روید چو نیگردن دعوی نباید چون هدف افراختنگفتگوی سخت با ممسک ندارد حاصلیبر درخت بی ثمر تا چند سنگ انداختن؟سایه بال هما ز افتادگی گردد بلندصرفه نبود حرف ما را بر زمین انداختنکرد خرج آب و گل کوتاه بینی ها مراپیشتر از خانه می بایست خود را ساختنگوشه چشمی اگر باشد ازان نقش مرادمی توان صائب دو عالم را به داوی باختننیکی از آب روان چون تیر برگردد ز سنگزیر تیغ یار صائب می توان جان باختن
غزل شماره ۵۹۹۱ بی تحمل خصم را هموار نتوان ساختنگل ز زخم خار شد امن از سپر انداختنغافل از آه ندامت در جوانی ها مشوکز کمان حلقه ممکن نیست تیر انداختنزنگ غفلت بیش شد از گریه مستی مراچون به تردستی توان آیینه را پرداختن؟با قضای آسمانی چاره جز تسلیم نیستگردن دعوی نباید زیر تیغ افراختنمی توان با خار در یک پیرهن بردن به سرلیک دشوارست با (نا)سازگاران ساختنز آتش دوزخ ملایم طینتان را باک نیستزر دست افشار آسوده است از بگداختنمنبر از دار فنا منصور اگر سازد رواستحرف حق را از ادب نبود به خاک انداختندشمنان کینه جو را می نماید سینه صافاز غبار کینه صائب سینه را پرداختن
غزل شماره ۵۹۹۲ چیست جان تا زیر تیغ یار نتوان باختن؟سهل باشد پیش آب زندگی جان باختنقطره را گوهر، گهر را بحر عمان کردن استسر چو شبنم در ره خورشید تابان باختندر شبستانی که اشک شمع آب زندگی استنیست بر پروانه مشکل خرده جان باختنپیش تیغی کز رنگ جان است زلف جوهرشچیست این استادگی در خرده جان باختن؟خودنمایی چیست تا از بیخودی غافل شوند؟بهر این آیینه نتوان آب حیوان باختنفارغ است از سرمه ابر سیه آواز رعدعشق را در پرده ناموس نتوان باختنسبز کن چون مور در ملک قناعت گوشه ایتا شود آسان ترا ملک سلیمان باختنخون رحمت در دل ابر بهار آرد به جوشبر امید نسیه نقد خود چو دهقان باختنبا کمال علم، ملزم گشتن از نادان خوش استاین قمار برده را شرط است آسان باختندل ز شبنم می برد خواهی نخواهی آفتاباختیاری نیست عاشق را دل و جان باختنزود سر را گوی چوگان ملامت می کندبا قد خم گشته با اطفال چوگان باختندارم این یک چشمه کار از پیر کنعان یادگارچشم را از گریه در راه عزیزان باختنصائب از اوضاع عالم دیده بینش بپوشچند عمر خویش در خواب پریشان باختن؟
غزل شماره ۵۹۹۳ فاش خواهد شد ز آهم عشق پنهان باختنز اضطراب شمع من گل می کند جان باختناختراع تیزدستی های سودای من استسینه را در عاشقی پیش از گریبان باختنمی کند زنجیریان حلقه زلف تراشانه با چندین زبان تلقین ایمان باختنگوی خورشید از گریبان فلک بیرون کندزلف او گر سر فرو آرد به چوگان باختنننگ خواهش لذت عمر ابد را می بردآبرو نتوان برای آب حیوان باختنصائب از من یاد دارد شبنم این بوستانچشم در نظاره خورشیدرویان باختن