انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 592 از 718:  « پیشین  1  ...  591  592  593  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۹۹۴

از بصیرت نیست دنبال تمنا تاختن
همچو طفلان هر طرف بهر تماشا تاختن

تا چو سوزن رشته پیوند مریم نگسلی
از زمین بر آسمان نتوان چو عیسی تاختن

چون توانی همعنان شد با سبکروحان، که تو
مانده کردی مرکب تن را ز بی جا تاختن

دارد آتش زیر پای خویشتن موج سراب
از سبک مغزی بود دنبال دنیا تاختن

گوی سبقت هر که از میدان برد مردست مرد
سهل باشد در بیابان اسب تنها تاختن

بر سبک مغزی غبار انفعال افزودن است
اسب چوبین با براق عرش پیما ساختن

داغ دارد جرأت پروانه صائب شیر را
از که می آید به آتش بی محابا تاختن؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۹۹۵

چند چون خامان نظر بر ماهتاب انداختن؟
تا کی این مشت نمک در چشم خواب انداختن؟

گر چه از من خامتر صیدی ندارد کوی عشق
می توان در سینه گرمم کباب انداختن

بس که از خواب پریشان چشم من ترسیده است
چشم نتوانم به چشم نیمخواب انداختن

گر نیندازد، ستم بر نوبهار خود کند
در خزان هر کس که بتواند شراب انداختن

در میان دلبران از چشم پر کار تو ماند
دل ز مردم بردن و خود را به خواب انداختن

قطره ناچیز را دریای گوهر کردن است
سر چو شبنم در کنار آفتاب انداختن

عشرت ده روزه را عیش مخلد کردن است
مهر گل از دور بینی بر گلاب انداختن

پیش من خوشتر بود از منت آب حیات
تشنه لب خود را به دریای سراب انداختن

دانه در صحرای پر آتش پریشان کردن است
در زمین شور، گوهر چون سحاب انداختن

قلب روی اندود خود را سیم خالص کردن است
نور بر آب روان چون ماهتاب انداختن

به که صائب بر ندارد چشم از رخسار ماه
هر که نتواند نظر بر آفتاب انداختن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۹۹۶

گر چو غواصان توانی پای از سر ساختن
می توانی جیب و دامن پرز گوهر ساختن

ایمنند آزاد مردان از پریشان خاطری
فرد را نتوان مجزا همچو دفتر ساختن

گر به این دستور گردد دستگاه عیش تنگ
صبح نتواند تبسم را مکرر ساختن

همچو مجنون می کند تسخیر وحش و طیر را
هر که بتواند ز موی خویش افسر ساختن

بی مثال افتاده یارم، ورنه چون فرهاد من
بیستون را می توانستم مصور ساختن

شمه سهلی است از نیرنگ سازی های حسن
بوسه در پیغام های تلخ مضمر ساختن

حلقه بر هر در زدن سرگشتگی می آورد
چون کلید قفل می باید به یک در ساختن

همچو موران از قناعت دست صائب برمدار
تا شود آسان ترا از خاک شکر ساختن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۹۹۷

چند بزم باده پنهان از حریفان ساختن؟
خویش را آراستن، آیینه پنهان ساختن

پنجه خورشید را در آستین دزدیدن است
عشق را در پرده ناموس پنهان ساختن

کار بر شیرازه زلف تو مشکل می شود
ورنه آسان است دلها را پریشان ساختن

می تواند مور، اگر بخت سخن یاری کند
پایتخت خویش از دست سلیمان ساختن

می چکد جای عرق خون از جبین آفتاب
نیست آسان سنگ را لعل بدخشان ساختن

از جوانمردی است با یک قرص همچون آفتاب
عالمی را بی نیاز از خوان احسان ساختن

چون صدف پیش ترشرویان برای قطره ای
دست خود را کاسه دریوزه نتوان ساختن

پیش دانا از تمام علم ها بالاترست
خویش را با دانش سرشار نادان ساختن

یا ز سیلاب حوادث رو نباید تافتن
یا نباید خانه در صحرای امکان ساختن

بر سر گفتار صائب را قدح می آورد
کار آیینه است طوطی را سخندان ساختن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۹۹۸

آن خرابم کز زبانم حرف نتوان ساختن
بیش ازین ما را مروت نیست ویران ساختن

از زمین عیسی به چرخ از راه خودسازی رسید
چند باشی در مقام قصر و ایوان ساختن؟

گوهر ما را گرانی در نظرها شد گران
کاش خود را می توانستیم ارزان ساختن

خشم را در پرده های خلق پنهان کردن است
آتش سوزنده را بر خود گلستان ساختن

از می لعلی تن خاکی خود را چون سبو
دست تا از توست می باید بدخشان ساختن

محرم گنج الهی نیست هر ناشسته روی
از توانگر فقر را شرط است پنهان ساختن

چشم اگر داری که در چشم جهان شیرین شوی
چون گهر باید به تلخ و شور عمان ساختن

تا نباشد همت روشندلی چون آفتاب
خویش را چون صبح نتوان پاکدامان ساختن

چون توانم داد صائب کار جمعی را نظام؟
من که نتوانم سر خود را به سامان ساختن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۹۹۹

تا چون درویشان توان با گاه گاهی ساختن
از سبک مغزی است با زرین کلاهی ساختن

خاک در چشمش، اگر گردد به ظاهر گوشه گیر
هر که بتواند پناه از بی پناهی ساختن

در تلاش نام نتوان چون عقیق ساده لوح
با دل پر خون به ننگ رو سیاهی ساختن

بستر و بالین ز خشت و خاک کن در زندگی
عاقبت چون خوابگاه از خاک خواهی ساختن

از برای طعمه چون قلاب گردن کج مکن
تا به آب خشک بتوان همچو ماهی ساختن

بهر قطع راه عقبی بال سامان دادن است
سیم و زر را پیشتر از خویش راهی ساختن

در هوای جذب دنیای خسیس ای سست مغز
رنگ خود چون کهربا تا چند کاهی ساختن؟

می تواند غوطه در دریای آتش زد دلیر
هر که بتواند به قرب پادشاهی ساختن

از محیط آفرینش فلس اگر داری طمع
با هزاران خار می باید چو ماهی ساختن

از گرانجانان به چوگان گوی سبقت بردن است
قامت خود خم به فرمان الهی ساختن

نیست ممکن صائب از روباه آید کار شیر
مصلحت نبود رعیت را سپاهی ساختن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۰۰۰

دل به حرف پوچ تا کی شاد خواهی ساختن؟
مصحف خود چند کاغذ باد خواهی ساختن؟

می کند موج حوادث رخنه چون جوهر در او
گر حصار خانه از فولاد خواهی ساختن

خاکمالت می دهد چرخ مقوس همچو تیر
شهپر خود گر ز برق و باد خواهی ساختن

بال پرواز مرا اول به یکدیگر شکن
گر مرا از دام خود آزاد خواهی ساختن

بر لب بام آفتابت از غبار خط رسید
کی دل ویران من آباد خواهی ساختن؟

خنده ای بر روی من کن در زمان زندگی
این که بعد از مرگ روحم شاد خواهی ساختن

پرده ای از عفو بر روی گناه من بپوش
روز محشر گر مرا ایجاد خواهی ساختن

گر مرا سازی خراب از جلوه مستانه ای
کعبه ای ای سنگدل آباد خواهی ساختن

دست از تعمیر تن بردار صائب، تا به کی
بر سر ریگ روان بنیاد خواهی ساختن؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۰۰۱

نیستم در عشق کافر ماجرای سوختن
می دهم جان همچو هندو از برای سوختن

نیست از سوز محبت شیوه من سرکشی
دارم آتش زیر پای خود برای سوختن

لاله دارد داغ خامی زین گلستان بر جگر
در سراپای دل من نیست جای سوختن

نیست ممکن چون سپند آسوده گردیدن مرا
تا نسازم خرده جان را فدای سوختن

دور گردان را به آتش رهنمایی می کند
از سپند من اگر خیزد صدای سوختن

نیست در آتش پرستی ها مرانسبت به شمع
بر ندارم من به کشتن سر ز پای سوختن

شب نمی سازد به چشمش روز روشن را سیاه
هر که را در دل بود نور و ضیای سوختن

سر برآرد روز حشر از یک گریبان با چراغ
هر که چون پروانه سازد جان فدای سوختن

نه ز بی دردی بود خاموشی من چون سپند
در گره فریادها دارم برای سوختن

نیست ممکن محو گردد جای داغ از سینه ها
محضری زین به نمی خواهد وفای سوختن

سوخت تا پروانه واصل شد، تو هم از بال و پر
باز کن آغوش رغبت در هوای سوختن

شمع ازان پروانه را بی بال و پر سازد، که هست
عاشق معشوق رسوا کن سزای سوختن

من ز غیرت چون چنار از آتش خود سوختم
شمع اگر پروانه را شد رهنمای سوختن

عقده های مشکلم چون عود یکسر باز شد
تا فتادم در حریم دلگشای سوختن

در خور آتش چو از تردامنی ها نیستم
آه سردی می کشم گاهی برای سوختن

نیست سیری عشقبازان را ز درد و داغ عشق
سوختن هرگز ندارد اشتهای سوختن

نیست ممکن سر به جیب خامشی دزدم چو شمع
تا نسازم پیکر خود را غذای سوختن

جان خشک خویش را آتش نمی دارم دریغ
نیستم چون هیزم تر بد ادای سوختن

هر سیه رویی که کوشش می کند در جمع مال
جمع چون هندو کند هیزم برای سوختن

زان به جرأت می زنم بر آتش سوزان که هست
دل خنک گشتن ز هستی منتهای سوختن

چشم چون بردارم از رخسار آتشناک یار؟
من که می میرم چو هندو از برای سوختن

وقت شمعی خوش که می استد به چشم اشکبار
بر سر یک پا تمام شب برای سوختن

نیست از بی جرأتی صائب مرا دوری ز شمع
کز تهیدستی ندارم رونمای سوختن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۰۰۲

نیست آسان خون نعمت های الوان ریختن
برگریزان مکافات است دندان ریختن

سالها گل در گریبان ریختی چون نوبهار
مدتی هم اشک می باید به دامان ریختن

چشمه خورشید را شبنم نیندازد ز جوش
چند آب سرد بر خون شهیدان ریختن؟

تلخی منت حلاوت می برد از شهد جان
آبرو نتوان برای آب حیوان ریختن

با سبکروحان به سر بر، تا توانی همچو گل
در کنار دشمن خود خرده جان ریختن

می تواند بلبل ما از غبار بال و پر
در گریبان خزان رنگ گلستان ریختن

بر سر شورست اشکم، نوح تردستی کجاست
تا ز چشمم یاد گیرد رنگ طوفان ریختن

آنقدر موج حلاوت زد دهان او که مور
می تواند قندها از شیره جان ریختن

حسن را صائب گزیر از دودمان زلف نیست
شمع عالمسوز را بی رشته نتوان ریختن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۰۰۳

بر سبکروحان گران نبود بپا برخاستن
بر گرانجانان بود مشکل ز جا برخاستن

سرفرازی می فزاید آتش سوزنده را
پیش پای هر خس و خاری بپا برخاستن

خوشنماتر در نگین دان از نشست گوهرست
از بزرگان گران تمکین ز جا برخاستن

حیرت رخسار آتشناک آن جان جهان
برد از یاد سپند من ز جا برخاستن

می رساند یک نفس بنیاد هستی را به آب
چون حباب از جا به امداد هوا برخاستن

می شود با خاک یکسان از طمع نفس خسیس
از سر راه است مشکل بر گدا برخاستن

جذبه ای عشق در کار من افتاده کن
کز سر دنیا شود آسان مرا برخاستن

برندارد عفو اگر از دوش ما بار گناه
سخت دشوارست در محشر ز جا برخاستن

سبزه زیر سنگ صائب راست نتوانست شد
با گرانجانی بود مشکل ز جا برخاستن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 592 از 718:  « پیشین  1  ...  591  592  593  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA