غزل شماره ۵۹۹۴ از بصیرت نیست دنبال تمنا تاختنهمچو طفلان هر طرف بهر تماشا تاختنتا چو سوزن رشته پیوند مریم نگسلیاز زمین بر آسمان نتوان چو عیسی تاختنچون توانی همعنان شد با سبکروحان، که تومانده کردی مرکب تن را ز بی جا تاختندارد آتش زیر پای خویشتن موج سراباز سبک مغزی بود دنبال دنیا تاختنگوی سبقت هر که از میدان برد مردست مردسهل باشد در بیابان اسب تنها تاختنبر سبک مغزی غبار انفعال افزودن استاسب چوبین با براق عرش پیما ساختنداغ دارد جرأت پروانه صائب شیر رااز که می آید به آتش بی محابا تاختن؟
غزل شماره ۵۹۹۵ چند چون خامان نظر بر ماهتاب انداختن؟تا کی این مشت نمک در چشم خواب انداختن؟گر چه از من خامتر صیدی ندارد کوی عشقمی توان در سینه گرمم کباب انداختنبس که از خواب پریشان چشم من ترسیده استچشم نتوانم به چشم نیمخواب انداختنگر نیندازد، ستم بر نوبهار خود کنددر خزان هر کس که بتواند شراب انداختندر میان دلبران از چشم پر کار تو مانددل ز مردم بردن و خود را به خواب انداختنقطره ناچیز را دریای گوهر کردن استسر چو شبنم در کنار آفتاب انداختنعشرت ده روزه را عیش مخلد کردن استمهر گل از دور بینی بر گلاب انداختنپیش من خوشتر بود از منت آب حیاتتشنه لب خود را به دریای سراب انداختندانه در صحرای پر آتش پریشان کردن استدر زمین شور، گوهر چون سحاب انداختنقلب روی اندود خود را سیم خالص کردن استنور بر آب روان چون ماهتاب انداختنبه که صائب بر ندارد چشم از رخسار ماههر که نتواند نظر بر آفتاب انداختن
غزل شماره ۵۹۹۶ گر چو غواصان توانی پای از سر ساختنمی توانی جیب و دامن پرز گوهر ساختنایمنند آزاد مردان از پریشان خاطریفرد را نتوان مجزا همچو دفتر ساختنگر به این دستور گردد دستگاه عیش تنگصبح نتواند تبسم را مکرر ساختنهمچو مجنون می کند تسخیر وحش و طیر راهر که بتواند ز موی خویش افسر ساختنبی مثال افتاده یارم، ورنه چون فرهاد منبیستون را می توانستم مصور ساختنشمه سهلی است از نیرنگ سازی های حسنبوسه در پیغام های تلخ مضمر ساختنحلقه بر هر در زدن سرگشتگی می آوردچون کلید قفل می باید به یک در ساختنهمچو موران از قناعت دست صائب برمدارتا شود آسان ترا از خاک شکر ساختن
غزل شماره ۵۹۹۷ چند بزم باده پنهان از حریفان ساختن؟خویش را آراستن، آیینه پنهان ساختنپنجه خورشید را در آستین دزدیدن استعشق را در پرده ناموس پنهان ساختنکار بر شیرازه زلف تو مشکل می شودورنه آسان است دلها را پریشان ساختنمی تواند مور، اگر بخت سخن یاری کندپایتخت خویش از دست سلیمان ساختنمی چکد جای عرق خون از جبین آفتابنیست آسان سنگ را لعل بدخشان ساختناز جوانمردی است با یک قرص همچون آفتابعالمی را بی نیاز از خوان احسان ساختنچون صدف پیش ترشرویان برای قطره ایدست خود را کاسه دریوزه نتوان ساختنپیش دانا از تمام علم ها بالاترستخویش را با دانش سرشار نادان ساختنیا ز سیلاب حوادث رو نباید تافتنیا نباید خانه در صحرای امکان ساختنبر سر گفتار صائب را قدح می آوردکار آیینه است طوطی را سخندان ساختن
غزل شماره ۵۹۹۸ آن خرابم کز زبانم حرف نتوان ساختنبیش ازین ما را مروت نیست ویران ساختناز زمین عیسی به چرخ از راه خودسازی رسیدچند باشی در مقام قصر و ایوان ساختن؟گوهر ما را گرانی در نظرها شد گرانکاش خود را می توانستیم ارزان ساختنخشم را در پرده های خلق پنهان کردن استآتش سوزنده را بر خود گلستان ساختناز می لعلی تن خاکی خود را چون سبودست تا از توست می باید بدخشان ساختنمحرم گنج الهی نیست هر ناشسته رویاز توانگر فقر را شرط است پنهان ساختنچشم اگر داری که در چشم جهان شیرین شویچون گهر باید به تلخ و شور عمان ساختنتا نباشد همت روشندلی چون آفتابخویش را چون صبح نتوان پاکدامان ساختنچون توانم داد صائب کار جمعی را نظام؟من که نتوانم سر خود را به سامان ساختن
غزل شماره ۵۹۹۹ تا چون درویشان توان با گاه گاهی ساختناز سبک مغزی است با زرین کلاهی ساختنخاک در چشمش، اگر گردد به ظاهر گوشه گیرهر که بتواند پناه از بی پناهی ساختندر تلاش نام نتوان چون عقیق ساده لوحبا دل پر خون به ننگ رو سیاهی ساختنبستر و بالین ز خشت و خاک کن در زندگیعاقبت چون خوابگاه از خاک خواهی ساختناز برای طعمه چون قلاب گردن کج مکنتا به آب خشک بتوان همچو ماهی ساختنبهر قطع راه عقبی بال سامان دادن استسیم و زر را پیشتر از خویش راهی ساختندر هوای جذب دنیای خسیس ای سست مغزرنگ خود چون کهربا تا چند کاهی ساختن؟می تواند غوطه در دریای آتش زد دلیرهر که بتواند به قرب پادشاهی ساختناز محیط آفرینش فلس اگر داری طمعبا هزاران خار می باید چو ماهی ساختناز گرانجانان به چوگان گوی سبقت بردن استقامت خود خم به فرمان الهی ساختننیست ممکن صائب از روباه آید کار شیرمصلحت نبود رعیت را سپاهی ساختن
غزل شماره ۶۰۰۰ دل به حرف پوچ تا کی شاد خواهی ساختن؟مصحف خود چند کاغذ باد خواهی ساختن؟می کند موج حوادث رخنه چون جوهر در اوگر حصار خانه از فولاد خواهی ساختنخاکمالت می دهد چرخ مقوس همچو تیرشهپر خود گر ز برق و باد خواهی ساختنبال پرواز مرا اول به یکدیگر شکنگر مرا از دام خود آزاد خواهی ساختنبر لب بام آفتابت از غبار خط رسیدکی دل ویران من آباد خواهی ساختن؟خنده ای بر روی من کن در زمان زندگیاین که بعد از مرگ روحم شاد خواهی ساختنپرده ای از عفو بر روی گناه من بپوشروز محشر گر مرا ایجاد خواهی ساختنگر مرا سازی خراب از جلوه مستانه ایکعبه ای ای سنگدل آباد خواهی ساختندست از تعمیر تن بردار صائب، تا به کیبر سر ریگ روان بنیاد خواهی ساختن؟
غزل شماره ۶۰۰۱ نیستم در عشق کافر ماجرای سوختنمی دهم جان همچو هندو از برای سوختننیست از سوز محبت شیوه من سرکشیدارم آتش زیر پای خود برای سوختنلاله دارد داغ خامی زین گلستان بر جگردر سراپای دل من نیست جای سوختننیست ممکن چون سپند آسوده گردیدن مراتا نسازم خرده جان را فدای سوختندور گردان را به آتش رهنمایی می کنداز سپند من اگر خیزد صدای سوختننیست در آتش پرستی ها مرانسبت به شمعبر ندارم من به کشتن سر ز پای سوختنشب نمی سازد به چشمش روز روشن را سیاههر که را در دل بود نور و ضیای سوختنسر برآرد روز حشر از یک گریبان با چراغهر که چون پروانه سازد جان فدای سوختننه ز بی دردی بود خاموشی من چون سپنددر گره فریادها دارم برای سوختننیست ممکن محو گردد جای داغ از سینه هامحضری زین به نمی خواهد وفای سوختنسوخت تا پروانه واصل شد، تو هم از بال و پرباز کن آغوش رغبت در هوای سوختنشمع ازان پروانه را بی بال و پر سازد، که هستعاشق معشوق رسوا کن سزای سوختنمن ز غیرت چون چنار از آتش خود سوختمشمع اگر پروانه را شد رهنمای سوختنعقده های مشکلم چون عود یکسر باز شدتا فتادم در حریم دلگشای سوختندر خور آتش چو از تردامنی ها نیستمآه سردی می کشم گاهی برای سوختننیست سیری عشقبازان را ز درد و داغ عشقسوختن هرگز ندارد اشتهای سوختننیست ممکن سر به جیب خامشی دزدم چو شمعتا نسازم پیکر خود را غذای سوختنجان خشک خویش را آتش نمی دارم دریغنیستم چون هیزم تر بد ادای سوختنهر سیه رویی که کوشش می کند در جمع مالجمع چون هندو کند هیزم برای سوختنزان به جرأت می زنم بر آتش سوزان که هستدل خنک گشتن ز هستی منتهای سوختنچشم چون بردارم از رخسار آتشناک یار؟من که می میرم چو هندو از برای سوختنوقت شمعی خوش که می استد به چشم اشکباربر سر یک پا تمام شب برای سوختننیست از بی جرأتی صائب مرا دوری ز شمعکز تهیدستی ندارم رونمای سوختن
غزل شماره ۶۰۰۲ نیست آسان خون نعمت های الوان ریختنبرگریزان مکافات است دندان ریختنسالها گل در گریبان ریختی چون نوبهارمدتی هم اشک می باید به دامان ریختنچشمه خورشید را شبنم نیندازد ز جوشچند آب سرد بر خون شهیدان ریختن؟تلخی منت حلاوت می برد از شهد جانآبرو نتوان برای آب حیوان ریختنبا سبکروحان به سر بر، تا توانی همچو گلدر کنار دشمن خود خرده جان ریختنمی تواند بلبل ما از غبار بال و پردر گریبان خزان رنگ گلستان ریختنبر سر شورست اشکم، نوح تردستی کجاستتا ز چشمم یاد گیرد رنگ طوفان ریختنآنقدر موج حلاوت زد دهان او که مورمی تواند قندها از شیره جان ریختنحسن را صائب گزیر از دودمان زلف نیستشمع عالمسوز را بی رشته نتوان ریختن
غزل شماره ۶۰۰۳ بر سبکروحان گران نبود بپا برخاستنبر گرانجانان بود مشکل ز جا برخاستنسرفرازی می فزاید آتش سوزنده راپیش پای هر خس و خاری بپا برخاستنخوشنماتر در نگین دان از نشست گوهرستاز بزرگان گران تمکین ز جا برخاستنحیرت رخسار آتشناک آن جان جهانبرد از یاد سپند من ز جا برخاستنمی رساند یک نفس بنیاد هستی را به آبچون حباب از جا به امداد هوا برخاستنمی شود با خاک یکسان از طمع نفس خسیساز سر راه است مشکل بر گدا برخاستنجذبه ای عشق در کار من افتاده کنکز سر دنیا شود آسان مرا برخاستنبرندارد عفو اگر از دوش ما بار گناهسخت دشوارست در محشر ز جا برخاستنسبزه زیر سنگ صائب راست نتوانست شدبا گرانجانی بود مشکل ز جا برخاستن