غزل شماره ۶۰۲۴ دل مدام از خط و زلف یار می گوید سخنهر که سودایی شود بسیار می گوید سخننیست مانع چشم او را خواب ناز از گفتگوآنچنان کز بیخودی بیمار می گوید سخندر صف آزاد مردان کمترست از جوز پوچهر سبک مغزی که از دستار می گوید سخنپیش رخساری که می لغزد بر او پای نگاهساده لوح آن کس که از گلزار می گوید سخنبا پشیمانی نگردد قدرت گفتار جمعنیست نادم هر که ز استغفار می گوید سخنهر که گرد حرف حرف خود نگردد بارهاگر بود مرکز، که بی پرگار می گوید سخنمی کند نزدیک راه عیبجویان را به خودکارپردازی که دور از کار می گوید سخننیست ساحل را ز راز سینه دریا خبروای بر مستی که با هشیار می گوید سخنمی کند ناقص عیاری های خود را سکه دارکاملی کز درهم و دینار می گوید سخنعقل میدان سخن بر عاقلان کرده است تنگورنه مجنون با در و دیوار می گوید سخنمی شود کوته به اندک روزگاری عمر اوهر که صائب چون قلم بسیار می گوید سخن
غزل شماره ۶۰۲۵ نیست از منصور اگر مستانه می گوید سخناز زبان شمع این پروانه می گوید سخننیست گوش حق شنو، ورنه مسلسل همچو موجنه صدف زان گوهر یکدانه می گوید سخنغافل از سررشته آن گوهر یکدانه استزاهدی کز سبحه صد دانه می گوید سخننیست گوش اهل عالم محرم اسرار عشقزین سبب با خویشتن دیوانه می گوید سخنشیشه ناموس خود را می زند بر کوه قافپیش خم هر کس که از پیمانه می گوید سخنآب حیوان را به باد بی نیازی می دهدبادپیمایی که بیدردانه می گوید سخنصحبت پیر مغان بر نوجوانان بار نیستچون پدر با کودکان طفلانه می گوید سخنهر که را از هوشمندی هست در سر نشأه ایچون به مستان می رسد، مستانه می گوید سخنمهر بر لب زن که بر خامی دلیل ناطق استباده چندانی که در میخانه می گوید سخنکوه از یک حرف ناسنجیده می گردد سبکوای بر آن کس که بی باکانه می گوید سخنخار دیوار تو با نظارگی و باغبانز دل آزاری به یک دندانه می گوید سخنهر که از آب حرام رشوت آبستن نشدتیغ اگر باشد طرف، مردانه می گوید سخنهر که دارد صائب از حال گرانباران خبربا گرانجانان سبکروحانه می گوید سخن
غزل شماره ۶۰۲۶ هر که باشد چون قلم از سینه چاکان سخنسرنمی پیچد به تیغ از خط فرمان سخنبود اگر تخت سلیمان را روان بر باد حکمبر نفس فرمانروا باشد سلیمان سخناز سلیمان سر نمی پیچید اگر دیو و پریلفظ و معنی هم بود در تحت فرمان سخنمد کوتاهی است عمر جاودان ز احسان اوخشک مگذر زینهار از آب حیوان سخنمی دهد دامان یوسف را به آسانی ز دستدست هر کس آشنا گردد به دامان سخنآب حیوان می شود در دیده اش آب سیاههر که یک شب زنده دارد در شبستان سخنتنگ دارد عرصه گفتار بر من روزگارورنه طوطی دارد از آیینه میدان سخندیده ام چون پیر کنعان شد سفید از انتظارتا شنیدم بوی یوسف از گریبان سخنعمر آب زندگی نقش بر آبی بیش نیستگر بقا داری طمع، جان تو و جان سخن!عالمی چون تیشه سر بر سنگ خارا می زنندتا که را صائب به دست افتد رگ کان سخن
غزل شماره ۶۰۲۷ می نشاند آن دهان تنگ را در خون سخنکار دندان می کند با آن لب میگون سخندر لباس عنبرین از معنی رنگین، کنددر نظرها جلوه سبزان ته گلگون سخنتا سخن موزون نگردد مرغ بی بال و پرستاز زمین گیری برآید چون شود موزون سخندل دو نیم از درد چون شد، طبع می گردد روانخامه بی شق به دشواری دهد بیرون سخنسجده شکرست واجب چون قلم بر گردنشمی شود نازل به شان هر که از گردون سخنچون گذارندش به سر از نقطه داغی هر زمان؟نیست گر از عشق لیلی طلعتان مجنون سخناز سیه مستی قلم سر را به جای پا گذاشتمستی افزون می دهد از باده گلگون سخنما را از خاک چون مو از خمیر آرد بروناز دم خونگرم و از گیرایی افسون سخنمی نماید ناله زارش قلم را سینه چاکدور افتاده است تا از عالم بی چون سخنهستی ده روزه را عمر مؤبد می کنددر اثر باشد ز آب زنگ افزون سخنبس که شد گرد کسادی پرده دار گوهرشرشک دارد در ضمیر خاک بر قارون سخنخواب را صائب چو اشک از چشم من افکنده استبس که کرده است از خیال خود مرا مفتون سخن
غزل شماره ۶۰۲۸ می شود نقل مجالس چون شود شیرین سخنهمچو خون پنهان نمی ماند چو شد رنگین سخناز تأمل می شود شایسته تحسین سخنپیچ و تاب فکر سازد غنچه را رنگین سخنهر که را آن غمزه خونریز در دل بگذردتا قیامت می تراود از لبش خونین سخنسبزه نورس چسان آید برون از زیر سنگ؟از لب لعلش برون آید به آن تمکین سخنطوطیان را زنگ خواهد بست در منقار حرفخوار گردد در نظرها گر به این آیین سخنآهوی چین کاسه دریوزه سازد ناف راگر ز زلف و کاکل او بگذرد در چین سخنبا کمال تیره روزی می شود عالم فروزآه اگر می داشت شمعی بر سر بالین سخنکوته اندیشی است میل چشم بینایی مراورنه دارد در گره هر نقطه ای چندین سخنتلخی ایام را صائب شکر در چاشنی استطفل چون از شیر لب شوید، شود شیرین سخن
غزل شماره ۶۰۲۹ چون قلم آن را که در سر هست سودای سخنسر نمی پیچد به زخم تیغ از پای سخناز سخن ارض و سما تشریف هستی یافته استهیچ دست از آفرینش نیست بالای سخنمی شود خلخال ساق عرش از هر حلقه اینارسایی نیست در زلف دلارای سخناز قلم چون دست بردارم، که در هر جلوه ایبیت معموری کند ایجاد ز انشای سخنمی کند روشن سواد مردم از نقش قدممی گذارد هر که سر چون خامه بر پای سخنهستی ده روزه را عمر مؤبد می کندهمچو آب روح بخش خضر، صهبای سخندیده ها را چون جواهر سرمه روشن می کندگر به ظاهر تیره افتاده است سیمای سخناز سیاهی قسمت خضرست آب زندگیاز هزاران کس یکی گردد شناسای سخناز گهر رزق حباب پوچ آه حسرت استنیست کار هر سبکسر غور دریای سخنصورت دیوار باشد در جهان آب و گلنیست هر کس را که در تن جان گویای سخنپیش هر نادان دهن مگشا که جز فهم رساراست ناید هیچ تشریفی به بالای سخنطوطیان را زنگ در منقار خواهد بست حرفگر چنین عالم تهی گردد ز جویای سخنشکوه ما زان لب شکرفشان بیجا نبوددر دهان تنگ او می بود اگر جای سخن!صائب از قحط سخن سنجان خموشم، ورنه منچون قلم دارم ید طولی در احیای سخن
غزل شماره ۶۰۳۰ دست رد مشکل بود بر توشه عقبی زدنورنه آسان است پشت پای بر دنیا زدناز سبکروحی اگر بر دل گذاری بار خلقمی توانی همچو کشتی سینه بر دریا زدنمی کشد سنگ انتقام خویش از آهن دلانشد سر فرهاد شق از تیشه بر خارا زدناز نصیحت منع کردن نیکخواهان را خطاستاز ادب دورست سوزن بر لب عیسی زدنگر کنی در راستی استادگی، بی چشم زخممی توان بر قلب لشکر چون علم تنها زدندر گلستانی که می باید سراپا چشم شدبخیه می باید مرا بر دیده بینا زدنگر به دل خوردن شوی قانع درین مهمانسرامی توان صائب به چرخ سفله استغنا زدن
غزل شماره ۶۰۳۱ لشکر خط ملک حسنت را به هم خواهد زدنصفحه رخساره ات را خط قلم خواهد زدنمی شود همچشم ابرو عاقبت پشت لبتسبزه خط خیمه بیرون از عدم خواهد زدنسنبل کاکل ز گلزارت هوا خواهد گرفتپس خم از روی تو زلف خم بخم خواهد زدنخال دزدت در ترازو می گذارد سنگ کمرونق دکان حسنت را به هم خواهد زدنسبزه خط گلستانت را فرو خواهد گرفتزلف گلبانگ بلندی بر قدم خواهد زدنکلک تقدیر از دوات نافه آهوی چینخط بیزاری به رخسارت رقم خواهد زدنمی نشیند قهرمان خط به تخت انتقامبر سر زلف کجت تیغ دو دم خواهد زدنسنبل زلفت ترا خواهد شدن دل شاخ شاخخار بر رخسار گل نیش ستم خواهد زدناز دل آینه آه سرد سر خواهد کشیدشام از صبح بناگوش تو دم خواهد زدنلشکر کاکل ترا از سر پریشان می شودخط مشکین شانه بر زلف ستم خواهد زدن
غزل شماره ۶۰۳۲ باده با رندان صافی سینه می باید زدنحسن اگر داری در آیینه می باید زدنچون سر خورشید با یک داغ نتوان ساختننقش داغ تازه ای بر سینه می باید زدنصبح شنبه می زداید زنگ از دل بی شرابباده روشن شب آدینه می باید زدننافه از خون خوردن پنهان شود مشکین نفسباده زیر خرقه پشمینه می باید زدندر جگر صد سوزن الماس می باید شکستبعد ازان بر خرقه خود پینه می باید زدنقسمت خود بین نمی گردد زلال زندگیای سکندر سنگ بر آیینه می باید زدندردمندی از فلک تعلیم می باید گرفتهر سر مه ناخنی بر سینه می باید زدنگر نمی خواهی که فردا هیزم دوزخ شویتیشه بر پای درخت کینه می باید زدندر شهواری که می گویند، در جیب دل استخویش را بر قلب این گنجینه می باید زدنصحبت اهل زمان صائب ندارد نشأه ایمی به یاد مردم پیشینه می باید زدن
غزل شماره ۶۰۳۳ باده بی لعل لب دلبر نمی باید زدنغوطه در دریای بی گوهر نمی باید زدنبا حیا نتوان ز لعل دلبران سیراب شدکوزه سربسته بر کوثر نمی باید زدننیست چین در کار آن پیشانی واکرده راصفحه آیینه را مسطر نمی باید زدنرنج باریک آورد آمیزش سیمین برانسر برون چون رشته از گوهر نمی باید زدنرخنه ای زندان گردون را به جز تسلیم نیستدر قفس بیهوده بال و پر نمی باید زدنخواب آسایش گرانسنگ است خون مرده رابر رگ این غافلان نشتر نمی باید زدنتا به آن خشک چون آیینه بتوان ساختنقطره در ظلمت چو اسکندر نمی باید زدنزردرویی می کند یکسان به خاک تیره اتحلقه چون خورشید بر هر در نمی باید زدنتشنه چشمان آب و رنگ از لعل، صائب می برنددر حضور زاهدان ساغر نمی باید زدن