انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 595 از 718:  « پیشین  1  ...  594  595  596  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۰۲۴

دل مدام از خط و زلف یار می گوید سخن
هر که سودایی شود بسیار می گوید سخن

نیست مانع چشم او را خواب ناز از گفتگو
آنچنان کز بیخودی بیمار می گوید سخن

در صف آزاد مردان کمترست از جوز پوچ
هر سبک مغزی که از دستار می گوید سخن

پیش رخساری که می لغزد بر او پای نگاه
ساده لوح آن کس که از گلزار می گوید سخن

با پشیمانی نگردد قدرت گفتار جمع
نیست نادم هر که ز استغفار می گوید سخن

هر که گرد حرف حرف خود نگردد بارها
گر بود مرکز، که بی پرگار می گوید سخن

می کند نزدیک راه عیبجویان را به خود
کارپردازی که دور از کار می گوید سخن

نیست ساحل را ز راز سینه دریا خبر
وای بر مستی که با هشیار می گوید سخن

می کند ناقص عیاری های خود را سکه دار
کاملی کز درهم و دینار می گوید سخن

عقل میدان سخن بر عاقلان کرده است تنگ
ورنه مجنون با در و دیوار می گوید سخن

می شود کوته به اندک روزگاری عمر او
هر که صائب چون قلم بسیار می گوید سخن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۰۲۵

نیست از منصور اگر مستانه می گوید سخن
از زبان شمع این پروانه می گوید سخن

نیست گوش حق شنو، ورنه مسلسل همچو موج
نه صدف زان گوهر یکدانه می گوید سخن

غافل از سررشته آن گوهر یکدانه است
زاهدی کز سبحه صد دانه می گوید سخن

نیست گوش اهل عالم محرم اسرار عشق
زین سبب با خویشتن دیوانه می گوید سخن

شیشه ناموس خود را می زند بر کوه قاف
پیش خم هر کس که از پیمانه می گوید سخن

آب حیوان را به باد بی نیازی می دهد
بادپیمایی که بیدردانه می گوید سخن

صحبت پیر مغان بر نوجوانان بار نیست
چون پدر با کودکان طفلانه می گوید سخن

هر که را از هوشمندی هست در سر نشأه ای
چون به مستان می رسد، مستانه می گوید سخن

مهر بر لب زن که بر خامی دلیل ناطق است
باده چندانی که در میخانه می گوید سخن

کوه از یک حرف ناسنجیده می گردد سبک
وای بر آن کس که بی باکانه می گوید سخن

خار دیوار تو با نظارگی و باغبان
ز دل آزاری به یک دندانه می گوید سخن

هر که از آب حرام رشوت آبستن نشد
تیغ اگر باشد طرف، مردانه می گوید سخن

هر که دارد صائب از حال گرانباران خبر
با گرانجانان سبکروحانه می گوید سخن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۰۲۶

هر که باشد چون قلم از سینه چاکان سخن
سرنمی پیچد به تیغ از خط فرمان سخن

بود اگر تخت سلیمان را روان بر باد حکم
بر نفس فرمانروا باشد سلیمان سخن

از سلیمان سر نمی پیچید اگر دیو و پری
لفظ و معنی هم بود در تحت فرمان سخن

مد کوتاهی است عمر جاودان ز احسان او
خشک مگذر زینهار از آب حیوان سخن

می دهد دامان یوسف را به آسانی ز دست
دست هر کس آشنا گردد به دامان سخن

آب حیوان می شود در دیده اش آب سیاه
هر که یک شب زنده دارد در شبستان سخن

تنگ دارد عرصه گفتار بر من روزگار
ورنه طوطی دارد از آیینه میدان سخن

دیده ام چون پیر کنعان شد سفید از انتظار
تا شنیدم بوی یوسف از گریبان سخن

عمر آب زندگی نقش بر آبی بیش نیست
گر بقا داری طمع، جان تو و جان سخن!

عالمی چون تیشه سر بر سنگ خارا می زنند
تا که را صائب به دست افتد رگ کان سخن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۰۲۷

می نشاند آن دهان تنگ را در خون سخن
کار دندان می کند با آن لب میگون سخن

در لباس عنبرین از معنی رنگین، کند
در نظرها جلوه سبزان ته گلگون سخن

تا سخن موزون نگردد مرغ بی بال و پرست
از زمین گیری برآید چون شود موزون سخن

دل دو نیم از درد چون شد، طبع می گردد روان
خامه بی شق به دشواری دهد بیرون سخن

سجده شکرست واجب چون قلم بر گردنش
می شود نازل به شان هر که از گردون سخن

چون گذارندش به سر از نقطه داغی هر زمان؟
نیست گر از عشق لیلی طلعتان مجنون سخن

از سیه مستی قلم سر را به جای پا گذاشت
مستی افزون می دهد از باده گلگون سخن

ما را از خاک چون مو از خمیر آرد برون
از دم خونگرم و از گیرایی افسون سخن

می نماید ناله زارش قلم را سینه چاک
دور افتاده است تا از عالم بی چون سخن

هستی ده روزه را عمر مؤبد می کند
در اثر باشد ز آب زنگ افزون سخن

بس که شد گرد کسادی پرده دار گوهرش
رشک دارد در ضمیر خاک بر قارون سخن

خواب را صائب چو اشک از چشم من افکنده است
بس که کرده است از خیال خود مرا مفتون سخن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۰۲۸

می شود نقل مجالس چون شود شیرین سخن
همچو خون پنهان نمی ماند چو شد رنگین سخن

از تأمل می شود شایسته تحسین سخن
پیچ و تاب فکر سازد غنچه را رنگین سخن

هر که را آن غمزه خونریز در دل بگذرد
تا قیامت می تراود از لبش خونین سخن

سبزه نورس چسان آید برون از زیر سنگ؟
از لب لعلش برون آید به آن تمکین سخن

طوطیان را زنگ خواهد بست در منقار حرف
خوار گردد در نظرها گر به این آیین سخن

آهوی چین کاسه دریوزه سازد ناف را
گر ز زلف و کاکل او بگذرد در چین سخن

با کمال تیره روزی می شود عالم فروز
آه اگر می داشت شمعی بر سر بالین سخن

کوته اندیشی است میل چشم بینایی مرا
ورنه دارد در گره هر نقطه ای چندین سخن

تلخی ایام را صائب شکر در چاشنی است
طفل چون از شیر لب شوید، شود شیرین سخن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۰۲۹

چون قلم آن را که در سر هست سودای سخن
سر نمی پیچد به زخم تیغ از پای سخن

از سخن ارض و سما تشریف هستی یافته است
هیچ دست از آفرینش نیست بالای سخن

می شود خلخال ساق عرش از هر حلقه ای
نارسایی نیست در زلف دلارای سخن

از قلم چون دست بردارم، که در هر جلوه ای
بیت معموری کند ایجاد ز انشای سخن

می کند روشن سواد مردم از نقش قدم
می گذارد هر که سر چون خامه بر پای سخن

هستی ده روزه را عمر مؤبد می کند
همچو آب روح بخش خضر، صهبای سخن

دیده ها را چون جواهر سرمه روشن می کند
گر به ظاهر تیره افتاده است سیمای سخن

از سیاهی قسمت خضرست آب زندگی
از هزاران کس یکی گردد شناسای سخن

از گهر رزق حباب پوچ آه حسرت است
نیست کار هر سبکسر غور دریای سخن

صورت دیوار باشد در جهان آب و گل
نیست هر کس را که در تن جان گویای سخن

پیش هر نادان دهن مگشا که جز فهم رسا
راست ناید هیچ تشریفی به بالای سخن

طوطیان را زنگ در منقار خواهد بست حرف
گر چنین عالم تهی گردد ز جویای سخن

شکوه ما زان لب شکرفشان بیجا نبود
در دهان تنگ او می بود اگر جای سخن!

صائب از قحط سخن سنجان خموشم، ورنه من
چون قلم دارم ید طولی در احیای سخن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۰۳۰

دست رد مشکل بود بر توشه عقبی زدن
ورنه آسان است پشت پای بر دنیا زدن

از سبکروحی اگر بر دل گذاری بار خلق
می توانی همچو کشتی سینه بر دریا زدن

می کشد سنگ انتقام خویش از آهن دلان
شد سر فرهاد شق از تیشه بر خارا زدن

از نصیحت منع کردن نیکخواهان را خطاست
از ادب دورست سوزن بر لب عیسی زدن

گر کنی در راستی استادگی، بی چشم زخم
می توان بر قلب لشکر چون علم تنها زدن

در گلستانی که می باید سراپا چشم شد
بخیه می باید مرا بر دیده بینا زدن

گر به دل خوردن شوی قانع درین مهمانسرا
می توان صائب به چرخ سفله استغنا زدن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۰۳۱

لشکر خط ملک حسنت را به هم خواهد زدن
صفحه رخساره ات را خط قلم خواهد زدن

می شود همچشم ابرو عاقبت پشت لبت
سبزه خط خیمه بیرون از عدم خواهد زدن

سنبل کاکل ز گلزارت هوا خواهد گرفت
پس خم از روی تو زلف خم بخم خواهد زدن

خال دزدت در ترازو می گذارد سنگ کم
رونق دکان حسنت را به هم خواهد زدن

سبزه خط گلستانت را فرو خواهد گرفت
زلف گلبانگ بلندی بر قدم خواهد زدن

کلک تقدیر از دوات نافه آهوی چین
خط بیزاری به رخسارت رقم خواهد زدن

می نشیند قهرمان خط به تخت انتقام
بر سر زلف کجت تیغ دو دم خواهد زدن

سنبل زلفت ترا خواهد شدن دل شاخ شاخ
خار بر رخسار گل نیش ستم خواهد زدن

از دل آینه آه سرد سر خواهد کشید
شام از صبح بناگوش تو دم خواهد زدن

لشکر کاکل ترا از سر پریشان می شود
خط مشکین شانه بر زلف ستم خواهد زدن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۰۳۲

باده با رندان صافی سینه می باید زدن
حسن اگر داری در آیینه می باید زدن

چون سر خورشید با یک داغ نتوان ساختن
نقش داغ تازه ای بر سینه می باید زدن

صبح شنبه می زداید زنگ از دل بی شراب
باده روشن شب آدینه می باید زدن

نافه از خون خوردن پنهان شود مشکین نفس
باده زیر خرقه پشمینه می باید زدن

در جگر صد سوزن الماس می باید شکست
بعد ازان بر خرقه خود پینه می باید زدن

قسمت خود بین نمی گردد زلال زندگی
ای سکندر سنگ بر آیینه می باید زدن

دردمندی از فلک تعلیم می باید گرفت
هر سر مه ناخنی بر سینه می باید زدن

گر نمی خواهی که فردا هیزم دوزخ شوی
تیشه بر پای درخت کینه می باید زدن

در شهواری که می گویند، در جیب دل است
خویش را بر قلب این گنجینه می باید زدن

صحبت اهل زمان صائب ندارد نشأه ای
می به یاد مردم پیشینه می باید زدن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۰۳۳

باده بی لعل لب دلبر نمی باید زدن
غوطه در دریای بی گوهر نمی باید زدن

با حیا نتوان ز لعل دلبران سیراب شد
کوزه سربسته بر کوثر نمی باید زدن

نیست چین در کار آن پیشانی واکرده را
صفحه آیینه را مسطر نمی باید زدن

رنج باریک آورد آمیزش سیمین بران
سر برون چون رشته از گوهر نمی باید زدن

رخنه ای زندان گردون را به جز تسلیم نیست
در قفس بیهوده بال و پر نمی باید زدن

خواب آسایش گرانسنگ است خون مرده را
بر رگ این غافلان نشتر نمی باید زدن

تا به آن خشک چون آیینه بتوان ساختن
قطره در ظلمت چو اسکندر نمی باید زدن

زردرویی می کند یکسان به خاک تیره ات
حلقه چون خورشید بر هر در نمی باید زدن

تشنه چشمان آب و رنگ از لعل، صائب می برند
در حضور زاهدان ساغر نمی باید زدن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 595 از 718:  « پیشین  1  ...  594  595  596  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA