غزل شماره ۶۰۶۴ گرد غم فرش است دایم در غم آباد وطندر غریبی نیست مکروهی به جز یاد وطنای بسا نعمت که یادش به ز ادراکش بوداز وطن می ساختم ای کاش با یاد وطنمرهمش خاکستر شام غریبان است و بسهر که را بر دل بود زخمی ز بیداد وطناز دل و جان بنده غربت نگردد، چون کند؟آنچه یوسف دید از اخوان در غم آباد وطنمن که در غربت چو لعل از سیم دارم خانه هاسنگ بر دل تا به کی بندم ز بیداد وطن؟گر غبار دل نمی گردید سد راه اشکمی رسانیدم به آب از گریه بنیاد وطناین زمان صائب دل از یاد غریبی خوش کنممن که دل خوش کردمی پیوسته از یاد وطن
غزل شماره ۶۰۶۵ چون سکندر خانه عمر از اثر آباد کناین بنای سست پی را آهنین بنیاد کنمی شود وقتی که فریادت شود فریادرستا نفس در سینه داری ناله و فریاد کنسرو را تشریف آزادی به رعنایی فکندبنده خود کن، ز رعنایی مرا آزاد کنروزگار کامرانی را زکاتی لازم استدر حریم شعله ما را ای سمندر یاد کننیست غیر از عشق خضری در بیابان وجودهر کجا گم گشته ای یابی، به عشق ارشاد کنچند ای گل جلوه در کار تماشایی کنی؟بینوایان قفس را هم به برگی یاد کنمی رساند موج کشتی را به ساحل بی خطرصبر بر جور ادیب و سیلی استاد کنگر دو صد تیغ زبان باشد ترا در عرض حالدر نیام خامشی چون سوسن آزاد کناز کمند پیچ و تاب عشق صائب سر مپیچهمچو جوهر ریشه محکم در دل فولاد کن
غزل شماره ۶۰۶۶ روز چون روشن شود زان روی انور یاد کنشب چو گردد تیره زان زلف معنبر یاد کنصبح با خورشید تابان چون شود دست و بغلاز بیاض گردن و رخسار دلبر یاد کنمی توان کردن به عادت زهر را شیرین چو قنددر حیات از مرگ تلخ خود مکرر یاد کنچون به بالین سر نهی یادآور از خشت لحدچون برآری سر ز خواب از صبح محشر یاد کنپیشتر زان کز فراموشان کند گردون تراگاه گاه از دوستان نیک محضر یاد کنای که چون خم تا به گردن در میان باده ایاز خمارآلودگان گاهی به ساغر یاد کنوقت سیر برق و باران، ای بهار زندگیاز دهان خشک ما و دیده تر یاد کنای که ساغر می زنی چون خضر از آب حیاتاز دل گرم و لب خشک سکندر یاد کناین جواب آن غزل صائب که ملا گفته استچون ببینی آفتاب از روی دلبر یاد کن
غزل شماره ۶۰۶۷ با کمند زلف تسخیر دل افگار کناین کهن اوراق را شیرازه از زنار کننیست جرمی در جهان بالاتر از هستی توتا نفس در سینه داری صرف استغفار کنبر لب بام آ، به زردی چون نهد رو آفتابوقت رفتن شربتی در کار این بیمار کندر خراب آباد عالم آشنارویی نماندروی چون آیینه خورشید در دیوار کندزد آتشدست غفلت در کمین فرصت استشمع بالین خود از چشم و دل بیدار کنهیچ کس را نیست در روی زمین درد سخننامه خود را به کار رخنه دیوار کننیستی صائب حریف منت ابر بهارکشت خود را سبز از مژگان گوهربار کن
غزل شماره ۶۰۶۸ زلف مشکین را ز صبح عارض خود دور کنچون چراغ روز، گل را در نظر بی نور کنسرنوشت عشق از پیشانی من روشن استچون توان با آب گفتن عکس را مستور کن؟شعله چون برگ خزان از آه سردم رنگ باختفکر فانوس ای کلیم از بهر شمع طور کنخاطر آیینه وحدت غبارآلود شدگرد هستی را به چوب دار از خود دور کنخاکساری جاده ای دارد ز مو باریکترگردن تسلیم نازک چون میان مور کنسر چه باشد کس نبازد در ره داغ جنون؟این کدوی پوچ را در کار این زنبور کندوش خاطر را سبک کن صائب از گرد حیاترو به معراج فنا آنگاه چون منصور کن
غزل شماره ۶۰۶۹ بهر معنی های رنگین لفظ را پرداز کنباده شیراز را در شیشه شیراز کنبوی گل در غنچه سربسته ایمن از صباستلب ببند از گفتگو، خون در دل غماز کنآبرو را در عوض دریادلان گوهر دهندپیش ابر نوبهاران چون صدف لب باز کناز بصیرت ترک دنیا سهل و آسان می شودبهر پوشیدن، درین هنگامه چشمی باز کناز هوس ها قالب خود را تهی چون ساختیبر میان گلرخان چون بهله دست انداز کنزود دلگیر از تماشای چمن خواهی شدندر حریم بیضه سامان پر پرواز کنراه بی پایان خود تا کنی یک نعره وارخرده جان را سپند شعله آواز کناز نیاز پست فطرت ناز مردم می کشیبی نیازی پیشه خود کن، به عالم ناز کن
غزل شماره ۶۰۷۰ مطربا صبح است، قانون صبوحی ساز کندانه دل را سپند شعله آواز کناز ته دل چون سحر برکش نوای ساده اینقش بر بال تذروان چنگل شهباز کنسهل باشد پرده قانون خود را ساختنمی توانی، طالع ناساز ما را ساز کنناقه را ذوق حدی (بر) دارد از دل فکر بارزیر بار غم منه دل را، حدی آغاز کندر رکاب برق دارد پای، فیض صبحگاهای کم از شبنم، درین گلزار چشمی باز کنزیر کوه آهنین منت صیقل مروخانه آیینه دل را به می پرداز کنناخنی بر پرده های چنگ خواب آلود زنعیش های شب پریشان گشته را آواز کنغنچه باغ خموشی ایمن است از برگریزلب ببند از گفتگو، خون در دل غماز کنماه صائب از نیاز خویش دایم زردروستبی نیازی شیوه خود کن، به عالم ناز کناین جواب آن که می گوید حکیم غزنویپادشاه امروز گشتی در جهان آواز کن
غزل شماره ۶۰۷۱ سینه را از آرزو چون بی نیازان پاک کناز دل بی مدعا خون در دل افلاک کنبرنمی آیی به شرم نوبهار رستخیزدانه خود را بسوزان، آنگهی در خاک کنتا نیفتاده است از پرگار، غربال بدنخرمن خود را به چندین چشم از غش پاک کندر طریق جانفشانی از شراری کم مباشخرده جان صرف آن رخسار آتشناک کنبر امید صبحدم شب را به غفلت مگذرانفیض صبح از آه سرد خویشتن ادراک کنهیزم تر بیش ازین مفروش پیش عارفاندست کوتاه از عصا و شانه و مسواک کنانتظار مرگ بی پروا کشیدن کاهلی استراه خود نزدیک چون پروانه چالاک کنچند بر بستر نهی پهلو چو خواب آلودگان؟چون سبکروحان کمند وحدت از فتراک کنیوسف سیمین بدن را با قبا در بر مکشاز نسیم صبحدم چون گل گریبان چاک کندر زمین پاک ریزد دانه ابر نوبهارگوهر شهوار خواهی چون صدف دل پاک کنتا درین بستان به کف داری عنان اختیارگریه ای، صائب به عذر کجروی چون تاک کن
غزل شماره ۶۰۷۲ سرکشی بگذار پیش امر حق تسلیم کنآتش نمرود را گلزار ابراهیم کنبر تو دشوارست اگر یکجا وداع مال و جانپیشتر از رفتن جان، مال را تسلیم کننخل بهتر در زمین نرم بالا می کشدخاکساران جهان را بیشتر تعظیم کنبرمدار از سجده حق هفت عضو خویش راهمچو مردان خدا تسخیر هفت اقلیم کنهیچ نگشاید به جز وسواس از علم نجومچهره را از جدول خون صفحه تقویم کندر گذر از ثابت و سیار، صائب همچو برقروی از یک قبله روشن همچو ابراهیم کن
غزل شماره ۶۰۷۳ صبح شد ساقی بیا فکر من افتاده کناز می چون آفتاب این سنگ را بیجاده کنآب و رنگی ده غبار آلودگان زهد راباده در قندیل و گل در دامن سجاده کنهر که باشد می تواند نقش را از دل زدوداز قبول نقش لوح خویشتن را ساده کندامن سروی به دست آور درین بستانسرانقد جان را صرف راه مردم آزاده کنهیچ مرهم به ز خون گرم نبود زخم رارخنه دل را رفوکاری به درد باده کندر زمین ساده دهقان می فشاند تخم رااز خس و خاشاک بی حاصل زمین را ساده کنعقل سختی دیدگان شمشیر صیقل داده ای استمشورت زنهار با مردان کار افتاده کنخاکساری پیشه خود ساز چون آب روانسرو را چون بندگان در پیش خود استاده کنهست اگر صائب ترا در سر هوای صید عامدانه از تسبیح ساز و دام از سجاده کن