غزل شماره ۶۰۸۵ دل غمین ز اندیشه روزی درین عالم مکنبهر گندم پشت بر فردوس چون آدم مکنریزش خود را ز چشم مردمان پوشیده داردر سخاوت خویش را افسانه چون حاتم مکنگر نمی خواهی شود روشن به مردم حال توراز خود را اخگر پیراهن محرم مکنعالم بالاست جای این نهال بارورریشه خود در زمین عاریت محکم مکننسیه کردن نعمت آماده را از عقل نیستالتفات از کاسه زانو به جام جم مکنعالم روشن به چشمت زود می سازد سیاهپشت خود خم در تلاش نام چون خاتم مکنرو میاور در طواف کعبه با آلودگیگرد عصیان را غبار خاطر زمزم مکنلب ببند از حرف نیک و بد درین عبرت سراخاطر آسوده خود شاهراه غم مکنچشم اگر داری که با خورشید همزانو شویگر ز گل بستر کنندت، خواب چون شبنم مکنپیش هر ناشسته رویی آبروی خود مریزدر زمین شور، ابر خویش را بی نم مکنخون ما را نیست جز اشک پشیمانی ثمرجوهر شمشیر خود را حلقه ماتم مکنهر چه صائب می دهد قسمت، به آن خرسند باشخاطر خود را غمین از فکر بیش و کم مکن
غزل شماره ۶۰۸۶ رو نهان در دولت از اقبال محتاجان مکناین در واکرده را در بسته از دربان مکنهست در عین عدالت آب جان بخش حیاتچون سکندر جستجوی چشمه حیوان مکنمی توان از جوع تا جسم گران را روح کردروح را جسم گران از سیری ای نادان مکناز سپر انداختن تا می شود مغلوب خصماز نیام قهر تیغ خویش را عریان مکنصبح را رخسار خندان از شفق در خون کشیدمد عمر خویش کوتاه از لب خندان مکنمی گدازندت به چشم شور چون ماه تمامهمچو ماه نو قبول پرتو احسان مکنتا نگردی خوار در چشم عزیزان جهانیوسف بی جرم را زنهار در زندان مکناختیار سر چو در دست تو ای سرگشته نیستزندگی را صرف در فکر سر و سامان مکنجز خموشی درد بی درمان ندارد چاره ایشکوه چون بی طاقتان از درد بی درمان مکناز نظر بازی دل معمور می گردد خرابخانه ای را از برای روزنی ویران مکندر نظر واکردنی طی می شود عمر حبابتکیه ای بی مغز بر عمر سبک جولان مکندل به دریا کرده را هر موج صائب ساحل استدست چون شستی ز جان اندیشه از طوفان مکن
غزل شماره ۶۰۸۷ مجلس اغیار را از خنده گلریزان مکنچشم خونبار مرا همکاسه طوفان مکنچشم اگر کافر شود از کس متاع دل مگیرزلف اگر زنار بندد غارت ایمان مکنای خدا ناترس آن چاک گریبان را بپوششعله آه مرا در انجمن عریان مکناز برای امتحان اول نمک بر داغ زنگر بنالم سوده الماس را سامان مکنسینه صائب زیارتگاه ارباب دل استگر مسلمان زاده ای این کعبه را ویران مکن
غزل شماره ۶۰۸۸ شکوه بیهوده از ناسازی گردون مکناین جراحت را به شمشیر زبان افزون مکنتلخی ایام را بر خود گوارا کن به صبرتا ز می پر توان کرد این قدح پر خون مکندست افسوس است بار سرو موزون، زینهارتا تو هم بی بر نگردی مصرعی موزون مکنصبح پیری نیست چون شام جوانی پرده پوشآنچه ممکن بود کردی پیش ازین، اکنون مکناز شکست خصم خوشحالی، ندامت بردهدزینهار این ریزه الماس در معجون مکنمی نشیند زود در گل کشتی سنگین رکابتکیه بر سیم و زر بسیار چون قارون مکنتاج دریای گهر شد از سبکروحی حبابچون ز خود گشتی تهی اندیشه از جیحون مکنزردرو از برگریزان ندامت می شویروی خود را از شراب بی غمی گلگون مکنچاره بیماری دل را ز افلاطون مجویزین طبیب خام درد خویش را افزون مکنحسن شرم آلود لیلی دامن از خود می کشداز غزالان گرد خود هنگامه چون مجنون مکنچون مسیحا پای همت بر سر گردون گذارخویش را در خم حصاری همچو افلاطون مکنمی شود سنگ ملامت در کف طفلان غریباز سواد شهر صائب روی در هامون مکن
غزل شماره ۶۰۸۹ از برای کام دنیا خویش را غمگین مکنپشت پا زن بر دو عالم، دست را بالین مکننخل نوخیز تو بهر بوستان دیگرستریشه محکم در زمین عاریت چندین مکنچشم خواب آلود را در گوشه نسیان گذارراه دوری پیش داری بار خود سنگین مکناشک خونین در قفا دارد وداع رنگ و بوخانه ای کز وی برون خواهی شدن رنگین مکنمی چکد خون از سر شمشیر حشر انتقامپنجه از خون ضعیفان سرخ چون شاهین مکنتیشه ای داری چو آه آتشین در آستینسنگ راهت گر شود کوه گران، تمکین مکنهر چه پیشت آورد قسمت، به آن خرسند باشاز برای زیستن اندازه ای تعیین مکنخارخار حرص را در پرده دل ره مدهناقه گردون نورد روح را گرگین مکنزخم دندان ندامت در کمین فرصت استکام خود از بوسه شکر لبان شیرین مکنغنچه مستور می خواهد بهشت روی یارچشم خود را باز بر رخسار حورالعین مکننقد از مرگ ارادی ساز حشر نسیه رامنزل خود را دراز از چشم کوته بین مکنشکر این تلخرویان نی به ناخن می کندوقت حاجت جز به خون خود دهن شیرین مکننان جو خور، در بهشت سیر چشمی سیر کندل چو گندم چاک بهر خوشه پروین مکنشهپر طاوس را آخر مگس ران می کنندفخر بر عریان تنان از جامه رنگین مکندر نمی گیرد به ارباب خرد افسون عشقگر نه ای بیکار، خون مرده را تلقین مکنآب صاف و تیره صائب دشمن آیینه استسینه خود را غبارآلود مهر و کین مکن
غزل شماره ۶۰۹۰ تا نگردد چهره نوخط زلف را کوته مکنای ستمگر رشته امید ما کوته مکنمی شود جان تازه از آواز پای آشنااز مزار کشتگان خویش پا کوته مکنکشتی بی بادبان کمتر به ساحل می رسددست از دامان مردان خدا کوته مکنسرسری از فیض صحرای طلب نتوان گذشتاز شتاب این راه را ای رهنما کوته مکنبی کشش نتوان به پای آهن این ره را بریددست خود ای سوزن از آهن ربا کوته مکنمی گشاید از دعا هر عقده مشکل که هستمشکلی چون رودهد دست از دعا کوته مکنشمع را فانوس از آفات می دارد نگاهدست از دامان آن گلگون قبا کوته مکنشکر این معنی که داری در حریم غنچه راهاز قفس پای خود ای باد صبا کوته مکنمی شود صائب دعا در دامن شب مستجابدست خود زنهار ازان زلف دوتا کوتاه مکن
غزل شماره ۶۰۹۱ چون دو تا شد قدت از پیری گرانجانی مکنبیش ازین استادگی با اسب چوگانی مکنپیش دریا قطره را نعل سفر در آتش استدر گهر این قطره را زین بیش زندانی مکنهمچو اوراق خزان اسباب دنیا رفتنی استخواب را بر چشم خود تلخ از نگهبانی مکنگر شب خود را نسازی از دل بیدار روزروز را چون شب ز خواب روز ظلمانی مکنصورت دیوار می سازد ترا تن پروریتکیه از غفلت به دیوار تن آسانی مکنمرغ زیرک دام را در دانه می بیند عیاندر حضور موشکافان سبحه گردانی مکنگریه را باشد اثرهای نمایان در سحربا زمین پاک بخل از دانه افشانی مکنزیر گردون ماهرویی نیست بی داغ کلفپیش این ناشسته رویان مشق حیرانی مکنتیزتر گردد ز سوهان تیغ های بی امانبی سبب در کار مبرم چین پیشانی مکنپاس دار از شور چشمان سنبل فردوس رادر میان جمع، اظهار پریشانی مکنحرف حق با باطلان گفتن ندارد حاصلیدر زمین شور صائب دانه افشانی مکن
غزل شماره ۶۰۹۲ آه گرمی هست دایم در دل بی تاب مننیست هرگز بی چراغی گوشه محراب منشورشی دارم که می پاشم چو ابر از یکدگرکوه قاف آید اگر پیش ره سیلاب منشوربختی بین که ریزد بحر با چندین گهرخار و خس در کاسه دریوزه گرداب منمی برد بر حال قارون رشک در زیر زمیندر ته گرد کسادی گوهر شاداب منچند بتوان آبروی گریه پیش صبح ریخت؟تا به کی صرف زمین شور گردد آب من؟از شتاب عمر گفتم غفلت من کم شودزین صدای آب سنگین تر شد آخر خواب منمرگ نتواند مرا از بی قراری بازداشتمی شود صائب ز کشتن زنده تر سیماب من
غزل شماره ۶۰۹۳ شد در ایام کهنسالی گرانتر خواب مندر کف آیینه لنگردار شد سیماب منصبح بیداری شود گفتم مرا موی سفیدپرده دیگر شد از غفلت برای خواب منبس که با گرد خجالت طاعتم آمیخته استخاک می لیسد زبان شمع در محراب منتا نپیوندم به دریا، نیست آسایش مرامی کند گرد یتیمی خاک را سیلاب منپیچ و تاب رشته برمی داشت دست از گوهرمتشنه ای سیراب می گردید اگر از آب منهمچو پیکان در تن از بی طاقتی در گردش استاز کجا تا سر برون آرد دل بی تاب منگر چه از سرگشتگان این محیطم عمرهاستنیست غیر از مشت خاری حاصل گرداب مندارد از زورآوری خم در خم صید نهنگسر فرو نارد به صید ماهیان قلاب من
غزل شماره ۶۰۹۴ دامن خود را کشید آه سرو ناز از دست منآه کان آهوی وحشی جست باز از دست مناز ره بیچارگی می آرمش در دام خویشگر به گردون می رود آن چاره ساز از دست مناز ادب هر چند کوتاه است دست جرأتمچاک ها دارد چو گل دامان ناز از دست منصید من وحشی است، بی زحمت نمی آید به دستصد الف بر سینه دارد شاهباز از دست مناز غبار خاطرم آیینه ها دربسته شدسنگ بر دل می زند آیینه ساز از دست منگریه شادی مرا از وصل او محروم کردبرد وسواس وضو وقت نماز از دست منبس که پیچیدم به فکر زلف، صائب روز و شببر جنون زد خامه معنی طراز از دست من