غزل شماره ۶۰۹۵ می گذشت از پرده های آسمان فریاد منبرنمی آید کنون از آشیان فریاد مندر جوانی می گذشت از سنگ خارا ناله امتیر بی پر شد ز قد چون کمان فریاد منیک نوا دارم ولی چون بلبل از نیرنگ گلجلوه دیگر کند در هر دهان فریاد مننیست چون بلبل، زبانی ناله پر شور منهمچو نی خیزد ز مغز استخوان فریاد منگر چه صحبت یک نفس باشد جدایی مشکل استاز فراق تیر باشد چون کمان فریاد منبلبلان را ناله من بر سر شور آوردمن چو نالم خیزد از چندین زبان فریاد منمی خورم افسوس بر عهدی که بودم در چمندر قفس نبود ز هجر آشیان فریاد منمی شود هر برگ سبز او زبان بلبلیپهن گردد گر به صحن گلستان فریاد منابر نتوانست گشتن سرمه آواز رعدچون شود در پرده های دل نهان فریاد من؟من به امید تو گاهی می شدم دستانسراتا تو رفتی شد غریب گلستان فریاد منسرکش افتاده است آن رعنا، وگرنه سرو راسر به گلشن داد چون آب روان فریاد منکی چنین آواره می شد فکر من هر جانبی؟مستمع می یافت گر در اصفهان فریاد منکوه چون ابر بهاران روی در صحرا نهدگر شود با رعد صائب همعنان فریاد من
غزل شماره ۶۰۹۶ هرگز آهی سر نزد از جان غم فرسود منچشم مجمر روشن است از آتش بی دود منسوختم در دوزخ افسردگی، یارب که گفتروی گرم از آتش سوزان نبیند عود منگرم چون خورشید یک بار از در یاری درآسرمه ای شد چشم روزن ها ز آه و دود منپنجه مرجان شود در بحر خجلت موج زندست چون بیرون کند مژگان خون آلود منضعف دل دارم مسیح از نبض من بردار دستهست در سیب زنخدان بتان بهبود مناز سر سودای تیغ او گذشتن مشکل استسر درین سودا نهادم تا چه باشد سود منصائب از گلزار صلح کل خرامان می رسمشیوه رنجش نمی داند دل خشنود من
غزل شماره ۶۰۹۷ چون زند موج حلاوت کلک شکر بار منپسته خندان شود لب بسته از گفتار مندامن فکر من است از دامن گل پاکترچشم شبنم می پرد در حسرت گلزار منچون صدف دریادلان را باز می ماند دهنگوهرافشانی کند چون کلک گوهربار مندر پس آیینه از خجلت نهان گردیده اندطوطیان در روزگار کلک شکر بار منعالمی بیدار شد از ناله ام، گویا شده استمشرق صبح قیامت رخنه منقار منسرو و شمشاد و صنوبر پایکوبان می شوندهر که خواند در چمن یک مصرع از افکار منحلقه بیرون در کرده است خلط و زلف رابر بیاض گردن سیمین بران اشعار منشیشه گردون خطر دارد ز زور باده امکیست تا بر لب گذارد ساغر سرشار من؟سینه افسرده گلشن در ایام خزانمی زند جوش بهار از گرمی گفتار منهر رگ سنگی شود انگشت زنهار دگرکوه را گر دل فشارد ناله های زار منهمچو کوه قاف در موج پری پنهان شده استبیستون عشق از فرهاد شیرین کار مندست گلچین غنچه از جوش بهاران می شودورنه چوب منع را ره نیست در گلزار منمزد کار من ز ذوق کار من آماده استکارفرما فارغ است از اهتمام کار منرشته موج سراب از جوش گوهر بگسلدآستین چون برفشاند ابر گوهربار منبحر نتواند نفس دیگر ز جزر و مد کشیدگر چنین بر خود ببالد گوهر شهوار منبر دل آزاده خود بار خود را بسته امنیست دوش هیچ کس چو سرو زیر بار منچون نفس در دل نگردد عندلیبان را گره؟غنچه می خسبد نسیم صبح در گلزار مناز پشیمانی لب خود را به دندان می گزدهر که اندازد ز نادانی گره در کار منروی در آیینه زانوی خود آورده امنیست چون طوطی وبال دیگران زنگار منجلوه دست حمایت می کند ز آهستگیبر سر موران ره، پای سبکرفتار مندرد بر من صائب از درمان گواراتر شده استدست از دست مسیحا می کشد بیمار من
غزل شماره ۶۰۹۸ نست چون مژگان بلند و پست در گفتار منتیر یک ترکش ز همواری بود افکار منپیش من طوطی ز خجلت سبز نتواند شدنگوشها را تنگ شکر می کند گفتار مناشک نیسان را که در چشم صدف گرداند آبمهره گل می شمارد گوهر شهوار منخواب شیرینی که مردم جا به چشمش می دهندمی کند کار نمک با دیده بیدار مناز غزل پر کن بود دیوان من صائب تهیسبزه بیگانه را ره نیست در گلزار من غزل شماره ۶۰۹۹ چند گردد قسمت افسردگان گفتار من؟تا به کی تلقین خون مرده باشد کار من؟خاکیان از سیر و دور من کجا واقف شوند؟آسمان جایی که باشد نقطه پرگار منمی زند موج حلاوت بوستان از ناله اماشک شبنم گریه تلخی است از گلزار منگرم جولانی ندارد همچو من این خاکدانداغها دارد زمین بر سینه از رفتار منبال اقبال هما را در سعادت گستریمی شمارد فرد باطل سایه دیوار منچون رگ کان نیست ممکن از گهر مفلس شودهر رگ ابری که برخیزد ز دریا بار منچون فلک، سیر مه و اختر دلم را وا نکردوا نشد زین ناخن و دندان گره از کار منهمچو قارون در ضمیر خاک پنهان گشته استدر ته گرد کسادی گوهر شهوار منپیش من کفرست از یاد خدا غافل شدناز رگ خواب است زنار دل بیدار مننیست بی حاصلتری از من که پیر می فروشبرنمی گیرد به جامی جبه و دستار منبر زبان و دل مرا جز گفتگوی عشق نیستمی جهد چون سنگ و آهن آتش از گفتار منپنجه مرجان شود چون دست دریا رعشه دارچون برآید ز آستین مژگان گوهربار مناز تب گرم است صائب شمع بر بالین مرااز سرشک تلخ باشد شربت بیمار من
غزل شماره ۶۱۰۰ می زداید بی کسی زنگ از دل افگار مناز پرستاران گرانتر می شود بیمار منپرتو منت کند عالم به چشم من سیاهباشد از تردستی روشنگران زنگار منریشه کفرست محکم در دل سنگین مراچون سلیمانی گسستن نیست با زنار مننیست با این خاکدان دلبستگی یک جو مرابرگ کاهی می شود بال و پر دیوار مندارم از بیم گسستن روز و شب پاس نفسدستباف عنکبوتان است پود و تار منروزگار از طوطی من گر شکر دارد دریغحرف شیرین تنگ شکر می کند منقار مندولت بیدار دانند آنچه کوته دیدگانچشم خواب آلود می داند دل بیدار منروی خندان من آرد خون رحمت را به جوشدست گلچین غنچه بیرون آید از گلزار منآبروی من چو گوهر سر به مهر عزت استآب برمی آرد از خود ابر گوهربار مناز صدف ترسم برآید پوچ مانند حبابمی خورد از بس درد خود گوهر شهوار مندیده یوسف شناسی نیست در مصر وجودورنه جنس یوسفی کم نیست در بازار مندشمن خونخوار را از عجز می پیچم عنانسد راه سیل گردد پستی دیوار منمرگ هیهات است سازد از فراموشان مرامن همان ذوقم که می یابند از گفتار منمی کند صائب سراغ قبله در بیت الحرامهر که جوید مصرع برجسته از اشعار من
غزل شماره ۶۱۰۱ آه می دزدد نفس در سینه افگار منغنچه می خسبد نسیم صبح در گلزار منپرده گنج است ویرانی، که تا محشر مبادسایه افتادگی کم از سر دیوار من!بلبل تصویر، گلبانگ نشاط از دل کشیدچند باشد غنچه زیر بال و پر منقار من؟با دم جان پرور شمشیر عادت کرده استاز دم عیسی هوا یابد دل بیمار منآسیا را دانه جان سخت من دندان شکستآسمان بیهوده می کوشد پی آزار منگر چه از مژگان کلکم آب حیوان می چکدمی توان گرد کسادی رفت از بازار منهیچ گه دست حوادث از سرم کوته نبودقطره می زد در رکاب سیل دایم خار منصائب از بس چرخ در کارم گره افکنده استرشته تسبیح در تاب است از زنار من
غزل شماره ۶۱۰۲ آسمان ها را به چرخ آرد دل پر شور منمی کند از جای خم را باده پر زور منخاکیان بی بصیرت را نمی آرد به شورورنه می ریزد نمک در چشم اختر شور مندیده رغبت به هر شهدی نمی سازم سیاهبر شکرخند سلیمان است چشم مور منحرف حق را بر زمین انداختن بی حرمتی استاز سریر دار منبر می کند منصور مناز رگ خامی نباشد میوه من ریشه دارنشأه می می دهد در غورگی انگور منبود کوه بیستون فرهاد را گر سنگ زوراز دل سنگین خوبان است سنگ زور مننیست غیر از نیش رزق من ز کافر نعمتانشش جهت هر چند شد پر شهد از زنبور منگر چه شد صحن زمین از کاسه ام چینی نگارباده از جام سفالین می خورد فغفور مناز جواهر سرمه الماس روشن گشته استکی به مرهم چشم می سازد سیه ناسور من؟کی به درمان تن دهد آن کس که ذوق درد یافت؟دست از دست مسیحا می کشد رنجور مناین نمک کز شورش عالم به زخم من رسیدمی شود صبح قیامت مرهم کافور منز اختر طالع چه بگشاید، که خورشید منیرخال روی زنگیان شد از شب دیجور مناز تب سوزان دل شبها چراغم روشن استنیست حاجت شمع دیگر بر سر رنجور منتا به جمع مال حرص اغنیا را دیده استمی کشد، گر دانه ای دارد، به خرمن مور منجلوه برق تجلی را مکان خاص نیستاز دل سنگین خوبان است کوه طور منگر در احیای سخن کردم قیامت دور نیستکز صریر خامه خود بود صائب صور من
غزل شماره ۶۱۰۳ مغز را آشفته می سازد دل پر شور منپنبه برمی دارد از مینا می منصور منجای حیرت نیست گر در خم نمی گیرد قرارپاره شد زنجیر تاک از باده پر زور منگر چه از داغ است در زیر سیاهی سینه امآب می گردد به چشم آفتاب از نور مندامن دشت قناعت باغ و بستان من استاز کف دست سلیمان می گریزد مور منگر چه بر من فکر روزی زندگی را تلخ ساختشش جهت شان عسل گردید از زنبور منآه گرمی بود کز بی طاقتی قد می کشیدداشت شمعی بر سر بالین اگر رنجور منسوده الماس می دارند از زخمم دریغآه اگر می خواست مرهم از کسی ناسور منوای بر من گر نمی شد با هزاران زخم و داغسرد مهری های یاران مرهم کافور منشد سیاهی صائب از داغ درون لاله محوکی ندانم صبح خواهد شد شب دیجور من
غزل شماره ۶۱۰۴ دست کوته کرد زلف یار از تسخیر منریخت از زور جنون شیرازه زنجیر منبا خرابی های ظاهر دلنشین افتاده امسیل نتوان گذشت از خاک دامنگیر منسختی ره می شود سنگ فسان عزم مرابرنمی گردد، اگر بر سنگ آید تیر منخاکیان از جوهر پوشیده من غافلندزیر گردون است در زیر سپر شمشیر منآفتاب بی زوال عشق بر من تافته استموی آتش دیده گردد خامه از تصویر منغوطه در سرچشمه آب حیاتش می دهندهر که می ریزد عرق چون خضر در تعمیر منگر به ظاهر دیده من شد سفید از انتظارمتصل با قصر شیرین است جوی شیر مناینقدر وحشت نمی بردم به خود هرگز گماندر کمند زلف او نگذاشت چین نخجیر منچون عرق چشمم به روی گلعذاران وا شده استآفتاب و مه نمی آید به چشم سیر منچون تواند سبزه زیر سنگ قامت راست کرد؟می کند کوته زبان عذر را تقصیر منسرو و سوسن را دل آزاده من داغ داشتحلقه مردانه چشم تو شد زنجیر منگفتم از پیری شود بند علایق سست ترقامت خم حلقه ای افزود بر زنجیر منیک دل غمگین جهانی را مکدر می کندباغ را در بسته دارد غنچه دلگیر منگر چنین صائب جنون من ترقی می کندحلقه ها در گوش مجنون می کشد زنجیر من
غزل شماره ۶۱۰۵ بی اثر تا چند باشد ناله شبگیر من؟تا کی از گوش گران بر سنگ آید تیر من؟با سرافرازی تلاش خاکساری می کنمچون گهر گرد یتیمی می کند تعمیر منآه بی تأثیر من در زیر لب باشد مداماز کجی بیرون نمی آید ز ترکش تیر منمی شود افزون ز اسباب تسلی وحشتمتیغ زهرآلود داند سبزه را نخجیر منآسمان بر جوهر من پرده نتواند کشیدزهر قاتل می کند زنگار را شمشیر مناز سیه کاری به کام من نمی گردد زباناز گرانی لنگ دارد عذر را تقصیر منروزی من می رسد از خامه حرف آفریناز سر انگشت باشد چون یتیمان شیر مننی به ناخن می کند الماس زرین چنگ رابس که پیچیده است بر خود غنچه دلگیر منشاهد خامی است دست پا زدن در بند عشقبرنمی خیزد صدا چون جوهر از زنجیر منآنچنان رسوا شدم صائب که ماه و آفتاباز زمین گیران بود با عشق عالمگیر من