انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 602 از 718:  « پیشین  1  ...  601  602  603  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۰۹۵

می گذشت از پرده های آسمان فریاد من
برنمی آید کنون از آشیان فریاد من

در جوانی می گذشت از سنگ خارا ناله ام
تیر بی پر شد ز قد چون کمان فریاد من

یک نوا دارم ولی چون بلبل از نیرنگ گل
جلوه دیگر کند در هر دهان فریاد من

نیست چون بلبل، زبانی ناله پر شور من
همچو نی خیزد ز مغز استخوان فریاد من

گر چه صحبت یک نفس باشد جدایی مشکل است
از فراق تیر باشد چون کمان فریاد من

بلبلان را ناله من بر سر شور آورد
من چو نالم خیزد از چندین زبان فریاد من

می خورم افسوس بر عهدی که بودم در چمن
در قفس نبود ز هجر آشیان فریاد من

می شود هر برگ سبز او زبان بلبلی
پهن گردد گر به صحن گلستان فریاد من

ابر نتوانست گشتن سرمه آواز رعد
چون شود در پرده های دل نهان فریاد من؟

من به امید تو گاهی می شدم دستانسرا
تا تو رفتی شد غریب گلستان فریاد من

سرکش افتاده است آن رعنا، وگرنه سرو را
سر به گلشن داد چون آب روان فریاد من

کی چنین آواره می شد فکر من هر جانبی؟
مستمع می یافت گر در اصفهان فریاد من

کوه چون ابر بهاران روی در صحرا نهد
گر شود با رعد صائب همعنان فریاد من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۰۹۶

هرگز آهی سر نزد از جان غم فرسود من
چشم مجمر روشن است از آتش بی دود من

سوختم در دوزخ افسردگی، یارب که گفت
روی گرم از آتش سوزان نبیند عود من

گرم چون خورشید یک بار از در یاری درآ
سرمه ای شد چشم روزن ها ز آه و دود من

پنجه مرجان شود در بحر خجلت موج زن
دست چون بیرون کند مژگان خون آلود من

ضعف دل دارم مسیح از نبض من بردار دست
هست در سیب زنخدان بتان بهبود من

از سر سودای تیغ او گذشتن مشکل است
سر درین سودا نهادم تا چه باشد سود من

صائب از گلزار صلح کل خرامان می رسم
شیوه رنجش نمی داند دل خشنود من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۰۹۷

چون زند موج حلاوت کلک شکر بار من
پسته خندان شود لب بسته از گفتار من

دامن فکر من است از دامن گل پاکتر
چشم شبنم می پرد در حسرت گلزار من

چون صدف دریادلان را باز می ماند دهن
گوهرافشانی کند چون کلک گوهربار من

در پس آیینه از خجلت نهان گردیده اند
طوطیان در روزگار کلک شکر بار من

عالمی بیدار شد از ناله ام، گویا شده است
مشرق صبح قیامت رخنه منقار من

سرو و شمشاد و صنوبر پایکوبان می شوند
هر که خواند در چمن یک مصرع از افکار من

حلقه بیرون در کرده است خلط و زلف را
بر بیاض گردن سیمین بران اشعار من

شیشه گردون خطر دارد ز زور باده ام
کیست تا بر لب گذارد ساغر سرشار من؟

سینه افسرده گلشن در ایام خزان
می زند جوش بهار از گرمی گفتار من

هر رگ سنگی شود انگشت زنهار دگر
کوه را گر دل فشارد ناله های زار من

همچو کوه قاف در موج پری پنهان شده است
بیستون عشق از فرهاد شیرین کار من

دست گلچین غنچه از جوش بهاران می شود
ورنه چوب منع را ره نیست در گلزار من

مزد کار من ز ذوق کار من آماده است
کارفرما فارغ است از اهتمام کار من

رشته موج سراب از جوش گوهر بگسلد
آستین چون برفشاند ابر گوهربار من

بحر نتواند نفس دیگر ز جزر و مد کشید
گر چنین بر خود ببالد گوهر شهوار من

بر دل آزاده خود بار خود را بسته ام
نیست دوش هیچ کس چو سرو زیر بار من

چون نفس در دل نگردد عندلیبان را گره؟
غنچه می خسبد نسیم صبح در گلزار من

از پشیمانی لب خود را به دندان می گزد
هر که اندازد ز نادانی گره در کار من

روی در آیینه زانوی خود آورده ام
نیست چون طوطی وبال دیگران زنگار من

جلوه دست حمایت می کند ز آهستگی
بر سر موران ره، پای سبکرفتار من

درد بر من صائب از درمان گواراتر شده است
دست از دست مسیحا می کشد بیمار من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۰۹۸

نست چون مژگان بلند و پست در گفتار من
تیر یک ترکش ز همواری بود افکار من

پیش من طوطی ز خجلت سبز نتواند شدن
گوشها را تنگ شکر می کند گفتار من

اشک نیسان را که در چشم صدف گرداند آب
مهره گل می شمارد گوهر شهوار من

خواب شیرینی که مردم جا به چشمش می دهند
می کند کار نمک با دیده بیدار من

از غزل پر کن بود دیوان من صائب تهی
سبزه بیگانه را ره نیست در گلزار من










غزل شماره ۶۰۹۹

چند گردد قسمت افسردگان گفتار من؟
تا به کی تلقین خون مرده باشد کار من؟

خاکیان از سیر و دور من کجا واقف شوند؟
آسمان جایی که باشد نقطه پرگار من

می زند موج حلاوت بوستان از ناله ام
اشک شبنم گریه تلخی است از گلزار من

گرم جولانی ندارد همچو من این خاکدان
داغها دارد زمین بر سینه از رفتار من

بال اقبال هما را در سعادت گستری
می شمارد فرد باطل سایه دیوار من

چون رگ کان نیست ممکن از گهر مفلس شود
هر رگ ابری که برخیزد ز دریا بار من

چون فلک، سیر مه و اختر دلم را وا نکرد
وا نشد زین ناخن و دندان گره از کار من

همچو قارون در ضمیر خاک پنهان گشته است
در ته گرد کسادی گوهر شهوار من

پیش من کفرست از یاد خدا غافل شدن
از رگ خواب است زنار دل بیدار من

نیست بی حاصلتری از من که پیر می فروش
برنمی گیرد به جامی جبه و دستار من

بر زبان و دل مرا جز گفتگوی عشق نیست
می جهد چون سنگ و آهن آتش از گفتار من

پنجه مرجان شود چون دست دریا رعشه دار
چون برآید ز آستین مژگان گوهربار من

از تب گرم است صائب شمع بر بالین مرا
از سرشک تلخ باشد شربت بیمار من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۱۰۰

می زداید بی کسی زنگ از دل افگار من
از پرستاران گرانتر می شود بیمار من

پرتو منت کند عالم به چشم من سیاه
باشد از تردستی روشنگران زنگار من

ریشه کفرست محکم در دل سنگین مرا
چون سلیمانی گسستن نیست با زنار من

نیست با این خاکدان دلبستگی یک جو مرا
برگ کاهی می شود بال و پر دیوار من

دارم از بیم گسستن روز و شب پاس نفس
دستباف عنکبوتان است پود و تار من

روزگار از طوطی من گر شکر دارد دریغ
حرف شیرین تنگ شکر می کند منقار من

دولت بیدار دانند آنچه کوته دیدگان
چشم خواب آلود می داند دل بیدار من

روی خندان من آرد خون رحمت را به جوش
دست گلچین غنچه بیرون آید از گلزار من

آبروی من چو گوهر سر به مهر عزت است
آب برمی آرد از خود ابر گوهربار من

از صدف ترسم برآید پوچ مانند حباب
می خورد از بس درد خود گوهر شهوار من

دیده یوسف شناسی نیست در مصر وجود
ورنه جنس یوسفی کم نیست در بازار من

دشمن خونخوار را از عجز می پیچم عنان
سد راه سیل گردد پستی دیوار من

مرگ هیهات است سازد از فراموشان مرا
من همان ذوقم که می یابند از گفتار من

می کند صائب سراغ قبله در بیت الحرام
هر که جوید مصرع برجسته از اشعار من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۱۰۱

آه می دزدد نفس در سینه افگار من
غنچه می خسبد نسیم صبح در گلزار من

پرده گنج است ویرانی، که تا محشر مباد
سایه افتادگی کم از سر دیوار من!

بلبل تصویر، گلبانگ نشاط از دل کشید
چند باشد غنچه زیر بال و پر منقار من؟

با دم جان پرور شمشیر عادت کرده است
از دم عیسی هوا یابد دل بیمار من

آسیا را دانه جان سخت من دندان شکست
آسمان بیهوده می کوشد پی آزار من

گر چه از مژگان کلکم آب حیوان می چکد
می توان گرد کسادی رفت از بازار من

هیچ گه دست حوادث از سرم کوته نبود
قطره می زد در رکاب سیل دایم خار من

صائب از بس چرخ در کارم گره افکنده است
رشته تسبیح در تاب است از زنار من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۱۰۲

آسمان ها را به چرخ آرد دل پر شور من
می کند از جای خم را باده پر زور من

خاکیان بی بصیرت را نمی آرد به شور
ورنه می ریزد نمک در چشم اختر شور من

دیده رغبت به هر شهدی نمی سازم سیاه
بر شکرخند سلیمان است چشم مور من

حرف حق را بر زمین انداختن بی حرمتی است
از سریر دار منبر می کند منصور من

از رگ خامی نباشد میوه من ریشه دار
نشأه می می دهد در غورگی انگور من

بود کوه بیستون فرهاد را گر سنگ زور
از دل سنگین خوبان است سنگ زور من

نیست غیر از نیش رزق من ز کافر نعمتان
شش جهت هر چند شد پر شهد از زنبور من

گر چه شد صحن زمین از کاسه ام چینی نگار
باده از جام سفالین می خورد فغفور من

از جواهر سرمه الماس روشن گشته است
کی به مرهم چشم می سازد سیه ناسور من؟

کی به درمان تن دهد آن کس که ذوق درد یافت؟
دست از دست مسیحا می کشد رنجور من

این نمک کز شورش عالم به زخم من رسید
می شود صبح قیامت مرهم کافور من

ز اختر طالع چه بگشاید، که خورشید منیر
خال روی زنگیان شد از شب دیجور من

از تب سوزان دل شبها چراغم روشن است
نیست حاجت شمع دیگر بر سر رنجور من

تا به جمع مال حرص اغنیا را دیده است
می کشد، گر دانه ای دارد، به خرمن مور من

جلوه برق تجلی را مکان خاص نیست
از دل سنگین خوبان است کوه طور من

گر در احیای سخن کردم قیامت دور نیست
کز صریر خامه خود بود صائب صور من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۱۰۳

مغز را آشفته می سازد دل پر شور من
پنبه برمی دارد از مینا می منصور من

جای حیرت نیست گر در خم نمی گیرد قرار
پاره شد زنجیر تاک از باده پر زور من

گر چه از داغ است در زیر سیاهی سینه ام
آب می گردد به چشم آفتاب از نور من

دامن دشت قناعت باغ و بستان من است
از کف دست سلیمان می گریزد مور من

گر چه بر من فکر روزی زندگی را تلخ ساخت
شش جهت شان عسل گردید از زنبور من

آه گرمی بود کز بی طاقتی قد می کشید
داشت شمعی بر سر بالین اگر رنجور من

سوده الماس می دارند از زخمم دریغ
آه اگر می خواست مرهم از کسی ناسور من

وای بر من گر نمی شد با هزاران زخم و داغ
سرد مهری های یاران مرهم کافور من

شد سیاهی صائب از داغ درون لاله محو
کی ندانم صبح خواهد شد شب دیجور من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۱۰۴

دست کوته کرد زلف یار از تسخیر من
ریخت از زور جنون شیرازه زنجیر من

با خرابی های ظاهر دلنشین افتاده ام
سیل نتوان گذشت از خاک دامنگیر من

سختی ره می شود سنگ فسان عزم مرا
برنمی گردد، اگر بر سنگ آید تیر من

خاکیان از جوهر پوشیده من غافلند
زیر گردون است در زیر سپر شمشیر من

آفتاب بی زوال عشق بر من تافته است
موی آتش دیده گردد خامه از تصویر من

غوطه در سرچشمه آب حیاتش می دهند
هر که می ریزد عرق چون خضر در تعمیر من

گر به ظاهر دیده من شد سفید از انتظار
متصل با قصر شیرین است جوی شیر من

اینقدر وحشت نمی بردم به خود هرگز گمان
در کمند زلف او نگذاشت چین نخجیر من

چون عرق چشمم به روی گلعذاران وا شده است
آفتاب و مه نمی آید به چشم سیر من

چون تواند سبزه زیر سنگ قامت راست کرد؟
می کند کوته زبان عذر را تقصیر من

سرو و سوسن را دل آزاده من داغ داشت
حلقه مردانه چشم تو شد زنجیر من

گفتم از پیری شود بند علایق سست تر
قامت خم حلقه ای افزود بر زنجیر من

یک دل غمگین جهانی را مکدر می کند
باغ را در بسته دارد غنچه دلگیر من

گر چنین صائب جنون من ترقی می کند
حلقه ها در گوش مجنون می کشد زنجیر من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۱۰۵

بی اثر تا چند باشد ناله شبگیر من؟
تا کی از گوش گران بر سنگ آید تیر من؟

با سرافرازی تلاش خاکساری می کنم
چون گهر گرد یتیمی می کند تعمیر من

آه بی تأثیر من در زیر لب باشد مدام
از کجی بیرون نمی آید ز ترکش تیر من

می شود افزون ز اسباب تسلی وحشتم
تیغ زهرآلود داند سبزه را نخجیر من

آسمان بر جوهر من پرده نتواند کشید
زهر قاتل می کند زنگار را شمشیر من

از سیه کاری به کام من نمی گردد زبان
از گرانی لنگ دارد عذر را تقصیر من

روزی من می رسد از خامه حرف آفرین
از سر انگشت باشد چون یتیمان شیر من

نی به ناخن می کند الماس زرین چنگ را
بس که پیچیده است بر خود غنچه دلگیر من

شاهد خامی است دست پا زدن در بند عشق
برنمی خیزد صدا چون جوهر از زنجیر من

آنچنان رسوا شدم صائب که ماه و آفتاب
از زمین گیران بود با عشق عالمگیر من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 602 از 718:  « پیشین  1  ...  601  602  603  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA