انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 604 از 718:  « پیشین  1  ...  603  604  605  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۱۱۶

نیست جز لخت جگر چیزی دگر بر خوان من
از پشیمانی دل خود می خورد مهمان من

در مصیبت خانه ام گرد تعلق فرش نیست
سیل خجلت می برد از خانه ویران من

از تنور خاک، نان من فطیر آمد برون
از تنور آسمان تا چون برآید نان من

قطع پیوند تعلق کرده ام زین خاکدان
داغ دارد خار را کوتاهی دامان من

می کند با آستین جوهر ز روی تیغ پاک
آن که می چیند به دامن اشک از مژگان من

گریه من بحر را در حقه گرداب کرد
کیست مرجان تا زند سرپنجه با مژگان من؟

از تنور هر حبابی سر کشد طوفان نوح
چون به دریا رو نهد چشم محیط افشان من

نکهت زلف تو راه شش جهت را بسته است
از کدامین ره به هوش آید دل حیران من؟

در سر شوریده من عقل شد سودای عشق
دیو یوسف می شود در پله میزان من

صائب از بس شور معنی هر طرف انگیخته است
یادی از دیوان محشر می دهد دیوان من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۱۱۷

با سیه چشمان بود بزم می گلگون من
ساغر از ناف غزالان می زند مجنون من

می کند در سینه ام پیوسته جولان درد و داغ
هر طرف صد محمل لیلی است در هامون من

گر چه از شمشیر او بالین و بستر ساخته است
همچنان زنجیر می خاید ز جوهر خون من

چون دهان زخم، گستاخی نمی دانم که چیست
تیغ خون آلود می باشد لب میگون من

موشکافان جهان را موی آتشدیده کرد
بس که پیچیده است چون زلف بتان مضمون من

عالمی را گفتگوی من به وجد آورده است
جوش صد میخانه دارد سینه پر خون من

می شود در بوته حکمت زر مغشوش صاف
نیست جایی بهتر از خم بهر افلاطون من

شور بلبل می کند کان ملاحت باغ را
می فزاید حسن او را عشق روزافزون من

سرو خواهد کرد چون مینای خالی خون عرق
چون به سیر باغ آید سبز ته گلگون من

شاخ گل بر خاک بندد نقش صائب ز انفعال
هر کجا قامت فرازد مصرع موزون من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۱۱۸

گر نخارد ناخن مرغان سر مجنون من
کیست پردازد به جسم لاغر مجنون من؟

از خمار چشم لیلی همچنان خون می خورم
گر شود ناف غزالان ساغر مجنون من

مانع طوفان نگردد جوش گوهر بحر را
کی شود سنگ ملامت لنگر مجنون من؟

می تپم در خون چون داغ لاله از بی طاقتی
گر بود در دامن لیلی سر مجنون من

حلقه انصاف در گوشش کشم از پیچ و تاب
هر که را حرفی بود در جوهر مجنون من

صفحه مشق جنون دشت پیمایان عشق
هست فرد باطلی از دفتر مجنون من

فرصت خاریدن سر نیست مجنون مرا
مرغ می خارد به پاگاهی سر مجنون من

درد و داغ عشق را از سینه گر بیرون دهم
می شود عالم سیاه از لشکر مجنون من

شیر ناخن می گذارد، بال می ریزد عقاب
از شکوه عشق در بوم و بر مجنون من

نیست ممکن از غرور عشق سر بالا کنم
محمل لیلی گر آید بر سر مجنون من

چون فلاخن کز گرانسنگی سبک جولان شود
سنگ طفلان می شود بال و پر مجنون من

جلوه آتش کند صائب به چشم شبروان
بس که سوزد ز آتش سودا سر مجنون من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۱۱۹

پیش خونم شعله آتش سپر انداخته است
تیغ شاخ زعفران گردد ز رنگ خون من

ریشه خون من و جوهر به هم پیچیده است
کی ز تیغش می رود داغ پلنگ خون من؟

این سیاهی بر بیاض گردن او خال نیست
گردنش شد داغدار از دست رنگ خون من

در مذاق خنجر او کار شکر می کند
از شکر شیرینی رغبت شرنگ خون من

می کنم لوح مزار خویش از سنگ فسان
تا مگر آید برون تیغش ز سنگ خون من

خون مظلومان نمی خوابد چو خون کوهکن
می درد پهلوی خسرو را پلنگ خون من

بر بیاض گردنش صائب اگر چشم افکنی
می توان دیدن در آن آیینه رنگ خون من

دامنش چون لاله گون گردد ز رنگ خون من؟
خاک می مالد به لب تیغش ز ننگ خون من

کیست غیر از داور محشر، که روز بازخواست
دامن او را برون آرد ز چنگ خون من

بس که داغ سینه سوز مهر، خونم را مکید
بر سفیدی می زند چون صبح، رنگ خون من

ارغوان زار تجلی گریه گرم من است
طور را یک لقمه می سازد نهنگ خون من!

می کشم خود را ازین غیرت که دست افکنده است
بر بیاض گردن آن شوخ، ننگ خون من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۱۲۰

اهل معنی گر چه خاموشند از تحسین من
غوطه در خون می زنند از معنی رنگین من

سکته بی دردی از خواب عدم سنگین ترست
ورنه خون مرده گردد زنده از تلقین من

در جگرگاه نواسنجان این بستانسرا
تیغها خوابیده از هر مصرع رنگین من

از ید بیضای کلک من جهانی روشن است
گر به ظاهر نیست شمعی بر سر بالین من

مایه دار معنیم، دعوی نمی دانم که چیست
خودفروشی نیست چون بی مایگان آیین من

دیده یوسف شناس از خود بود منت پذیر
می کند تحسین خود، هر کس کند تحسین من

صور محشر پاره سازد گر گلوی خویش را
برنمی گردد صدا از کوه با تمکین من

نیست از منع تماشایی پر از گل گلشنم
دست و پا از جوش گل گم می کند گلچین من

شهد گفتار مرا صائب قوام دیگرست
خامه ها را کرد بی شق معنی شیرین من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۱۲۱

عشقبازی بود دایم در جهان آیین من
چون سمندر بود از آتش بستر و بالین من

می شود در بستر تفسیده من گل گلاب
می گدازد شمع را سرگرمی بالین من

فارغ از فکر مکافاتم که خصم کینه جو
زنده زیر خاک باشد از غبار کین من

خواب این دلمردگان از مرگ سنگین تر بود
ورنه خون مرده گردد زنده از تلقین من

بر دل پر شور من دست نوازش بیهده است
پنجه مرجان چو دریا کی دهد تسکین من؟

نیست یک دل کز ملال خاطرم دلگیر نیست
باغ را در بسته دارد غنچه غمگین من

تلخکامی نیست چون من در میان خستگان
زهر چشم یار باشد شربت شیرین من

صائب از غیرت شود خون مشک در ناف غزال
هر کجا در جلوه آید خامه مشکین من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۱۲۲

می کند در پرده دل سیر دایم آه من
تا کسی واقف نگردد از غم جانکاه من

نیست چون گوهر مرا امروز داغ بی کسی
بود از گرد یتیمی خاک بازیگاه من

بسته ام یک روز با سیلاب احرام محیط
کی شود زخم زبان خلق خار راه من؟

با لب خاموش از زخم زبان ها فارغم
نیست دستی خار را بر دامن کوتاه من

دوست از بیداری من در کنار مادرست
زیر شمشیرست دشمن از دل آگاه من

بی نیاز از چوب منع و فارغم از دور باش
نیست از جوش معانی ره به خلوتگاه من

فکر دنیا ره ندارد در دل روشن مرا
این کلف را شسته است از چهره خود ماه من

صائب از اندیشه زنجیر مویان فارغم
نیست جز زلف پریشان سخن دلخواه من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۱۲۳

چون زند دامان وحشت بر کمر سودای من
خاک ساکن پر برون آرد ز نقش پای من

گرم رفتاری چو من دشت جنون هرگز نداشت
موی آتش دیده گردد خار زیر پای من

راست می سازد دل شبها نفس موج سراب
راحت منزل ندارد شوق بی پروای من

چون فلک باشد مسلسل دور سرگردانیم
گردباد انگشت حیرت گشت در صحرای من

عشق عالمسوز هر داغی که سوزد بر دلم
عینک دیگر شود بهر دل بینای من

گفتگوی سخت رویان بر دل من بار نیست
هیچ جا لنگر نمی گیرد به خود دریای من

با کمال ناگواریها، گوارا کرده است
محنت امروز را اندیشه فردای من

باده من جام را بی ساقی اندازد به دور
شیشه را چون نار خندان می کند صهبای من

بندهای سست را صائب توان آسان گسیخت
سهل باشد گر نباشد منتظم دنیای من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۱۲۴

بس که دارد ناتوانی ریشه در اعضای من
سایه همچون دام می پیچد به دست و پای من

داغ حسرت جا ندارد در دل آزاده ام
این حشم برخاسته است از دامن صحرای من

زلف ماتم دیدگان را شانه ای در کار نیست
دست کوته دار ای مهر از شب یلدای من

مشت خاکی چون عنانداری کند سیلاب را؟
کی نصیحتگر برآید با دل خودرای من؟

حرف پوچ از من کسی وقت غضب نشنیده است
کف نمی آرد ز هر طوفان به لب دریای من

دشمن از همواری من خون خود را می خورد
سیل را دست تعدی نیست بر صحرای من

چون کنم پی گم، که با این سوز هر جا می روم
شمع روشن می توان کردن ز نقش پای من

همت والای من روزی که قامت راست کرد
هیچ تشریفی نیامد راست بر بالای من

چون لگن در زیر پای شمع می آید به چشم
آسمان در زیر پای همت والای من

کوه و دشت از لنگر تمکین من آسوده است
آه اگر زنجیر بردارد جنون از پای من

جوش دریا کم نمی گردد ز سرپوش حباب
مهر خاموشی چه سازد با لب گویای من؟

بر لب چاه زنخدان تشنه لب استاده ام
آه اگر از سستی طالع نلغزد پای من!

از نسیم صبحدم صد پیرهن لاغرترم
می تواند باد دامن تیشه زد بر پای من!

داغ دارد کیمیای صحبتم خورشید را
خشت را یاقوت احمر می کند صهبای من

سوز خاکسترنشینان را عیاری دیگرست
هر سپندی تکیه نتواند زدن بر جای من

ساغری از تلخرویی باز می دارد مرا
می تواند کرد شیرین، شبنمی دریای من

از غم دستار چون مجنون نمی پیچم به خود
افسر از خورشید دارد فرق گردون سای من

اشک تا دامن رسیدن مهره گل می شود
بس که صائب گرد غم فرش است بر سیمای من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۱۲۵

بس که شبها چین غم می چیند از ابروی من
موج جوهر می زند آیینه زانوی من

بی تو گر پهلو به روی بستر خارا نهم
اضطراب دل زند صد سنگ بر پهلوی من

پنجه دعوی بتابم تیشه فولاد را
بسته تا پیکان او تعویذ بر بازوی من

سهل باشد خار مژگان گر به چشمم سبز شد
شیشه می می کشد قد در کنار جوی من

بس که آمد پا به سنگ محنتم در روزگار
رفته رفته سنگ شد همکاسه زانوی من






غزل شماره ۶۱۲۶

آن که ننشیند کنون از ناز در پهلوی من
تکیه گاهش بود در مستی سر زانوی من

این زمان بی اعتبارم، ورنه آن سیب ذقن
در سر مستی مکرر بود دستنبوی من

گل نمی زد بر قفس مرغ گرفتار مرا
آن که حرف سخت می گوید کنون بر روی من

من که در دستم کمان آسمان ها بود نرم
سست گردید از کمان سخت او بازوی من

چون هدف آغوش رغبت عالمی وا کرده اند
تا که را از خاک بردارد کمان ابروی من

چشم پاک من بود از خاک دامنگیرتر
سرو نتواند گذشتن از کنار جوی من

کلک من دارد در انشای سخن دست دگر
آب صائب می شود چون تاک می در جوی من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 604 از 718:  « پیشین  1  ...  603  604  605  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA