غزل شماره ۶۱۱۶ نیست جز لخت جگر چیزی دگر بر خوان مناز پشیمانی دل خود می خورد مهمان مندر مصیبت خانه ام گرد تعلق فرش نیستسیل خجلت می برد از خانه ویران مناز تنور خاک، نان من فطیر آمد بروناز تنور آسمان تا چون برآید نان منقطع پیوند تعلق کرده ام زین خاکدانداغ دارد خار را کوتاهی دامان منمی کند با آستین جوهر ز روی تیغ پاکآن که می چیند به دامن اشک از مژگان منگریه من بحر را در حقه گرداب کردکیست مرجان تا زند سرپنجه با مژگان من؟از تنور هر حبابی سر کشد طوفان نوحچون به دریا رو نهد چشم محیط افشان مننکهت زلف تو راه شش جهت را بسته استاز کدامین ره به هوش آید دل حیران من؟در سر شوریده من عقل شد سودای عشقدیو یوسف می شود در پله میزان منصائب از بس شور معنی هر طرف انگیخته استیادی از دیوان محشر می دهد دیوان من
غزل شماره ۶۱۱۷ با سیه چشمان بود بزم می گلگون منساغر از ناف غزالان می زند مجنون منمی کند در سینه ام پیوسته جولان درد و داغهر طرف صد محمل لیلی است در هامون منگر چه از شمشیر او بالین و بستر ساخته استهمچنان زنجیر می خاید ز جوهر خون منچون دهان زخم، گستاخی نمی دانم که چیستتیغ خون آلود می باشد لب میگون منموشکافان جهان را موی آتشدیده کردبس که پیچیده است چون زلف بتان مضمون منعالمی را گفتگوی من به وجد آورده استجوش صد میخانه دارد سینه پر خون منمی شود در بوته حکمت زر مغشوش صافنیست جایی بهتر از خم بهر افلاطون منشور بلبل می کند کان ملاحت باغ رامی فزاید حسن او را عشق روزافزون منسرو خواهد کرد چون مینای خالی خون عرقچون به سیر باغ آید سبز ته گلگون منشاخ گل بر خاک بندد نقش صائب ز انفعالهر کجا قامت فرازد مصرع موزون من
غزل شماره ۶۱۱۸ گر نخارد ناخن مرغان سر مجنون منکیست پردازد به جسم لاغر مجنون من؟از خمار چشم لیلی همچنان خون می خورمگر شود ناف غزالان ساغر مجنون منمانع طوفان نگردد جوش گوهر بحر راکی شود سنگ ملامت لنگر مجنون من؟می تپم در خون چون داغ لاله از بی طاقتیگر بود در دامن لیلی سر مجنون منحلقه انصاف در گوشش کشم از پیچ و تابهر که را حرفی بود در جوهر مجنون منصفحه مشق جنون دشت پیمایان عشقهست فرد باطلی از دفتر مجنون منفرصت خاریدن سر نیست مجنون مرامرغ می خارد به پاگاهی سر مجنون مندرد و داغ عشق را از سینه گر بیرون دهممی شود عالم سیاه از لشکر مجنون منشیر ناخن می گذارد، بال می ریزد عقاباز شکوه عشق در بوم و بر مجنون مننیست ممکن از غرور عشق سر بالا کنممحمل لیلی گر آید بر سر مجنون منچون فلاخن کز گرانسنگی سبک جولان شودسنگ طفلان می شود بال و پر مجنون منجلوه آتش کند صائب به چشم شبروانبس که سوزد ز آتش سودا سر مجنون من
غزل شماره ۶۱۱۹ پیش خونم شعله آتش سپر انداخته استتیغ شاخ زعفران گردد ز رنگ خون منریشه خون من و جوهر به هم پیچیده استکی ز تیغش می رود داغ پلنگ خون من؟این سیاهی بر بیاض گردن او خال نیستگردنش شد داغدار از دست رنگ خون مندر مذاق خنجر او کار شکر می کنداز شکر شیرینی رغبت شرنگ خون منمی کنم لوح مزار خویش از سنگ فسانتا مگر آید برون تیغش ز سنگ خون منخون مظلومان نمی خوابد چو خون کوهکنمی درد پهلوی خسرو را پلنگ خون منبر بیاض گردنش صائب اگر چشم افکنیمی توان دیدن در آن آیینه رنگ خون مندامنش چون لاله گون گردد ز رنگ خون من؟خاک می مالد به لب تیغش ز ننگ خون منکیست غیر از داور محشر، که روز بازخواستدامن او را برون آرد ز چنگ خون منبس که داغ سینه سوز مهر، خونم را مکیدبر سفیدی می زند چون صبح، رنگ خون منارغوان زار تجلی گریه گرم من استطور را یک لقمه می سازد نهنگ خون من!می کشم خود را ازین غیرت که دست افکنده استبر بیاض گردن آن شوخ، ننگ خون من
غزل شماره ۶۱۲۰ اهل معنی گر چه خاموشند از تحسین منغوطه در خون می زنند از معنی رنگین منسکته بی دردی از خواب عدم سنگین ترستورنه خون مرده گردد زنده از تلقین مندر جگرگاه نواسنجان این بستانسراتیغها خوابیده از هر مصرع رنگین مناز ید بیضای کلک من جهانی روشن استگر به ظاهر نیست شمعی بر سر بالین منمایه دار معنیم، دعوی نمی دانم که چیستخودفروشی نیست چون بی مایگان آیین مندیده یوسف شناس از خود بود منت پذیرمی کند تحسین خود، هر کس کند تحسین منصور محشر پاره سازد گر گلوی خویش رابرنمی گردد صدا از کوه با تمکین مننیست از منع تماشایی پر از گل گلشنمدست و پا از جوش گل گم می کند گلچین منشهد گفتار مرا صائب قوام دیگرستخامه ها را کرد بی شق معنی شیرین من
غزل شماره ۶۱۲۱ عشقبازی بود دایم در جهان آیین منچون سمندر بود از آتش بستر و بالین منمی شود در بستر تفسیده من گل گلابمی گدازد شمع را سرگرمی بالین منفارغ از فکر مکافاتم که خصم کینه جوزنده زیر خاک باشد از غبار کین منخواب این دلمردگان از مرگ سنگین تر بودورنه خون مرده گردد زنده از تلقین منبر دل پر شور من دست نوازش بیهده استپنجه مرجان چو دریا کی دهد تسکین من؟نیست یک دل کز ملال خاطرم دلگیر نیستباغ را در بسته دارد غنچه غمگین منتلخکامی نیست چون من در میان خستگانزهر چشم یار باشد شربت شیرین منصائب از غیرت شود خون مشک در ناف غزالهر کجا در جلوه آید خامه مشکین من
غزل شماره ۶۱۲۲ می کند در پرده دل سیر دایم آه منتا کسی واقف نگردد از غم جانکاه مننیست چون گوهر مرا امروز داغ بی کسیبود از گرد یتیمی خاک بازیگاه منبسته ام یک روز با سیلاب احرام محیطکی شود زخم زبان خلق خار راه من؟با لب خاموش از زخم زبان ها فارغمنیست دستی خار را بر دامن کوتاه مندوست از بیداری من در کنار مادرستزیر شمشیرست دشمن از دل آگاه منبی نیاز از چوب منع و فارغم از دور باشنیست از جوش معانی ره به خلوتگاه منفکر دنیا ره ندارد در دل روشن مرااین کلف را شسته است از چهره خود ماه منصائب از اندیشه زنجیر مویان فارغمنیست جز زلف پریشان سخن دلخواه من
غزل شماره ۶۱۲۳ چون زند دامان وحشت بر کمر سودای منخاک ساکن پر برون آرد ز نقش پای منگرم رفتاری چو من دشت جنون هرگز نداشتموی آتش دیده گردد خار زیر پای منراست می سازد دل شبها نفس موج سرابراحت منزل ندارد شوق بی پروای منچون فلک باشد مسلسل دور سرگردانیمگردباد انگشت حیرت گشت در صحرای منعشق عالمسوز هر داغی که سوزد بر دلمعینک دیگر شود بهر دل بینای منگفتگوی سخت رویان بر دل من بار نیستهیچ جا لنگر نمی گیرد به خود دریای منبا کمال ناگواریها، گوارا کرده استمحنت امروز را اندیشه فردای منباده من جام را بی ساقی اندازد به دورشیشه را چون نار خندان می کند صهبای منبندهای سست را صائب توان آسان گسیختسهل باشد گر نباشد منتظم دنیای من
غزل شماره ۶۱۲۴ بس که دارد ناتوانی ریشه در اعضای منسایه همچون دام می پیچد به دست و پای منداغ حسرت جا ندارد در دل آزاده اماین حشم برخاسته است از دامن صحرای منزلف ماتم دیدگان را شانه ای در کار نیستدست کوته دار ای مهر از شب یلدای منمشت خاکی چون عنانداری کند سیلاب را؟کی نصیحتگر برآید با دل خودرای من؟حرف پوچ از من کسی وقت غضب نشنیده استکف نمی آرد ز هر طوفان به لب دریای مندشمن از همواری من خون خود را می خوردسیل را دست تعدی نیست بر صحرای منچون کنم پی گم، که با این سوز هر جا می رومشمع روشن می توان کردن ز نقش پای منهمت والای من روزی که قامت راست کردهیچ تشریفی نیامد راست بر بالای منچون لگن در زیر پای شمع می آید به چشمآسمان در زیر پای همت والای منکوه و دشت از لنگر تمکین من آسوده استآه اگر زنجیر بردارد جنون از پای منجوش دریا کم نمی گردد ز سرپوش حبابمهر خاموشی چه سازد با لب گویای من؟بر لب چاه زنخدان تشنه لب استاده امآه اگر از سستی طالع نلغزد پای من!از نسیم صبحدم صد پیرهن لاغرترممی تواند باد دامن تیشه زد بر پای من!داغ دارد کیمیای صحبتم خورشید راخشت را یاقوت احمر می کند صهبای منسوز خاکسترنشینان را عیاری دیگرستهر سپندی تکیه نتواند زدن بر جای منساغری از تلخرویی باز می دارد مرامی تواند کرد شیرین، شبنمی دریای مناز غم دستار چون مجنون نمی پیچم به خودافسر از خورشید دارد فرق گردون سای مناشک تا دامن رسیدن مهره گل می شودبس که صائب گرد غم فرش است بر سیمای من
غزل شماره ۶۱۲۵ بس که شبها چین غم می چیند از ابروی منموج جوهر می زند آیینه زانوی منبی تو گر پهلو به روی بستر خارا نهماضطراب دل زند صد سنگ بر پهلوی منپنجه دعوی بتابم تیشه فولاد رابسته تا پیکان او تعویذ بر بازوی منسهل باشد خار مژگان گر به چشمم سبز شدشیشه می می کشد قد در کنار جوی منبس که آمد پا به سنگ محنتم در روزگاررفته رفته سنگ شد همکاسه زانوی من غزل شماره ۶۱۲۶ آن که ننشیند کنون از ناز در پهلوی منتکیه گاهش بود در مستی سر زانوی مناین زمان بی اعتبارم، ورنه آن سیب ذقندر سر مستی مکرر بود دستنبوی منگل نمی زد بر قفس مرغ گرفتار مراآن که حرف سخت می گوید کنون بر روی منمن که در دستم کمان آسمان ها بود نرمسست گردید از کمان سخت او بازوی منچون هدف آغوش رغبت عالمی وا کرده اندتا که را از خاک بردارد کمان ابروی منچشم پاک من بود از خاک دامنگیرترسرو نتواند گذشتن از کنار جوی منکلک من دارد در انشای سخن دست دگرآب صائب می شود چون تاک می در جوی من