غزل شماره ۶۱۹۹ چه باشد جان که نتوان صرف راه دلستان کردن؟ازان جان جهان نتوان کنار از بیم جان کردنخوشا سودای یکجا گر چه باشد سر به سر نقصانکه سودایی شدم ز اندیشه سود و زیان کردنگرفتم باغبان سنگدل مانع نمی گرددبه شاخ گل مروت نیست طرح آشیان کردنچه خونها می توانستیم در دل کرد خوبان رااگر می شد میسر عشق را در دل نهان کردنز فکر عاقبت دل را چه فارغ بال می سازددر ایام بهاران چون گل رعنا خزان کردنشکست از چیدن گل پشت امیدم، چه دانستمکه از چاک قفس بایست سیر گلستان کردن؟مکن ای بوالهوس از چیدن گل منع عاشق راکه از نظارگی خوش نیست منع باغبان کردنبه رنگ خود برآورد آن پریرو زال دنیا راز ماه مصر می آید زلیخا را جوان کردنبیندیش از خدا ای محتسب انصاف پیدا کنمروت نیست در فصل بهاران می گران کردنچه صورت های معنی آفرین در آستین داردبه رنگ خامه مو صد زبان را یک زبان کردنعبیر پیرهن بودم، غبارآلود می گشتمکنون از دور می باید سجود آستان کردنبه خاک و خون کشد صائب دل آزاد مردان رابه غیر از دیده عبرت تماشای جهان کردن
غزل شماره ۶۲۰۰ ز دل مجموعه ای هر روز املا می توان کردنازین یک قطره خون صد نامه انشا می توان کردناگر روی دلی از کارفرما در میان باشدبه ناخن سنگ را آیینه سیما می توان کردننگردد لنگر تمکین حریف ناله عاشقبه هویی بیستون را دشت پیما می توان کردنگریزد لشکر خواب گران از قطره آبیبه یک پیمانه از سر عقل را وا می توان کردننگیری گر به مرهم رخنه غمخانه دل راازین روزن دو عالم را تماشا می توان کردناگر دریوزه همت کنی از شوق بی پرواسفر در آب و آتش بی محابا می توان کردنخط پاکی ز سیلاب فنا دارد وجود ماچه از ما می توان بردن، چه با ما می توان کردن؟اگر بر دل گذاری همچو کشتی بار مردم رابه آسانی سفر بر روی دریا می توان کردناگر چه مزد کار خود نمی دانم دو عالم رابه انصافی مرا از خود تسلی می توان کردندر آن وادی که من طرح شکار افکنده ام صائببه دام عنکبوتان صید عنقا می توان کردن
غزل شماره ۶۲۰۱ به حسن خلق دلها را مسخر می توان کردنبه این عنبر دو عالم را معطر می توان کردنبه خون خوردن اگر قانع شوی از نعمت الوانچه خونها در دل این چرخ اخضر می توان کردنتو از بیم حساب امروز خود را می کنی فرداوگرنه هر نفس را صبح محشر می توان کردناگر از خامشی مهر سلیمانی به دست آریپریزادان معنی را مسخر می توان کردناگر دست از عنان اختیار خویش برداریچو ماهی بحر را بالین و بستر می توان کردناگر از سیلی دریا نتابی روی چون عنبرچه محفل ها به بوی خوش معنبر می توان کردنمجال گفتگو از پیچ و تاب فکر اگر باشدزبان بازی به خنجر همچو جوهر می توان کردناگر از تهمت خامی نیندیشد سپند مابه دود آه، خون در چشم مجمر می توان کردنکهن دولت به اقبال جوانان برنمی آیدقیاس از حال دارا و سکندر می توان کردناگر در دعوی آزادگی ثابت قدم باشیبه زیر بار دل رقص صنوبر می توان کردنپشیمانی ندارد در سخن از پای افتادنبه مژگان چون قلم این راه را سر می توان کردنمشو قانع به یک پیمانه از خون حلال مالبی شیرین ازین قند مکرر می توان کردننسازی چون قلم گر زندگی صرف سخن صائبچو طوطی صفحه آیینه از بر می توان کردن
غزل شماره ۶۲۰۲ ز درد و داغ دل را نیک محضر می توان کردنبه چاکی ینه را صحرای محشر می توان کردنز غفلت روی دست فربهی خوردم، ندانستمکه حصن عافیت پهلوی لاغر می توان کردنصنوبروار اگر از میوه شیرین تهیدستیبه روی تازه دلها را مسخر می توان کردننداری رنگ و بویی گر درین گلشن ز بی برگیبه خلق خوش جهانی را معطر می توان کردنبه این گرمی که من در جستجوی او کمر بستمچراغ کشته ام از نقش پا بر می توان کردنترا اندیشه فردا رسد امروز در خاطراگر امروز را فردای محشر می توان کردنبه افسون در دل سخت توره کردن بود مشکلوگرنه رخنه در سد سکندر می توان کردنسخن کش مهر لب گشته است صائب حرف را، ورنهسخن کش گر به دست افتد سخن سر می توان کردن
غزل شماره ۶۲۰۳ به روی سخت نتوان گفتگو را دلنشین کردنبه همواری تلاش نام باید چون نگین کردننگردد صاحب شان هر که چون زنبور نتواندبه تلخی زیستن صد خانه را پر انگبین کردنچو طوطی سبز شد بال و پرم از زهر ناکامیبه اندک تلخیی نتوان سخن را شکرین کردندم مرگ است رویش را به کام دل تماشا کنندارد در عقب خجلت نگاه واپسین کردنعیار وحشت او را نمی دانم، همین دانمکه ایام حیات من سرآمد در کمین کردناگر افتاده ای را همچو مور از خاک برداریبه کیش من به است از طاعت روی زمین کردنسزاوار ستایش نیستند این ناقص احسانانبرای نان جو نتوان زبان را گندمین کردنفریب خضر خوردم شد شکار خار دامانمدرین وادی عنان چون برق بایست آتشین کردنندارد استخوان پهلوی من چون صدف چربینه آسان است صائب قطره را در سمین کردن
غزل شماره ۶۲۰۴ شراب لعل از لبهای دلبر می توان خوردنمی بی دردسر زین جام و ساغر می توان خوردنبه حرف تلخ ازان لبهای میگون برنمی گردمکه می هر چند باشد تلخ بهتر می توان خوردنبه غیر از بوسه کز تکرار رغبت را کند افزونکدامین قند را دیگر مکرر می توان خوردن؟اگر روی عرقناک تو در مد نظر باشدچو آب زندگی گرمای محشر می توان خوردناگر چه تلخ گفتارست آن شیرین دهن صائبفریب وعده او را چو شکر می توان خوردن غزل شماره ۶۲۰۵ فقیران را به چوب منع از درگاه خود راندنبه شمع دولت بیدار باشد دامن افشاندنمگردان روی گرم از دوستان تا دولتی داریکه از یک شمع روشن می توان صد شمع گیراندنبه خاموشی ز زخم خصم بد گوهر مشو ایمنکه آب تیغ طوفان می کند در وقت خواباندندهد هر کس به ریزش دست خود در زندگی عادتبه نقد جان به آسانی تواند دست افشاندنبپوشان دیده از خود، در حریم وصل محرم شوکه با دریا یکی گردد حباب از چشم پوشاندنز دل زنگار غفلت می زداید صحبت پاکانکه در گوهر نگردد سبز، رنگ آب از ماندندل بی تاب دارد دور باش خانه زاد از خودمروت نیست ما را چون سپند از بزم خود راندنلطیف افتاده است از بس که آن سیمین بدن صائبخط نارسته را زان صفحه رومی توان خواندن
غزل شماره ۶۲۰۶ جدا شو از دو عالم تا توانی با خدا بودنکه دارد دردسر بسیار، با خلق آشنا بودنبکش در زندگی مردانه جام نیستی بر سرکه باشد در بلا بودن، به از بیم بلا بودندم تیغ قضا از چین ابرو برنمی گرددندارد حاصلی دلگیر از حکم قضا بودنثمرهای گرامی در بهشت جاودان دارددرین بستانسرا یک چند بی برگ و نوا بودنبه سیم قلب باشد ماه کنعان را خریداریبه امید غنای جاودان چندی گدا بودنز طوفان حوادث لنگر تمکین مده از کفکه دریا می کند دل را به تلخی ها رضا بودنمیاور رو به مردم تا نگردانند رو از توکه باشد بر خلایق پشت کردن مقتدا بودنچو پل از بردباری بگذران تقصیر خلق از خودنباید تند چون سیلاب با قد دو تا بودنتمنا را ز دل، چون سگ ز مسجد، دور می سازیاگر دانی چه مطلب هاست در بی مدعا بودنسواد فقر می بخشد حیات جاودان صائبدرین ظلمت نباید غافل از آب بقا بودن
غزل شماره ۶۲۰۷ میسر نیست با هوش وخرد بی دردسر بودنگوارا می کند وضع جهان را بی خبر بودننباشد بر دلم چون سرو از بی حاصلی باریکه دارد حاصلی چون تازه رویی بی ثمر بودنقناعت با در دل کن ازین درهای بی حاصلکه باشد زرد روی آفتاب از در به در بودنز فیض جام در دورست ذکر خیر جم دایمنباید در جهان آفرینش بی اثر بودنشد از تسلیم بر من تنگنای چرخ گلزاریکه گردد بیضه مهد راحت از بی بال و پر بودنبه جامی دستگیری کن من افتاده را ساقیکه دستم چون سبو گردید خشک از زیر سر بودنز سنگ کودکان بر دل غباری نیست مجنون راکه خندان است کبک مست از کوه و کمر بودنبر آتش می زنم چون شمع بهر چشم تر خود راکه در دل می خلد چون خار بی مژگان تر بودنبه مقدار گرانی غوطه در گل می زند لنگرکه گردد قطره دور از قرب دریا از گهر بودنجگردارانه سر کن راه صحرای طلب صائبکه کام شیر گردد نقش پا از بی جگر بودن
غزل شماره ۶۲۰۸ میسر نیست بی ابر تنک خورشید را دیدنازان رخسار در ایام خط گل می توان چیدنگشودم بی تأمل دیده بر دنیا، ندانستمکه دیدن های رسمی دارد از دنبال وادیدنجواهر سرمه بینش بود ارباب دولت راز جرم زیردستان از تحمل چشم پوشیدنبه شکر این که داری چون سلیمان دست بر خاتمنمی باید گناه مور بر انگشت پیچیدنچو دندان ریخت، دندان طمع از زندگی بر کنکه بازی را به آخر می رساند مهره برچیدنز جمعیت پریشان گردد اوراق حواس منبود سی پاره را شیرازه از هنگامه پاشیدنز غفلت بر حیات خویش می لرزی، ازین غافلکه گردد زندگانی شمع را کوته ز لرزیدنچرا آلوده کذب و خیانت می کنی خود را؟چو بیش و کم نمی گردد حیات از سال دزدیدننمی دانند قدر گفتگوی عشق بی دردانچه لازم در زمین شور صائب دانه پاشیدن؟
غزل شماره ۶۲۰۹ به زیر تیغ جانان از بصیرت نیست لرزیدننفس در زیر آب زندگی ظلم است دزدیدننباشد رحم بر افتادگان سر در هوایان رابه پای سرو چون آب روان تا چند غلطیدن؟مکن یکبارگی خم را ز می خالی که بر خاطرگرانی می کند جای فلاطون را تهی دیدنمهل خالی ز می زنهار ای پیر مغان خم راکه در دل می خلد جای فلاطون را تهی دیدنسبکسر بر حیات خویش می لرزد، نمی داندکه سازد زود عمر شمع را کوتاه، لرزیدنجهان ناساز از باریک بینی بر تو شد، ورنهگل بی خار گردد خارزار از چشم پوشیدنمشو با بال و پر زنهار از افتادگی غافلکه سر در دامن منزل گذارد ره ز خوابیدندعای جوشنی چون ساده لوحی نیست دلها رابه ناخن چهره آیینه را نتوان خراشیدنقبولی نیست دردرگاه حق زهد لباسی راکه دارد کعبه ننگ از جامه پوشیده پوشیدنحلال است آب و نان این جهان بر عاقبت بینیکه منظورش بود چون ماه نو کاهش ز بالیدنگره نگشاید از دل خنده سوفار پیکان راز دل زنگ کدورت کی برون آید به خندیدن؟میاور دست گستاخی برون از آستین صائبکه از یک گل به دیدن می توان صد رنگ گل چیدن