انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 611 از 718:  « پیشین  1  ...  610  611  612  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۱۸۹

چه آسان است با بی برگی احرام سفر بستن
که هم مرکب بود هم توشه، دامن بر کمر بستن

حباب ما سبکروحان گرانجانی نمی داند
یکی باشد نظر وا کردن ما با نظر بستن

نمی سازد پریشان شغل دنیا وقت عارف را
صدف را شور دریا نیست مانع از گهر بستن

فشاندن بر ثمر دامان خود چون سرو، ازین غافل
که می باید به برگ از بی بری دل چون ثمر بستن

چو گل با روی خندان صرف کن گر خرده ای داری
که دل را تنگ سازد در گره چون غنچه زر بستن

مرا از چین ابرو نیست پروایی که عاشق را
در امیدواری باز می گردد ز در بستن

ز غفلت پشت بر دیوار دارد برگ کاه ما
در آن وادی که باشد کوه در کار کمر بستن

به خود بسته است قانع راه احسان کریمان را
ز دریا نیست ممکن آب در جوی گهر بستن

میان سنگ و مینا دوستی صورت نمی بندد
دل ما و ترا مشکل بود بر یکدگر بستن

اگر سیر مقامات است در خاطر ترا صائب
در اثنای دمیدن همچو نی باید کمر بستن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۱۹۰

به امید اقامت دل به اسباب جهان بستن
بود شیرازه از غفلت به اوراق خزان بستن

به خودسازی قناعت از بهار و زندگانی کن
مکن در فصل گل اوقات صرف آشیان بستن

منه بر عالم افسرده، دل از کوته اندیشی
که هست از خامکاری در تنور سرد نان بستن

مشو با قامت خم حلقه درگاه، دونان را
که در بحر کمان باید توجه بر نشان بستن

ندارد ناله و فریاد با دلبستگی سودی
نمی بایست خود را چون جرس بر کاروان بستن

خموشی سرمه کوه بلند آواز می گردد
به لب بستن توان بیهوده گویان را زبان بستن

ندارد از مروت بحر آبی در جگر، ورنه
صدف را می توان با قطره چندی دهان بستن

مروت نیست از داغ یتیمی سوختن گل را
به آهی ورنه نخل باغبان را می توان بستن

به همراهان پا در گل ناستد عمر کم فرصت
در اثنای دمیدن همچو نی باید میان بستن

مزن چین بر جبین وقت نزول در دو غم صائب
که عیب است از کریمان در به روی میهمان بستن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۱۹۱

ز دام نوخطان مشکل بود دل را رها گشتن
ز لفظ تازه دشوارست معنی را جدا گشتن

گل این باغ، آغوش از لطافت برنمی دارد
به بوی پیرهن باید تسلی چون صبا گشتن

ز قرب گل به اندک فرصتی دلسرد شد شبنم
ندارد حاصلی با بی وفایان آشنا گشتن

رسیده است آفتابت بر لب بام از غبار خط
دگر کی ای ستمگر مهربان خواهی به ما گشتن؟

وصال شسته رویان گریه ها در آستین دارد
به گل پیراهنان چسبان نباید چون قبا گشتن

پر کاهی است دنیا در نظر آزادمردان را
به تحصیلش نمی یابد سبک چون کهربا گشتن

نمی دانی چه شکر خواب ها در چاشنی داری
به نقش خشک قانع از شکر چون بوریا گشتن

اگر با استخوان از سفره قسمت شوی قانع
عزیز اهل دولت می توانی چون هما گشتن

متاب از سختی ایام رو گر بینشی داری
که فرض عین باشد در ره او توتیا گشتن

چه آسوده است صائب از تردد چشم قربانی
درین محفل به حیرت می توان بی مدعا گشتن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۱۹۲

خطر دارد به محفل از کمند وحدت افتادن
به گرداب بلا از حلقه جمعیت افتادن

کنون کز گرم رفتاری چراغی می شود روشن
گرانجانی است چون سنگ مزار از غفلت افتادن

ترا آن روز اهل دل شمارند از سبکباران
که بتوانی به رقص از بانگ طبل رحلت افتادن

ز اخوان راضیم تا دیدم انصاف خریداران
گوارا کرد بر من چاه را از قیمت افتادن

ترقی در تنزل بوده است اقبالمندان را
که ابراهیم ادهم شد تمام از دولت افتادن

درخت خشک از سعی بهاران برنمی گیرد
چه حاصل در کهنسالی به فکر طاعت افتادن؟

شکایت می کنند از تنگدستی کوته اندیشان
که کافر نعمتی بار آورد در نعمت افتادن

برات سرنوشت آسمانی برنمی گردد
چه لازم در طلسم اختیار ساعت افتادن؟

نیندازد زوال از حال خود خورشید تابان را
چه نقصان پاک گوهر را ز اوج عزت افتادن؟

مدار از حسن نیت دست در کار جهان صائب
که طاعت می کند اوقات را، خوش نیت افتادن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۱۹۳

به جان دشوار ازان باشد گرانی از جهان بردن
که گرد راه می باید به رسم ارمغان بردن

دل روشن نمی باید به بزم زاهدان بردن
ندارد حاصلی آیینه پیش زنگیان بردن

به زخم خاری از گل قانعم ای بوستان پیرا
مروت نیست دامان تهی از گلستان بردن

دل بی غم نمی آید به کار عاشقان، ورنه
به جامی زنگ چندین ساله از دل می توان بردن

مرا از نارسایی های طالع در چنین فصلی
ز بی بال و پری باید بسر در آشیان بردن

ز عریانی است مجنون مرا این غم که نتواند
به دامن سنگ از صحرا برای کودکان بردن

نشد چون شانه از زلفش نصیبم جز سیه روزی
مرا دست تهی می باید از هندوستان بردن

ز بی دردی مگر بندند چشم عندلیبان را
وگرنه سخت بی رحمی است گل از گلستان بردن

توان از سنگ رگ چون مو برآورد از خمیر آسان
ولی سخت است از خوان لئیمان استخوان بردن

تو دور افتاده ای از وادی وحدت، نمی دانی
که فیض کعبه از سنگ نشان هم می توان بردن

چو یار آمد زمین بوسیدم از عالم بدر رفتم
که خجلت بر کریمان مشکل است از میهمان بردن

ز رفتن خرده جان را که مانع می تواند شد؟
روانی را میسر نیست از ریگ روان بردن

بجان آورد مجنون مرا زخم زبان صائب
به کام شیر می باید پناه از دشمنان بردن

نمی سوزد زبان را گر چه صائب گفتن آتش
نمی باید به جرأت نام عاشق بر زبان بردن

ازان قانع به غربت از وطن گردیده ام صائب
که گرد راه می باید به رسم ارمغان بردن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۱۹۴

به تدبیر خرد سر پنجه نتوان با قضا کردن
درین دریا به دست بسته می باید شنا کردن

دل غمگین به زور اشک هیهات است بگشاید
به دندان گهر نتوان گره از رشته وا کردن

ز خودداری به دست و پا ره نزدیک می پیچد
عنان چون موج می باید درین دریا رها کردن

نکردی سجده ای ز اخلاص تا افراختی قامت
به بام کعبه عمرت رفت در کسب هوا کردن

نگردیده است تا پوچ از هوای نفس دل در تن
به آه این دانه را از کاه می باید جدا کردن

ز دیوار زمین گیر قناعت سایه ای خوش کن
که خواب امن نتوان در ته بال هما کردن

چو می دانی گواه از خانه دارد دست و پای تو
کمال کوته اندیشی است دست از پا خطا کردن

ز خواهش های بیجا گر نه ای شرمنده و نادم
چه داری دست پیش روی خود وقت دعا کردن؟

بود چون سرو دایم نوبهارش بی خزان صائب
تواند هر که با یک جامه چون سرو اکتفا کردن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۱۹۵

چو نتوان بر کنار افتاد با بحر از شنا کردن
کمر چون موج باید در میان بحر وا کردن

ز یک حرف سبک صد کوه تمکین رنگ می بازد
نسیمی می تواند بحر را بی دست و پا کردن

ندارد مغز هستی مزرع بی حاصل امکان
برای کاه نتوان چهره را چون کهربا کردن

برای عالم باطل ز حق نتوان شدن غافل
به سیم قلب نتوان دامن یوسف رها کردن

ز حق جو آنچه می جویی، که تا فرمان حق نبود
نیاید از سلیمان حاجت موری روا کردن

حباب از ترکتاز موج بی جا شکوه ای دارد
نبایستی از اول خانه از دریا جدا کردن

گرانی از حباب ما مباد آن بحر گوهر را
که سیر عالمی داریم در هر چشم وا کردن

به عالم صلح باید کرد، اگر نه هر کجا باشی
نمی باید سلاح جنگ را از خود جدا کردن

دلا ترک هوا کن قرب حق گر آرزو داری
که دور افتد حباب از بحر، از کسب هوا کردن

به جامی دستگیری کن (مرا) ای عشق بی پروا
که نتوان زندگی زین بیش در بند حیا کردن

به تدبیر خرد تا می توانی دست و پایی زن
که نتوان بر کنار آمد ز دریا بی شنا کردن

ز لذت های عالم می کند بی گناه عارف را
به خاطر معنی بیگانه (ای) را آشنا کردن

سزای توست ای گل این جراحت های پی در پی
نبایستی به روی خود زبان خار وا کردن

شدم بی ذوق تا آمد خدنگم بر نشان صائب
تغافل بر هدف بایست چون تیر خطا کردن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۱۹۶

عنان مصلحت در عشق می باید رها کردن
ندارد حاصلی در بحر بی ساحل شنا کردن

ندارد حلقه ای جز نعل وارون محمل لیلی
نباید گوش ای مجنون به آواز درا کردن

کمان کن قامت چون تیر را در قبضه طاعت
کز این صیقل توان آیینه دل را جلا کردن

به هم پیوسته گردد چون شرر آغاز و انجامت
توانی خرده جان را به رغبت گر فدا کردن

کمان شکوه چون حلاج چند از دار زه سازی؟
به حرف حق نمی بایست خود را آشنا کردن

ز شکر خواب گردد تنگ شکر جامه خوابت
توانی بستر خود را اگر از بوریا کردن

ز دستت بی طلب دادن به سایل چون نمی آید
نباید روی خود را تلخ از ابرام گدا کردن

مشو غافل ز پاس وقت اگر از دور بینایی
که چون شد فوت، نتوان این عبادت را قضا کردن

نصیحت بشنو ای زاهد، فرود آ از سر منبر
برای روی مردم پشت نتوان بر خدا کردن

به منبر بهر تسخیر خلایق حرف حق گفتن
بود رفتن به بام کعبه در کسب هوا کردن

مرو از ره برون صائب به حرف پوچ شیادان
که بی مغزی است از هر چوب بی مغزی عصا کردن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۱۹۷

سرشک تلخ را مشک بود صاحب اثر کردن
وگرنه سهل باشد آب شیرین را گهر کردن

پر تیر تو می ریزد به خاک ای شمع بی پروا
ندارد صرفه ای پروانه را بی بال و پر کردن

چنان خود را درین دریای پر شور سبک کردم
که چون کف می توانم کشتی از موج خطر کردن

ستم بر زیر دستان نیست از مردانگی، ورنه
به آهی می توانم چرخ را زیر و زبر کردن

مرا بر دل غباری نیست از خاک فراموشان
که بی مانع در آنجا می توان خاکی به سر کردن

ز جمعیت بود دشوار دل برداشتن، ورنه
چو تیر آسان بود از خانه خاکی سفر کردن

شود همدست با فرهاد چون عشق قوی بازو
تواند دست جرأت بیستون را در کمر کردن

شرر خرج هوا گردید تا شد جلوه گاه صاب
به بال سنگ و آهن تا کجا بتوان سفر کردن؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۱۹۸

ز کوی یار آسانی کی توان قطع نظر کردن؟
که بیرون رفتن از دنیاست از کویش سفر کردن

مشو غافل ز حال زیردستان در زبردستی
که سر را پاس می دارد به زیر پا نظر کردن

تپیدن های دل آماده است این مژدگانی را
چه افتاده است پیش از آمدن ما را خبر کردن؟

تو کآخر می کنی خون در جگر امیدواران را
دهان تلخ ما شیرین نبایست از ثمر کردن

چو از گفتار شیرین تنگ شکر می کند گوشت
به طوطی از مروت نیست امساک شکر کردن

مکن ای پادشاه حسن مژگان را عنانداری
چو تسخیر جهانی می توان از یک نظر کردن

نیالاید به دنیا هر که دامان خود از پاکی
تواند چون سیاوش سالم از آتش گذر کردن

ز پیچ و تاب کن هموار صائب رشته خود را
که می باید ترا از دیده سوزن گذر کردن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 611 از 718:  « پیشین  1  ...  610  611  612  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA