غزل شماره ۶۱۷۸ در گلستانی که ریزد خون بلبل بر زمیندر لباس لاله گردد جلوه گر گل بر زمینزود در چاه ندامت سرنگون خواهد فتادهر که پای خود گذارد بی تأمل بر زمینسرو پا در گل کجا و لاف آزادی کجاسایه آزادگان دارد تغافل بر زمینعشق امانت دار معشوق است، ازان رو گل گذاشتنقد و جنس خویش را در پیش بلبل بر زمینحال دست من جدا از دامنش داند که چیستهر که از دستش رها شد دامن گل بر زمینقطره خونی که صد نقش هوس می زد بر آبمی چکد امروز از تیغ تغافل بر زمینقوت سر پنجه بیداد نتواند رساندبا همه زور آوری پشت تحمل بر زمینبود تا در قبضه من اختیار گلستانغیرتم نگذاشت افتد سایه گل بر زمیندشت پیمای جنون پیشانیی دارد که شیرمی گذارد پیش او روی تنزل بر زمینبال خود چون سبزه بلبل فرش گلشن ساخته استتا مباد از گلبن افتد سایه گل بر زمینحسن عالمسوز از اقبال عشق آمد پدیدرنگ گل را ریختند از خون بلبل بر زمینخامه صائب صفیری غالبا از دل کشیدکز کنار آشیان افتاد بلبل بر زمین
غزل شماره ۶۱۷۹ سایه تا افتاد ازان مشکین سلاسل بر زمینآیه رحمت مسلسل گشت نازل بر زمینچون شفق از خاک خون آلود می خیزد غباربس که در کوی تو آمد شیشه دل بر زمینگر به این تمکین گذارد پای لیلی در رکاباز گرانباری گذارد سینه محمل بر زمینلاله بی داغ تا دامان محشر سر زندخون ما هر جا چکد از تیغ قاتل بر زمیندر برومندی مکن با خاکساران سرکشیکز هجوم میوه گردد شاخ مایل بر زمیناز تحمل خصم بالادست گردد زیر دستموج تیغ از کف گذارد پیش ساحل بر زمیننیست دست بی نیازان پست فطرت چون غبارورنه افتاده است دامان وسایل بر زمینروزی ثابت قدم آید به پای دیگرانتوشه را رهرو گذارد پیش منزل بر زمینمشکل است از مردم آزاده دل برداشتناز صنوبر کی به افشاندن فتد دل بر زمین؟صفحه خاک سیه شایسته اقبال نیستهر طرف از جاده بنگر خط باطل بر زمینهر کف خاکی دهان شیر و کام اژدهاستچشم بگشا، پای خود مگذار غافل بر زمینترک این وحشت سرا شایسته افسوس نیستمی زند بیهوده خود را مرغ بسمل بر زمینکاهلی از بس که پیچیده است بر اعضای منمی گذارد نقش پای من سلاسل بر زمینکلک صائب در سخن چون سحرپردازی کندمی شود یک چشم حیران چاه بابل بر زمین
غزل شماره ۶۱۸۰ ریخت مژگان تر من رنگ گلشن بر زمینشد ز آه من چراغ لاله روشن بر زمینبا سبکروحان گرانجانان نگیرند الفتیهست در جیب مسیحا چشم سوزن بر زمیندیدن روی گرانان تیرگی می آوردچند دوزی همچو نرگس چشم روشن بر زمین؟از رعونت زود بر دیوار می آید سرشمی کشد هر کس که چون خورشید دامن بر زمینبر مراد بد گهر دایم نگردد آسمانسنگ زود افتد ز آغوش فلاخن بر زمیناز گرانقدری نمی افتد ز چشم اعتبارپرتو خورشید اگر افتد ز روزن بر زمینعافیت در خاکساری، ایمنی در نیستی استسایه را پروا نباشد از فتادن بر زمینپرتو خورشید را نعل سفر در آتش استدامن جان را ندوزد لنگر تن بر زمینبر سر موران بود دست حمایت پای مناز سبکروحان کسی نگذشته چون من بر زمینبا هزاران چشم روشن آسمان جویای توستچون ره خوابیده خواهی چند خفتن بر زمین؟بر زمین نه پشت دست ای سرو پیش قامتشتا به چند از سایه خواهی خط کشیدن بر زمین؟گر نداری میوه افکندنی چون سرو و بیدغیرتی کن، سایه ای باری بیفکن بر زمینگوشه امنی اگر صائب تمنا می کنینیست غیر از گوشه دل هیچ مأمن بر زمین
غزل شماره ۶۱۸۱ می کشد دامن چو زلف سرکش او بر زمینمی نهد در چین ز غیرت ناف و آهو بر زمینگل چه حد دارد تواند چهره شد با عارضش؟آن که مالید آفتاب و ماه را رو بر زمینخفتگان خاک را صبح قیامت می شودسایه هر جا افکند آن قد دلجو بر زمینخوشه چینان خوشه پروین به دامن می برندهر کجا ریزد عرق از چهره او بر زمینپنجه خورشید می گردد گریبانگیر خاکپای خود هر جا گذارد آن پریرو بر زمینپاک می سازد ز دین و دل بساط خاک راچون کشد دامان ناز آن عنبرین مو بر زمینپشت دست عجز، ماه عید با آن سرکشیمی گذارد پیش طاق آن دو ابرو بر زمینتا دکان حسن او شد باز در مصر وجوداز کسادی می زند یوسف ترازو بر زمینمن کیم تا آرزوی خواب آسایش کنم؟آسمان نگذاشت در جایی که پهلو برزمینکی مربع می نشیند در صف دانشوران؟پیش استاد آن که ننشیند دو زانو بر زمینغوطه زد در خاک تا تیر هوایی شد بلندسرکشان را زود می مالد فلک رو بر زمیندر برومندی نسازد هر که دلها را خنکمی کند صائب گرانی سایه او بر زمین
غزل شماره ۶۱۸۲ از حجاب عشق محرومم ز رخساری چنیندست خالی می روم بیرون ز گلزاری چنینسجده می آرند خورشید و مه و انجم تراقسمت یوسف نشد در خواب، بازاری چنینخانه چشمش به آب زندگانی می رسدهر که دارد در نظر خورشید رخسای چنینحلقه زلفش مرا از کفر و دین بیگانه کردگر کمر بندد کسی، باری به زناری چنینبی دل دین کرد خال زیر زلف او مرادر کمین کس مباد دزد عیاری چنینگوشها گنجینه گوهر شد از گفتار توکس ندارد یاد یاقوت گهرباری چنیندیده قربانیان می گشت طوق قمریانسرو بستانی اگر می داشت رفتاری چنینبرندارد گوشه چشمش سر از دنبال مناز خدا می خواستم عاشق نگهداری چنینپرسش اغیار شیین کرد بر من مرگ رابدتر از صد دشمن جانی است غمخواری چنینسبزه خط برنمی گرداند از شمشیر رویبود این آیینه را در کار زنگاری چنیندل نگیرد یک نفس در سینه تنگم قرارعالم امکان ندارد خانه بیزاری چنیندامن صحرا چراغان شد ز نقش پای منوادی مجنون ندارد گرم رفتاری چنینکرد دلسرد از دو عالم داغ عشق او مرابهتر از صد گنج قارون است دیناری چنیندار و گیر عقل بر من زندگی را تلخ ساختبدترست از لشکر بیگانه سرداری چنینعشق بر من دردمندی را گوارا کرده استچون شود به، هر که را باشد پرستاری چنین؟تا گشودم چشم، رفت از کف دل آزاده امکی به همره باز می ماند سبکباری چنین؟نور از آیینه می بارد سکندر را به خاکاز حیات جاودان کم نیست آثاری چنینسایه طول امل آزادگان را می گزدوای بر آن کس که دارد در بغل ماری چنیناز سر پر شور من کان ملاحت شد زمینتوشه ای بر دار بیدرد از نمکزاری چنینروزگاری بود برگ گفتگو صائب نداشتاز نسیمی بر رخش بشکفت گلزاری چنین
غزل شماره ۶۱۸۳ می از خود آورد بیرون ایاغ لاله رخسارانازان پیوسته تر باشد دماغ لاله رخساراندلیل گمرهان است آتش سوزنده در شبهاچراغی نیست حاجت در سراغ لاله رخسارانز آه سرد روی آتشین را نیست پرواییبه روی صبح می خندد چراغ لاله رخساراننظربازی کند هنگامه گرم آتش عذاران راکه تر گردد به یک شبنم دماغ لاله رخسارانز خودداری نمی سازند کام خاکساران تراگر چه سرنگون باشد ایاغ لاله رخساراننگه را دور باش شرم در بیرون در سوزدندارد هیچ کس رنگی ز باغ لاله رخساراننمی باشد تهی پای چراغ از تیرگی صائبسیاهی کم نمی گردد ز داغ لاله رخساران
غزل شماره ۶۱۸۴ نباشد لقمه ای بی خون دل بر خوان درویشاننگردد خشک هرگز از قناعت نان درویشاننریزند آبروی خویش بهر عمر جاویدانکه باشد آبرو سرچشمه حیوان درویشاناز ایشان جوی همت گر هوای سلطنت داریکه تاج و تخت باشد کمترین احسان درویشاناگر چه دستشان کوتاهتر از آستین باشدبود گوی فلک ها در خم چوگان درویشانز کوه قاف اگر باشد شکوه سلطنت افزونپر کاهی ندارد وزن در میزان درویشانسگ از همراهی اصحاب کهف از شیر مردان شدمکن دست ارادت کوته از دامان درویشاننباشد ذره ای نومید از احسانشان صائبازان گرم است چون خورشید دایم نان درویشان
غزل شماره ۶۱۸۵ اگر بر زخم کافر نعمتان باشد گران پیکانزبان شکر گردد زخم ما را در دهان پیکاندل از دل برگرفتن سخت دشوارست یاران رابه آسانی چسان دل دست بردارد ازان پیکان؟ز شادی در حریم دلگشای سینه عاشقبه شکر خنده چون سوفان بگشاید دهان پیکانسر تسلیم چون مردان به جیب خاکساری کشکه دارد از سرافرازی هدف را بر زبان پیکانبه همت می برند از پیش کار خویش اهل دلگشود از غنچه نشکفته ای صد گلستان پیکانبه هر جانب که رو آرد گشایش در قدم داردیکی کرده است تا از راستی دل با زبان پیکاننشسته است آنچنان در سینه ام پهلوی هم تیرشکه ننشیند به ترکش پهلوی هم آنچنان پیکانگرانان را کشد منزل به خود پیش از سبکبارانکه پیش از بال تیر آید به آغوش نشان پیکانز اهل دل مجو زیر فلک آسایش خاطردل خود می خورد در خانه تنگ کمان پیکانازان دل را نمی سازم هدف پیش خدنگ اوکه ترسم آب گردد در دل گرمم روان پیکاننگردانید دل جا در تن من از گرانخوابیچه حرف است اینکه در یکجا نمی گیرد مکان پیکان؟مخور از ساده لوحی روی دست گلشن دنیاکه دارد غنچه اش در روی دل صائب نهان پیکان
غزل شماره ۶۱۸۶ ز چشم ظالم او چون نیندیشند معصومان؟که دارد غمزه ای گیرنده تر از خون مظلوماننیفتد هیچ کافر بر زبان ناصحان یارب!مرا کردند عاقل رفته رفته این نفس شوماناگر در دامن محشر گنه این آبرو داردبسا خجلت که خواهد شد گریبانگیر معصومانصفا می بارد از آب گهر آیینه دولتمهل آید برون از پرده آب چشم مظلومانبه شکر این که محروم از وصال او نه ای صائببگو در وقت فرصت شمه ای از حال محرومان غزل شماره ۶۱۸۷ ز بی دردی نمی سازم به صندل دردسر پنهانکه سازم درد را از قدردانی از نظر پنهانهمان خون می چکد از شکوه دوری ز منقارشاگر گردد چو مغز پسته طوطی در شکر پنهانمگر از خانه آمد دلبر شبگرد من بیرون؟که ماه از هاله گردیده است در زیر سپر پنهانبلند افتاده است آهن دلان را ناخن کاوشوگرنه می شدم در سنگ خارا چون شرر پنهانهمان از تیر باران حوادث نیستم ایمنشوم در چشم مور از ناتوانی ها اگر پنهانحذر کن بیشتر از خصم دیرین چون ملایم شدکه آن مکار را در موم باشد نیشتر پنهانشود از سنگ و آهن خرده راز شرر رسواچو آمد از دو لب بیرون، نمی ماند خبر پنهانشمیم بید و عود از آتش سوزان شود روشنمحال است این که ماند خلق مردم در سفر پنهانز شکر خنده پنهان نشد کم زهر چشم اونماند تلخی بادام هرگز در شکر پنهانمخور بی همرهان صائب دم آبی اگر باشدکه از شرم سکندر خضر گردید از نظر پنهان
غزل شماره ۶۱۸۸ مکن آزادگان را جستجو از این و آن پنهانکه باشد از سبکباری پی این کاروان پنهانز دشمن روی می کردند پنهان پیش ازین مردمشوند اکنون ز وحشت دوستان از دوستان پنهانبه من در پره حرف سخت می گوید ملامتگرهما را می کند در لقمه نادان استخوان پنهانز رنگ چهره رسوا می شود وقت برون رفتنتماشایی کند هر چند گل از باغبان پنهانشود خواب گران از پرده های دیده رسواترنگردد مستی غفلت ز چشم مردمان پنهاننباشد تاب دست انداز مردم ناتوانان راازان از دیده ها می گردد آن موی میان پنهاندم آبی به کام دل نصیب کس نمی گرددازان گردید خضر از چشم شور تشنگان پنهانز کوه قاف رسوای جهان شد عاقبت عنقاچسان ماند کسی صائب به این سنگ نشان پنهان؟