غزل شماره ۶۱۶۸ نرگس نیلوفری، مژگان زرین را ببینچشم زرین چنگ آن غارتگر دین را ببینپیش آن رو حرف خوبان ختن گفتن خطاستزیر چین زلف، آن رخسار ماچین را ببیندر دل شب گر ندیدی صبح عالمتاب رادر لباس عنبرین آن سرو سیمین را ببینگر ندیدی شاخ گل را با خزان آمیختهبر سر دوش من آن دست نگارین را ببینای که می پرسی چرا گردیده ای مست و خراب؟آن لب میگون و آن چشم خمارین را ببینخنده کبک است در گوشش فغان عاشقانسرگرانی را نظر کن، کوته تمکین را ببینگر ندیدی ریشه جان بر لب آب حیاتگرد آن لبهای میگون خط مشکین را ببینصائب از دامان گل دست طمع کوتاه دارزخمی خار ندامت دست گلچین را ببین
غزل شماره ۶۱۶۹ خال را در زیر زلف آن پری پیکر ببینگر ندیدی دانه از دام گیراتر ببینمی گدازد نور را در چشم حسن بی نقابباده گلرنگ را در شیشه و ساغر ببیندور از انصاف است پیچیدن سر از سودای ماعذر خواه دست خالی چهره چون زر ببیناز گریبان تجرد چون مسیحا سر برآربیضه خورشید را در زیر بال و پر ببینگر ندیدی در ضمیر نقطه صد دفتر سخندر دهان تنگ او صد بوسه را مضمر ببینگر ندیدی بر لب کوثر هجوم تشنگاندر غبار خط نهان آن لعل جان پرور ببینبرنیاورده است دست از آستین تا روزگارزیر پای خود یکی ای نخل بارآور ببینچشم بگشا در محیط عشق و از موج و حبابصد میان بی کمر با افسر بی سر ببیندرد دل را دیدن رسمی زیادت می کندعیسی من دردمندان را ازین بهتر ببینجسم زندان است بر جان هر قدر صافی بوداضطراب آب را در سینه گوهر ببیننیست صائب بی غبار تیرگی پای چراغلاله رویان چمن را از برون در ببین
غزل شماره ۶۱۷۰ روی جانان را نهان در خط چون ریحان ببینچهره یوسف کبود از سیلی اخوان ببیناز خط نورسته بر گرد لب جان بخش اوریشه جان در کنار چشمه حیوان ببینگر ندیدی تنگ شکر زیر بال طوطیاندر پناه خط سبز آن غنچه خندان ببینروی عالمسوزش از خط دست و پا گم کرده استاین چراغ مضطرب را در ته دامان ببیناز خط شبرنگ، صد پروانه پر سوختهگرد روی آتشین آن بلای جان ببینشد مکرر در کنار هاله دیدن ماه راخط مشکین را به گرد آن رخ تابان ببینگر ندیدی خال را در کنج آن لب وقت خطیوسف بی جرم را در گوشه زندان ببیناز پریزادان مگو بسیار چون نادیدگانزلف و خط و کاکل و گیسوی مشک افشان ببینگر نمی دانی چرا بی دین و دل گردیده ایمزلف کافر کیش آن غارتگر ایمان ببینفکر پوچ است از خم چوگان قدرت سرکشینه فلک را همچو گو سرگشته در میدان ببینگوی خورشید از خم چوگان او سالم نجستدست و بازوی بلند آن سبک جولان ببیندیده ای آیینه را بسیار، بهر امتحانیک نظر خود را به چشم صائب حیران ببین
غزل شماره ۶۱۷۱ چشم خواب آلود او را در خم ابرو ببینتیزی شمشیر بنگر، غفلت آهو ببیندر کف دست سلیمان گر ندیدی مور راچشم بگشا خال را بر صفحه آن رو ببینپیچ و تاب دلربایی نیست مخصوص کمرصاف کن آیینه را این شیوه در هر مو ببینزلفش از هر حلقه دارد چشم بر راه دلیدر به دست آوردن دل اهتمام او ببینهرگز از خون شکاری بال تیرش تر نشدشست صاف دلگشای آن کمان ابرو ببینمی گدازد چشم را خورشید بی ابر تنکجلوه آن سرو سیم اندام را در جو ببینخلوت آغوش را از نقش انجم پاک کنبعد ازان چون هاله دلجویی ازان مه رو ببینشهسواری نیست یار ما کز او گردن کشنددر خم چوگان حکمش چرخ را چون گو ببینمی کند نامرد آب و نان دنیا مرد راهمچو مردان خون دل خور، قوت بازو ببینمی کشد زنگار قد چون سرو بر آیینه امتخم غم را در زمین پاک من نیرو ببینآنچه جم در جام از اسرار نتوانست دیدخویش را بر هم شکن در کاسه زانو ببینخوبی دنیا ز عقبی پشت کاری بیش نیستچند صائب محو پشت کار باشی، رو ببین
غزل شماره ۶۱۷۲ تا به خون رنگین نسازی چون گل احمر جبینکی توانی شست در سرچشمه کوثر جبین؟روز محشر سرخ رو چون لاله برخیزد ز خاکآل تمغای شهادت هر که دارد بر جبینوقت رفتن زردرویی می برد با خود به خاکمی گذارد هر که چون خورشید بر هر در جبینوقت آن کس خوش که در باغ جهان مانند بیدتیغ اگر بارد به فرقش چین نیارد بر جبیناز دلم هر پاره چون برگ خزان در عالمی استنیست از شیرازه این اوراق را چین بر جبیننیستی از اهل بینش، ورنه پیش عارفاننامه واکرده ای در دست دارد هر جبینبهر مشتی خار و خس کز دست بیرون می رودچند بگذاری به خاک راه چون صرصر جبینچون لباس غنچه از هم می شکافد سنگ راتا به داغ او رساند لاله احمر جبینصحبت روشن ضمیران کیمیای دولت استاز فروغ مهر گردد مشرق گوهر جبینتا غبار خاکساری در بساط خاک هسترنگ دردسر مریز از صندل تر بر جبینصائب اینجا آفتاب از دور می بوسد زمیننیست برگ سجده این آستان در هر جبیناین غزل را هر که گوید صائب از اهل سخنمی گذارم پیش او بر خاک تا محشر جبین
غزل شماره ۶۱۷۳ ای لب لعل ترا خون یمن در آستینهر سر موی ترا چین و ختن در آستینگر چه دلگیرست چون شام غریبان طره اشدارد از رخسار او صبح وطن در آستینغیرت عشق زلیخا بود مانع، ورنه داشتبوی یوسف ساکن بیت الحزن در آستیندر گلستانی که من گریان در آیم، غنچه هاخنده را پنهان کنند از شرمن من در آستیندامن فانوس آن وسعت ندارد، ورنه منگریه ها دارم چو شمع انجمن در آستینگر به دست افتد شکستی، می کنم در کار دلمن نه زانهایم که اندازم شکن در آستینرشک مانع بود، ورنه تیشه من نیز داشتنقش های دلربا چون کوهکن در آستیناعتمادی نیست بر عمر سبکسیر بهاراز شکوفه شاخ ازان دارد کفن در آستینبی محرک نیست ممکن حرفی از من سر زندگر چه دارم چون قلم چندین سخن در آستینگر چه صائب ظاهر ما چون قلم بی حاصل استشکرستانهاست ما را از سخن در آستین
غزل شماره ۶۱۷۴ پیش هر ناشسته رویی وا مکن لب بیش ازینآبروی خود مبر در عرض مطلب بیش ازینگر شب خود را نمی سازی ز برق آه روزروز خود را از سیه کاری مکن شب بیش ازینمی شود زلف حواس از باد پیما تار و مارپوچ گویان را مزن انگشت بر لب بیش ازینکاهلی خوابیده می سازد ره نزدیک راخواب آسایش مکن بر پشت مرکب بیش ازینبرنمی آید نفس از واصلان بحر عشقدعوی عرفان مکن ای نامؤدب بیش ازینبر چراغان تجلی آستین افشان مشوشکوه بیجا مکن از سیر کوکب بیش ازینبرگریز ناخن تدبیر شد، دل وا نشداین گره در کار ما مپسند یارب بیش ازینکعبه و بتخانه یکسان است صائب پیش سیلحرف کفر و دین مگو با اهل مشرب بیش ازین
غزل شماره ۶۱۷۵ عشق ما را ظرف دنیا برنتابد بیش ازیندرد ما را کوه و صحرا برنتابد بیش ازینمابه جای توشه دل برداشتیم از هر چه هستبار سنگین راه عقبی برنتابد بیش ازینبر سر شوریده مغزان گل گرانی می کندفرق مجنون داغ سودا برنتابد بیش ازینیک جهان دیوانه را نتوان به مویی بند کردزلف جانان بار دلها برنتابد بیش ازیندردسر را، هم به دردسر مداوا می کنیمبار صندل جبهه ما برنتابد بیش ازینصفحه آیینه از مشق نفس گردد سیاهآن رخ نازک تماشا برنتابد بیش ازیننیش ابرام از لب خاموش سایل می خوریمغیرت همت تقاضا برنتابد بیش ازینچرخ مینایی ز جوش فکر ما در هم شکستباده پر زور، مینا برنتابد بیش ازینشهوت جانسوز را پیش از اجل در خاک کنکشتن آتش مدارا بر نتابد بیش ازینحسن معذورست اگر در پرده جولان می کندشوخی عرض تمنا برنتابد بیش ازینصبح پیری خنده زد صائب سیه کاری بس استتیرگی جان مصفا برنتابد بیش ازین
غزل شماره ۶۱۷۶ سایه تا افتاد ازان شمشاد بالا بر زمینآسمان رنگ قیامت ریخت گویا بر زمینمحو شد در روی او هر چشم بینایی که بودشبنمی نگذاشت آن خورشید سیما بر زمینسایه شمشاد جان بخش تو ای آب حیاتکرد چون می خاکساری را گوارا بر زمینخط مشکین کرد کوته، دست آن زلف درازاین سزای آن که مالد روی دلها بر زمین!از دل و دین پاک می سازد بساط خاک راچون کشد دامان ناز آن سرو بالا بر زمینبر سر ما خاکساران سایه کردن عیب نیستکآیه رحمت شود نازل ز بالا بر زمینروز محشر پرده بر می دارد از اعمال تومی شود در نوبهاران دانه رسوا بر زمینقمریی بر خاک صورت بندد از نقش قدمچون گذارد پای خود آن سرو بالا بر زمینخاکساری از سرافرازان عالم عیب نیستمی نشیند آفتاب عالم آرا بر زمینپرده دام است هر خاکی درین وحشت سراتا نبینی پیش پای خود منه پا بر زمینهر که کم کم خرده خود صرف درویشان نکردمی گذارد همچو قارون جمله یکجا بر زمینهر کجا گوهر فزون تر، تشنه چشمی بیشترمی تپد چون ماهی بی آب، دریا بر زمینسیل از افتادگی دیوار را از پا فکندسرکشان را روی می مالد مدارا بر زمیننیستم پرگار و چون پرگار از سرگشتگیهست در گردش مرا یک پا و یک پا بر زمینهمت سرشار بی ریزش نمی گیرد قرارداشت تا یک قطره می، ننشست مینا بر زمیندر بیابان راهش از موی کمر نازکترستهر که داند نوک خاری نیست بیجا بر زمینآن سبکدستم که آورده است در میدان لافپشت پای من مکرر پشت دنیا بر زمیناز گرانجانی تو در بازار امکان مانده ایورنه هیهات است ماند جنس عیسی بر زمینشمع امیدش ز باد صبح روشنتر شودهر که چون خورشید مالد روی خود را بر زمینخامه معجز رقم گر خضر وقت خویش نیستسبز چون گردد به هر جا می نهد پا بر زمین؟ثبت می سازد به خط سبز در هر نوبهارمنشی رحمت برات روزی ما بر زمینقسمت آدم شد از روز ازل سر جوش فیضریخت ساقی جرعه اول ز مینا بر زمینعقل هیهات است مجنون را شکار خود کندمی گذارد شیر پشت دست اینجا بر زمیناز سکندر صفحه آیینه ای بر جای ماندتا چه خواهد ماند از مجموعه ما بر زمینگل چه صورت دارد از اجزای خود غافل شود؟دام صید آدمیزادست رگها بر زمینمی دهد داغ عزیزان را فشار تازه ایلاله ای هر جا که می گردد هویدا بر زمینسفره اهل قناعت صائب از نعمت پرستروزی موران بود دایم مهیا بر زمین
غزل شماره ۶۱۷۷ هر که اینجا از سرافرازان نهد سر بر زمینخط ز خجلت کم کشد در روز محشر بر زمینهر طرف جولان کند آن نازپرور بر زمینریزد از پای نگارین رنگ محشر بر زمینبس که در یک جا ز شوخی ها نمی گیرد قرارنقش پای او نمی گردد مصور بر زمیندر زمان حسن عالمگیر او از انفعالخط به مژگان می کشد خورشید انور بر زمیندیده حیران چو نرگس سر برون آرد ز خاکسر او هر جا که گردد سایه گستر بر زمینگر چه شد روی زمین پاک از دل و دین عمرهاستمی کشد زلفش همان دامان محشر بر زمینتا جمال بی زوال او بلند آوازه شداز فلک افتاد طشت مهر انور بر زمینمی توان سیراب گشتن زان عقیق آبدارآب می ریزد اگر از دست گوهر بر زمیننقش پای من نمی آید به چشم رهروانمور هم نگذشته است از من سبکتر بر زمیناشک خونین ریزد از مژگان مرا بی اختیارآنچنان کز رشته بگسسته گوهر بر زمینهر که چون آیینه دارد جبهه وا کرده ایمی شود فرمانروا همچون سکندر بر زمینصندل تر را به خاک تیره یکسان می کندآن که می ریزد ز غفلت درد ساغر بر زمیناز بلند و پست، خامان جهان را چاره نیستمرغ نو پرواز می افتد مکرر بر زمینما ز کافر نعمتی از شکر منعم غافلیممی گذارد مرغ در هر دانه ای سر بر زمیننقد خود را نسیه کردن نیست کار عاقلانپیش دونان چند مالی روی چون زر بر زمین؟آفتابش بر لب بام است و ریزد هر نفسخواجه از بهر عمارت رنگ دیگر بر زمینهر کف خاکی کف افسوس از خود رفته ای استپای خود فهمیده نه وقت سراسر بر زمینتا به کی سازی گرانبار از علایق خویش را؟رحم کن رحم ای گرانجان سبکسر بر زمینچند از بی اعتمادی در جهان آب و گلقطره خواهی زد پی رزق مقدر بر زمین؟تا کی از طول امل چون موجه خشک سرابدر تمنای گهر باشی شناور بر زمین؟رزق خاک تیره سازد آب را استادگیچون گرانجانان مکن زنهار لنگر بر زمینپیش چشم من نهاده است از تهیدستی محیطپشت دست از پنجه مرجان مکرر بر زمینمی تواند عشق بالا دست را مغلوب کردهر که آورده است پشت چرخ اخضر بر زمینخرج خاک تیره می گردد به اندک فرصتیمی کشد چون ابر هر کس دامن تر بر زمیناز ثمر قانع مشو با برگ، کز اشجار باغسایه بی حاصلان باشد گرانتر بر زمیناز کنار بام دارد کوزه خالی خطرزود از اوج اعتبار افتد سبکسر بر زمیندر خنک گرداندن دلهاست عمر جاودانبیش می ماند درخت سایه گستر بر زمینسرکشی با زیردستان شاهد بی حاصلی استمی گذارد شاخهای پر ثمر سر بر زمینتازه رویان پیش در دلها تصرف می کنندنخل نورس می دواند ریشه بهتر بر زمینصحبت سر در هوایان را نمی باشد ثمرسایه خشکی است از سرو و صنوبر بر زمینزندگی را در تن آسانی تلف کردن خطاستچند خواهی ریختن این آب کوثر بر زمین؟در حیات از پیش بینی خاکساری پیشه کننقش خواهی بست چون ده روز دیگر بر زمینهست در خاک فراموشان در ایام حیاتنیست چون آثار خیری از توانگر بر زمیناشک مظلومان به معراج اجابت می رسدزود برخیزد ز خاک، افتد چو گوهر بر زمینجان قدسی را نگردد جسم مانع از عروجکی شمیم عود می ماند ز مجمر بر زمین؟از فشاندن اندکی با خود ببر، چون عاقبتمی گذاری هر چه داری ای توانگر بر زمینگر نسازی تر گلویی از ثمر چون سرو و بیدسایه خشکی به عذر آن بگستر بر زمینگر چه صائب از نی کلکم جهان پر شکرستمی نهم چون بوریا پهلوی لاغر بر زمین