انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 614 از 718:  « پیشین  1  ...  613  614  615  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۲۰

قدم بر چشم من نه قلزم خون را تماشا کن
بیا در سینه من بر مجنون را تماشا کن

اگر تاب تماشای دل پر خون نمی آری
ز زیر چشم باری چشم پر خون را تماشا کن

جدایی نیست حسن و عشق را یک مو ز یکدیگر
به جای زلف لیلی بید مجنون را تماشا کن

مگو در چشمه خورشید نیلوفر نمی باشد
بر آن رخسار چشم آسمان گون را تماشا کن

اگر میل خیابان بهشت جاودان داری
نظر بگشای آن بالای موزون را تماشا کن

نگه را می کند خوناب حسرت شرم هشیاری
بکش جامی و آن لبهای میگون را تماشا کن

مبر حسرت اگر فوت از تو شد نظاره مجنون
به سیر من بیا صد دشت مجنون را تماشا کن

ندیدی گر تنور نوح و طوفان جهانگیرش
ز داغ سینه من جوشش خون را تماشا کن

نه هر چشمی تواند خط سبز عشق را خواندن
به چشم داغ سودا بید مجنون را تماشا کن

ندیدی گر هلال منخسف با زهره در یک جا
در آن دنبال ابرو خال موزون را تماشا کن

اگر در آتش سوزنده شاخ گل ندیدستی
میان بزم ما آن جامه گلگون را تماشا کن

مپوشان چشم ازان رخسار در ایام خط صائب
رقم های لطیف کلک بیچون را تماشا کن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۲۱

چو تیغم پهلوی خود جای ده جوهر تماشا کن
بکش دست نوازش بر سرم دیگر تماشا کن

به تیغ طعنه بی جوهری خونم چه می ریزی؟
چو آیینه مرا رویی بده، جوهر تماشا کن

مرا از کسوت بخت سیه عریان کن و بنگر
بیفشان ز اخگر من گرد، خاکستر تماشا کن

مباد آب در چشمت بگردد از فروغ او
بپوشان چشم را آنگاه این گوهر تماشا کن

رگ خامی ندارم، میوه شاخ بلندم من
عیار این سخن از چهره چون زر تماشا کن

ندارم در جگر آهی، اگر باور نمی داری
بنه از استخوانم عود در مجمر تماشا کن

هلاکم کرد و می سوزد به خاکم شمع کافوری
پس از عمری به من دلسوزی اختر تماشا کن

هزاران بوسه در پرواز گرد آن دهن بنگر
هجوم تشنگان را بر لب کوثر تماشا کن

بخوان در بوستان یک مصرع از اشعار من صائب
میان عندلیبان شورش محشر تماشا کن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۲۲

سفر نزدیک شد، فکر اقامت را ز سر وا کن
مهیای وداع آشیان شو، بال و پر وا کن

ندارد سیل بی زنهار رحمت بر گرانخوابان
ز پای خویش این بند گران را پیشتر وا کن

وداع برگ هستی را به ایام خزان مفکن
چو گل در نوبهار این سست پیمان را ز سر وا کن

ترا آسوده آب و دانه در کنج قفس دارد
ز آب و دانه بگذر، این گره از بال و پر وا کن

به مستی مگذران چون بلبل ایام بهاران را
چو گل گوشی درین بستان به تحقیق خبر وا کن

نه ای از لاله کمتر در ریاض دردمندی ها
گریبانی به داغ سینه سوز ای بی جگر وا کن

به سرو و بید دامن باز کردن بی ثمر باشد
اگر وا می کنی دامن، به نخل خوش ثمر وا کن

اگر چون نیشکر سنگین دلان پامال سازندت
تو از هر بند انگشتی سر تنگ شکر وا کن

نمی خواهد بصیرت وحشت از دنیای بی حاصل
نداری گر دل بیدار، چشمی چون شرر وا کن

به راه پر خطر دامان کوشش از میان بگشا
به منزل چون رسی بند قبا بگشا، کمر وا کن

نداری چون صدف گر صبر صائب بر تهیدستی
لب دریوزه پیش مردم والاگهر وا کن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۲۳

خدایا قطره ام را شورش دریا کرامت کن
دل خون گشته و مژگان خونپالا کرامت کن

نمی گردانی از من راه اگر سیل ملامت را
کف خاک مرا پیشانی صحرا کرامت کن

جنون من به داغ ریزه انجم نمی سازد
مرا چون مهر یک داغ جهان آرا کرامت کن

دل مینای می را می کند جام نگون خالی
دل پر خون چو دادی، چشم خونپالا کرامت کن

درین وحشت سرا تا کی اسیر آب و گل باشم؟
مرا راهی به سوی عالم بالا کرامت کن

به گرداب بلا انداختی چون کشتی ما را
لبی خشک از شکایت چون لب دریا کرامت کن

مرا هر روز چون خورشید قرصی در کنار افکن
نمی گویم به من رزق مرا یکجا کرامت کن

ز سودای محبت هیچ کس نقصان نمی بیند
دل و دستی مرا یارب درین سودا کرامت کن

نظر بینا چو شد خضرست هر گرد سبکسیری
من گم کرده ره را دیده بینا کرامت کن

دل خود می خورد سیلاب چون جایی گره گردد
زبان شکوه ام را قوت انشا کرامت کن

حضور گلشن جنت به زاهد باد ارزانی
مرا یک گل زمین از ساحت دلها کرامت کن

دو شاهد چون دو بال و پر بود شهباز معنی را
زبان آتشین دادی، ید بیضا کرامت کن

بهار طبع صائب فکر جوش تازه ای دارد
نسیم گلستانش را دم عیسی کرامت کن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
]غزل شماره ۶۲۲۴

برآورد از نهادت گرد عصیان، گریه ای سر کن
اگر دل را نسازی آب، باری دیده ای تر کن

ز غفلت چند خواهی روز را شب کرد ای غافل؟
شبی را هم ز آه آتشین روز منور کن

نسازی گر دهانی را چو نخل بارور شیرین
خنک از سایه دلها را چو بید سایه گستر کن

سفیدی می کند راه فنا از هر سر مویت
درین وحشت سرا تا پای داری راه را سر کن

به نعل واژگون از راهزن ایمن شود رهرو]
چو دل را ساده کردی خانه خود را مصور کن

به شیرینی توان بستن لب بیهوده گویان را
ز هر کس بشنوی تلخی، دهانش پر ز شکر کن

هلالی کرد چشم شور، مه را در تمامی ها
درین عبرت سرا پهلوی چرب خویش لاغر کن

ترا چون خاک خواهد بود آخر بستر و بالین
در ایام حیات از خاک هم بالین و بستر کن

نصیحت کی اثر در سنگ خارا می کند صائب؟
برای این گرانخوابان برو افسانه ای سر کن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۲۵

به یک زخم نمایان سرفرازم از شهیدان کن
چو صبح وصل خندانم ازین لطف نمایان کن

اگر خواهی که خورشید از گریبانت برون آید
سحرخیزی فن خود همچون صبح پاکدامان کن

نگاه شور چشمان می برد شیرینی از شکر
لب پر خنده خود را ز چشم غیر پنهان کن

به زلف خود مشو مغرور و عالم را مزن بر هم
حذر از ناله زنجیر سوز بیگناهان کن

به عزم سیر با اغیار چون در بوستان گردی
چو بینی سنبلی را یاد این خاطر پریشان کن

گلت پا در رکاب جلوه باد خزان دارد
برو ای بلبل بی درد آه و ناله سامان کن

خیال زنده رود از سینه گرد غم برد صائب
چو غم زور آورد بر خاطرت یاد صفاهان کن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۲۶

سر بی مغز را از باده گلرنگ خالی کن
دل خود را مصفا از شراب لایزالی کن

چو نقش بوریا بر خاک نه پهلوی لاغر را
می ریحانی تحقیق در جام سفالی کن

چو ماه بدر عمری جلوه تن پروری کردی
به گردون ریاضت روزگاری هم هلالی کن

همیشه برق فرصت بر مراد کس نمی خندد
اگر هم گریه ای یابی دلی از گریه خالی کن

زبان بازی به شمع بی ادب بگذار در مجلس
به بزم حال چون آیی شمار نقش قالی کن

مکن تن پروری تا می توان دل را صفا دادن
چو اصحاب یمین تعمیر ایوان شمالی کن

ز نخل زندگی تا هست برگی بر قرار خود
ز آه سرد چون باد خزان بی اعتدالی کن

نداری دسترس چون بر زر و سیم جهان صائب
دل احباب را تسخیر از نیکو خصالی کن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۲۷

برای کام دنیا دامن دل بر میان مشکن
پر و بال هما را در هوای استخوان مشکن

فلک در زیر پای توست چون از خود برون آیی
برای این ره نزدیک دامن بر میان مشکن

به یوسف می توان بخشید جرم کاروانی را
خدا را در میان بین، خاطر خلق جهان مشکن

به بال توست در این خاکدان چون تیر پروازم
به جرم کجروی بال من ای ابرو کمان مشکن

غرور حسن ای مجنون شراکت برنمی تابد
خمار چشم لیلی را به چشم آهوان مشکن

شکست بی گناهان سنگ را در ناله می آرد
دل چون شیشه ما را به سنگ امتحان بشکن

حریف کاسه زهر پشیمانی نخواهد شد
به حرف دشمنان زنهار قلب دوستان مشکن

به کار چشم زخم باغ می آید وجود من
به جرم بی بری شاخ مرا ای باغبان مشکن

به گوش جان نگه دار این نصیحت را ز من صائب
اگر خواهی که قدرت نشکند نان خسان مشکن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۲۸

نیابد ره به بزمش گر دل پر اضطراب من
نخواهد ماند در بیرون در بوی کباب من

گرفتم بیم رسوایی است دامنگیر در روزت
چرا در پرده شبها نمی آیی به خواب من؟

شکست رنگ من بر شیشه دل سنگ می بارد
میا بی باده گلگون به سیر ماهتاب من

اگر ویرانی ظاهر نپیچاند عنانت را
توانی گنجها برداشت از ملک خراب من

خوشم با دولت ناخوانده، ورنه گر ضرور افتد
غزالان را به دام جذبه آرد پیچ و تاب من

به سر وقت دل من گر چنین مستانه می آیی
نخواهد ماند ای بی رحم، دودی از کباب من

عتاب آلود می گویی سخن، من کیستم آخر
که سازی تلخ عیش آن دهان را در عتاب من

من اینک همچو اشک از پرده بینش برون رفتم
نیایی گر برون از پرده شرم از حجاب من

به شوخی های معنی هر که پی برده است می داند
که دارد جنبشی چون نبض هر سطر از کتاب من

قدم بردار تا گردم نگشته است از نظر غایب
اگر تعمیر خواهی کردن احوال خراب من

دهد از هاله مه سامان طوق بندگی هر شب
ندارد گر چه پروای کسی مالک رقاب من

من از نازک خیالی آن هلال آسمان سیرم
که می سوزد نفس خورشید تابان در رکاب من

به دست داد خواهان از مروت می دهم دامن
وگرنه پاک چون صبح است با عالم حساب من

همان از شرمساری می کشم خط بر زمین صائب
اگر چه گشت عالمگیر افکار صواب من

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۲۹

به خاموشی بدل شد نغمه های دلفریب من
به چشم سرمه دار آمد نوای عندلیب من

ز بس چین جبین بی نیازی کرده در کارش
صبا را دل گرفت از غنچه حسرت نصیب من

به شاخ ارغوان نبض من گر آشنا گردد
شود شاخ گل تبخاله انگشت طبیب من

نباشم چون ز همزانویی آیینه در آتش؟
که می آید برون از سنگ و از آهن رقیب من

چنان در عشق رسوایم که خال چهره لاله
به خون رشک می غلطد ز داغ سینه زیب من

ز چندین مصرع رنگین یکی صائب خوشم آید
به هر شاخ گلی سر درنیارد عندلیب من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
صفحه  صفحه 614 از 718:  « پیشین  1  ...  613  614  615  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA