غزل شماره ۶۲۲۰ قدم بر چشم من نه قلزم خون را تماشا کنبیا در سینه من بر مجنون را تماشا کناگر تاب تماشای دل پر خون نمی آریز زیر چشم باری چشم پر خون را تماشا کنجدایی نیست حسن و عشق را یک مو ز یکدیگربه جای زلف لیلی بید مجنون را تماشا کنمگو در چشمه خورشید نیلوفر نمی باشدبر آن رخسار چشم آسمان گون را تماشا کناگر میل خیابان بهشت جاودان دارینظر بگشای آن بالای موزون را تماشا کننگه را می کند خوناب حسرت شرم هشیاریبکش جامی و آن لبهای میگون را تماشا کنمبر حسرت اگر فوت از تو شد نظاره مجنونبه سیر من بیا صد دشت مجنون را تماشا کنندیدی گر تنور نوح و طوفان جهانگیرشز داغ سینه من جوشش خون را تماشا کننه هر چشمی تواند خط سبز عشق را خواندنبه چشم داغ سودا بید مجنون را تماشا کنندیدی گر هلال منخسف با زهره در یک جادر آن دنبال ابرو خال موزون را تماشا کناگر در آتش سوزنده شاخ گل ندیدستیمیان بزم ما آن جامه گلگون را تماشا کنمپوشان چشم ازان رخسار در ایام خط صائبرقم های لطیف کلک بیچون را تماشا کن
غزل شماره ۶۲۲۱ چو تیغم پهلوی خود جای ده جوهر تماشا کنبکش دست نوازش بر سرم دیگر تماشا کنبه تیغ طعنه بی جوهری خونم چه می ریزی؟چو آیینه مرا رویی بده، جوهر تماشا کنمرا از کسوت بخت سیه عریان کن و بنگربیفشان ز اخگر من گرد، خاکستر تماشا کنمباد آب در چشمت بگردد از فروغ اوبپوشان چشم را آنگاه این گوهر تماشا کنرگ خامی ندارم، میوه شاخ بلندم منعیار این سخن از چهره چون زر تماشا کنندارم در جگر آهی، اگر باور نمی داریبنه از استخوانم عود در مجمر تماشا کنهلاکم کرد و می سوزد به خاکم شمع کافوریپس از عمری به من دلسوزی اختر تماشا کنهزاران بوسه در پرواز گرد آن دهن بنگرهجوم تشنگان را بر لب کوثر تماشا کنبخوان در بوستان یک مصرع از اشعار من صائبمیان عندلیبان شورش محشر تماشا کن
غزل شماره ۶۲۲۲ سفر نزدیک شد، فکر اقامت را ز سر وا کنمهیای وداع آشیان شو، بال و پر وا کنندارد سیل بی زنهار رحمت بر گرانخوابانز پای خویش این بند گران را پیشتر وا کنوداع برگ هستی را به ایام خزان مفکنچو گل در نوبهار این سست پیمان را ز سر وا کنترا آسوده آب و دانه در کنج قفس داردز آب و دانه بگذر، این گره از بال و پر وا کنبه مستی مگذران چون بلبل ایام بهاران راچو گل گوشی درین بستان به تحقیق خبر وا کننه ای از لاله کمتر در ریاض دردمندی هاگریبانی به داغ سینه سوز ای بی جگر وا کنبه سرو و بید دامن باز کردن بی ثمر باشداگر وا می کنی دامن، به نخل خوش ثمر وا کناگر چون نیشکر سنگین دلان پامال سازندتتو از هر بند انگشتی سر تنگ شکر وا کننمی خواهد بصیرت وحشت از دنیای بی حاصلنداری گر دل بیدار، چشمی چون شرر وا کنبه راه پر خطر دامان کوشش از میان بگشابه منزل چون رسی بند قبا بگشا، کمر وا کننداری چون صدف گر صبر صائب بر تهیدستیلب دریوزه پیش مردم والاگهر وا کن
غزل شماره ۶۲۲۳ خدایا قطره ام را شورش دریا کرامت کندل خون گشته و مژگان خونپالا کرامت کننمی گردانی از من راه اگر سیل ملامت راکف خاک مرا پیشانی صحرا کرامت کنجنون من به داغ ریزه انجم نمی سازدمرا چون مهر یک داغ جهان آرا کرامت کندل مینای می را می کند جام نگون خالیدل پر خون چو دادی، چشم خونپالا کرامت کندرین وحشت سرا تا کی اسیر آب و گل باشم؟مرا راهی به سوی عالم بالا کرامت کنبه گرداب بلا انداختی چون کشتی ما رالبی خشک از شکایت چون لب دریا کرامت کنمرا هر روز چون خورشید قرصی در کنار افکننمی گویم به من رزق مرا یکجا کرامت کنز سودای محبت هیچ کس نقصان نمی بینددل و دستی مرا یارب درین سودا کرامت کننظر بینا چو شد خضرست هر گرد سبکسیریمن گم کرده ره را دیده بینا کرامت کندل خود می خورد سیلاب چون جایی گره گرددزبان شکوه ام را قوت انشا کرامت کنحضور گلشن جنت به زاهد باد ارزانیمرا یک گل زمین از ساحت دلها کرامت کندو شاهد چون دو بال و پر بود شهباز معنی رازبان آتشین دادی، ید بیضا کرامت کنبهار طبع صائب فکر جوش تازه ای داردنسیم گلستانش را دم عیسی کرامت کن
]غزل شماره ۶۲۲۴ برآورد از نهادت گرد عصیان، گریه ای سر کناگر دل را نسازی آب، باری دیده ای تر کنز غفلت چند خواهی روز را شب کرد ای غافل؟شبی را هم ز آه آتشین روز منور کننسازی گر دهانی را چو نخل بارور شیرینخنک از سایه دلها را چو بید سایه گستر کنسفیدی می کند راه فنا از هر سر مویتدرین وحشت سرا تا پای داری راه را سر کنبه نعل واژگون از راهزن ایمن شود رهرو]چو دل را ساده کردی خانه خود را مصور کنبه شیرینی توان بستن لب بیهوده گویان راز هر کس بشنوی تلخی، دهانش پر ز شکر کنهلالی کرد چشم شور، مه را در تمامی هادرین عبرت سرا پهلوی چرب خویش لاغر کنترا چون خاک خواهد بود آخر بستر و بالیندر ایام حیات از خاک هم بالین و بستر کننصیحت کی اثر در سنگ خارا می کند صائب؟برای این گرانخوابان برو افسانه ای سر کن
غزل شماره ۶۲۲۵ به یک زخم نمایان سرفرازم از شهیدان کنچو صبح وصل خندانم ازین لطف نمایان کناگر خواهی که خورشید از گریبانت برون آیدسحرخیزی فن خود همچون صبح پاکدامان کننگاه شور چشمان می برد شیرینی از شکرلب پر خنده خود را ز چشم غیر پنهان کنبه زلف خود مشو مغرور و عالم را مزن بر همحذر از ناله زنجیر سوز بیگناهان کنبه عزم سیر با اغیار چون در بوستان گردیچو بینی سنبلی را یاد این خاطر پریشان کنگلت پا در رکاب جلوه باد خزان داردبرو ای بلبل بی درد آه و ناله سامان کنخیال زنده رود از سینه گرد غم برد صائبچو غم زور آورد بر خاطرت یاد صفاهان کن
غزل شماره ۶۲۲۶ سر بی مغز را از باده گلرنگ خالی کندل خود را مصفا از شراب لایزالی کنچو نقش بوریا بر خاک نه پهلوی لاغر رامی ریحانی تحقیق در جام سفالی کنچو ماه بدر عمری جلوه تن پروری کردیبه گردون ریاضت روزگاری هم هلالی کنهمیشه برق فرصت بر مراد کس نمی خندداگر هم گریه ای یابی دلی از گریه خالی کنزبان بازی به شمع بی ادب بگذار در مجلسبه بزم حال چون آیی شمار نقش قالی کنمکن تن پروری تا می توان دل را صفا دادنچو اصحاب یمین تعمیر ایوان شمالی کنز نخل زندگی تا هست برگی بر قرار خودز آه سرد چون باد خزان بی اعتدالی کننداری دسترس چون بر زر و سیم جهان صائبدل احباب را تسخیر از نیکو خصالی کن
غزل شماره ۶۲۲۷ برای کام دنیا دامن دل بر میان مشکنپر و بال هما را در هوای استخوان مشکنفلک در زیر پای توست چون از خود برون آییبرای این ره نزدیک دامن بر میان مشکنبه یوسف می توان بخشید جرم کاروانی راخدا را در میان بین، خاطر خلق جهان مشکنبه بال توست در این خاکدان چون تیر پروازمبه جرم کجروی بال من ای ابرو کمان مشکنغرور حسن ای مجنون شراکت برنمی تابدخمار چشم لیلی را به چشم آهوان مشکنشکست بی گناهان سنگ را در ناله می آرددل چون شیشه ما را به سنگ امتحان بشکنحریف کاسه زهر پشیمانی نخواهد شدبه حرف دشمنان زنهار قلب دوستان مشکنبه کار چشم زخم باغ می آید وجود منبه جرم بی بری شاخ مرا ای باغبان مشکنبه گوش جان نگه دار این نصیحت را ز من صائباگر خواهی که قدرت نشکند نان خسان مشکن
غزل شماره ۶۲۲۸ نیابد ره به بزمش گر دل پر اضطراب مننخواهد ماند در بیرون در بوی کباب منگرفتم بیم رسوایی است دامنگیر در روزتچرا در پرده شبها نمی آیی به خواب من؟شکست رنگ من بر شیشه دل سنگ می باردمیا بی باده گلگون به سیر ماهتاب مناگر ویرانی ظاهر نپیچاند عنانت راتوانی گنجها برداشت از ملک خراب منخوشم با دولت ناخوانده، ورنه گر ضرور افتدغزالان را به دام جذبه آرد پیچ و تاب منبه سر وقت دل من گر چنین مستانه می آیینخواهد ماند ای بی رحم، دودی از کباب منعتاب آلود می گویی سخن، من کیستم آخرکه سازی تلخ عیش آن دهان را در عتاب منمن اینک همچو اشک از پرده بینش برون رفتمنیایی گر برون از پرده شرم از حجاب منبه شوخی های معنی هر که پی برده است می داندکه دارد جنبشی چون نبض هر سطر از کتاب منقدم بردار تا گردم نگشته است از نظر غایباگر تعمیر خواهی کردن احوال خراب مندهد از هاله مه سامان طوق بندگی هر شبندارد گر چه پروای کسی مالک رقاب منمن از نازک خیالی آن هلال آسمان سیرمکه می سوزد نفس خورشید تابان در رکاب منبه دست داد خواهان از مروت می دهم دامنوگرنه پاک چون صبح است با عالم حساب منهمان از شرمساری می کشم خط بر زمین صائباگر چه گشت عالمگیر افکار صواب من
غزل شماره ۶۲۲۹ به خاموشی بدل شد نغمه های دلفریب منبه چشم سرمه دار آمد نوای عندلیب منز بس چین جبین بی نیازی کرده در کارشصبا را دل گرفت از غنچه حسرت نصیب منبه شاخ ارغوان نبض من گر آشنا گرددشود شاخ گل تبخاله انگشت طبیب مننباشم چون ز همزانویی آیینه در آتش؟که می آید برون از سنگ و از آهن رقیب منچنان در عشق رسوایم که خال چهره لالهبه خون رشک می غلطد ز داغ سینه زیب منز چندین مصرع رنگین یکی صائب خوشم آیدبه هر شاخ گلی سر درنیارد عندلیب من