غزل شماره ۶۲۳۰ نبندد دشمن آتش زبان طرف از گزند منبه فریاد آورد دریای آتش را سپند مننهالی بود استغنا، زمین گیر گرانجانیبه اندک فرصتی سروی شد از طبع بلند منبه روی دوزخ خونگرم حرف سرد می گویدکجا سازد به جنت خاطر مشکل پسند من؟تغافل بر مسیحا می زدم از درد بی درمانبه درمان کرد محتاجم دل نادردمند منسخنگو می شود چشمی که من باشم نظربازشزبان دان می شود مرغی که می افتد به بند منبرون آی از نقاب شرم تا از خود برون آیمکه از افسردگی پا در حنا دارد سپند منبه همت نکهت گل را عنان پیچیده ام صائبتذرو رنگ نتواند پریدن از کمند من
غزل شماره ۶۲۳۱ سبک جولانتر از برق است حسن لاله زار منبه یک خمیازه گل می شود آخر بهار مناگر شبها خبر یابی ز درد انتظار منز خواب ناز رو ناشسته آیی در کنار منندارد حسن و عشق از هم جدایی، سخت می ترسمکه در پیراهن گل خار ریزد خار خار مننه در دست است گیرایی، نه در آغوش گنجاییعبث پهلو تهی می سازد آن سرو از کنار منز آب چشم شبنم دامن گلها نمازی شدمگردان روی زنهار از دو چشم اشکبار مننمی پیچم سر از سنگ ملامت، عاشقم عاشقمحک را سرخ رو دارد زر کامل عیار منندارم هیچ پروا گر ببازم هر دو عالم راپشیمانی بود خصل نخستین قمار مناگر لنگر نیندازد به خاکم سایه قاتلتپیدن در فلاخن می نهد سنگ مزار مندوانیده است از بس ریشه خشکی در گلستانمبه جای سرو خیزد گردباد از جویبار منمرا افسرده دارد سردی این خاکدان، ورنهز شوخی بیستون را می کند از جا شرار منندارد همچو من دیوانه ای دامان این صحراغزالان می جهند از خواب از ذوق شکار منبه آب از اشک شادی می رسانم خانه زین رااگر افتد به دست من عنان شهسوار منمن آن رنگین نوامرغم درین بستانسرا صائبکه چشم شبنم گل می پرد از انتظار من
غزل شماره ۶۲۳۲ به یک خمیازه گل طی شد ایام بهار منبه یک شبنم نشست از جوش خون لاله زار منشب امیدواری می شمردم خط مشکین راندانستم کز او خواهد سیه شد روزگار منچنین کز شوق دامان تو خود را جمع می سازدعجب دارم پریشان گردد از صرصر غبار مننه آن صیدم که عشق از فکر من غافل تواند شدنمک در چشم ریزد دام را ذوق شکار منبگو تا آستین از دیده خونبار بردارمغباری هست اگر بر خاطرت از رهگذار مننشاندی از فریب وعده صد بارم به خاک و خوننکردی شرم یک بار از دل امیدوار مننفس در خانه آیینه اینجا راست می کردیاگر آگاه می گشتی ز درد انتظار منحصار عافیت شد طوق قمری سروبستان رامکن پهلو تهی ای سرو بالا از کنار منمرا زین خودپرستان نیست صائب چشم همراهیمگر دستی گذارد بیخودی در زیر بار من
]غزل شماره ۶۲۳۳ نشد کم در حریم وصل یک مو پیچ و تاب از مننمی آید به روی بستر بیگانه خواب از منرخ از جام شرب لاله گون افروختن از توز مستی سینه بر آتش نهادن چون کباب از منمرا کیفیت افتاده است مطلب زاهد از هستیبهشت و جوی شیر از تو، خرابات و شراب از منز خامی هیچ کس را سوز من باور نمی آیدبه جای حرف اگر خونابه ریزد چون کباب از مننشسته است آنقدر گرد کدورت بر سراپایمکه گر بر هم زنندم گرد خیزد، چون کتاب از منبه ظاهر گر چه خشکم همچو سوزن، دیده ای دارمکه در گوهر شود چون رشته گم موج سراب از منز من هر لخت دل زیبنده داغی است چون لالهکدامین پاره دل را کند عشق انتخاب از من؟ندارد ذره بی تاب من سامان خود داریمکرر غوطه در خون شفق زد آفتاب از منچرا آن گنج گوهر می کشد دامن ز تعمیرم؟دل جغدی ز آبادی نشد هرگز خراب از منشود در پرده الفاظ رسوا معنی نازکبه عریانی رخ او را مگر پوشد نقاب از منز شرم عشق صائب همچو شبنم آب گردیدمهمان از پاکدامانی کند آن گل حجاب از من
غزل شماره ۶۲۳۴ ز بی عشقی بهار زندگی دامن کشید از منوگرنه همچو نخل طور آتش می چکید از منز بی دردی دلم شد پاره ای از تن، خوشا عهدیکه هر عضوی چو دل از بی قراری می تپید از منبه حرفی عقل شد بیگانه از من، عشق را نازمکه با آن بی نیازی ناز عالم می کشید از منچرا برداشت آن ابر بهاران سایه از خاکم؟زبان شکر جای سبزه دایم می دمید از منشلاین تر ز خون ناحقم در هر چه آویزمبه زور دست نتوان دامن الفت کشید از مننظربازان نمی باشند بی هنگامه چون مجنونغزالان رام من گشتند اگر لیلی رمید از منز بی برگی به کار چشم زخم باغ می آیممباش ای بوستان پیرا به کلی ناامید از مننگیرم رونمای گوهر دل هر دو عالم رابه سیم قلب نتوان ماه کنعان را خرید از مننوای بیخودان داروی بیهوشی بود دل رادگر خود را ندید آن کس که فریادی شنید از منتو بودی کام دل ای نخل خوش پیوند، جانم رانپیوندد به کام دل، ترا هر کس برید از منبه خرج برق آفت رفت یکسر دانه های مننگردید آسیایی در شکستن روسفید از منز بس از غیرت من کشتگان را خون به جوش آمدچراغان شد ز خون تازه خاک هر شهید از منز انصاف فلک دلسرد غواصی شدم صائبز بس گوهر برون آوردم و ارزان خرید از من
غزل شماره ۶۲۳۵ به هم پیوسته از بس در حریم سینه داغ منتماشایی ندارد رنگ از گلگشت باغ منچنان از آفتاب عشق می جوشد دماغ منکه پهلو می زند با چشمه خورشید داغ منمرا برده است وحشت از جهان آب و گل بیرونعرق ریزد فلک بیهوده ز انجمن در سراغ منز منت بر دل روشن بود مردن گواراترشود دست حمایت باد صرصر بر چراغ منمرا زنگار از دل چون زداید باده لعلی؟که می چون لاله خون مرده گردد در ایاغ منز فکر عافیت آسوده ام با درد و داغ اوز جوش گل ندارد سبزه بیگانه باغ مناگر چه خاک من گلرنگ شد از باده پیماییهمان خمیازه چون گل می زند موج از ایاغ منمشو از شبنم خونگرم من ای شاخ گل غافلکه می سوزد نفس خورشید تابان در سراغ منندارد دودمان عشق چون من مجلس افروزیسیه مستی کند پروانه از دود چراغ منبه شیرین کاری صنعت ز شیرین برده ام دل راچرا میراب جوی شیر نبود سنگداغ من؟ازان دارد چو داغ لاله، داغ من رگ خامیکه بیش از داغ، شور عشق می سوزد دماغ منز تأثیر دعای جوشن می نشکند صائببه سنگ خاره چون یاقوت اگر غلطد ایاغ من
غزل شماره ۶۲۳۶ نبالد بر خود از شهرت دل نازک خیال منز انگشت اشارت بیش می کاهد هلال منز برق تشنگی از خرمن من دود اگر خیزدبه آب زندگی لب تر نمی سازد سفال مننبیند با هزاران چشم پیش پای خود گردوناگر از دل قدم بیرون نهد گرد ملال منتمنای وصالش چون به گرد خاطرم گردد؟پریرویی که از تمکین نیاید در خیال منبه امید چه روز حشر از لب مهر بردارم؟که کوته می کند طول زمان را عرض حال منز حیرت سروها را می رود از یاد بالیدنبه هر گلشن که گردد جلوه گر نازک نهال منازان از فربهی چون ماه می سازم تهی پهلوکه بیش از بدر ناخن می زند بر دل هلال من
غزل شماره ۶۲۳۷ نبالد بر خود از شهرت دل نازک خیال منز انگشت اشارت بیش می کاهد هلال منز برق تشنگی از خرمن من دود اگر خیزدبه آب زندگی لب تر نمی سازد سفال مننبیند با هزاران چشم پیش پای خود گردوناگر از دل قدم بیرون نهد گرد ملال منتمنای وصالش چون به گرد خاطرم گردد؟پریرویی که از تمکین نیاید در خیال منبه امید چه روز حشر از لب مهر بردارم؟که کوته می کند طول زمان را عرض حال منز حیرت سروها را می رود از یاد بالیدنبه هر گلشن که گردد جلوه گر نازک نهال منازان از فربهی چون ماه می سازم تهی پهلوکه بیش از بدر ناخن می زند بر دل هلال من
غزل شماره ۶۲۳۸ گهی در بحر سرگردان و گاهی در سرابم منز خشک و تر چو موج از خوش عنانی در عذابم مننمی سوزد دلی بر من مگر اشک کبابم من؟به خونم عالمی تشنه است پنداری شرابم منخرابات وجود من عمارت برنمی داردعبث در فکر تعمیر دل پر انقلابم منبه جز کسب هوا از من دگر کاری نمی آیددرین دریای پر آشوب پنداری حبابم مناگر چه حرف بیجا بر زبان هرگز نمی آرمخجل از خویش دایم چون سؤال بی جوابم منبه خاک افتم ز تخت سلطنت چون در خمار افتمچو آید گردن مینا به کف مالک رقابم مناگر چه می کند تعمیر دلها گفتگوی منمهیای شکستن همچو فرد انتخابم منهوای گردش چشمی ربوده است اختیارم راازان گه مست و گه مخمور و گاهی مست خرابم منبه چشم کم مبین صائب مرا چون قطره شبنمکه میراب گل و آیینه دار آفتابم من
غزل شماره ۶۲۳۹ ندارد جوهر افشای غم، تیغ زبان مننمک بر چشم سوزن می زند زخم نهان مندل صیاد می لرزد به دام از دانه اشکمخطر دارد قفس از ناله آتش زبان منز عشق بی زوالی در خود آن گرمی گمان دارمکه مغز صد هما را سرمه سازد استخوان منبه چشم انتظارم گل فتاد از اشک یعقوبینمی آید ز مصر نیک بختی کاروان مندو صد ابر بهاری در رکابش خوشه چین باشدبه صحرا چون خرامد گریه آتش عنان منز زور طبع معنی آفرین صائب طمع دارمکه از طاق بلند عرش آویزد کمان من