انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 615 از 718:  « پیشین  1  ...  614  615  616  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۳۰

نبندد دشمن آتش زبان طرف از گزند من
به فریاد آورد دریای آتش را سپند من

نهالی بود استغنا، زمین گیر گرانجانی
به اندک فرصتی سروی شد از طبع بلند من

به روی دوزخ خونگرم حرف سرد می گوید
کجا سازد به جنت خاطر مشکل پسند من؟

تغافل بر مسیحا می زدم از درد بی درمان
به درمان کرد محتاجم دل نادردمند من

سخنگو می شود چشمی که من باشم نظربازش
زبان دان می شود مرغی که می افتد به بند من

برون آی از نقاب شرم تا از خود برون آیم
که از افسردگی پا در حنا دارد سپند من

به همت نکهت گل را عنان پیچیده ام صائب
تذرو رنگ نتواند پریدن از کمند من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۳۱

سبک جولانتر از برق است حسن لاله زار من
به یک خمیازه گل می شود آخر بهار من

اگر شبها خبر یابی ز درد انتظار من
ز خواب ناز رو ناشسته آیی در کنار من

ندارد حسن و عشق از هم جدایی، سخت می ترسم
که در پیراهن گل خار ریزد خار خار من

نه در دست است گیرایی، نه در آغوش گنجایی
عبث پهلو تهی می سازد آن سرو از کنار من

ز آب چشم شبنم دامن گلها نمازی شد
مگردان روی زنهار از دو چشم اشکبار من

نمی پیچم سر از سنگ ملامت، عاشقم عاشق
محک را سرخ رو دارد زر کامل عیار من

ندارم هیچ پروا گر ببازم هر دو عالم را
پشیمانی بود خصل نخستین قمار من

اگر لنگر نیندازد به خاکم سایه قاتل
تپیدن در فلاخن می نهد سنگ مزار من

دوانیده است از بس ریشه خشکی در گلستانم
به جای سرو خیزد گردباد از جویبار من

مرا افسرده دارد سردی این خاکدان، ورنه
ز شوخی بیستون را می کند از جا شرار من

ندارد همچو من دیوانه ای دامان این صحرا
غزالان می جهند از خواب از ذوق شکار من

به آب از اشک شادی می رسانم خانه زین را
اگر افتد به دست من عنان شهسوار من

من آن رنگین نوامرغم درین بستانسرا صائب
که چشم شبنم گل می پرد از انتظار من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۳۲

به یک خمیازه گل طی شد ایام بهار من
به یک شبنم نشست از جوش خون لاله زار من

شب امیدواری می شمردم خط مشکین را
ندانستم کز او خواهد سیه شد روزگار من

چنین کز شوق دامان تو خود را جمع می سازد
عجب دارم پریشان گردد از صرصر غبار من

نه آن صیدم که عشق از فکر من غافل تواند شد
نمک در چشم ریزد دام را ذوق شکار من

بگو تا آستین از دیده خونبار بردارم
غباری هست اگر بر خاطرت از رهگذار من

نشاندی از فریب وعده صد بارم به خاک و خون
نکردی شرم یک بار از دل امیدوار من

نفس در خانه آیینه اینجا راست می کردی
اگر آگاه می گشتی ز درد انتظار من

حصار عافیت شد طوق قمری سروبستان را
مکن پهلو تهی ای سرو بالا از کنار من

مرا زین خودپرستان نیست صائب چشم همراهی
مگر دستی گذارد بیخودی در زیر بار من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
]غزل شماره ۶۲۳۳

نشد کم در حریم وصل یک مو پیچ و تاب از من
نمی آید به روی بستر بیگانه خواب از من

رخ از جام شرب لاله گون افروختن از تو
ز مستی سینه بر آتش نهادن چون کباب از من

مرا کیفیت افتاده است مطلب زاهد از هستی
بهشت و جوی شیر از تو، خرابات و شراب از من

ز خامی هیچ کس را سوز من باور نمی آید
به جای حرف اگر خونابه ریزد چون کباب از من

نشسته است آنقدر گرد کدورت بر سراپایم
که گر بر هم زنندم گرد خیزد، چون کتاب از من

به ظاهر گر چه خشکم همچو سوزن، دیده ای دارم
که در گوهر شود چون رشته گم موج سراب از من

ز من هر لخت دل زیبنده داغی است چون لاله
کدامین پاره دل را کند عشق انتخاب از من؟

ندارد ذره بی تاب من سامان خود داری
مکرر غوطه در خون شفق زد آفتاب از من

چرا آن گنج گوهر می کشد دامن ز تعمیرم؟
دل جغدی ز آبادی نشد هرگز خراب از من

شود در پرده الفاظ رسوا معنی نازک
به عریانی رخ او را مگر پوشد نقاب از من

ز شرم عشق صائب همچو شبنم آب گردیدم
همان از پاکدامانی کند آن گل حجاب از من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۳۴

ز بی عشقی بهار زندگی دامن کشید از من
وگرنه همچو نخل طور آتش می چکید از من

ز بی دردی دلم شد پاره ای از تن، خوشا عهدی
که هر عضوی چو دل از بی قراری می تپید از من

به حرفی عقل شد بیگانه از من، عشق را نازم
که با آن بی نیازی ناز عالم می کشید از من

چرا برداشت آن ابر بهاران سایه از خاکم؟
زبان شکر جای سبزه دایم می دمید از من

شلاین تر ز خون ناحقم در هر چه آویزم
به زور دست نتوان دامن الفت کشید از من

نظربازان نمی باشند بی هنگامه چون مجنون
غزالان رام من گشتند اگر لیلی رمید از من

ز بی برگی به کار چشم زخم باغ می آیم
مباش ای بوستان پیرا به کلی ناامید از من

نگیرم رونمای گوهر دل هر دو عالم را
به سیم قلب نتوان ماه کنعان را خرید از من

نوای بیخودان داروی بیهوشی بود دل را
دگر خود را ندید آن کس که فریادی شنید از من

تو بودی کام دل ای نخل خوش پیوند، جانم را
نپیوندد به کام دل، ترا هر کس برید از من

به خرج برق آفت رفت یکسر دانه های من
نگردید آسیایی در شکستن روسفید از من

ز بس از غیرت من کشتگان را خون به جوش آمد
چراغان شد ز خون تازه خاک هر شهید از من

ز انصاف فلک دلسرد غواصی شدم صائب
ز بس گوهر برون آوردم و ارزان خرید از من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۳۵

به هم پیوسته از بس در حریم سینه داغ من
تماشایی ندارد رنگ از گلگشت باغ من

چنان از آفتاب عشق می جوشد دماغ من
که پهلو می زند با چشمه خورشید داغ من

مرا برده است وحشت از جهان آب و گل بیرون
عرق ریزد فلک بیهوده ز انجمن در سراغ من

ز منت بر دل روشن بود مردن گواراتر
شود دست حمایت باد صرصر بر چراغ من

مرا زنگار از دل چون زداید باده لعلی؟
که می چون لاله خون مرده گردد در ایاغ من

ز فکر عافیت آسوده ام با درد و داغ او
ز جوش گل ندارد سبزه بیگانه باغ من

اگر چه خاک من گلرنگ شد از باده پیمایی
همان خمیازه چون گل می زند موج از ایاغ من

مشو از شبنم خونگرم من ای شاخ گل غافل
که می سوزد نفس خورشید تابان در سراغ من

ندارد دودمان عشق چون من مجلس افروزی
سیه مستی کند پروانه از دود چراغ من

به شیرین کاری صنعت ز شیرین برده ام دل را
چرا میراب جوی شیر نبود سنگداغ من؟

ازان دارد چو داغ لاله، داغ من رگ خامی
که بیش از داغ، شور عشق می سوزد دماغ من

ز تأثیر دعای جوشن می نشکند صائب
به سنگ خاره چون یاقوت اگر غلطد ایاغ من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۳۶

نبالد بر خود از شهرت دل نازک خیال من
ز انگشت اشارت بیش می کاهد هلال من

ز برق تشنگی از خرمن من دود اگر خیزد
به آب زندگی لب تر نمی سازد سفال من

نبیند با هزاران چشم پیش پای خود گردون
اگر از دل قدم بیرون نهد گرد ملال من

تمنای وصالش چون به گرد خاطرم گردد؟
پریرویی که از تمکین نیاید در خیال من

به امید چه روز حشر از لب مهر بردارم؟
که کوته می کند طول زمان را عرض حال من

ز حیرت سروها را می رود از یاد بالیدن
به هر گلشن که گردد جلوه گر نازک نهال من

ازان از فربهی چون ماه می سازم تهی پهلو
که بیش از بدر ناخن می زند بر دل هلال من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۳۷

نبالد بر خود از شهرت دل نازک خیال من
ز انگشت اشارت بیش می کاهد هلال من

ز برق تشنگی از خرمن من دود اگر خیزد
به آب زندگی لب تر نمی سازد سفال من

نبیند با هزاران چشم پیش پای خود گردون
اگر از دل قدم بیرون نهد گرد ملال من

تمنای وصالش چون به گرد خاطرم گردد؟
پریرویی که از تمکین نیاید در خیال من

به امید چه روز حشر از لب مهر بردارم؟
که کوته می کند طول زمان را عرض حال من

ز حیرت سروها را می رود از یاد بالیدن
به هر گلشن که گردد جلوه گر نازک نهال من

ازان از فربهی چون ماه می سازم تهی پهلو
که بیش از بدر ناخن می زند بر دل هلال من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۳۸

گهی در بحر سرگردان و گاهی در سرابم من
ز خشک و تر چو موج از خوش عنانی در عذابم من

نمی سوزد دلی بر من مگر اشک کبابم من؟
به خونم عالمی تشنه است پنداری شرابم من

خرابات وجود من عمارت برنمی دارد
عبث در فکر تعمیر دل پر انقلابم من

به جز کسب هوا از من دگر کاری نمی آید
درین دریای پر آشوب پنداری حبابم من

اگر چه حرف بیجا بر زبان هرگز نمی آرم
خجل از خویش دایم چون سؤال بی جوابم من

به خاک افتم ز تخت سلطنت چون در خمار افتم
چو آید گردن مینا به کف مالک رقابم من

اگر چه می کند تعمیر دلها گفتگوی من
مهیای شکستن همچو فرد انتخابم من

هوای گردش چشمی ربوده است اختیارم را
ازان گه مست و گه مخمور و گاهی مست خرابم من

به چشم کم مبین صائب مرا چون قطره شبنم
که میراب گل و آیینه دار آفتابم من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۳۹

ندارد جوهر افشای غم، تیغ زبان من
نمک بر چشم سوزن می زند زخم نهان من

دل صیاد می لرزد به دام از دانه اشکم
خطر دارد قفس از ناله آتش زبان من

ز عشق بی زوالی در خود آن گرمی گمان دارم
که مغز صد هما را سرمه سازد استخوان من

به چشم انتظارم گل فتاد از اشک یعقوبی
نمی آید ز مصر نیک بختی کاروان من

دو صد ابر بهاری در رکابش خوشه چین باشد
به صحرا چون خرامد گریه آتش عنان من

ز زور طبع معنی آفرین صائب طمع دارم
که از طاق بلند عرش آویزد کمان من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 615 از 718:  « پیشین  1  ...  614  615  616  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA