انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 616 از 718:  « پیشین  1  ...  615  616  617  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۴۰

نه امروزست گرم از داغ سودای تو نان من
نمک پرورده عشق است مغز استخوان من

زمین تنگ میدان نیست جای گرم جولانان
وگرنه توسن گردون بود در زیر ران من

به کوری خرج شد اشکی که پروردم به خون دل
گلویی تر نشد چون شمع از آب روان من

برآمد بس که بی حاصل نهال من، عجب دارم
که سر بالا کند چون بید مجنون باغبان من

ز خواهش های الوان در ره سیل خطر بودم
دل بی مدعا زین سیل شد دارالامان من

تواضع با فرودستان بود خوش از زبردستان
وگرنه دور باش از زور خود دارد کمان من

گرفتم گوشه بر امید گمنامی، ندانستم
که کوه قاف چون عنقا شود سنگ نشان من

گرانجانی نباشد پیشه من با خریداران
به سیم قلب یوسف می خرند از کاروان من

ز هزل و هجو دادم تو به صائب شوخ طبعان را
دهان عالمی شد چون صدف پاک از دهان من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۴۱

ز بس دامن کشد در خون مردم نازنین من
ز دامنگیری او جوی خون شد آستین من

به این طالع چرا از دوستان من راستی جویم؟
که افتاده است چپ با دست من نقش نگین من

اگر چه ظاهرم تلخ است، شیرین است گفتارم
نهان در پرده زنبور باشد انگبین من

ز بس بر خرمنم برق بلا ده تیغه می بارد
به خاکستر نشیند تا به گردن خوشه چین من

شفق هر صبحدم صد کاسه خون در ساغرم ریزد
فلک از کهکشان هر شب کمر بندد به کین من

مده رو پیش چشم من نقاب بی مروت را
مباد آید برون از پرده آه آتشین من

دماغ ناله مجنون صحرایی کجا دارد؟
جرس را مهر بر لب می نهد محمل نشین من

امیدی هست آب رفته اش دیگر به جو آید
یکی سازد به مژگان دست را گر آستین من

تو ای صائب دل خرم اگر داری خوشت باشد
گره فرسود شد در گرد غم چین جبین من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۴۲

ز آه من ندارد هیچ پروا کج کلاه من
ز شوخی می کند چون زلف خود بازی به آه من

به استغنا دل از عاشق ستاند کم نگاه من
به شمشیر تغافل ملک گیرد پادشاه من

خدا زین برق عالمسوز جانان را نگه دارد!
که مژگان می شود انگشت زنهار از نگاه من

نمی داند خس و خاشاک بال شعله می گردد
رقیب از ساده لوحی خار می ریزد به راه من

غرور یار از اظهار عجز من یکی صد شد
به کار مدعی آمد درین دعوی گواه من

پریشان کرد خط یار اوراق حواسم را
که را گویم که از گردی پریشان شد سپاه من؟

محبت جمع با تن پروری صائب نمی گردد
وگرنه می شود هر سایه خاری پناه من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۴۳

اگر اشک پشیمانی نگردد عذرخواه من
بپوشد چشمه خورشید را گرد گناه من

ز تسخیر نگاه سرکش او عاجزم، ورنه
عنان برق را در دست می پیچد گیاه من

به این شوقی که من در کعبه مقصود رو دارم
دلی از سنگ می باید که گردد سنگ راه من

نمی دانم که در خاطر گذر دارد، همین دانم
که بوی سنبل فردوس می آید ز آه من

من لرزنده جان را نشأه می زنده دل دارد
من آن شمعم که دست تاک می گردد پناه من

فغان بی اثر در سینه عاشق نمی باشد
چو مژگان تو باشد تیر یک ترکش سپاه من

اگر فردا به این سامان عصیان رو به حشر آرم
ترازو را به فریاد آورد بار گناه من

چو مژگان می دهم در چشم خود جا خصم عاجز را
بلند اقبال آن خاری که می روید ز راه من

به هر کس دل گواهی می دهد، دل می دهم صائب
شهادت را به زر نتوان خریدن از گواه من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۴۴

به خون غلطد چمن از ناله دردآشنای من
قفس پر گل شود از بلبل رنگین نوای من

گران خیزند همراهان بی پروای من، ورنه
ره خوابیده را بیدار می سازد درای من

نیم بی مایه تا بر سود باشد از سفر چشمم
مرا این بس که خاری نشکند در زیر پای من

به استغنا توان خو در جگر کردن بخیلان را
فلک را داغ دارد خاطر بی مدعای من

ندارد عالم تجرید چون من خانه پردازی
نمی گردد غبارآلود سیلاب از سرای من

مرا می زیبد از اهل قناعت لاف بی برگی
که از پهلوی خشک خویش باشد بوریای من

ز برق تیشه من کوه آهن آب می گردد
چه باشد بیستون در پنجه زورآزمای من؟

چنان کز جنبش افزاید گرانی مهد طفلان را
به لنگر شد ز طوفان کشتی بی ناخدای من

چنان صائب فشاندم آستین بر خواهش دنیا
که همت از در دلها نمی خواهد گدای من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۴۵

دل نشکسته نتوان برد از ارض و سما بیرون
نمی آید مسلم دانه ای زین آسیا بیرون

نیفتی تا ز پا، دست طمع در آستین بشکن
عصا را می کنند این قوم از دست گدا بیرون

اگر آزاده ای بار لباس از دوش خود بفکن
که چون سرو از تن آزادگان آید قبا بیرون

کدامین سنگدل کرده است این نفرین، نمی دانم
که آرد شمع ما سر از گریبان صبا بیرون

نیارد، گر کند سر پنجه از فولاد و از آهن
ز دست این خسیسان سوزنی آهن ربا بیرون

نه ای تصویر دیبا، چند در بند قبا باشی؟
برای امتحان یک ره بیا زین تنگنا بیرون

مشو فارغ ز گردیدن که روزی در قدم باشد
همین آواز می آید ز سنگ آسیا بیرون

ز چشم غنچه تا خار سر دیوار خون گرید
کدامین مرغ رفت از باغ بی برگ و نوا بیرون

عجب نبود که چشم سوزن عیسی غبار آرد
اگر خواهد که خاری آورد از پای ما بیرون

پر کاهی توانایی ندارد پیکر زارم
مگر آرد مرا از خانه جذب کهربا بیرون

ز چرخ پست فطرت مردمی جستن به آن ماند
که خواهی آوری از بیضه کرکس هما بیرون

اگر افتد به چشم جام، چشم سرمه دار او
می آید از گلوی شیشه دیگر بی صدا بیرون

دست طفل محجوبی سپردم غنچه دل را
که دست از آستین هرگز نیارد از حیا بیرون

چه بال و پر گشاید دانه تا زیر زمین باشد؟
سبک چون روح، صائب زین تن خاکی بیا بیرون

ز ناقص طینتان صائب عبث چشم وفا دارم
زمین شوره چون می آورد مردم گیا بیرون؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۴۶

به جز خالش که خط عنبرین فام آورد بیرون
کدامین دانه را دیدی ز خود دام آورد بیرون؟

ز خط عنبرین یار روشن شد چراغ من
ز ظلمت اختر پروانه را شام آورد بیرون

ز شکرخنده زهر چشم خوبان کم نمی گردد
که نتواند شکر تلخی ز بادام آورد بیرون

به همواری توان سنگین دلان را مهربان کردن
که موم از چرب نرمی از نگین نام آورد بیرون

گرانسنگ است تمکین تو، ورنه جذب شوق من
ز کوه قاف عنقا را به ابرام آورد بیرون

غریقی را برون می آرد از دریای بی پایان
مرا هر کس که از فکر سرانجام آورد بیرون

مکن زین بیش بی پروایی ای صیاد سنگین دل
که از بی تابیم وقت است پر دام آورد بیرون

ز دولت تشنه خون رعیت می شود ظالم
زبان تیغ را سیرابی از کام آورد بیرون

ز مضمونش نشد آگاه عقل خرده بین صائب
مگر پیر مغان سر از خام جام آورد بیرون
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۴۷

ز بزم وصل ذوق انتظارم می کشد بیرون
ز پای گل به صحرا خارخارم می کشد بیرون

ز عشق آهنین دل در کدامین پرده بگریزم؟
که گر در سنگ باشم چون شرارم می کشد بیرون

ز فکر حسن عالمگیر او پیوسته در وصلم
که دیگر زین محیط بیکنارم می کشد بیرون؟

نپیمایم چرا با چشم راه قدردانی را؟
که با مژگان ز پای سعی، خارم می کشد بیرون

مرا در پرده شرم و حیا ساقی چنان دارد
که گر در باده افتم، هوشیارم می کشد بیرون

هزاران ساله راه از خودپرستی دور گردیدم
همان از خود کمند زلف یارم می کشد بیرون

چه افتاده است از بزم وصال خود شود مانع؟
سبکدستی که خشک از جویبارم می کشد بیرون

مرا هر کس که بیرون می کشد از گوشه خلوت
ستمکاری است کز آغوش یارم می کشد بیرون

نخواهد دانه من ماند در زیر زمین صائب
ز مغز خاک آخر نوبهارم می کشد بیرون
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۴۸

منه زنهار ای غافل ز حد خود قدم بیرون
که ریزد خون خود صیدی که آید از حرم بیرون

چه کشتی ها که از آب گهر می گشت طوفانی
عقیق آبدار او اگر می داد نم بیرون

تو چون در جلوه آیی از که می آید عنانداری؟
که دنبال تو از بتخانه می آید صنم بیرون

مجو از بی زبانان محبت ناله پردازی
که اینجا بی صریر از خامه می آید رقم بیرون

زمین چون آسمان در دیده ها می بود زنگاری
اگر می داد چون آیینه دلها زنگ غم بیرون

ندارد دانه ای جز خوردن دل دام صحبت ها
منه تا ممکن است از گوشه عزلت قدم بیرون

مشو غافل ز آه عجز با هر کس طرف باشی
که باشد فتح ازان جانب که آید این علم بیرون

دل صد چاک را از آه چون مانع توانم شد؟
که می آید به قدر شق سیاهی از قلم بیرون

میسر نیست تاب از زلف بردن لاله رویان را
کجا از موی آتش دیده آید پیچ و خم بیرون؟

کدامین بی خبر زد بر دل مجروح من خود را؟
که می آیدنفس از سینه چون تیغ دودم بیرون

سبکدستی که شوید گرد غم از دل نمی یابم
مگر تاک آورد از آستین دست کرم بیرون

نگردد راست هر پشتی که از منت دو تا گردد
نبرد از ماه نو صائب نشاط عید خم بیرون
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۴۹

ز ابر آن روز آید روشنی بخش جهان بیرون
که آید از نقاب شرم روی دلستان بیرون

ز جیب غنچه بیرون آورد گل دست گستاخی
چو از گلشن رود آن شاخ گل دامن کشان بیرون

اگر از دورباش بوستان پیرا نیندیشد
سر از یک طوق با قمری کند سرو روان بیرون

سخن کش خامه حرف آفرین را می کند گویا
به پای خود نیاید هیچ مغز از استخوان بیرون

ره باریک سوزن رشته ها را بی گره سازد
سخن سنجیده می آید ازان تنگ دهان بیرون

مجو با قامت خم لنگر از عمر سبک جولان
که استادن ندارد تیر چون رفت از کمان بیرون

مرا بگذار خامش گر ز حرف راست می رنجی
که شمع راست را می آید آتش از دهان بیرون

ز روی شرمگینان بلبل حیران چه گل چیند؟
که با دست تهی گلچین رود زین گلستان بیرون

سبکروحان نمی سازند صائب با گرانباران
که می آید نسیم پیرهن از کاروان بیرون
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 616 از 718:  « پیشین  1  ...  615  616  617  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA