انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 617 از 718:  « پیشین  1  ...  616  617  618  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۵۰

چو آید از چمن آن یوسف گل پیرهن بیرون
گل از دنبالش آید چون زلیخا از چمن بیرون

به دشواری نفس جایی که آید زان دهن بیرون
چسان زان تنگنا آید به آسانی سخن بیرون؟

نگردد کوه تمکین سنگ راه جذبه عاشق
که آرد نقش شیرین را خارا کوهکن بیرون

کمند جذبه عشق زلیخا را بس این خجلت
که یوسف را ز چاه آرند با دلو و رسن بیرون

من آن بخت از کجا دارم که روید سبزه از خاکم؟
زبان شکوه است این کآمده است از خاک من بیرون

به زندان مکافات قفس می افکنی خود را
میار از خلوت آیینه، ای طوطی سخن بیرون

زلیخا همتی در عرصه عالم نمی یابد
به امید که آید یوسف از چاه وطن بیرون؟

چنان زلف حواس عالم از آهم پریشان شد
که بی رهبر نیاید هیچ کس از خویشتن بیرون

چه راز عشق را در سینه پنهان می کنی صائب؟
که همچون بوی گل می آید از صد پیرهن بیرون
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۵۱

شنیدم دختر رز را ز محفل کرده ای بیرون
به جان خود بگو جانا که از دل کرده ای بیرون؟

اگر در پرده فانوس، اگر در غنچه می بینم
تو از شوخی سری از جیب محمل کرده ای بیرون

همیشه مردم چشم من از خون جگر پوشد
لباسی را که پنداری ز بسمل کرده ای بیرون

دم عیسی به استقبال روحت جان فشان آید
گر از خود جامه آلوده گل کرده ای بیرون

نرفتی نعره واری راه و خرسندی چنان صائب
که پنداری سر از انجام منزل کرده ای بیرون










غزل شماره ۶۲۵۲

نیم غمگین که مرگ آرد مرا از زندگی بیرون
ازین داغم که می آرد ز شغل بندگی بیرون

چنین کز قطع راه زندگانی مانده گردیدم
مگر خواب اجل آرد مرا از ماندگی بیرون

تهیدستی است بر اهل کرم از کوه سنگین تر
نیارد از گرانی ابر را بارندگی بیرون

کند همصحبت بد در نظرها خوار نیکان را
پر طاوس را پا آرد از زیبندگی بیرون

تواضع می فزاید رتبه ارباب دولت را
ز غلطانی نیاید گوهر از ارزندگی بیرون

ز پیری می کشد از ظلم دست خویش هم ظالم
خمیدن تیغ را آرد گر از برندگی بیرون

برآورد آن که از دوزخ من آلوده دامان را
مرا ای کاش می آورد از شرمندگی بیرون

رگ گردن فزود از طوق قمری سرو را صائب
ز رعنایی نیارد سرکشان را بندگی بیرون
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۵۳

اگر پوشیده گردد دیگران را تن ز پیراهن
تن سیمین جانان می شود روشن ز پیراهن

ترحم می کند بر دیده نظارگی، ورنه
گرانی می کشد آن سرو سیمین تن ز پیراهن

قیامت می کند در بی قراری جذبه عاشق
وگرنه چون جدا شد بوی پیراهن ز پیراهن؟

به استعداد، نور از عالم بالا شود نازل
نیابد روشنایی دیده سوزن ز پیراهن

ز نومیدی گشایش جو، که چشم پیر کنعانی
ز پیراهن غبار آورد و شد روشن ز پیراهن

نبرد از دل می گلرنگ زنگ لاله را صائب
که نتوان داغ مادرزاد را شستن ز پیراهن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۵۴

عالمی نیست که عزلت نبود بهتر از آن
نیست کنجی که قناعت نبود بهتر از آن

طرف صحبت اگر خضر و مسیحا باشد
صحبتی نیست که خلوت نبود بهتر ازان

مادر شکر به حسن طلب است آبستن
نیست شکری که شکایت نبود بهتر از آن

شرم از هر سر مو تیغ زبانی دارد
نیست عذری که خجالت نبود بهتر از آن

نیست در سلسله چشمه حیوان موجی
که دم تیغ شهادت نبود بهتر از آن

نیست در خاک وطن خاطر جمعی صائب
که پریشانی غربت نبود بهتر ازان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۵۵

آب شد بس که در آتشکده دل پیکان
دل مجنون مرا گشت سلاسل پیکان

صحبت راست روان بال و پر توفیق است
که ز آمیزش تیرست سبکدل پیکان

نرسد بال و پر سعی به بی تابی دل
می رسد پیشتر از تیر به منزل پیکان

نیست آرام به یک جای دل آزاران را
که بود در تن زخمی متزلزل پیکان

طمع روی دل از سخت کمانی دارم
که به عشاق دهد در عوض دل پیکان

در دل از سختی ایام گرههاست مرا
که از آنهاست کمین عقده مشکل پیکان

از زمین چون هدف آغوش گشا می خیزند
اهل دل را اگر آید ز مقابل پیکان

نگذرد چون سخن سخت ز من راست چو تیر؟
که مرا گشت ز سختی گره دل پیکان

جوهر از بیضه فولاد برون می آرد
ساده لوحی که مرا می کشد از دل پیکان

آسمان سیر شد از عشق، دل ما صائب
پر برآرد ز سبکدستی قاتل پیکان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۵۶

ای لب لعل تو مهر لب شیرین سخنان
گوی چوگان خم زلف تو سیمین ذقنان

شمع فانوس خیالند ز بی آرامی
همه شب ز آتش سودای تو گل پیرهنان

هر کجا هست بتی، سنگ فلاخن سازند
گر ببینند گل روی ترا برهمنان

روی خندان تو تا انجمن آرا گردید
خنده شد گوشه نشین در لب شیرین دهنان

دست و تیغ تو مریزاد، که از پرتو او
شد چراغان جگر خاک ز خونین کفنان

تا قیامت نتوانست گرفتن خود را
هر که لغزید ز نظاره سیمین بدنان

شانه را دست شد از بی ادبی خشک اینجا
منه انگشت به گفتار پریشان سخنان

در همه روی زمین می شود انگشت نما
هر که چون می به تمامی شود از خودشکنان

غوطه در زهر چو طوطی خورد از دیده شور
هر که صائب شود از جمله شیرین سخنان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۵۷

نیست بی مغز حقیقت سخن خودشکنان
گوش را تنگ شکرساز ازین خوش سخنان

پیش جمعی که ز سررشته عشق آگاهند
سنبل باغ بهشتند پریشان سخنان

به وصال گل بی خار مبدل نکنم
خارخاری که مرا هست ز گل پیرهنان

قسمت رشته ز گوهر نبود جز کاهش
دست کوتاه کنید از کمر سیم تنان

نرود تلخی بادام به شکر بیرون
نشود شاد دل از صحبت شیرین دهنان

نقش از آیینه عریان چه برد جز افسوس؟
مرو از راه به نظاره سیمین بدنان

با قد خم شده مغلوب هوا چند شوی؟
خاتم خویش برآر از کف این اهرمنان

لاله زاری است که خون در دل فردوس کند
جگر خاک به عهد تو ز خونین کفنان

دست در دامن پر خار علایق مزنید
تا برآیید ازین خرقه تن دست زنان

تلخ و شوری که ز ایام رسد شیرین کن
تا چو صائب شوی از جمله شیرین سخنان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۵۸

چشم خورشید به رخسار تو باشد روشن
نیست یک سرو به غیر از تو درین سبز چمن

یوسف از غیرت آن نرگس نیلوفر رنگ
رفت تا مصر که در نیل زند پیراهن

بگذار از پرده ناموس که سرگرمی عشق
نه چراغی است که پوشیده شود از دامن

همچنان می پرد از بی خبری چشم حباب
گر چه با بحر بود در ته یک پیرهن

هاله ماه ز شوق تو گشاده است آغوش
چند چون شمع توان بود گرفتار لگن؟

تن به زندان غریبی ندهد کس، چه کند؟
نیست بی چاه حسد دامن صحرای وطن

مرگ در مذهب ما رخصت بال افشانی است
صبح امید دمد اهل صفا را ز کفن

صائب این آن غزل مرشد روم است که گفت
بشکن شاخ نبات و دل ما را مشکن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۵۹

می دهم گر چه به ظاهر چو قلم داد سخن
سر مویی خبرم نیست ز ایجاد سخن

بی سخن مسندش از دست سلیمان باشد
سایه گر بر سر مور افکند امداد سخن

قدم اول این ره چو قلم ترک سرست
ای که داری هوس وصل پریزاد سخن

قاف تا قاف سراپرده سلطانی اوست
چون سلیمان به جهان حکم کند باد سخن

می شود چون قلم از رشته جان زنارش
هر که شد واله حسن صنم آباد سخن

شکرستان کند از صورت شیرین دهنان
بیستونی که فتد در کف فرهاد سخن

گر لب خود نگشایم همه دانند که هست
مهر خاموشی من چتر پریزاد سخن

به سخن هر که شود زنده نمیرد هرگز
دم عیسی است هوای نفس آباد سخن

همه بر آینه دارند نظر چون طوطی
تا که را سینه روشن کند ارشاد سخن

تا ز کوتاهی پرواز خجالت نکشد
لفظ پرداخته کن بال پریزاد سخن

سخن آن است که از مغز تأمل خیزد
نتوان کرد به هر طوطیی اسناد سخن

چاک کن همچو قلم سینه خود را صائب
که دل چاک بود مشرق ایجاد سخن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۶۰

چند دندان تأمل به جگر افشردن؟
چون صدف اشک فرو خوردن و گوهر کردن

چون قلم تا سر خود را ننهی بر کف دست
نتوان وادی خونخوار سخن سر کردن

تا قدم دایره سان بر سر خود نگذاری
معنی از عالم بالا نتوان آوردن

تا چون چوگان نشود قامتت از فکر سخن
از حریفان نتوان گوی فصاحت بردن

آن ازین کوچه برد سر به سلامت بیرون
که سر سخت ز هر سنگ تواند خوردن

هر که سر در سر معنی نکند همچو قلم
به که ناموس تخلص نکشد بر گردن

سخنی کز سر اندیشه نباشد پوچ است
شعر پر مغز نگردد ز دهن پر کردن

سخن آن است که چون پرده ز رخسار کشد
رنگ از چهره یاقوت تواند بردن

ارج اهل سخن این بس، که به افلاک رسید
شعله شهرت این طایفه بعد از مردن

در گذر صائب ازین مرحله آتش خیز
بیش ازین پای در آتش نتوان افشردن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 617 از 718:  « پیشین  1  ...  616  617  618  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA