غزل شماره ۶۲۶۱ دیده زان حسن به سامان چه تواند بردن؟مور از خوان سلیمان چه تواند بردن؟محو روی تو نگردد دل حیران، چه کند؟شبنم از مهر درخشان چه تواند بردن؟لطف گلهای چمن قسمت بینایان استبی بصیرت ز گلستان چه تواند بردنعالم خشک چه دارد که ستانند ازو؟نقش از آیینه عریان چه تواند بردن؟فیض دریای ازل در خور استعدادستابر تصویر ز عمان چه تواند بردن؟بند توست آنچه تصرف کنی از عالم خاکدزد پیداست ز زندان چه تواند بردنما چه داریم که اندیشه ز تاراج کنیم؟سیل از خانه ویران چه تواند بردن؟بوسه بیجا کمری بسته به تاراج لبشحرص مور از شکرستان چه تواند بردن؟از تماشای تو خورشید دل پر خون بردلاله از کوه بدخشان چه تواند بردن؟دل صائب چه تمتع برد از عالم پوچ؟برق با خود ز نیستان چه تواند بردن؟
غزل شماره ۶۲۶۲ در دل سخت تو نتوان به سخن جا کردننتوان غنچه پیکان به نفس وا کردنپرده چهره مقصود سیه کاری توستسعی کن سعی در آیینه مصفا کردنغوطه در خار دهد دیده کوته بین راگل بی خار ازن باغ تمنا کردنروی چون سرو سوی عالم بالا آورتا میسر شودت مصرعی انشا کردنهر که از حرف جهان روزه مریم گیردمی تواند به نفس کار مسیحا کردنسر مکش از خط تسلیم درین بحر که موجبوسه زد بر لب ساحل ز کمر وا کردنهر که دولت پی دنیا طلبد چون طفلی استکه بلندی طلبد بهر تماشا کردنبرق ازان شوختر افتاده که پنهان گردداختیاری نبود عشق هویدا کردنعجز گستاخ کند خصم زبون را صائبنتوان با فلک سفله مدارا کردن
غزل شماره ۶۲۶۳ نیست مقدور علاج غم دنیا کردنگره از جبهه به ناخن نتوان وا کردناز ولی نعمت عقبی نتوان رو گردانداز بصیرت نبود پشت به دنیا کردنمی شود بسته در فیض ز واکردن لبدرد خود عرض نباید به مسیحا کردنآنقدر از دل صد پاره نمانده است بجاکه به احباب توان رقعه ای انشا کردنپیش دریای گهرخیز به هر قطره گدالب به دریوزه نباید چو صدف وا کردنعنقریب است که هم پله قارون شده استخواجه از تکیه به جمعیت دنیا کردنخامه بیهوده دهد نبض به دستی هر دمنشود درد سخن به، به مداوا کردننیست ممکن به فسون بدگهران نیک شوندکه گره از دم عقرب نتوان وا کردنزن چه باشد که ازو مرد به فریاد آید؟شاهد عجز بود شکوه ز دنیا کردننور خورشید دهد دیده دل را صائبگریه چون شمع نهان در دل شبها کردن
غزل شماره ۶۲۶۴ باده با حوصله ما چه تواند کردن؟تندی سیل به دریا چه تواند کردن؟حمله شعله کجا و سپر موم کجاتوبه با ساغر و مینا چه تواند کردن؟از صف آرایی ما عشق فراغت داردکثرت موج به دریا چه تواند کردن؟عارف از داغ حوادث نکشد رو در هملاله با سینه صحرا چه تواند کردن؟سرو از کشمکش باد خزان آزادستبا دل ما غم دنیا چه تواند کردن؟کجی از طبع به تدبیر برون نتوان بردشانه با زلف چلیپا چه تواند کردن؟حسن کامل ز شبیخون گزند آزادستچشم بد با ید بیضا چه تواند کردن؟آسمان بیهده خم در خم صائب کرده استکشتی شیشه به خارا چه تواند کردن؟
غزل شماره ۶۲۶۵ آه با دیده اختر چه تواند کردن؟دود با روزن مجمر چه تواند کردن؟حسن فولاد بود گردن باریک اینجاتیزی تیغ به جوهر چه تواند کردن؟دل روشن چه غم از موج حوادث دارد؟شورش بحر به گوهر چه تواند کردن؟غفلت از دایره بی خبران بیرون استخواب با دیده ساغر چه تواند کردن؟کرد مغلوب، هوا عمر سبکسیر مراشمع با سیلی صرصر چه تواند کردن؟بی قراران تو از کون و مکان بیرونندگرد با مرغ سبک (پر) چه تواند کردن؟رگ ابری چه قدر آب ز دریا گیرد؟آستین با مژه تر چه تواند کردن؟ناتوانان چه غم از موج حوادث دارند؟بوریا با تن لاغر چه تواند کردن؟دل خوبان به سخن نرم نگردد صائبمور با سد سکندر چه تواند کردن؟
غزل شماره ۶۲۶۶ با گرانجانی تن دل چه تواند کردن؟دانه سوخته در گل چه تواند کردن؟خاکساری و تحمل زره داودی استشورش بحر به ساحل چه تواند کردن؟راه خوابیده به فریاد نگردد بیدارپند با عاشق بیدل چه تواند کردن؟سیل از کشور ویرانه تهیدست رودباده با مردم عاقل چه تواند کردن؟سخت رو از دم شمشیر نگرداند رویسخن سرد به سایل چه تواند کردن؟ایمن است از خطر پرده دران پرده غیبخار با آبله دل چه تواند کردن؟هر سر خاری اگر نشتر الماس شودبا گرانجانی کاهل چه تواند کردن؟آب شمشیر فزون می شود از دیده نرمنگه عجز به قاتل چه تواند کردن؟شرم اگر پرده مستوری لیلی نشودپرده نازک محمل چه تواند کردن؟در پی حاصل اگر دیده موران نبودآفت برق به حاصل چه تواند کردن؟چرخ را از حرکت لنگر تمکین تو داشتبا تو ظالم کشش دل چه تواند کردن؟مانع شورش دریا نشود صائب موجبا جنون قید سلاسل چه تواند کردن؟
غزل شماره ۶۲۶۷ آه ما با دل جانان چه تواند کردن؟باد با تخت سلیمان چه تواند کردن؟دیده شور ازان کان ملاحت داغ استبا نمکزار، نمکدان چه تواند کردن؟می برد تیرگی از شام شکرخنده صبحخط به آن چهره خندان چه تواند کردن؟عسل سبز شد از خط لب شیرین سخنشمور با این شکرستان چه تواند کردن؟چه کند سختی ایام به دلهای دو نیم؟سنگ با پسته خندان چه تواند کردن؟سخت رویی سپر تیغ حوادث نشودسینه با آن صف مژگان چه تواند کردن؟چه کند زخم زبان با دل خوش مشرب ما؟شور مجنون به بیابان چه تواند کردن؟شیشه را باده پر زور به هم می شکندچرخ با باده پرستان چه تواند کردن؟کوه طاقت نشود سد ره شورش عشقکف بی مغز به طوفان چه تواند کردن؟موج از چشمه زاینده نمی گردد کمدیده با خواب پریشان چه تواند کردن؟کمر دشمنی حسن، عبث خط بسته استمور با ملک سلیمان چه تواند کردن؟زیر گردون چه کند دل که نگردد ساکن؟در صدف گوهر غلطان چه تواند کردن؟دل عارف نرود از سخن سرد از جایباد با تخت سلیمان چه تواند کردن؟عقل با عشق محال است برآید صائبزال با رستم دستان چه تواند کردن؟
غزل شماره ۶۲۶۸ توبه از می به چه تدبیر توانم کردن؟من عاجز چه به تقدیر توانم کردن؟رخنه در ملک وجودم ز قفس بیشترستبه کفی خاک چه تعمیر توانم کردن؟چون نیاید به نظر حسن لطیفی که تراستخواب نادیده چه تعبیر توانم کردن؟نه چنان دور و درازست ترا زلف که منکوته این راه به شبگیر توانم کردنعشق آن روز شود در دل صد چاک نهانکه نیستان قفس شیر توانم کردنغمزه بد مست و نگه خونی و مژگان خونریزچون تماشای رخت سیر توانم کردن؟حسن خودرای تورم می کند از سایه خویشچون ترا رام به تدبیر توانم کردن؟نه چنان دل به تو ای مورمیان پیوسته استکه جدا از تو به شمشیر توانم کردندیده ای را که نمی شد ز تماشای تو سیربی تماشای تو چون سیر توانم کردن؟چون نیاید به زبان آنچه مرا در دل هستز اشتیاق تو چه تقریر توانم کردن؟عذر ننوشتن مکتوب من این است که شوقبیش ازان است که تحریر توانم کردنصائب از حفظ نظر عاجزم از روی نکوبرق را گر چه به زنجیر توانم کردن؟
غزل شماره ۶۲۶۹ گر چو شبنم دل خود آب توانی کردنبر سر بستر گل خواب توانی کردناین خیالات پریشان که ترا در نظرستدر ته خاک کجا خواب توانی کردن؟پشت بر قبله حق تا نکنی، هیهات استروی در خلق چو محراب توانی کردنجگر سوخته حرص به دریا خشک استاین نه ریگی است که سیراب توانی کردناز گل جسم اگر پای تو بیرون آیدسیرها با دل بی تاب توانی کردنآنقدر خشک نگشته است کباب دل توکه نمکسود ز مهتاب توانی کردننکند ساحل اگر موج ترا هرزه مرسسیر در خویش چو گرداب توانی کردنآن زمان بر تو مسلم شود آتش نفسیکه دلی را به سخن آب توانی کردنچون صدف پاک کنی گر دهن خود صائبمخزن گوهر شاداب توانی کردن
غزل شماره ۶۲۷۰ پیش غافل سخن از پند و نصیحت راندنهست بر صورت دیوار گلاب افشاندنابجد مشق جنون من سودازده استخط دیوانی زنجیر، مسلسل خواندننیست ممکن که ز ریزش نشود دخل افزوندانه در خاک یکی صد شود از افشاندنعمر زود از دم نشمرده به انجام رسدختم قرآن شود آسان ز ورق گرداندننکشد پای به خواری ز در خلق حریصخیرگی را ز مگس دور نسازد راندنجز دل من که به افتادگی این دولت یافتنرسیده است به منزل کسی از واماندنما که بهر تو شدیم از دو جهان روگرداناز مروت نبود روی ز ما گرداندنچه شود گر شود از روی تو چشمی روشن؟نشود روشنی شمع کم از گیراندنچون لب لعل تو آورد خط سبز برون؟نشود آب گهر سبز اگر از ماندننکند برگ نهان نکهت گل را صائبگشت بی پرده مرا راز دل از پوشاندن