انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 619 از 718:  « پیشین  1  ...  618  619  620  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۷۱

نرسد هیچ کمالی به سخن سنجیدن
که سخن را صله ای نیست به از فهمیدن

می خلد بیشتر از شیون ماتم در دل
سخن آهسته نگفتن، به صدا خندیدن

لب خاموش مرا بر سر حرف آوردن
هست احوال ز بیمار گران پرسیدن

خار از چیدن دامن، گل بی خار شود
پرده عیب جهان است نظر پوشیدن

عید و نوروز به مردم چه مبارک می بود
چشم وادید نمی داشت گر از پی، دیدن

حرص را بستر آرام نمی گردد مرگ
مار را پیچ و خم افزون شود از خوابیدن

کیست در وادی ایجاد به گمراهی من؟
که نشان قدمم محو شد از لغزیدن

غافلان را نبود بهره ای از عالم غیب
پای خوابیده چه در خواب تواند دیدن؟

از گرانسنگی کوه گنه خود شادم
که به میزان قیامت نتوان سنجیدن

سبک از خشم نگردند گران تمکینان
که محال است شود بحر کم از جوشیدن

آب تا بود دلم، در دل دریا بودم
کرد از بحر مرا دور، گهر گردیدن

بال مرغان گلستان شودش دست دعا
هر که قانع شود از چیدن گل با دیدن

چین بر ابرو من از موج حوادث صائب
که دودم می شود این تیغ ز سر پیچیدن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۷۲

بی بصیرت چه گل از غیب تواند چیدن؟
پای خوابیده چه در خواب تواند دیدن؟

می توان با نظر بسته جهان را دیدن
عینک دیدن خواب است نظر پوشیدن

مژه از خواب گران چون رگ سنگ است ترا
در ته سنگ چه مقدار توان بالیدن؟

پشت پا زن به دو عالم اگر از مردانی
کار اطفال بود پا به زمین مالیدن

رحم کن بر خود اگر رحم نداری به زمین
توتیا شد قلم پای تو از لغزیدن

مار تا راست نگردد نرود در سوراخ
راست شو تا بتوانی به لحد گنجیدن

خویش را جمع کن از پرده دران ایمن شو
که گل از خار توان چید به دامن چیدن

اوج دولت نه مقامی است که غافل باشند
بر لب بام خطر جهل بود خوابیدن

عمر جاوید به روشن گهران می بخشد
همچو خورشید به دیوار زبان مالیدن

اگر از تیغ شهادت دهنی تر سازی
می توان پشت سر خضر و مسیحا دیدن

کم ازان است ثوابم که به میزان آید
بیش ازان است گناهم که توان سنجیدن

ناله خوب است که بی خواست ز دل برخیزد
چون جرس چند به تحریک زبان نالیدن؟

چند از گردش ناساز فلک، تاب خوری؟
رشته عمر تو کوتاه شد از پیچیدن

گل رعنا عبث از باد خزان می نالد
نه گناهی است دورویی که توان بخشیدن

سالکان را خبر از حالت مجذوبان نیست
این نه وردی است که ناخوانده توان فهمیدن

می شوی محرم آن دلبر یکتا صائب
گر توانی نظر از هر دو جهان پوشیدن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۷۳

سرد شد دست و دعا صبح به یک خندیدن
روح را گرم کند خنده به دل دزدیدن

خاطر جمع و پریشان نظری هیهات است
شانه زلف حواس است پریشان دیدن

دیدن بحر به پوشیدن چشمی بندست
چشم هر چند ز دریا نتوان پوشیدن

رزق هر چند که چون سیل بهاران آید
آسیا را نشود سنگ ره نالیدن

پوست پوشیده به جولانگه لیلی رفتم
در ره عشق ز مجنون نتوان لنگیدن

صائب از پیچ و خم زلف سخن مویی شد
اینقدر نیز نباید به سخن پیچیدن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۷۴

پرده عیب جهان است نظر پوشیدن
گل بی خار شود خار ز دامن چیدن

تا قیامت نرود لذت دیدار از دل
این گلی نیست که پژمرده شود از چیدن

هر که را جاذبه شوق کند استقبال
نیست ممکن که به دنبال تواند دیدن

برمدار از لب خود مهر خموشی ز نشاط
که دو لب تیغ دو دم می شود از خندیدن

شب عیدی است که آبستن روز سیه است
دیدنی را که به دنبال بود وادیدن

پنبه در گوش نه، آسوده شو از مکروهات
که شود خیر خبرها همه از نشنیدن

از دو سر عدل ترازوی گران تمکینی است
که نرنجاند و نرنجید ز رنجانیدن

به زبان نرم نگردد دل چون آهن بخل
نشود سد سکندر تنک از لیسیدن

چشم من تر نشد از اشک ندامت، هر چند
توتیا شد قلم پای من از لغزیدن

نکند هیچ کس از راست روی ها نقصان
راه خوابیده به منزل رسد از خوابیدن

تو ز کوته نظری طالب فریاد رسی
ورنه فریادرسی نیست به از نالیدن

چون پر کاه بود در نظر عفو سبک
گنهی را که به میزان نتوان سنجیدن

نشد از دل گرهی باز مرا همچو جرس
عمر من گر چه سر آمد همه در نالیدن

از اجل خواب گرانی که ترا در پیش است
از بصیرت نبود شب همه شب خوابیدن

خامشی مایه هستی است که غواص گهر
سالم از بحر برآید به نفس دزدیدن

گر به دیدن شوی از دست درازی قانع
می توان از گل ناچیده چه گلها چیدن

عاقبت بین ز تنعم غرضش جانکاهی است
ماه را چشم به کاهش بود از بالیدن

زیر تیغی که ز سرچشمه خضرست آبش
صائب از بی جگری هاست به جان لرزیدن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۷۵

من و دزدیده در آن چاک گریبان دیدن
جلوه یوسفی از رخنه زندان دیدن

رمزی از بوالعجبی های نظربازان است
طبل رسوا زدن و شیوه پنهان دیدن

بیستون را الم مردن فرهاد گداخت
سنگ را آب کند داغ عزیزان دیدن

خنده بی نمک مرهم کافورم گشت
ای خوشا نیم تبسم ز نمکدان دیدن

سرمه دیده امید کنم خاکش را
گر میسر شودم روی صفاهان دیدن









غزل شماره ۶۲۷۶

نیست ممکن ز سخن سیر توان گردیدن
یا ازین زمزمه دلگیر توان گردیدن

می توان گشت به گفتار جهانگیر، ولی
نیست ممکن که دهانگیر توان گردیدن

آنچه از زخم زبان بر سر مجنون آمد
معتکف در دهن شیر توان گردیدن

هست در هر نظری حسن ترا جلوه خاص
از تماشای تو چون سیر توان گردیدن؟

در طلب باش که هر چند سر آید روزت
تازه چون صبح به شبگیر توان گردیدن

نیست جز پای خم امروز درین وحشتگاه
سرزمینی که زمین گیر توان گردیدن

بر جنون زن که غزالان همه رام تو شوند
چند دنباله نخجیر توان گردیدن؟

مشت آب و گل ما را فلک سفله نداد
آنقدر وقت که همگیر توان گردیدن

چه شوی در دل فولاد حصاری، چو ترا
جوهری هست که شمشیر توان گردیدن

گر شوی صائب از اندیشه نازک چو هلال
همچو خورشید جهانگیر توان گردیدن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۷۷

کار دریاست ز هر موج خطر خندیدن
رو نکردن ترش از تلخ، شکر خندیدن

شیوه زنده دلان است درین باغ چو گل
همه شب غنچه شدن، وقت سحر خندیدن

می کند خرده جان سفری را باقی
بر رخ سوختگان همچو شرر خندیدن

بسته لب باش که چون غنچه گل می افتد
رخنه در قصر حیات تو ز هر خندیدن

چه کند سختی ایام به ما بی خبران؟
رخنه در قصر حیات تو ز هر خندیدن

چه کند سختی ایام به ما بی خبران؟
کار کبک است به هر کوه و کمر خندیدن

آنچنان در دهن تیغ به رغبت بروم
که فراموش کند صبح ظفر، خندیدن

جای خنده است که در عهد شکرخنده او
پسته در پوست کند مشق شکر خندیدن

زان سر تیر یکی غنچه، یکی خندان است
تا بدانی که نباشد ز دو سر خندیدن

از نکویان همه ختم است بر آن زهره جبین
بی دهن بر رخ ارباب نظر خندیدن

ای که از آب عقیق تو فلک سرسبزست
نیست انصاف بر این تشنه جگر خندیدن

صائب از عاقبت خنده بیندیش که صبح
غوطه در خون جگر زد ز شکر خندیدن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۷۸

چند چون مردم کوتاه نظر خندیدن؟
در شبستان فنا همچو شرر خندیدن

صبح جان بر سر یک چند دم سرد گذاشت
عمر کوتاه کند همچو شرر خندیدن

نوحه شهپر شاهین اجل می آید
چند چون کبک به هر کوه و کمر خندیدن؟

از شکر خنده بیجاست پریشانی صبح
کار الماس نماید به جگر، خندیدن

مهر خورشید ازان بر دهن صبح زدند
که به آن لب نزد دم ز شکر خندیدن

صدف پاک گهر از دل من دارد یاد
در وطن غنچه نشستن، به سفر خندیدن

رشک در ناخن حساد چرا نی نکند؟
شد علم خامه صائب به شکر خندیدن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۷۹

خون پامال بود شبنم گلزار وطن
دهن گرگ بود رخنه دیوار وطن

این زمان پنجه شیرست به خونریزی من
خارخاری که به دل بود ز گلزار وطن

سبزه در زیر سر سنگ ترقی نکند
قدمی پیش نه از سایه دیوار وطن

اول از گوهر من آب طراوت می ریخت
خونم افسرده شد از سردی بازار وطن

می زند دیده غربت به هوایت پر و بال
چند چون کاه دهی پشت به دیوار وطن؟

به عزیزان وطن، یوسف خود را مفروش
که زر قلب بود نقد خریدار وطن

پیر کنعان نه غلط باخت که بینش را باخت
واکند چند کسی چشم به دیدار وطن؟

سینه خویش به روشنگر غربت برسان
تا به کی صبر کنی در ته زنگار وطن؟

در سفر محنت چه زود به سر می آید
همه عمر به چاه است گرفتار وطن

سرمه چشم بود خاک غریبی صائب
همچو کوران چه کشی دست به دیوار وطن؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۸۰

خاک ره باش و تماشای تن آسانی کن
خاطر مور به دست آر و سلیمانی کن

ای که در آتشی از درد سر آزادی
چندی از چوب قفس صندل پیشانی کن

ای صبا بلبل ما ذوق تماشا دارد
غنچه را یک ته پیراهن عریانی کن

گفتمت صائب ازان زلف ببر، نشنیدی
این زمان دست در آغوش پریشانی کن







غزل شماره ۶۲۸۱

روی از خلق نگردانده به حق روی مکن
یک جهت تا نشوی روی به آن سوی مکن

طعمه چون شیر به سر پنجه مردی به کف آر
چون دم سگ صفتاخدمت هر کوی مکن

از دل خود رقم نقش پذیری بزدای
همچو آیینه ز هر عکس دگر شوی مکن

خم چوگان فلک راه ترا می پاید
دل خود بر سر میدان هوس گوی مکن

پله خاک ز حرص تو گرانسنگ شده است
خیز و چون سنگ گرانی به ترازوی مکن

دل پاک و نظر پاک که دارد، بنگر
جلوه چون سرو سهی بر لب هر جوی مکن

عنقریب است که چون سنگ نشان تنهایی
ای دل خسته به این همسفران خوی مکن

موی در دیده صاحب نظران عیب بود
از غم موی میانان تن خود موی مکن

داغ اغیار محال است که ناسور شود
بیش ازین تربیت این گل خودروی مکن

صائب از دست مده دامن فرصت زنهار
دست را صیقل آیینه زانوی مکن

صائب این آن غزل عارف روم است که گفت
نقد خود را سره کن عیب ترازوی مکن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۸۲

عاشق سلسله زلف گرهگیرم من
روزگاری است که دیوانه زنجیرم من

نکنم چشم به هر نقش سبکسیر سیاه
محو یک نقش چو آیینه تصویرم من

مرغ بی پر به چه امید قفس را شکند؟
ورنه دلتنگ ازین عالم دلگیرم من

داد آرام در آغوش هدف خواهم داد
در کمانخانه افلاک اگر تیرم من

نشود دیده من باز چو بادام به سنگ
بس که از دیدن اوضاع جهان سیرم من

راست گفتاری من رایت اقبال من است
همچو صبح از نفس صدق، جهانگیرم من

در و دیوار شود بال و پر وحشت من
نیست از غفلت اگر در پی تعمیرم من

هست با مردم دیوانه سر و کار مرا
دل همان طفل مزاج است اگر پیرم من

بهر آزادی من شب همه شب می نالد
بس که از بی گنهی بار به زنجیرم من

گر چه صائب شود از من گره عالم باز
عاجز قوت سر پنجه تقدیرم من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 619 از 718:  « پیشین  1  ...  618  619  620  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA