غزل شماره ۶۲۸۳ لب به نیسان نگشاید صدف دیده منلنگر بحر بود گوهر سنجیده مناز پر کاه جهان همت من مستغنی استالتجا پیش خسیسان نبرد دیده مندل آزاد من و گرد علایق، هیهاتخار خون می خورد از دامن برچیده منبرق با سوخته خرمن چه تواند کردن؟غم عالم چه کند با دل غم دیده من؟نسبت من به غزالان سبکسیر خطاستنرسد سیل به گرد دل رم دیده منمژده وقت است که چون مور برآرد پروبالبس که از شوق تو پرواز کند دیده منبه نسیمی ز هم اوراق دلم می ریزدبه تأمل گذر از نخل خزان دیده منبر سر حرف میارید دل تنگ مرامگشایید سر نامه پیچیده منخواب سنگین من از آب گرانتر گردیدزنگ آیینه بود سبزه خوابیده منمی کند جلوه پیراهن یوسف صائبپیش صاحب نظران دیده پوشیده من
غزل شماره ۶۲۸۴ می کند آن که علاج دل بیچاره منکاش می داشت خبر از دل آواره مناز تماشای دو عالم نشود سیر نگاههر که گردید بدآموز به نظاره منبس که سیراب شد از گریه من، می آیدکار سنگ یده از مهره گهواره منباده آتش، پر پروانه بود پرده شرماین سخن را بچشانید به میخواره منصائب از اهل وفا پاک شد آفاق و هنوزاز جفا سیر نشد یار جفاکاره من غزل شماره ۶۲۸۵ غنچه از باده نگردد گل خمیازه منچشم مخمور بود رشته شیرازه مننه ز زهدست اگر لب نگذارم به شرابساغری نیست درین بزم به اندازه مناز کواکب نشود دفع خمارم چون صبحرطل خورشید کند چاره خمیازه منچون شود گرم سفر کلک سخن پردازمنرسد برق سبکسیر به جمازه منسخنانی که ازان تازه شدی جان کهنگشت تقویم کهن از سخن تازه منگر چه ز آهستگی آواز مرا کس نشنیدگوش تا گوش جهان پر شد از آوازه مننامه را گر چمن خلد کند نیست عجبسبز شد خامه خشک از سخن تازه منشود از بی خبری جمع حواسم صائبخط پیمانه بود رشته شیرازه من
غزل شماره ۶۲۸۶ دلنشین است ز بس گوشه غمخانه منمی رود رو به قفا سیل ز ویرانه منندهد تن به کشاکش دل دیوانه منچون کمان زور بود قفل در خانه منباد دستی گره از خرمن من واکرده استجمع در حوصله مور شود دانه منمی شود نخل برومند سبکبار از سنگسخن سخت گران نیست به دیوانه منمنم آن طایر رم خورده ز پرواز که شدریزش بال و پر خویش پریخانه منغافل از حق به گرفتاری دنیا نشومگره دام بود سبحه صد دانه منشمع سرگرم ز بی تابی من می گرددگردش جام بود گردش پروانه منچرخ سنگین دل اگر تیغ به فرقم باردسایه بید بود بر سر دیوانه مننیست بی چاشنی مهر و محبت سخنمگوش را تنگ شکر می کند افسانه منمی شود صورت دیوار ز حیرت صائبهر که آید به تماشای صنمخانه من
غزل شماره ۶۲۸۷ گو مکن سایه کسی بر سر دیوانه منپرده چشم غزال است سیه خانه منگرد هستی نشسته است به کاشانه منمی رود سیل سبکبار ز ویرانه منبرق جایی که ز خرمن به تغافل گذردبه چه امید برآید ز زمین دانه من؟بحر را موج به زنجیر اقامت نکشدچه کند سلسله با شورش دیوانه من؟گر چه این میکده از خون جگر لبریزستباده ای نیست به اندازه پیمانه منهر زبانی که ازو زهر ملامت ریزدسایه بید بود بر سر دیوانه منمی کشد دامن رعنایی فانوس به خاکشمع در حسرت خاکستر پروانه مندیده شیر چراغ سر بالین من استپرده چشم غزال است سیه خانه منفارغ از دردسر هستی ناقص گرددهر که مالد به جبین صندل بتخانه منصائب از حوصله هوش برآید فریادچون برآید ز جگر ناله مستانه من
غزل شماره ۶۲۸۸ غم دنیا نبود در دل دیوانه مندیو را راه نباشد به پریخانه منمن و سیری ز عقیق لب خوبان، هیهاتخشکتر می شود از می لب پیمانه منبر سیه خانه لیلی نزد برق اینجابه چه امید کند نشو و نما دانه منمی کند سیل فرامش سفر دریا رادلنشین است ز بس گوشه ویرانه مناز گهر حوصله بحر نمی گردد تنگسنگ طفلان چه کند با دل دیوانه من؟کی شود جامه فانوس حجاب من و شمع؟پرده شرم نشد مانع پروانه مناز فروغش جگر ابر گریبان زد چاکبا صدف تا چه کند گوهر یکدانه منخم می را که زمین گیر گرانجانی هاستآسمان سیر کند نعره مستانه منعاقبت پیر خرابات ز بی پرواییریخت پیش بط می سبحه صد دانه مننیست ممکن که نبازد دل و دین را صائبهر که آید به تماشای صنمخانه من
غزل شماره ۶۲۸۹ نیست امروز ز مژگان گهرافشانی منگریه شسته است به طفلی خط پیشانی منزلف چون حاشیه بر گرد سرش می گردددر کتابی که بود شرح پریشانی منچون رگ سنگ، زمین گیر گران پروازی استمژه در دیده آسوده حیرانی منمی دهد حیرت سرشار من از حسن تو یادرتبه گنج عیان است ز ویرانی منهر چه در خاطر من می گذرد می دانندسادگی آینه بسته است به پیشانی مندر خزان ناله رنگین بهاران دارندبلبلان چمن از سلسله جنبانی منشعله شوخ به فانوس مقید نشوداطلس چرخ بود داغ ز عریانی منشرر از سنگ برون آمد و من در خوابمسنگ بر سینه زند دل ز گرانجانی منگر چه تلخ است درین باغ مذاقم صائبگوش گل، تنگ شکر شد ز غزلخوانی من
غزل شماره ۶۲۹۰ من که بیخود شدم از می، چه کند ساز به من؟در چنین وقت کجا می رسد آواز به من؟بود بر طاق عدم حقه فیروزه چرخعشق آن روز که واکرد سر راز به منتا ره ناقه لیلی به بیابان افتادهر سر خار جداگانه کند ناز به منهست در بی خبری مصلحت چند مراورنه از رفتن دل می رسد آواز به منیوسف آن نیست که گردد به خریدار گرانمن نه آنم که مرا عشق دهد باز به منشهپر برق ز همراهی من سوخته استکیست امروز کند دعوی پرواز به من؟چه خیال است که در باده کند کوتاهی؟داد آن کس که دل میکده پرداز به منصید من گر چه ضعیف است، ولی از دهشتغنچه گردد چو رسد چنگل شهباز به منشرم عشق است مرا مانع جرأت صائبورنه دلدار محال است کند ناز به من
غزل شماره ۶۲۹۱ نشود دام رهم جلوه هر تر دامنمی کشد موجه من از کف کوثر دامنبا جگر سوختگان صحبت من درگیردنزنم همچو شرر دست به هر تردامننیست یک شب که به قصد دل مینایی منآسمان سنگ کواکب نکند در دامندست در دامن خورشید سبکسیر نزدبر کمر هر که نزد چون مه انور دامنهر که خواهد که درین باغ سرافراز شودپای چون سرو همان به که کشد در دامنتا گلی بر سر شاخ است درین عبرتگاهنزند بر کمر این طارم اخضر دامنجلوه نشو و نما بی مدد غیر خوش استمی کشد سرو من از منت کوثر دامنپنجه زور جنون وقف گریبان من استغنچه را چون نفتد چاک (حسد در) دامن؟خلق خوش عود بود انجمن مردان راچون زنان پهن مکن بر سر مجمر دامنآنقدر خامه صائب گهرافشانی کردکه شد از گوهر او خاک توانگر دامن
غزل شماره ۶۲۹۲ داغ بر دل شدم از انجمن یار بروندست خالی نتوان رفت ز گلزار بیرونباد زنجیری این راه پر از پیچ و خم استدل چسان آید ازان طره طرار برون؟در ریاضی که بود دیده بلبل شبنمنرود بوی گل از رخنه دیوار برونگر چه باریک چو سوزن شدم از دقت فکررهروی را نکشیدم ز قدم خار بروندل سرمست اگر بار امانت نکشدکیست آید دگر از عهده این کار برون؟بی محرک نشود هیچ سخنور گویانغمه بی زخمه نیاید ز رگ تار برونهر که اوقات کند صرف به نقادی خلقمی رود زود تهیدست ز بازار برونکجی از طینت نادان به نصیحت نرودکه نیاید به فسون پیچ و خم از مار برونرخنه در سد سکندر کند آسان صائبهر که آید ز پس پرده پندار برون
غزل شماره ۶۲۹۳ جام می غم ز دل تنگ نیارد بیرونصیقل این آینه از زنگ نیارد بیرونپیش ما سوختگان خام بود سوخته ایکه شرار از جنگ سنگ نیارد بیرونناقصان عاشق رنگینی لفظند که طفلاز گلستان گل بی رنگ نیارد بیروننشود در نظرش زشتی دنیا روشنتا کسی آینه از زنگ نیارد بیرونچه کند زخم زبان با دل سختی که تراست؟نیشتر خون ز رگ سنگ نیارد بیرونشب امید مرا صبح نگردد طالعتا عذارش خط شبرنگ نیارد بیرونلذت درد حرام است بر آن بی توفیقکه ز گلزار دل تنگ نیارد بیروننشود عالم افسرده گلستان صائبتا سر از خم می گلرنگ نیارد بیرون