غزل شماره ۶۲۴۰ نه امروزست گرم از داغ سودای تو نان مننمک پرورده عشق است مغز استخوان منزمین تنگ میدان نیست جای گرم جولانانوگرنه توسن گردون بود در زیر ران منبه کوری خرج شد اشکی که پروردم به خون دلگلویی تر نشد چون شمع از آب روان منبرآمد بس که بی حاصل نهال من، عجب دارمکه سر بالا کند چون بید مجنون باغبان منز خواهش های الوان در ره سیل خطر بودمدل بی مدعا زین سیل شد دارالامان منتواضع با فرودستان بود خوش از زبردستانوگرنه دور باش از زور خود دارد کمان منگرفتم گوشه بر امید گمنامی، ندانستمکه کوه قاف چون عنقا شود سنگ نشان منگرانجانی نباشد پیشه من با خریدارانبه سیم قلب یوسف می خرند از کاروان منز هزل و هجو دادم تو به صائب شوخ طبعان رادهان عالمی شد چون صدف پاک از دهان من
غزل شماره ۶۲۴۱ ز بس دامن کشد در خون مردم نازنین منز دامنگیری او جوی خون شد آستین منبه این طالع چرا از دوستان من راستی جویم؟که افتاده است چپ با دست من نقش نگین مناگر چه ظاهرم تلخ است، شیرین است گفتارمنهان در پرده زنبور باشد انگبین منز بس بر خرمنم برق بلا ده تیغه می باردبه خاکستر نشیند تا به گردن خوشه چین منشفق هر صبحدم صد کاسه خون در ساغرم ریزدفلک از کهکشان هر شب کمر بندد به کین منمده رو پیش چشم من نقاب بی مروت رامباد آید برون از پرده آه آتشین مندماغ ناله مجنون صحرایی کجا دارد؟جرس را مهر بر لب می نهد محمل نشین منامیدی هست آب رفته اش دیگر به جو آیدیکی سازد به مژگان دست را گر آستین منتو ای صائب دل خرم اگر داری خوشت باشدگره فرسود شد در گرد غم چین جبین من
غزل شماره ۶۲۴۲ ز آه من ندارد هیچ پروا کج کلاه منز شوخی می کند چون زلف خود بازی به آه منبه استغنا دل از عاشق ستاند کم نگاه منبه شمشیر تغافل ملک گیرد پادشاه منخدا زین برق عالمسوز جانان را نگه دارد!که مژگان می شود انگشت زنهار از نگاه مننمی داند خس و خاشاک بال شعله می گرددرقیب از ساده لوحی خار می ریزد به راه منغرور یار از اظهار عجز من یکی صد شدبه کار مدعی آمد درین دعوی گواه منپریشان کرد خط یار اوراق حواسم راکه را گویم که از گردی پریشان شد سپاه من؟محبت جمع با تن پروری صائب نمی گرددوگرنه می شود هر سایه خاری پناه من
غزل شماره ۶۲۴۳ اگر اشک پشیمانی نگردد عذرخواه منبپوشد چشمه خورشید را گرد گناه منز تسخیر نگاه سرکش او عاجزم، ورنهعنان برق را در دست می پیچد گیاه منبه این شوقی که من در کعبه مقصود رو دارمدلی از سنگ می باید که گردد سنگ راه مننمی دانم که در خاطر گذر دارد، همین دانمکه بوی سنبل فردوس می آید ز آه منمن لرزنده جان را نشأه می زنده دل داردمن آن شمعم که دست تاک می گردد پناه منفغان بی اثر در سینه عاشق نمی باشدچو مژگان تو باشد تیر یک ترکش سپاه مناگر فردا به این سامان عصیان رو به حشر آرمترازو را به فریاد آورد بار گناه منچو مژگان می دهم در چشم خود جا خصم عاجز رابلند اقبال آن خاری که می روید ز راه منبه هر کس دل گواهی می دهد، دل می دهم صائبشهادت را به زر نتوان خریدن از گواه من
غزل شماره ۶۲۴۴ به خون غلطد چمن از ناله دردآشنای منقفس پر گل شود از بلبل رنگین نوای منگران خیزند همراهان بی پروای من، ورنهره خوابیده را بیدار می سازد درای مننیم بی مایه تا بر سود باشد از سفر چشمممرا این بس که خاری نشکند در زیر پای منبه استغنا توان خو در جگر کردن بخیلان رافلک را داغ دارد خاطر بی مدعای منندارد عالم تجرید چون من خانه پردازینمی گردد غبارآلود سیلاب از سرای منمرا می زیبد از اهل قناعت لاف بی برگیکه از پهلوی خشک خویش باشد بوریای منز برق تیشه من کوه آهن آب می گرددچه باشد بیستون در پنجه زورآزمای من؟چنان کز جنبش افزاید گرانی مهد طفلان رابه لنگر شد ز طوفان کشتی بی ناخدای منچنان صائب فشاندم آستین بر خواهش دنیاکه همت از در دلها نمی خواهد گدای من
غزل شماره ۶۲۴۵ دل نشکسته نتوان برد از ارض و سما بیروننمی آید مسلم دانه ای زین آسیا بیروننیفتی تا ز پا، دست طمع در آستین بشکنعصا را می کنند این قوم از دست گدا بیروناگر آزاده ای بار لباس از دوش خود بفکنکه چون سرو از تن آزادگان آید قبا بیرونکدامین سنگدل کرده است این نفرین، نمی دانمکه آرد شمع ما سر از گریبان صبا بیروننیارد، گر کند سر پنجه از فولاد و از آهنز دست این خسیسان سوزنی آهن ربا بیروننه ای تصویر دیبا، چند در بند قبا باشی؟برای امتحان یک ره بیا زین تنگنا بیرونمشو فارغ ز گردیدن که روزی در قدم باشدهمین آواز می آید ز سنگ آسیا بیرونز چشم غنچه تا خار سر دیوار خون گریدکدامین مرغ رفت از باغ بی برگ و نوا بیرونعجب نبود که چشم سوزن عیسی غبار آرداگر خواهد که خاری آورد از پای ما بیرونپر کاهی توانایی ندارد پیکر زارممگر آرد مرا از خانه جذب کهربا بیرونز چرخ پست فطرت مردمی جستن به آن ماندکه خواهی آوری از بیضه کرکس هما بیروناگر افتد به چشم جام، چشم سرمه دار اومی آید از گلوی شیشه دیگر بی صدا بیروندست طفل محجوبی سپردم غنچه دل راکه دست از آستین هرگز نیارد از حیا بیرونچه بال و پر گشاید دانه تا زیر زمین باشد؟سبک چون روح، صائب زین تن خاکی بیا بیرونز ناقص طینتان صائب عبث چشم وفا دارمزمین شوره چون می آورد مردم گیا بیرون؟
غزل شماره ۶۲۴۶ به جز خالش که خط عنبرین فام آورد بیرونکدامین دانه را دیدی ز خود دام آورد بیرون؟ز خط عنبرین یار روشن شد چراغ منز ظلمت اختر پروانه را شام آورد بیرونز شکرخنده زهر چشم خوبان کم نمی گرددکه نتواند شکر تلخی ز بادام آورد بیرونبه همواری توان سنگین دلان را مهربان کردنکه موم از چرب نرمی از نگین نام آورد بیرونگرانسنگ است تمکین تو، ورنه جذب شوق منز کوه قاف عنقا را به ابرام آورد بیرونغریقی را برون می آرد از دریای بی پایانمرا هر کس که از فکر سرانجام آورد بیرونمکن زین بیش بی پروایی ای صیاد سنگین دلکه از بی تابیم وقت است پر دام آورد بیرونز دولت تشنه خون رعیت می شود ظالمزبان تیغ را سیرابی از کام آورد بیرونز مضمونش نشد آگاه عقل خرده بین صائبمگر پیر مغان سر از خام جام آورد بیرون
غزل شماره ۶۲۴۷ ز بزم وصل ذوق انتظارم می کشد بیرونز پای گل به صحرا خارخارم می کشد بیرونز عشق آهنین دل در کدامین پرده بگریزم؟که گر در سنگ باشم چون شرارم می کشد بیرونز فکر حسن عالمگیر او پیوسته در وصلمکه دیگر زین محیط بیکنارم می کشد بیرون؟نپیمایم چرا با چشم راه قدردانی را؟که با مژگان ز پای سعی، خارم می کشد بیرونمرا در پرده شرم و حیا ساقی چنان داردکه گر در باده افتم، هوشیارم می کشد بیرونهزاران ساله راه از خودپرستی دور گردیدمهمان از خود کمند زلف یارم می کشد بیرونچه افتاده است از بزم وصال خود شود مانع؟سبکدستی که خشک از جویبارم می کشد بیرونمرا هر کس که بیرون می کشد از گوشه خلوتستمکاری است کز آغوش یارم می کشد بیروننخواهد دانه من ماند در زیر زمین صائبز مغز خاک آخر نوبهارم می کشد بیرون
غزل شماره ۶۲۴۸ منه زنهار ای غافل ز حد خود قدم بیرونکه ریزد خون خود صیدی که آید از حرم بیرونچه کشتی ها که از آب گهر می گشت طوفانیعقیق آبدار او اگر می داد نم بیرونتو چون در جلوه آیی از که می آید عنانداری؟که دنبال تو از بتخانه می آید صنم بیرونمجو از بی زبانان محبت ناله پردازیکه اینجا بی صریر از خامه می آید رقم بیرونزمین چون آسمان در دیده ها می بود زنگاریاگر می داد چون آیینه دلها زنگ غم بیرونندارد دانه ای جز خوردن دل دام صحبت هامنه تا ممکن است از گوشه عزلت قدم بیرونمشو غافل ز آه عجز با هر کس طرف باشیکه باشد فتح ازان جانب که آید این علم بیروندل صد چاک را از آه چون مانع توانم شد؟که می آید به قدر شق سیاهی از قلم بیرونمیسر نیست تاب از زلف بردن لاله رویان راکجا از موی آتش دیده آید پیچ و خم بیرون؟کدامین بی خبر زد بر دل مجروح من خود را؟که می آیدنفس از سینه چون تیغ دودم بیرونسبکدستی که شوید گرد غم از دل نمی یابممگر تاک آورد از آستین دست کرم بیروننگردد راست هر پشتی که از منت دو تا گرددنبرد از ماه نو صائب نشاط عید خم بیرون
غزل شماره ۶۲۴۹ ز ابر آن روز آید روشنی بخش جهان بیرونکه آید از نقاب شرم روی دلستان بیرونز جیب غنچه بیرون آورد گل دست گستاخیچو از گلشن رود آن شاخ گل دامن کشان بیروناگر از دورباش بوستان پیرا نیندیشدسر از یک طوق با قمری کند سرو روان بیرونسخن کش خامه حرف آفرین را می کند گویابه پای خود نیاید هیچ مغز از استخوان بیرونره باریک سوزن رشته ها را بی گره سازدسخن سنجیده می آید ازان تنگ دهان بیرونمجو با قامت خم لنگر از عمر سبک جولانکه استادن ندارد تیر چون رفت از کمان بیرونمرا بگذار خامش گر ز حرف راست می رنجیکه شمع راست را می آید آتش از دهان بیرونز روی شرمگینان بلبل حیران چه گل چیند؟که با دست تهی گلچین رود زین گلستان بیرونسبکروحان نمی سازند صائب با گرانبارانکه می آید نسیم پیرهن از کاروان بیرون