انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 624 از 718:  « پیشین  1  ...  623  624  625  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۳۲۴

خوش است فصل بهاران شراب نوشیدن
به روی سبزه و گل همچو آب غلطیدن

جهان بهشت شد از نوبهار، باده بیار
که در بهشت حلال است باده نوشیدن

کنون که شیشه می مالک الرقاب شده است
ز عقل نیست سر از خط جام پیچیدن

دو نعمت است که بالاترین نعمتهاست
شراب خوردن و در پای یار غلطیدن

پیاله از کف ساقی به ناز می گیرم
درین بهار که دارد دماغ گل چیدن؟

به غیر عشق که هر روز سخت تر گردید
کدام کار که آسان نشد به ورزیدن؟

لباس شهرت شمع است جامه فانوس
به راز عشق محال است پرده پوشیدن

به اشک و آه اگر دسترس بود صائب
خوش است دامن شب را به دست پیچیدن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۳۲۵

ز سینه غم به می ناب می توان چیدن
گل نشاط ازین آب می توان چیدن

چراغ عیش به می زنده می توان کردن
گل از شکوفه مهتاب می توان چیدن

به یک ترشح ساغر، ز چهره ساقی
هزار لاله سیراب می توان چیدن

فروغ روی تو حیرت اگر به طرح دهد
به روی آینه سیماب می توان چیدن

درین ستمکده صائب به غیر داغ نفاق
چه گل ز صحبت احباب می توان چیدن؟







غزل شماره ۶۳۲۶

مباش درصدد بی شمار خندیدن
که صبح باخت نفس از دوبار خندیدن

دل از گشایش لبها چو پسته نگشاید
خوش است از ته دل غنچه وار خندیدن

یکی هزار کند نقد زندگانی را
به روی سوختگان چون شرار خندیدن

جهان به چشم حسودان سیاه می سازد
چو لاله با جگر داغدار خندیدن

درآ به عالم سختی کشان و عشرت کن
که ریخته است درین کوهسار خندیدن

بود گشادن آغوش در وداع حیات
درین زمانه ناپایدار خندیدن

فریب عشرت دنیا مخور که بی دردی است
برون نرفته ازین نه حصار خندیدن

نمود آب عقیق ترا غبارآلود
ز زیر لب به من خاکسار خندیدن

دهان غنچه و چشم ستاره و لب صبح
گذاشتند به آن گلعذار، خندیدن

خبر نیافته ز انجام کار خود صائب
ز غفلت است در آغاز کار خندیدن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۳۲۷

مکن تعجب اگر شد چراغ ما روشن
چراغ زنده دلان را کند خدا روشن

ملایمت ز طمع پیشگان به آن ماند
که شمع موم به منزل کند گدا روشن

همیشه بخت سیه روز در میانم داشت
مرا چو شمع نگردید پیش پا روشن

اگر چه هست کدورت میان چشم و غبار
شد از غبار خط او سواد ما روشن

به غور معنی نازک رسند صافدلان
هلال چهره نماید چو شد هوا روشن

امید هست که چشم بصارت صائب
شود ز خاک در شاه اولیا روشن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۳۲۸

چنان که سرمه سواد نظر کند روشن
مرا نظاره خط چشم تر کند روشن

به نور عقل نبردیم ره ز خود بیرون
مگر که عشق چراغ دگر کند روشن

تأمل آینه پرداز فکر ناصاف است
که آب خود ز ستادن گهر کند روشن

به هیچ وجه نگردد خموش، هر که چو لعل
چراغ خویش به خون جگر کند روشن

اگر چه آینه را آب می کند تاریک
دل سیاه مرا چشم تر کند روشن

چو آفتاب نمیرد چراغ زنده دلی
که شمع خویش به آه سحر کند روشن

ز صدهزار پسر همچو ماه مصر یکی
چنان شود که چراغ پدر کن روشن

حریف پرتو منت نمی شود صائب
ز آه خانه خود را مگر کند روشن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۳۲۹

ز نور شمع چه مقدار جا شود روشن؟
خوش آن چراغ کز او هر سرا شود روشن

به گرد دیر و حرم دل به دست می گردیم
چراغ مرده ما تا کجا شود روشن

چه غم ز تیرگی خانه صدف دارد؟
دلی که همچو گهر از صفا شود روشن

ز تندباد حوادث نمی شود خاموش
دلی که از نفس گرم ما شود روشن

چنان به سرعت ازین تیره خاکدان گذرم
که شمع کشته ام از نقش پا شود روشن

چنین که تیره شده است از غبار خاطر من
مگر به صبح قیامت هوا شود روشن

غبار حادثه از یکدگر نمی گسلد
چگونه آینه سینه ها شود روشن؟

مگر ز پرتو اقبال ذره پرور عشق
چراغ صائب بی دست و پا شود روشن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۳۳۱

رواق چرخ شد از شمع کلک من روشن
که دیده است ز یک شمع نه لگن روشن؟

اگر چراغ سهیل از نسیم کشته شود
توان نمودن از سیب آن ذقن روشن

عجب نباشد اگر سرنوشت خوان شده ام
که گشت از خط ساغر سواد من روشن

ستاره سوختگی خال چهره سخن است
ز نقطه ریزی کلک است این سخن روشن

توان ز زخم گرفتن عیار جوهر تیغ
ز جوی شیر بود حال کوهکن روشن

که ره برون ز نهانخانه عدم می برد؟
نگشته صبح شکرخند ازان دهن روشن

چراغ دل ز جگر گوشه روشنی گیرد
شد از عقیق لبت دیده یمن روشن

حدیث راست منور کند جهان صائب
ز روی صبح بود صدق این سخن روشن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۳۳۲

نظر به زلف و خط آن بهشت سیما کن
شکسته قلم صنع را تماشا کن

مشو غبار دل خلق چون کتابت خشک
به اهل عشق در ایام خط مدارا کن

پیاله از قدح لاله می توان کردن
بگیر گردن مینا و رو به صحرا کن

نمی توان دل صد چاک را به سوزن دوخت
علاج رخنه دل را به درد صهبا کن

مشو مقید همراه اگر چه توفیق است
سفر جریده ازین خاکدان چو عیسی کن

مس از معامله کیمیا زیان نکند
وجود ناقص خود را به هیچ سودا کن

خلاف نفس کلید در بهشت بود
به هر چه نفس تولا کند تبرا کن

جمال یوسفی از کلک صنع می ریزد
همین تو دیده یوسف شناس پیدا کن

به کوه صبر توان جان و موج حادثه برد
برای کشتی خود لنگری مهیا کن

نهنگ عشق به هر چشمه ای نمی گنجد
ز کاوکاو دل خویش را چو دریا کن

بهانه جوست حیا در نقاب پوشیدن
به احتیاط به رخسار او نظر وا کن

خمار و نشأه ز یک چشمه آب می نوشند
به درد و صاف جهان سینه را مصفا کن

نمی توان به قدم قطع آسمان ها کرد
ز شوق، بال و پری چون نسیم پیدا کن

حریف آبله دل نمی شوی صائب
ز تنگنای صدف روی خود به دریا کن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۳۳۳

به آب و گل چه فرو رفته ای نظر وا کن
ازین خرابه چو سیلاب رو به دریا کن

مباش کم ز نسیم سحر درین گلزار
تو هم به خوش نفسی غنچه دلی وا کن

نگشته تنگ زمان سفر، ز دانه اشک
برای راه فنا توشه ای مهیا کن

درین دو هفته که ابر بهار در گذرست
تو نیز دامن امید چون صدف وا کن

مشو چو خوشه به یک سر درین چمن قانع
بکوش و چشم و دل خویش هر دو بینا کن

حریف بحر نگردد شناوری، زنهار
نشسته دست ز جان، دست عجز بالا کن

فکنده است ترا دربدر دهان سؤال
ببند یک در و صد در به روی خود وا کن

ز سنگ خاره دم تیغ زود برگردد
به هر که با تو کند دشمنی مدارا کن

همیشه دور به کام کسی نمی گردد
به خنده حاصل خود صرف همچو مینا کن

نمی توان به پر عقل شد فلک پرواز
ز عشق، صائب بال و پری مهیا کن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۳۳۴

شکوه عشق جهانگیر را تماشا کن
دلی ز سنگ کن این شیر را تماشا کن

به انتظار اجل عمر را تباه مکن
بغل گشایی شمشیر را تماشا کن

ترا که چشم ز خوبان به حسن معنی نیست
برو قلمرو تصویر را تماشا کن

به جامه شفقی جلوه می کند هر روز
جوانی فلک پیر را تماشا کن

نهشت در جگر روزگار، عشق تو آب
حرارت دل این شیر را تماشا کن

اگر ز چشمه حیوان نظر ندادی آب
برهنه پیکر شمشیر را تماشا کن

ز روی درد تو چین در کمند آه فکن
گرهگشایی تأثیر را تماشا کن

نهشت یک دل آسوده در جهان زلفش
سبک عنانی تسخیر را تماشا کن

گره ز ابروی تدبیر باز کن صائب
گشاده رویی تقدیر را تماشا کن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۳۳۵

حضور می طلبی سینه را مصفا کن
گهر پرست تو گنجینه را مصفا کن

ز خانه بصفا میهمان نگردد کم
همین تو سعی کن آیینه را مصفا کن

مه از گرفتگی آمد برون به جام زدن
تو هم به جام زدن سینه را مصفا کن

دگر برای چه روزست باده روشن؟
ز تیرگی شب آدینه را مصفا کن

نظر به صافی چشمه است جویباران را
به دشمنان دل پر کینه را مصفا کن

ذلیل می شود از رقعه طمع درویش
ز پینه خرقه پشمینه را مصفا کن

به لوح ساده توان کرد حسن را تسخیر
ز جوهر آینه سینه را مصفا کن

هلال آینه روشن است صائب حسن
تو همچو صبح همین سینه را مصفا کن


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 624 از 718:  « پیشین  1  ...  623  624  625  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA