غزل شماره ۶۳۲۴ خوش است فصل بهاران شراب نوشیدنبه روی سبزه و گل همچو آب غلطیدنجهان بهشت شد از نوبهار، باده بیارکه در بهشت حلال است باده نوشیدنکنون که شیشه می مالک الرقاب شده استز عقل نیست سر از خط جام پیچیدندو نعمت است که بالاترین نعمتهاستشراب خوردن و در پای یار غلطیدنپیاله از کف ساقی به ناز می گیرمدرین بهار که دارد دماغ گل چیدن؟به غیر عشق که هر روز سخت تر گردیدکدام کار که آسان نشد به ورزیدن؟لباس شهرت شمع است جامه فانوسبه راز عشق محال است پرده پوشیدنبه اشک و آه اگر دسترس بود صائبخوش است دامن شب را به دست پیچیدن
غزل شماره ۶۳۲۵ ز سینه غم به می ناب می توان چیدنگل نشاط ازین آب می توان چیدنچراغ عیش به می زنده می توان کردنگل از شکوفه مهتاب می توان چیدنبه یک ترشح ساغر، ز چهره ساقیهزار لاله سیراب می توان چیدنفروغ روی تو حیرت اگر به طرح دهدبه روی آینه سیماب می توان چیدندرین ستمکده صائب به غیر داغ نفاقچه گل ز صحبت احباب می توان چیدن؟ غزل شماره ۶۳۲۶ مباش درصدد بی شمار خندیدنکه صبح باخت نفس از دوبار خندیدندل از گشایش لبها چو پسته نگشایدخوش است از ته دل غنچه وار خندیدنیکی هزار کند نقد زندگانی رابه روی سوختگان چون شرار خندیدنجهان به چشم حسودان سیاه می سازدچو لاله با جگر داغدار خندیدندرآ به عالم سختی کشان و عشرت کنکه ریخته است درین کوهسار خندیدنبود گشادن آغوش در وداع حیاتدرین زمانه ناپایدار خندیدنفریب عشرت دنیا مخور که بی دردی استبرون نرفته ازین نه حصار خندیدننمود آب عقیق ترا غبارآلودز زیر لب به من خاکسار خندیدندهان غنچه و چشم ستاره و لب صبحگذاشتند به آن گلعذار، خندیدنخبر نیافته ز انجام کار خود صائبز غفلت است در آغاز کار خندیدن
غزل شماره ۶۳۲۷ مکن تعجب اگر شد چراغ ما روشنچراغ زنده دلان را کند خدا روشنملایمت ز طمع پیشگان به آن ماندکه شمع موم به منزل کند گدا روشنهمیشه بخت سیه روز در میانم داشتمرا چو شمع نگردید پیش پا روشناگر چه هست کدورت میان چشم و غبارشد از غبار خط او سواد ما روشنبه غور معنی نازک رسند صافدلانهلال چهره نماید چو شد هوا روشنامید هست که چشم بصارت صائبشود ز خاک در شاه اولیا روشن
غزل شماره ۶۳۲۸ چنان که سرمه سواد نظر کند روشنمرا نظاره خط چشم تر کند روشنبه نور عقل نبردیم ره ز خود بیرونمگر که عشق چراغ دگر کند روشنتأمل آینه پرداز فکر ناصاف استکه آب خود ز ستادن گهر کند روشنبه هیچ وجه نگردد خموش، هر که چو لعلچراغ خویش به خون جگر کند روشناگر چه آینه را آب می کند تاریکدل سیاه مرا چشم تر کند روشنچو آفتاب نمیرد چراغ زنده دلیکه شمع خویش به آه سحر کند روشنز صدهزار پسر همچو ماه مصر یکیچنان شود که چراغ پدر کن روشنحریف پرتو منت نمی شود صائبز آه خانه خود را مگر کند روشن
غزل شماره ۶۳۲۹ ز نور شمع چه مقدار جا شود روشن؟خوش آن چراغ کز او هر سرا شود روشنبه گرد دیر و حرم دل به دست می گردیمچراغ مرده ما تا کجا شود روشنچه غم ز تیرگی خانه صدف دارد؟دلی که همچو گهر از صفا شود روشنز تندباد حوادث نمی شود خاموشدلی که از نفس گرم ما شود روشنچنان به سرعت ازین تیره خاکدان گذرمکه شمع کشته ام از نقش پا شود روشنچنین که تیره شده است از غبار خاطر منمگر به صبح قیامت هوا شود روشنغبار حادثه از یکدگر نمی گسلدچگونه آینه سینه ها شود روشن؟مگر ز پرتو اقبال ذره پرور عشقچراغ صائب بی دست و پا شود روشن
غزل شماره ۶۳۳۱ رواق چرخ شد از شمع کلک من روشنکه دیده است ز یک شمع نه لگن روشن؟اگر چراغ سهیل از نسیم کشته شودتوان نمودن از سیب آن ذقن روشنعجب نباشد اگر سرنوشت خوان شده امکه گشت از خط ساغر سواد من روشنستاره سوختگی خال چهره سخن استز نقطه ریزی کلک است این سخن روشنتوان ز زخم گرفتن عیار جوهر تیغز جوی شیر بود حال کوهکن روشنکه ره برون ز نهانخانه عدم می برد؟نگشته صبح شکرخند ازان دهن روشنچراغ دل ز جگر گوشه روشنی گیردشد از عقیق لبت دیده یمن روشنحدیث راست منور کند جهان صائبز روی صبح بود صدق این سخن روشن
غزل شماره ۶۳۳۲ نظر به زلف و خط آن بهشت سیما کنشکسته قلم صنع را تماشا کنمشو غبار دل خلق چون کتابت خشکبه اهل عشق در ایام خط مدارا کنپیاله از قدح لاله می توان کردنبگیر گردن مینا و رو به صحرا کننمی توان دل صد چاک را به سوزن دوختعلاج رخنه دل را به درد صهبا کنمشو مقید همراه اگر چه توفیق استسفر جریده ازین خاکدان چو عیسی کنمس از معامله کیمیا زیان نکندوجود ناقص خود را به هیچ سودا کنخلاف نفس کلید در بهشت بودبه هر چه نفس تولا کند تبرا کنجمال یوسفی از کلک صنع می ریزدهمین تو دیده یوسف شناس پیدا کنبه کوه صبر توان جان و موج حادثه بردبرای کشتی خود لنگری مهیا کننهنگ عشق به هر چشمه ای نمی گنجدز کاوکاو دل خویش را چو دریا کنبهانه جوست حیا در نقاب پوشیدنبه احتیاط به رخسار او نظر وا کنخمار و نشأه ز یک چشمه آب می نوشندبه درد و صاف جهان سینه را مصفا کننمی توان به قدم قطع آسمان ها کردز شوق، بال و پری چون نسیم پیدا کنحریف آبله دل نمی شوی صائبز تنگنای صدف روی خود به دریا کن
غزل شماره ۶۳۳۳ به آب و گل چه فرو رفته ای نظر وا کنازین خرابه چو سیلاب رو به دریا کنمباش کم ز نسیم سحر درین گلزارتو هم به خوش نفسی غنچه دلی وا کننگشته تنگ زمان سفر، ز دانه اشکبرای راه فنا توشه ای مهیا کندرین دو هفته که ابر بهار در گذرستتو نیز دامن امید چون صدف وا کنمشو چو خوشه به یک سر درین چمن قانعبکوش و چشم و دل خویش هر دو بینا کنحریف بحر نگردد شناوری، زنهارنشسته دست ز جان، دست عجز بالا کنفکنده است ترا دربدر دهان سؤالببند یک در و صد در به روی خود وا کنز سنگ خاره دم تیغ زود برگرددبه هر که با تو کند دشمنی مدارا کنهمیشه دور به کام کسی نمی گرددبه خنده حاصل خود صرف همچو مینا کننمی توان به پر عقل شد فلک پروازز عشق، صائب بال و پری مهیا کن
غزل شماره ۶۳۳۴ شکوه عشق جهانگیر را تماشا کندلی ز سنگ کن این شیر را تماشا کنبه انتظار اجل عمر را تباه مکنبغل گشایی شمشیر را تماشا کنترا که چشم ز خوبان به حسن معنی نیستبرو قلمرو تصویر را تماشا کنبه جامه شفقی جلوه می کند هر روزجوانی فلک پیر را تماشا کننهشت در جگر روزگار، عشق تو آبحرارت دل این شیر را تماشا کناگر ز چشمه حیوان نظر ندادی آببرهنه پیکر شمشیر را تماشا کنز روی درد تو چین در کمند آه فکنگرهگشایی تأثیر را تماشا کننهشت یک دل آسوده در جهان زلفشسبک عنانی تسخیر را تماشا کنگره ز ابروی تدبیر باز کن صائبگشاده رویی تقدیر را تماشا کن
غزل شماره ۶۳۳۵ حضور می طلبی سینه را مصفا کنگهر پرست تو گنجینه را مصفا کنز خانه بصفا میهمان نگردد کمهمین تو سعی کن آیینه را مصفا کنمه از گرفتگی آمد برون به جام زدنتو هم به جام زدن سینه را مصفا کندگر برای چه روزست باده روشن؟ز تیرگی شب آدینه را مصفا کننظر به صافی چشمه است جویباران رابه دشمنان دل پر کینه را مصفا کنذلیل می شود از رقعه طمع درویشز پینه خرقه پشمینه را مصفا کنبه لوح ساده توان کرد حسن را تسخیرز جوهر آینه سینه را مصفا کنهلال آینه روشن است صائب حسنتو همچو صبح همین سینه را مصفا کن