غزل شماره ۶۳۴۷ به تن علاقه ندارد روان ساده منبرنده است چو تیغ آب ایستاده منمرا به شیشه کند چون سپهر مینایی؟که خشت از سر خم کند جوش باده منکشاکش رگ جان من اختیاری نیستچو موج در کف دریا بود اراده منمرا به دانش رسمی مبر ز راه، که نیسترقم پذیر چو آیینه لوح ساده منامید هست کند راست قد فتاده چرخترحم است به طاق دل اوفتاده منبود فضولی مهمان ز میزبان کریممتاب روی خود از خواهش زیاده منحریف چین جبین تو نیستم، ورنهکمان سخت فلک ها بود کباده منبرآورم به دعا هر که حاجتی داردکه فیض صبح دهد جبهه گشاده مننمی توان سخن پست در کلامم یافتفلک سوار چو عیسی بود پیاده منز توبه سرکشی من زیاده شد صائبدرنده کرد سگ نفس را قلاده من
غزل شماره ۶۳۴۸ اگر به سوخته جانی رسد شراره منامید هست که روشن شود ستاره منبه گریه ربط من امروز نیست، کز طفلیز اشک، تخت روان بود گاهواره منمیا به دیدنم ای سنگدل برای خداکه خون شود جگر سنگ از نظاره منز سقف پست خطرهاست سربلندان رامگر پیاده شود همت سواره مننشد گشاده ز دل عقده ای مرا، هر چندز سبحه گرد برآورد استخاره منخراب می شوی، از پیش راه من برخیزکه کار سیل کند مستی گذاره منبه نور ماه مرا نیست حاجتی صائبکه پاره دل خویش است ماهپاره من
غزل شماره ۶۳۴۹ ز جوش نشأه به تنگ آمده است شیشه منز زور باده به سنگ آمده است شیشه منازان خورند به تلخی شراب ناب مراکه بی تلاش به چنگ آمده است شیشه منشکسته دل من از شکستگی است درستبه دلنوازی سنگ آمده است شیشه منصفای سینه مرا در حرم کند قندیلچه شد برون ز فرنگ آمده است شیشه من؟ز عجز من رگش انگشت زینهار شده استاگر به سنگ به جنگ آمده است شیشه منکجاست مایه درستی مرا به سنگ زند؟کز آب تلخ به تنگ آمده است شیشه منز تندی نفسی دلشکسته می گردمبرون اگر چه ز سنگ آمده است شیشه منز کارخانه ابداع چون فلک صائبتهی ز باده رنگ آمده است شیشه من
غزل شماره ۶۳۵۰ هلاک جلوه برق است آشیانه منبغل چو موج گشاید به سیل خانه منخراب حالی ازین بیشتر نمی باشدکه جغد خانه جدا می کند ز خانه منسیاه مستی من رنگ بست افتاده استخمار صبح ندارد می شبانه منز بس گزیده ز دلگیری وطن شده امزبان مار بود خار آشیانه منروانی سخن من ز هم خیالان نیستز موج خویش چو دریاست تازیانه منچراغ دولت ابر بهار روشن باد!که چون صدف ز گهر ساخت آب و دانه منبه ابر قطره دهم سیل در عوض گیرمز خرج، بیش چو دریا شود خزانه منمرا ز خاک به اندک توجهی بردارچو تیر کج مگذر راست از نشانه منز گریه ای که مرا در گلو گره گرددسپهر سفله کند کم ز آب و دانه منگرفته بود جهان را فسردگی صائبدماغ خشک جهان تر شد از ترانه من
غزل شماره ۶۳۵۲ رحیم شد دل دشمن ز ناتوانی منحصار آهن من گشت شیشه جانی منز خار سبز به رهرو نمی رسد آسیبز کامرانی خصم است کامرانی مننیارمید چو موج سراب نیم نفسدرین قلمرو وحشت سبک عنانی منبه هیچ تشنه جگر روی تلخ ننمودمهمیشه بود سبیل آب زندگانی منبه حسن عاقبت خود امیدها دارمکه صرف پیر مغان گشت نوجوانی منکه را فتاد به رویم نظر ز سنگدلان؟که خونچکان نشد از چهره خزانی منرسید بر لب بام زوال خورشیدمنکرده راست نفس صبح شادمانی منمرا شکایتی از آستین فشانان نیستچو شمع سوخت مرا آتشین زبانی منمنم چو شبنم گل آبروی گلزارشنمی شود نکند حسن دیده بانی منمخور چو غنچه مرا بر دل ای چمن پیراکه رنگ گل پرد از بال و پر فشانی مندل شکفته نماند درین جهان صائباگر ز پرده برآید غم نهانی من
غزل شماره ۶۳۵۳ کسی که می نهد از حد خود قدم بیرونکبوتری است که می آید از حرم بیروندلیل راحت ملک عدم همین کافی استکه طفل گریه کنان آید از عدم بیرونهمیشه کوی خرابات ازان بود معمورکه آید از دراو بی دماغ کم بیرونسفر اگر چه دو گام است بی مشقت نیستکه ناله در حرکت آید از قلم بیرونز مال طول امل حرص را نگردد کمز اژدها نبرد گنج پیچ و خم بیروناثر گذار که صد دور رفت و می آیدهنوز از دهن جام، نام جم بیرونسخن شناس به حرف آورد سخنور رابه پای خود گهر آید ز بحر کم بیرونشده است دست کرم خشک میوه داران رامگر که سرو کند دستی از کرم بیرونز ماه داغ کلف می برد به آسانیکسی که از کف ممسک برد درم بیرونتمام شب جگر خویش می خورم چون صبحکه بی غبار برآرم ز دل دودم بیرونز آسمان کهنسال چشم جود مدارنمی دهد چو سبو کهنه گشت نم بیرونخراب ساقی دریا دلم که می آردبه یک پیاله مرا از هزار غم بیرونز حلقه در جنت شود گزیده چو ماردلی که آید ازان زلف خم به خم بیرونعجب که خاک شود دست مشفقی صائبکه آرد از دل احباب خار غم بیرون
غزل شماره ۶۳۵۴ ز تن شکفته رود جان صادقان بیرونکه تیر راست جهد صاف از کمان بیرونحضور خانه خود مغتنم شمار که تیربه زور می رود از خانه کمان بیرونکسی که چشم گشایش ز بستگی داردقدم چو در نگذارد ز آستان بیرونبه التماسم اگر خضر بخشد آب حیاتعقیق صبر نمی آرم از دهان بیرونترحم است بر آن غنچه گرفته جبینکه ناشکفته برندش ز گلستان بیرونکسی است عاشق یکرنگ گلستان صائبکه از چمن نرود موسم خزان بیرون
غزل شماره ۶۳۵۵ لب ترا خط سبز آمد از کمین بیرونچه زهر بود که آمد ازین نگین بیرونبه مهر خال شود تنگ جا درین محضراگر ز روی تو آید خط این چنین بیرونهوای کوی خرابات آنقدر شوخ استکه تخم سوخته می آید از زمین بیرونبه استخون نرسد تا ز فقر تیغ ترامکن چو نال قلم دست از آستین بیرونز عشق او دل تنگی شده است قسمت منکه از بهشت مرا می برد غمین بیرونز کار بسته من عاجزست تردستیکه از جبین سپر برده است چین بیروننشسته نقش کجی آنچنان درین ایامکه نام، راست نمی آید از نگین بیروناگر چه ناله من چرخ را ز جا برداشتنیامد از لب کس صائب آفرین بیرون
غزل شماره ۶۳۵۶ غم حریص ز دینار می شود افزونز گنج پیچ و خم مار می شود افزونجنون ز سنگ ملامت نمی کند پرواکه شور سیل ز کهسار می شود افزونمبر به گلشن جنت مرا که از کوثرخمار تشنه دیدار می شود افزونازان به خاک قناعت نموده ام چون مورکه حرص من ز شکرزار می شود افزونمرا به بی کسی خویشتن کنید رهاکه درد من ز پرستار می شود افزونشود ز هاله کمربسته حسن ماه تمامز خط فروغ رخ یار می شود افزونیکی هزار شد از عندلیب شورش منکه ذوق کار ز همکار می شود افزونامیدها به خطش داشتم، ندانستمکه شب گرانی بیمار می شود افزوننمی شود ز مگس خیرگی به راندن دورز منع، حرص طمعکار می شود افزوناگر چه بار ز دلها به برگ می خیزدز برگ بر دل من بار می شود افزونبه قدر آنچه دهی ره به دل تمنا راتردد دل افگار می شود افزونسبک شدی به نظرها و از تهی مغزیعلاقه تو به دستار می شود افزونشکست هر قدر افزون رسد به گوهر منامید من به خریدار می شود افزونچه حالت است که از سر زدن مرا چو قلمکشش به عالم گفتار می شود افزونز حرف تلخ مرا خارخار دل صائببه آن دو لعل شکربار می شود افزون
غزل شماره ۶۳۵۷ ز نقش چپ رود آب سیه به جوی نگینز نقش راست نگردد سیاه روی نگینگهر اگر چه عزیزست هر کجا باشدبود به خانه خود بیش آبروی نگینبلند نامی غربت زیاده از وطن استکه پشت نقش بود در نگین به روی نگیننیاز خود نبرد پیش غیر، پاک گهربود به آب رخ خویشتن وضوی نگینز قرب، رزق نگردد نصیب بی قسمتکه هست در جگر آب خشک، جوی نگینتوان به زحمت بسیار نامدار شدنکه پشت خاتم خم شد به جستجوی نگینز بخت تیره نتابند نامجویان رویکه گردد از سیهی راست گفتگوی نگینخیال لعل تو هم می رود ز دل بیروناگر رود ز نگین خانه آرزوی نگینز آرزو دل ما ساده می شود صائببه دست محو شود نقش اگر ز روی نگین