غزل شماره ۶۴۰۱ گمراه شد ز غفلت من رهنمای منگردید میل چشم عصاکش عصای منپیدا نشد کسی که به فریاد من رسددر شیشه ماند باده مردآزمای مناز دست خود بود چو سبو متکا مراپهلوی خشک خویش بود بوریای منتا سر کشیده ام به گریبان بی خودیچون پای خم به گنج فرورفته پای منهمصحبت خسیس کند نفس را خسیسپهلو تهی ز کاه کند کهربای مناز بس گداخته است مرا داغ تشنگیموج سراب سلسله گردد به پای منهر بی جگر به من نتواند طرف شدنبرخاستن بود ز سر جان لوای منآسوده تر ز دیده قربانیان شده استاز ترک آرزو دل بی مدعای منچون آتش است در شب تاریک رهنماگم گشتگان بادیه را نقش پای منخاک مرا به اشک ندامت سرشته اندبا چشم سازگار بود توتیای منصائب به غیر سیه پرجوش عشق نیستامروز ساغری که شود غم زدای من
غزل شماره ۶۴۰۲ آرد به وجد سوختگان را نوای منمردافکن است باده مردآزمای مندلهای خامسوز چه داند که چون کبابخون می چکد ز ناله دردآشنای مندر هر دلی که نیست در او کوه درد و غمصورت پذیر نیست که پیچید صدای منسیلی که پشت پای زند هر دو کون راخونابه ای است از دل بی مدعای مناز گنج نامه پی به سر گنج می برندپیداست دلشکستگی از بوریای منچون صبحدم فروغ من از نور راستی استچشم ستاره محو شود در صفای منچشم دلم به خرمن دونان نمی پردبر کهکشان بود نظر کهربای منصائب همان زمان جگرم ریش می شودخاری اگر شکسته شود زیر پای من
غزل شماره ۶۴۰۳ شد خشک از گشودن لب آبروی منآخر چو غنچه جام تهی شد سبوی منخون می خورد کریم ز مهمان سیر چشمداغ است عشق از دل بی آرزوی منخون مشک در پیاله من خود به خود نشدچون نافه شد سفید درین کار موی مناز تشنگی ز بس که شدم خشک چون سبوتنگ از فشار دست نگردد گلوی مندر لعل آبدار ز برگشته طالعیباشد همان چو نقش نگین خشک، جوی منتا سر کشیده ام به گریبان خامشیاز خود چو غنچه باده برآرد سبوی منگردد مرا گره چو صدف در دل از غرورگوهر دهند اگر عوض آبروی منصائب ز بس که درد مرا در میان گرفتبیچاره شد ز چاره من چاره جوی من
غزل شماره ۶۴۰۴ نازکترست از رگ جان گفتگوی منباریک شد محیط چو آمد به جوی منگردون سفله لقمه روزی حساب کردهر گریه ای که گشت گره در گلوی منچون موج شد کشاکش حرصم زیادترچندان که چرخ بیش شکست آرزوی مناز دامن صدف چه غبار از دلم رود؟دریا نبرد گرد یتیمی ز روی منشیری که خورده بودم در عهد کودکیکرد از فشار چرخ سفیدی ز موی منصائب در آن محیط که موجش فلاخن استاز آب چون درست برآید سبوی من؟
غزل شماره ۶۴۰۵ زین گریه ها که هست گره در گلوی منپیدا شود دو زخم نمایان به روی مننزدیک شد که جوش شکایت برآورمظرف هزار بحر ندارد سبوی منیارب چه طالع است که هرگز خطا نشدتیر حوادث از بدن همچو موی منشد گردنم ز گردن قمری سیاهتراز بس که اشک دست نهد بر گلوی مناز بی کسی به آینه گر روبرو شومصد حرف سخت، آینه گوید به روی منچون صبح، چاک سینه من بخیه گیر نیستعیسی مکن به رشته مریم رفوی منعقلم برون نمی رود از سر به زور میخالی نمی شود ز فلاطون کدوی منآیینه ام ز گرد کدورت برهنه استپیوسته صاف می گذرد آب جوی منهر چند خاکمال مرا داد روزگارراضی نشد به ننگ طلب آبروی منصائب ز بس که حرف گل روی او زدمصد عندلیب مست شد از گفتگوی من
غزل شماره ۶۴۰۶ هر شبنمی است دیده بینا درین چمنزنهار ناشمرده منه پا درین چمنآیینه تو زنگ گرفته است، ورنه هستهر برگ سبز طوطی گویا درین چمنچون بوی گل جریده روان شو که کرده استهر غنچه برگ عیش مهیا درین چمنحاجت به باده نیست که از سرو و گل، بهارآماده است ساغر و مینا درین چمناز برگ گل که هر طرفی باد می برددر گردش است ساغر صهبا درین چمناز لاله نوبهار سبکدست کرده استچندین هزار پیشه مهیا درین چمناز ساغری چو لاله سیه مست می شودهر کس که در خمار نهد پا درین چمنگردد به گرد باغ ز بیرون در نسیماز جوش گل نمانده ز بس جا درین چمنتنگ است بس که جای نشستن ز جوش گلاستاده است سرو به یک پا درین چمندر را مبند ای چمن آرا که جوش گلنگذاشته است راه تماشا درین چمندر اولین پیاله دوبالاست نشأه اشآن را که هست ساقی رعنا درین چمنپای سفر کراست، که هر شاخ سنبلیآماده است سلسله پا درین چمنآب روان چو آینه گردیده است خشکاز حیرت نظاره گلها درین چمناز اتحاد عاشق و معشوق می دهدیادی نظاره گل رعنا درین چمناز طوق قمریان شده سر تا به پای چشمهر سرو در هوای تماشا درین چمنافتد ز صبح مرغ سحرخیز در غلطاز خنده شکوفه به شبها درین چمنطاوس از نظاره گلهای رنگ رنگخجلت ز پر فزون کشد از پا درین چمننشو و نما ترقی اگر این چنین کندبالد چو سرو سبزه مینا درین چمنهر برگ گل شده است ز شبنم تمام چشمدارد ز بس که ذوق تماشا درین چمنچون مست سربرهنه نسازد، که برگرفتجوش نشاط پنبه ز مینا درین چمنمطرب چه حاجت است، که از شور بلبلانگلبانگ عشرت است مهیا درین چمنکیفیت از هوا چو می ناب می چکدصائب چه حاجت است به صهبا درین چمن؟
غزل شماره ۶۴۰۷ گریان ز کوی او دل ما می رود برونزین باغ، آب رو به قفا می رود برونرفتی و رفت روشنی از چشم و دل مرابا میهمان ز خانه صفا می رود برونگر درد استخوان رود از مغز بوریادرد از دل شکسته ما می رود برونبر رنگ و بوی عالم امکان مبند دلکز دست همچو رنگ حنا می رود برونبلبل چگونه بال گشاید درین چمنکز جوش گل نسیم صبا می رود بروندل را نجات داد ز زندان جسم، عشقخون مشک چو شود ز ختا می رود برونیک ساعت است گرمی هنگامه هوسزود از سر حباب هوا می رود بروناز سختی زمانه شود چرب نرم دلنخوت به استخوان ز هما می رود بروناین رعشه ای که در تن ما پی فشرده استزود این کمان ز قبضه ما می رود برونآرام نیست موی بر آتش فکنده رااز زلف پیچ و تاب کجا می رود بروناز رهروان عشق مجویید کجرویکی راست ز تیر قضا می رود برون؟سهل است اگر به باد رود نقد جان ماقارون ز کوی عشق گدا می رود برونصائب ز هر طرف که صدایی شود بلنداز خود دل رمیده دل می رود برون
غزل شماره ۶۴۰۸ از تن خجل ز شرم گنه رفت جان برونچون ناوک کجی که رود از کمان بروناز پیر، حرص زرد به مداوا نمی روداین تب به مرگ می رود از استخوان برونخونم اگر دهی به سگان، می کنم حلالخاک مرا مریز ازین آستان برونبوی عبیر پیرهن از گرد ره نرفتهر چند رفت یوسف ازین کاروان برونچون باغ را ز خاطر ما می برد بدر؟ما را اگر ز باغ کند باغبان برونباید به خیره چشمی شبنم بود صبورهر غنچه ای که کرد زبان از دهان برونخونش به گردن است که در موج خیز گلآرد به عزم سیر سر از آشیان برونهر کس نشد به حسن غریب تو آشناآمد غریب و رفت غریب از جهان برونگنج گهر به غارت سیلاب داده ای استاز هر دلی که رفت غم دلستان برونگردد ز خامشی جگر تشنه آبدارزنهار این عقیق میار از دهان بروندر حلقه های زلف تو پیچد به خویشتنآهم که کرده است سر از آسمان بروندر عقده های سرسری چرخ عاجزستاز کار عشق، عقل سرآرد چسان برون؟بردار دل ز عمر چو سال تو شصت شدکز زور شست تیر رود از کمان برونصائب به محفلی که در او نیست روی دلآیینه را میار ز آیینه دان برون
غزل شماره ۶۴۰۹ هر تیره دل کجا شنود بوی پیرهن؟دلهای باصفا شنود بوی پیرهنیعقوب ما ز چشم چو دستار خویشتنبی منت صبا شنود بوی پیرهناز فیض عام حسن بهار آن که آگه استاز سبزه و گیا شنود بوی پیرهنچون آفتاب سر ز گریبان برآوردهر ذره ای جدا شنود بوی پیرهندلداده ای که باخبر از شرم یوسف استمشکل که از حیا شنود بوی پیرهنهر کس که راه برد به آن معنی لطیفاز حرف آشنا شنود بوی پیرهنروزی که بود دامن یوسف به دست مننگذاشتم صبا شنود بوی پیرهنزان یوسف لطیف حجاب است هر چه هستیعقوب ما چرا شنود بوی پیرهن؟تا دل به جاست پرده نشین است فیض حسنچون رفت دل ز جا شنود بوی پیرهندر دعوی محبت گل گر دوروی نیستبلبل هم از نوا شنود بوی پیرهنهر کس که از جهان فنا گوشه ای گرفتاز عالم بقا شنود بوی پیرهنصائب چنین که مست شکرخواب غفلتیممشکل که مغز ما شنود بوی پیرهن
غزل شماره۶۴۱۰ افشان خال بر رخ آن دلربا ببیندر روز اگر ستاره ندیدی بیا ببینبا غیر التفات نماید به رغم مندر مدعی نظر کن و در مدعا ببینبیمار را چو پرسش بیمار رسم نیستگاهی به چشم خویشتن از چشم ما ببینتا کی توان به مردم بیگانه شد طرف؟گاهی به سهو هم طرف آشنا ببینبا قامت تو سرو به دعوی برآمده استترکیب را نظر کن و اندام را ببین!صائب حریف آه ندامت نمی شویدر ابتدا به عاقبت کارها ببین