انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 631 از 718:  « پیشین  1  ...  630  631  632  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۴۰۱

گمراه شد ز غفلت من رهنمای من
گردید میل چشم عصاکش عصای من

پیدا نشد کسی که به فریاد من رسد
در شیشه ماند باده مردآزمای من

از دست خود بود چو سبو متکا مرا
پهلوی خشک خویش بود بوریای من

تا سر کشیده ام به گریبان بی خودی
چون پای خم به گنج فرورفته پای من

همصحبت خسیس کند نفس را خسیس
پهلو تهی ز کاه کند کهربای من

از بس گداخته است مرا داغ تشنگی
موج سراب سلسله گردد به پای من

هر بی جگر به من نتواند طرف شدن
برخاستن بود ز سر جان لوای من

آسوده تر ز دیده قربانیان شده است
از ترک آرزو دل بی مدعای من

چون آتش است در شب تاریک رهنما
گم گشتگان بادیه را نقش پای من

خاک مرا به اشک ندامت سرشته اند
با چشم سازگار بود توتیای من

صائب به غیر سیه پرجوش عشق نیست
امروز ساغری که شود غم زدای من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۴۰۲

آرد به وجد سوختگان را نوای من
مردافکن است باده مردآزمای من

دلهای خامسوز چه داند که چون کباب
خون می چکد ز ناله دردآشنای من

در هر دلی که نیست در او کوه درد و غم
صورت پذیر نیست که پیچید صدای من

سیلی که پشت پای زند هر دو کون را
خونابه ای است از دل بی مدعای من

از گنج نامه پی به سر گنج می برند
پیداست دلشکستگی از بوریای من

چون صبحدم فروغ من از نور راستی است
چشم ستاره محو شود در صفای من

چشم دلم به خرمن دونان نمی پرد
بر کهکشان بود نظر کهربای من

صائب همان زمان جگرم ریش می شود
خاری اگر شکسته شود زیر پای من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۴۰۳

شد خشک از گشودن لب آبروی من
آخر چو غنچه جام تهی شد سبوی من

خون می خورد کریم ز مهمان سیر چشم
داغ است عشق از دل بی آرزوی من

خون مشک در پیاله من خود به خود نشد
چون نافه شد سفید درین کار موی من

از تشنگی ز بس که شدم خشک چون سبو
تنگ از فشار دست نگردد گلوی من

در لعل آبدار ز برگشته طالعی
باشد همان چو نقش نگین خشک، جوی من

تا سر کشیده ام به گریبان خامشی
از خود چو غنچه باده برآرد سبوی من

گردد مرا گره چو صدف در دل از غرور
گوهر دهند اگر عوض آبروی من

صائب ز بس که درد مرا در میان گرفت
بیچاره شد ز چاره من چاره جوی من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۴۰۴

نازکترست از رگ جان گفتگوی من
باریک شد محیط چو آمد به جوی من

گردون سفله لقمه روزی حساب کرد
هر گریه ای که گشت گره در گلوی من

چون موج شد کشاکش حرصم زیادتر
چندان که چرخ بیش شکست آرزوی من

از دامن صدف چه غبار از دلم رود؟
دریا نبرد گرد یتیمی ز روی من

شیری که خورده بودم در عهد کودکی
کرد از فشار چرخ سفیدی ز موی من

صائب در آن محیط که موجش فلاخن است
از آب چون درست برآید سبوی من؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۴۰۵

زین گریه ها که هست گره در گلوی من
پیدا شود دو زخم نمایان به روی من

نزدیک شد که جوش شکایت برآورم
ظرف هزار بحر ندارد سبوی من

یارب چه طالع است که هرگز خطا نشد
تیر حوادث از بدن همچو موی من

شد گردنم ز گردن قمری سیاهتر
از بس که اشک دست نهد بر گلوی من

از بی کسی به آینه گر روبرو شوم
صد حرف سخت، آینه گوید به روی من

چون صبح، چاک سینه من بخیه گیر نیست
عیسی مکن به رشته مریم رفوی من

عقلم برون نمی رود از سر به زور می
خالی نمی شود ز فلاطون کدوی من

آیینه ام ز گرد کدورت برهنه است
پیوسته صاف می گذرد آب جوی من

هر چند خاکمال مرا داد روزگار
راضی نشد به ننگ طلب آبروی من

صائب ز بس که حرف گل روی او زدم
صد عندلیب مست شد از گفتگوی من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۴۰۶

هر شبنمی است دیده بینا درین چمن
زنهار ناشمرده منه پا درین چمن

آیینه تو زنگ گرفته است، ورنه هست
هر برگ سبز طوطی گویا درین چمن

چون بوی گل جریده روان شو که کرده است
هر غنچه برگ عیش مهیا درین چمن

حاجت به باده نیست که از سرو و گل، بهار
آماده است ساغر و مینا درین چمن

از برگ گل که هر طرفی باد می برد
در گردش است ساغر صهبا درین چمن

از لاله نوبهار سبکدست کرده است
چندین هزار پیشه مهیا درین چمن

از ساغری چو لاله سیه مست می شود
هر کس که در خمار نهد پا درین چمن

گردد به گرد باغ ز بیرون در نسیم
از جوش گل نمانده ز بس جا درین چمن

تنگ است بس که جای نشستن ز جوش گل
استاده است سرو به یک پا درین چمن

در را مبند ای چمن آرا که جوش گل
نگذاشته است راه تماشا درین چمن

در اولین پیاله دوبالاست نشأه اش
آن را که هست ساقی رعنا درین چمن

پای سفر کراست، که هر شاخ سنبلی
آماده است سلسله پا درین چمن

آب روان چو آینه گردیده است خشک
از حیرت نظاره گلها درین چمن

از اتحاد عاشق و معشوق می دهد
یادی نظاره گل رعنا درین چمن

از طوق قمریان شده سر تا به پای چشم
هر سرو در هوای تماشا درین چمن

افتد ز صبح مرغ سحرخیز در غلط
از خنده شکوفه به شبها درین چمن

طاوس از نظاره گلهای رنگ رنگ
خجلت ز پر فزون کشد از پا درین چمن

نشو و نما ترقی اگر این چنین کند
بالد چو سرو سبزه مینا درین چمن

هر برگ گل شده است ز شبنم تمام چشم
دارد ز بس که ذوق تماشا درین چمن

چون مست سربرهنه نسازد، که برگرفت
جوش نشاط پنبه ز مینا درین چمن

مطرب چه حاجت است، که از شور بلبلان
گلبانگ عشرت است مهیا درین چمن

کیفیت از هوا چو می ناب می چکد
صائب چه حاجت است به صهبا درین چمن؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۴۰۷

گریان ز کوی او دل ما می رود برون
زین باغ، آب رو به قفا می رود برون

رفتی و رفت روشنی از چشم و دل مرا
با میهمان ز خانه صفا می رود برون

گر درد استخوان رود از مغز بوریا
درد از دل شکسته ما می رود برون

بر رنگ و بوی عالم امکان مبند دل
کز دست همچو رنگ حنا می رود برون

بلبل چگونه بال گشاید درین چمن
کز جوش گل نسیم صبا می رود برون

دل را نجات داد ز زندان جسم، عشق
خون مشک چو شود ز ختا می رود برون

یک ساعت است گرمی هنگامه هوس
زود از سر حباب هوا می رود برون

از سختی زمانه شود چرب نرم دل
نخوت به استخوان ز هما می رود برون

این رعشه ای که در تن ما پی فشرده است
زود این کمان ز قبضه ما می رود برون

آرام نیست موی بر آتش فکنده را
از زلف پیچ و تاب کجا می رود برون

از رهروان عشق مجویید کجروی
کی راست ز تیر قضا می رود برون؟

سهل است اگر به باد رود نقد جان ما
قارون ز کوی عشق گدا می رود برون

صائب ز هر طرف که صدایی شود بلند
از خود دل رمیده دل می رود برون
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۴۰۸

از تن خجل ز شرم گنه رفت جان برون
چون ناوک کجی که رود از کمان برون

از پیر، حرص زرد به مداوا نمی رود
این تب به مرگ می رود از استخوان برون

خونم اگر دهی به سگان، می کنم حلال
خاک مرا مریز ازین آستان برون

بوی عبیر پیرهن از گرد ره نرفت
هر چند رفت یوسف ازین کاروان برون

چون باغ را ز خاطر ما می برد بدر؟
ما را اگر ز باغ کند باغبان برون

باید به خیره چشمی شبنم بود صبور
هر غنچه ای که کرد زبان از دهان برون

خونش به گردن است که در موج خیز گل
آرد به عزم سیر سر از آشیان برون

هر کس نشد به حسن غریب تو آشنا
آمد غریب و رفت غریب از جهان برون

گنج گهر به غارت سیلاب داده ای است
از هر دلی که رفت غم دلستان برون

گردد ز خامشی جگر تشنه آبدار
زنهار این عقیق میار از دهان برون

در حلقه های زلف تو پیچد به خویشتن
آهم که کرده است سر از آسمان برون

در عقده های سرسری چرخ عاجزست
از کار عشق، عقل سرآرد چسان برون؟

بردار دل ز عمر چو سال تو شصت شد
کز زور شست تیر رود از کمان برون

صائب به محفلی که در او نیست روی دل
آیینه را میار ز آیینه دان برون
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۴۰۹

هر تیره دل کجا شنود بوی پیرهن؟
دلهای باصفا شنود بوی پیرهن

یعقوب ما ز چشم چو دستار خویشتن
بی منت صبا شنود بوی پیرهن

از فیض عام حسن بهار آن که آگه است
از سبزه و گیا شنود بوی پیرهن

چون آفتاب سر ز گریبان برآورد
هر ذره ای جدا شنود بوی پیرهن

دلداده ای که باخبر از شرم یوسف است
مشکل که از حیا شنود بوی پیرهن

هر کس که راه برد به آن معنی لطیف
از حرف آشنا شنود بوی پیرهن

روزی که بود دامن یوسف به دست من
نگذاشتم صبا شنود بوی پیرهن

زان یوسف لطیف حجاب است هر چه هست
یعقوب ما چرا شنود بوی پیرهن؟

تا دل به جاست پرده نشین است فیض حسن
چون رفت دل ز جا شنود بوی پیرهن

در دعوی محبت گل گر دوروی نیست
بلبل هم از نوا شنود بوی پیرهن

هر کس که از جهان فنا گوشه ای گرفت
از عالم بقا شنود بوی پیرهن

صائب چنین که مست شکرخواب غفلتیم
مشکل که مغز ما شنود بوی پیرهن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره۶۴۱۰

افشان خال بر رخ آن دلربا ببین
در روز اگر ستاره ندیدی بیا ببین

با غیر التفات نماید به رغم من
در مدعی نظر کن و در مدعا ببین

بیمار را چو پرسش بیمار رسم نیست
گاهی به چشم خویشتن از چشم ما ببین

تا کی توان به مردم بیگانه شد طرف؟
گاهی به سهو هم طرف آشنا ببین

با قامت تو سرو به دعوی برآمده است
ترکیب را نظر کن و اندام را ببین!

صائب حریف آه ندامت نمی شوی
در ابتدا به عاقبت کارها ببین
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 631 از 718:  « پیشین  1  ...  630  631  632  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA