انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 630 از 718:  « پیشین  1  ...  629  630  631  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۳۹۱

همچشم آبله است دل اشکبار من
در پرده دل است گره نوبهار من

کشتی در آب گوهر من کار می کند
دریا ترست از گهر آبدار من

از پاک گوهری چو صدف در دل محیط
گهواره ای است بهر یتیمان کنار من

از ضعف نیست خاستنش چون خط غبار
بر صفحه دلی که نشیند غبار من

دارد نشاط روی زمین در کنار بحر
از گرد بی کسی گهر شاهوار من

چون حرف دور ازان لب میگون فتاده ام
میخانه ها کم است برای خمار من

چون گردباد، بال و پر سیر من شود
خاری که سربرآورد از رهگذار من

از سایه تخم سوخته را سبز می کند
سروی که قد کشد به لب جویبار من

در راه ابر نیست مرا چشم انتظار
چون عنبرست از نفس خود بهار من

آسوده از خرابی سیلاب فتنه ام
همواری من است چو صحرا حصار من

هر وادیی که آید ازو بوی خون، بود
از وحشت کناره طلب لاله زار من

بر صفحه زمین اثر از کوه غم نماند
تا آرمیده گشت دل بی قرار من

خورشید چون هلال شود پای در رکاب
چون پای در رکاب کند شهسوار من

دل می خورد ز قحط خریدار، عمرهاست
در سینه صدف گهر شاهوار من

صائب مرا نظر به خزان و بهار نیست
بر یک قرار جوش زند چشمه سار من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۳۹۲

دایم به یک قرار بود مشت خار من
چون آشیان خوش است خزان و بهار من

گرد یتیمی گهر آفرینشم
بر هیچ دیده بار نباشد غبار من

از ابر، تخم سوخته افسرده تر شود
مرهم چه می کند جگر داغدار من

بر روی هم گذاشته ام دست چون صدف
گوهر شود یتیم ز جیب و کنار من

چون عقده های آبله از پاک گوهری
موقوف زخم خار بود نوبهار من

خوابم بود به دولت بیدار همعنان
بر راه کبک خنده زند کوهسار من

کشتی در آب گوهر من کار می کند
دریا ترست از گهر آبدار من

صائب مرا به باغ و بهار احتیاج نیست
باغ و بهار من بود از خارخار من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۳۹۳

دلدار رفت و برد دل خاکسار من
یکبار شد ز دست کند و شکار من

رفتی و رفت با تو دل بی قرار من
یکبار شد تهی ز دو گوهر کنار من

می بود سهل کار دل غم کشیده ام
بودی به جای خویش اگر غمگسار من

واحسرتا که چون گل رعنا به باد رفت
در یک نفس خزان من و نوبهار من

از نیم جان من به چه تقصیر دست داشت؟
شوخی که برد صبر و شکیب و قرار من

باری مرا به داغ جدایی چو سوختی
غافل مشو ز حال دل داغدار من

صبری که بود پشت امیدم ازو به کوه
در روزگار هجر نیامد به کار من

باغ و بهار من ز جهان دامن تو بود
دیگر به دامن که نشیند غبار من؟

آیا بود به گریه شادی بدل شود
این گریه های تلخ شب انتظار من؟

صائب ترانه ای که بشوید ز دل غبار
امروز نیست جز سخن آبدار من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۳۹۴

دل کی رسد به وصل تو ای سروناز من؟
یک کوچه است زلف ز راه دراز من

چون بوی گل که می شود از برگ بیشتر
بی پرده شد ز پرده بسیار راز من

غیر از بهار خشک مرا در بساط نیست
ای وای اگر قبول نیفتد نیاز من

خونی که بود در دل من مشک ناب شد
تا شد بدل به عشق حقیقی مجاز من

از خامیی که در رگ و در ریشه من است
نه بوته تافته است فلک در گداز من

خونابه اش به صبح قیامت شفق دهد
ناخن به هر دلی که زند شاهباز من

دلها اگر ز سنگ بود می شود کباب
در محفلی که باده کشد دلنواز من

بامن همیشه بود فلک در مقام ناز
این پرده ها نگشت موافق به ساز من

زان دست پیش رو به دعا برده ام، مباد
بر روی من زنند ملایک نماز من

صائب جز آن یگانه که در دست اوست دل
فارغ بود ز هر دو جهان پاکباز من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۳۹۵

چون تخم سوخته است ز سودا دماغ من
کز ابر نوبهار شود تازه داغ من

منت کند سیاه، دل روشن مرا
دست حمایت است نفس بر چراغ من

از خرقه داغهای مرا می توان شمرد
دیوار نیست مانع گلگشت باغ من

مجنون من ز وصل لباسی است بی نیاز
ورنه سیاه خیمه لیلی است داغ من

نومید چون ز توبه سنگین خود شوم؟
کز سنگ همچو لاله برآید ایاغ من

از بوستان به برگ خزان دیده ای خوشم
تر می شود به نامه خشکی دماغ من

زنگ از دلم به باده گلگون نمی رود
دایم چو لاله زیر سیاهی است داغ من

شیرین لبان به رخصت من آب می خورند
میراب جوی شیر بود سنگداغ من

گر آب زندگی عوض می به من دهند
چون لاله خون مرده شود در ایاغ من

از خویش رفته را نتوان نقش پای یافت
سرگشته آن کسی که بود در سراغ من

صائب گذشته ام ز سر خویش عمرهاست
بر خود ز باد صبح نلرزد چراغ من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۳۹۶

موقوف انقطاع بود اتصال من
از خود گسستن است کمند غزال من

چون ساز، گوشمال مرا ساز می کند
در ترک گوشمال بود گوشمال من

آبی که نیست در جگرم می کند سبیل
ریحان همیشه تازه بود در سفال من

در روز حشر شسته بود پاک، نامه ها
گر نم برون دهد عرق انفعال من

سرشته خیال من از خواب نگسلد
رحم است بر کسی که شود هم خیال من

بر گوهرم غبار یتیمی فزون شود
چندان که چرخ بیش دهد خاکمال من

از من فراغبال درین بوستان مجو
کز نقش، سبزه ته سنگ است بال من

با صد هزار عقده چو سروم گشاده روی
کلفت می رسد به کسی از ملال من

صائب چو مار سرزده پیچم به خویشتن
موری اگر به سهو شود پایمال من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۳۹۷

دل می برد ز قند مکرر کلام من
نی می کند به ناخن شکر کلام من

در قطع ره ز جادو بود خضر بی نیاز
از راستی غنی است ز مسطر کلام من

در گفتگوی نازک من نیست کوتهی
از مد مانوی است رساتر کلام من

در یک نفس ز مصر به کنعان کند نزول
چون بوی یوسف است سبک پر کلام من

یک روز(ه) چون کبوتر بغداد می رود
از باختر به کشور خاور کلام من

از گوش پیشتر به دل مستمع رسد
از دلپذیریی که بود در کلام من

از خلق در حجاب سیاهی نهفته نیست
از آب زندگی است روانتر کلام من

صور قیامت است مرا کلک خوش صریر
دارد نمک ز شورش محشر کلام من

کاغذ حریف آتش سوزان نمی شود
دفتر کند ز بال سمندر کلام من

بر سنگ می زنند ز دلهای همچو سنگ
هر چند قیمتی است چو گوهر کلام من

از مدح و هجو و هزل و طمع شسته ام ورق
پند و نصیحت است سراسر کلام من

نسبت به فکرهای قدیدش مکن که هست
از تازگی چکیده کوثر کلام من

اندیشه اش ز ناخن یأجوج دخل نیست
باشد متین چو سد سکندر کلام من

چون مار پا به راه نهد کشته می شود
انگشت اعتراض منه بر کلام من

گردید خشک همچو صدف پوست بر تنم
تا گشت آبدار چو گوهر کلام من

یک نقطه خرده بین نتواند به سهو یافت
هر چند پیچ و تاب زند در کلام من

ای وامصیبتاه که شد خرج مردگان
چون حافظ مزار سراسر کلام من

صائب چو آفتاب ز دل تا نفس کشید
آفاق را گرفت سراسر کلام من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۳۹۸

از دستبرد ناله آتش زبان من
چون جوی شیر، آب شده است استخوان من

تا دست می زنی به هم، از دست رفته ام
بر بادپای گرد سوارست جان من

گلچین به جای گل کف افسوس می برد
از باغ و بوستان همیشه خزان من

انگشت اگر شود خس و خاشاک این چمن
نتوان سخن چو غنچه کشید از زبان من

ذرات روزگار بود خوشه چین مرا
گرم است ازان چو مهر جهانتاب نان من

از بانگ صور، لذت افسانه می برد
درمانده است حشر به خواب گران من

تیر از تنم چو موی برون آید از خمیر
از سنگ بس که نرم شده است استخوان من

یارب چه کرده ام، که دو منزل یکی کند
گرد کسادی از عقب کاروان من

چون غنچه صدهزار خم و پیچ خورده است
در تنگنای مهر خموشی زبان من

از خارخار سینه مرا آشیان بس است
گو برق حادثات بسوز آشیان من

از موج گریه دامی در خاک کرده است
در هر گل زمین مژه خون فشان من

تا لعل آتشین ترا بوسه داده ام
چون لاله سوخته است ز دل تا زبان من

پاک است همچو خانه آیینه، خانه ام
راز نهان بود گل باغ عیان من

صائب هزار حیف که در روزگار نیست
یک اهل دل که فهم نماید زبان من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۳۹۹

فیض نسیم صبح بود با فغان من
بر شاخ گل گران نبود آشیان من

ریگ روان بادیه بی نشانیم
سرگشتگی است راهبر کاروان من

چون برق، منتهای نفس منزل من است
بیچاره رهروی که شود همعنان من

دستش ز تیر زودتر افتد به خاک راه
آن ساده دل که زور زند بر کمان من

چون دانه سپند، بر آتش نشسته است
مهر خموشی از لب آتش بیان من

مشنو ز من دروغ که از راست خانگی
پیچیده نیست جوهر تیغ زبان من

انصاف نیست مانع نظارگی شدن
کز جوش گل شکست در بوستان من

بستم به خاک نقش و همان میل می کشد
در چشم دشمنان، قلم استخوان من

صائب ز بس مراد که در خاک کرده ام
خاک مراد خلق شده است آستان من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۴۰۰

در روز حشر سایه کوه گناه من
گردید از آفتاب قیامت پناه من

اندیشه از شکست ندارم که همچو موج
افزوده می شود ز شکستن سپاه من

گر ماه و آفتاب شود هر ستاره ای
روشن نمی شود شب بخت سیاه من

سوزد به ناتوانی من دل غنیم را
دود از نهاد برق برآرد گیاه من

نبود به ناز بالش مردم مرا نیاز
کز دست خود بود چو سبو تکیه گاه من

بر باد داد خرمن عمر من و هنوز
ساکن نمی شود نفس عمر کاه من

در چشمخانه بر در و دیوار می تند
از دورباش ناز تو تار نگاه من

کم نیست فیض گردش تسبیح من ز جام
مخمور مست می رود از خانقاه من

در وادیی که خلق نظر بسته می روند
باریک تر ز موی میان است راه من

هر چند می کشم می گلرنگ در لباس
گل می کند چو غنچه ز طرف کلاه من

در تنگنای سینه ازان خوی آتشین
چون موی زنگیان شده پیچیده آه من

چون شمع پیش پای نسیم اوفتاده ام
دست حمایت که شود تا پناه من

هر چند از حجاب ندارم زبان عذر
صائب بس است خجلت من عذرخواه من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 630 از 718:  « پیشین  1  ...  629  630  631  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA