غزل شماره ۶۳۹۱ همچشم آبله است دل اشکبار مندر پرده دل است گره نوبهار منکشتی در آب گوهر من کار می کنددریا ترست از گهر آبدار مناز پاک گوهری چو صدف در دل محیطگهواره ای است بهر یتیمان کنار مناز ضعف نیست خاستنش چون خط غباربر صفحه دلی که نشیند غبار مندارد نشاط روی زمین در کنار بحراز گرد بی کسی گهر شاهوار منچون حرف دور ازان لب میگون فتاده اممیخانه ها کم است برای خمار منچون گردباد، بال و پر سیر من شودخاری که سربرآورد از رهگذار مناز سایه تخم سوخته را سبز می کندسروی که قد کشد به لب جویبار مندر راه ابر نیست مرا چشم انتظارچون عنبرست از نفس خود بهار منآسوده از خرابی سیلاب فتنه امهمواری من است چو صحرا حصار منهر وادیی که آید ازو بوی خون، بوداز وحشت کناره طلب لاله زار منبر صفحه زمین اثر از کوه غم نماندتا آرمیده گشت دل بی قرار منخورشید چون هلال شود پای در رکابچون پای در رکاب کند شهسوار مندل می خورد ز قحط خریدار، عمرهاستدر سینه صدف گهر شاهوار منصائب مرا نظر به خزان و بهار نیستبر یک قرار جوش زند چشمه سار من
غزل شماره ۶۳۹۲ دایم به یک قرار بود مشت خار منچون آشیان خوش است خزان و بهار منگرد یتیمی گهر آفرینشمبر هیچ دیده بار نباشد غبار مناز ابر، تخم سوخته افسرده تر شودمرهم چه می کند جگر داغدار منبر روی هم گذاشته ام دست چون صدفگوهر شود یتیم ز جیب و کنار منچون عقده های آبله از پاک گوهریموقوف زخم خار بود نوبهار منخوابم بود به دولت بیدار همعنانبر راه کبک خنده زند کوهسار منکشتی در آب گوهر من کار می کنددریا ترست از گهر آبدار منصائب مرا به باغ و بهار احتیاج نیستباغ و بهار من بود از خارخار من
غزل شماره ۶۳۹۳ دلدار رفت و برد دل خاکسار منیکبار شد ز دست کند و شکار منرفتی و رفت با تو دل بی قرار منیکبار شد تهی ز دو گوهر کنار منمی بود سهل کار دل غم کشیده امبودی به جای خویش اگر غمگسار منواحسرتا که چون گل رعنا به باد رفتدر یک نفس خزان من و نوبهار مناز نیم جان من به چه تقصیر دست داشت؟شوخی که برد صبر و شکیب و قرار منباری مرا به داغ جدایی چو سوختیغافل مشو ز حال دل داغدار منصبری که بود پشت امیدم ازو به کوهدر روزگار هجر نیامد به کار منباغ و بهار من ز جهان دامن تو بوددیگر به دامن که نشیند غبار من؟آیا بود به گریه شادی بدل شوداین گریه های تلخ شب انتظار من؟صائب ترانه ای که بشوید ز دل غبارامروز نیست جز سخن آبدار من
غزل شماره ۶۳۹۴ دل کی رسد به وصل تو ای سروناز من؟یک کوچه است زلف ز راه دراز منچون بوی گل که می شود از برگ بیشتربی پرده شد ز پرده بسیار راز منغیر از بهار خشک مرا در بساط نیستای وای اگر قبول نیفتد نیاز منخونی که بود در دل من مشک ناب شدتا شد بدل به عشق حقیقی مجاز مناز خامیی که در رگ و در ریشه من استنه بوته تافته است فلک در گداز منخونابه اش به صبح قیامت شفق دهدناخن به هر دلی که زند شاهباز مندلها اگر ز سنگ بود می شود کبابدر محفلی که باده کشد دلنواز منبامن همیشه بود فلک در مقام نازاین پرده ها نگشت موافق به ساز منزان دست پیش رو به دعا برده ام، مبادبر روی من زنند ملایک نماز منصائب جز آن یگانه که در دست اوست دلفارغ بود ز هر دو جهان پاکباز من
غزل شماره ۶۳۹۵ چون تخم سوخته است ز سودا دماغ منکز ابر نوبهار شود تازه داغ منمنت کند سیاه، دل روشن مرادست حمایت است نفس بر چراغ مناز خرقه داغهای مرا می توان شمرددیوار نیست مانع گلگشت باغ منمجنون من ز وصل لباسی است بی نیازورنه سیاه خیمه لیلی است داغ مننومید چون ز توبه سنگین خود شوم؟کز سنگ همچو لاله برآید ایاغ مناز بوستان به برگ خزان دیده ای خوشمتر می شود به نامه خشکی دماغ منزنگ از دلم به باده گلگون نمی روددایم چو لاله زیر سیاهی است داغ منشیرین لبان به رخصت من آب می خورندمیراب جوی شیر بود سنگداغ منگر آب زندگی عوض می به من دهندچون لاله خون مرده شود در ایاغ مناز خویش رفته را نتوان نقش پای یافتسرگشته آن کسی که بود در سراغ منصائب گذشته ام ز سر خویش عمرهاستبر خود ز باد صبح نلرزد چراغ من
غزل شماره ۶۳۹۶ موقوف انقطاع بود اتصال مناز خود گسستن است کمند غزال منچون ساز، گوشمال مرا ساز می کنددر ترک گوشمال بود گوشمال منآبی که نیست در جگرم می کند سبیلریحان همیشه تازه بود در سفال مندر روز حشر شسته بود پاک، نامه هاگر نم برون دهد عرق انفعال منسرشته خیال من از خواب نگسلدرحم است بر کسی که شود هم خیال منبر گوهرم غبار یتیمی فزون شودچندان که چرخ بیش دهد خاکمال مناز من فراغبال درین بوستان مجوکز نقش، سبزه ته سنگ است بال منبا صد هزار عقده چو سروم گشاده رویکلفت می رسد به کسی از ملال منصائب چو مار سرزده پیچم به خویشتنموری اگر به سهو شود پایمال من
غزل شماره ۶۳۹۷ دل می برد ز قند مکرر کلام مننی می کند به ناخن شکر کلام مندر قطع ره ز جادو بود خضر بی نیازاز راستی غنی است ز مسطر کلام مندر گفتگوی نازک من نیست کوتهیاز مد مانوی است رساتر کلام مندر یک نفس ز مصر به کنعان کند نزولچون بوی یوسف است سبک پر کلام منیک روز(ه) چون کبوتر بغداد می روداز باختر به کشور خاور کلام مناز گوش پیشتر به دل مستمع رسداز دلپذیریی که بود در کلام مناز خلق در حجاب سیاهی نهفته نیستاز آب زندگی است روانتر کلام منصور قیامت است مرا کلک خوش صریردارد نمک ز شورش محشر کلام منکاغذ حریف آتش سوزان نمی شوددفتر کند ز بال سمندر کلام منبر سنگ می زنند ز دلهای همچو سنگهر چند قیمتی است چو گوهر کلام مناز مدح و هجو و هزل و طمع شسته ام ورقپند و نصیحت است سراسر کلام مننسبت به فکرهای قدیدش مکن که هستاز تازگی چکیده کوثر کلام مناندیشه اش ز ناخن یأجوج دخل نیستباشد متین چو سد سکندر کلام منچون مار پا به راه نهد کشته می شودانگشت اعتراض منه بر کلام منگردید خشک همچو صدف پوست بر تنمتا گشت آبدار چو گوهر کلام منیک نقطه خرده بین نتواند به سهو یافتهر چند پیچ و تاب زند در کلام منای وامصیبتاه که شد خرج مردگانچون حافظ مزار سراسر کلام منصائب چو آفتاب ز دل تا نفس کشیدآفاق را گرفت سراسر کلام من
غزل شماره ۶۳۹۸ از دستبرد ناله آتش زبان منچون جوی شیر، آب شده است استخوان منتا دست می زنی به هم، از دست رفته امبر بادپای گرد سوارست جان منگلچین به جای گل کف افسوس می برداز باغ و بوستان همیشه خزان منانگشت اگر شود خس و خاشاک این چمننتوان سخن چو غنچه کشید از زبان منذرات روزگار بود خوشه چین مراگرم است ازان چو مهر جهانتاب نان مناز بانگ صور، لذت افسانه می برددرمانده است حشر به خواب گران منتیر از تنم چو موی برون آید از خمیراز سنگ بس که نرم شده است استخوان منیارب چه کرده ام، که دو منزل یکی کندگرد کسادی از عقب کاروان منچون غنچه صدهزار خم و پیچ خورده استدر تنگنای مهر خموشی زبان مناز خارخار سینه مرا آشیان بس استگو برق حادثات بسوز آشیان مناز موج گریه دامی در خاک کرده استدر هر گل زمین مژه خون فشان منتا لعل آتشین ترا بوسه داده امچون لاله سوخته است ز دل تا زبان منپاک است همچو خانه آیینه، خانه امراز نهان بود گل باغ عیان منصائب هزار حیف که در روزگار نیستیک اهل دل که فهم نماید زبان من
غزل شماره ۶۳۹۹ فیض نسیم صبح بود با فغان منبر شاخ گل گران نبود آشیان منریگ روان بادیه بی نشانیمسرگشتگی است راهبر کاروان منچون برق، منتهای نفس منزل من استبیچاره رهروی که شود همعنان مندستش ز تیر زودتر افتد به خاک راهآن ساده دل که زور زند بر کمان منچون دانه سپند، بر آتش نشسته استمهر خموشی از لب آتش بیان منمشنو ز من دروغ که از راست خانگیپیچیده نیست جوهر تیغ زبان منانصاف نیست مانع نظارگی شدنکز جوش گل شکست در بوستان منبستم به خاک نقش و همان میل می کشددر چشم دشمنان، قلم استخوان منصائب ز بس مراد که در خاک کرده امخاک مراد خلق شده است آستان من
غزل شماره ۶۴۰۰ در روز حشر سایه کوه گناه منگردید از آفتاب قیامت پناه مناندیشه از شکست ندارم که همچو موجافزوده می شود ز شکستن سپاه منگر ماه و آفتاب شود هر ستاره ایروشن نمی شود شب بخت سیاه منسوزد به ناتوانی من دل غنیم رادود از نهاد برق برآرد گیاه مننبود به ناز بالش مردم مرا نیازکز دست خود بود چو سبو تکیه گاه منبر باد داد خرمن عمر من و هنوزساکن نمی شود نفس عمر کاه مندر چشمخانه بر در و دیوار می تنداز دورباش ناز تو تار نگاه منکم نیست فیض گردش تسبیح من ز جاممخمور مست می رود از خانقاه مندر وادیی که خلق نظر بسته می روندباریک تر ز موی میان است راه منهر چند می کشم می گلرنگ در لباسگل می کند چو غنچه ز طرف کلاه مندر تنگنای سینه ازان خوی آتشینچون موی زنگیان شده پیچیده آه منچون شمع پیش پای نسیم اوفتاده امدست حمایت که شود تا پناه منهر چند از حجاب ندارم زبان عذرصائب بس است خجلت من عذرخواه من