غزل شماره ۸۵۹باده روشن کز او شد دیده ساغر پر آبمی شود نور علی نور از فروغ ماهتابمی برد در شستشوی دل ید بیضا به کارجمع گردد چون فروغ ماه با نور شرابگر چه می گویند باران نیست در ابر سفیداز طراوت می چکد از پرتو مهتاب، آبکاروان بیخودی را نعل در آتش نهدجلوه جام هلالی در فروغ ماهتابدر شب مهتاب خوش باشد سفر کردن ز خویشتن مده چون نقش دیبا در چنین وقتی به خوابشهپر پرواز هم باشند روشن گوهرانبادبان کشتی می شد فروغ ماهتاباز صدای آب سنگین تر شود خواب و مراقلقل مینای می، ریزد نمک در چشم خوابگردن مینا رگ ابری است کز دریای فیضمی ستاند آب و می ریزد به دلهای کبابمی دهد هر موج یاد از عمر جاویدان خضردر گره دارد دم جان بخش عیسی هر حباباز طباشیر فروغ خویش سازد معتدلباده ریحانی پر زور شب را ماهتابگر چه چشم پیر کنعانی است شب از نور ماهصد هزاران یوسف خوش جلوه دارد در نقاباز شب ماه انتخاب روز روشن می کنماز بیاض ساده نتوان کرد هر چند انتخابچون پر پروانه سوزد پرده های خواب رابا شراب آتشین چون جمع گردد ماهتابگر چه چشم شور بر هم می زند هنگامه راپرتو مهتاب شد شیرازه بزم شرابجلوه مهتاب در بزم بهشت آیین شاهداغ دارد جوی شیر خلد را از آب و تابدر لباس دیده یعقوب، حسن یوسفی استدر بلورین جام صائب باده چون آفتاب
غزل شماره ۸۶۰ از لطافت بس که دارد چهره او آب و تابآفتابی می شود رنگش ز سیر ماهتابچون گلوی شیشه موج باده گلرنگ رامی توان دید از بیاض گردن او بی حجابعاقلان از حسن او داد تماشا می دهندچشم روزن را نسازد خیره نور آفتابمعنی بی لفظ را ادراک کردن مشکل استبر میفکن زینهار از چهره نازک نقابحلقه ها در گوش خورشید قیامت می کشدنیست دور حسن او چون ماه نو پا در رکابگر چه از مژگان کج، بالین او دایم کج استنیست سیری چشم بیمار ترا هرگز ز خوابفتنه دنیا نگردد هر که دنیا را شناختتشنه چشمان هوس را در کمند آرد سرابدل نیازارد زحرف سخت هرگز سنگ راهر که داند کوه عاجز نیست در رد جوابنیست جز دلهای خونین مهربانی عشق راروی آتش را که می شوید به جز اشک کباب؟قطره ایم اما ندارد هیچ دریا ظرف ماشبنم ما سر نمی پیچد ز تیغ آفتابحرف بیجا غافلان را غوطه در خون می دهدمرغ بی هنگام را تیغ اجل گوید جوابباده سرگرمی هر کس ز جام دیگرستپرتو مهتاب را پروانه می داند سراباز گریبان گهر چون رشته سر بیرون کندهر که صائب سر نپیچد از کمند پیچ و تاب
غزل شماره ۸۶۱ از تهیدستی است در مغز چنار این پیچ و تابچشم ظاهربین ز بی دردی کند جوهر حسابمی شود چون نافه مویش در جوانی ها سفیدهر که خون خویش را سازد چو آهو مشک نابراحت بی رنج در ماتم سرای خاک نیستخنده گل گریه های تلخ دارد چون گلابدر بلندی با فرودستان تواضع پیشه کنتا چو ماه نو ترا گردون کند از زر رکابمی کشد از عشق، حیف خود دل بی تاب مامی کند خون در دل آتش به گردیدن کبابنیست از باد مخالف فرق تا باد مرادشد تنک دریانوردی را که دل همچون حبابعشق در دلهای روشن بی قراری می کندپرتو خورشید در آیینه دارد اضطرابکوته است از حرف خاموشان زبان اعتراضایمن از تیغ است هر خونی که گردد مشک نابدل منه بر عمر مستعجل که اسب تند رانیست مانع از دویدن پا فشردن در رکابمی دود در جستجوی آب، دایم هر طرفگر چه از آب است صائب پرده چشم حباب
غزل شماره ۸۶۲ حسن آن لبهای میگون بیش گردد در عتابمی دواند ریشه در دل از رگ تلخی شرابمی نماید حسن شوخ از پرده شرم و حیابرق را از تیغ بازی کی شود مانع سحابنشأه آن لعل میگون ز آبداری شد زیادگر چه می سازد می پر زور را کم زور، آبحسن عالمسوز را پروای اشک گرم نیستشعله ور می گردد اخگر بیش از اشک کبابزلف را وا کرد از سر، حسن روزافزون اوسایه را کوتاه سازد در بلندی آفتابدیدن خورشید تابان گر چه (آب) آرد به چشمدیده خورشید را روی تو می سازد پر آبزان سراپا چشم گردیده است آن زلف رساتا ازان موی کمر تعلیم گیرد پیچ و تابمی به چشم مست او شد سرمه شرم و حیاخون اگر در ناف آهوی ختن شد مشک نابناگوار از صحبت نیکان گوارا می شودعیب تلخی را ز خلق خوش هنر سازد گلاباز چه رو صائب ز روی آتشین او نسوخت؟نیست گر بال سمندر تار و پود آن نقاب
غزل شماره ۸۶۳ صبح روشن شد، بده ساقی می چون آفتابتا به روی دولت بیدار برخیزم ز خوابهر که در میخانه بردارد ز روی صدق دستاز بیاض گردن مینا شود مالک رقابماهیان از بی زبانی بحر بر سر می کشندگفتگو داروی بیهوشی است در بزم شرابعذر بیداد رخ او را خط از عشاق خواستراه خود را پاک سازد خون چو گردد مشک ناباز خط شبرنگ گفتم شرم او کمتر شودپرده دیگر ز خط افزود بر شرم و حجابدر زمان خط، مدار چشم او بر مردمی استگردن عامل بود باریک در پای حساباز نگاه گرم، چون مویی که بر آتش نهندمی شود افزون میان نازکش را پیچ و تابفیض گردون بلنداختر بود ز اقبال عشقتاج بخشی می کند از همت دریا حبابکیمیای دانه احسان، زمین قابل استگوهر شهوار گردد در صدف اشک سحابمردم بی برگ را اسباب عیش آماده استبستر خار است، در هر جا که سنگین گشت خوابایمنی جستم ز ویرانی، ندانستم که چرخگنج خواهد خواست جای باج ازین ملک خرابدر بلندی ناله صائب ندارد کوتهیکوه تمکین تو می سازد صدا را بی جواب
غزل شماره ۸۶۴ می نماید چشم شوخ از پرده شرم و حجاببرق عالمسوز را مانع نمی گردد سحاباختر صبح آیدش خورشید تابان در نظرهر که رخسار ترا دیده است پیش از آفتابمی کند بر عاشقان هم رحم، حسن سنگدلآب اگر گردد به چشم آتش از اشک کبابحسن در دوران خط از شرم می آید بروندر قیامت می شود طالع ز مغرب آفتاببهره صورت پرست از حسن معنی حسرت استتشنه دیدار گل را تشنه تر سازد گلابسنگ کم در پله میزان خجالت می کشدخود حساب آسوده است از پرسش روز حسابخودنمایی لازم نودولتان افتاده استمی شود غماز هر خونی که گردد مشک نابتشنه دیدار را کوثر نسازد دل خنکبلبلان را برنیارد از خمار گل گلابگر چه می گردد ز پیچ و تاب کوته، رشته هارشته آه مرا سازد رساتر پیچ و تابکسب جمعیت به امید پریشانی کنممی فشانم، هر چه می گیرم ز دریا چون سحاباز هوسناکی منه بر آب، بنیاد حیاتکز هواجویی شود در یک نفس فانی، حبابنیست بر سنگین دلان محرومی سایل گرانکوه با آن لنگر تمکین بود حاضر جوابدر سواد فقر از طول امل آثار نیستدر دل شب پا به دامن می کشد موج سرابمی کند پند و نصیحت در گرانجان هم اثرپای خواب آلود از فریاد اگر خیزد ز خوابفیض روشندل به نیک و بد برابر می رسدپرتو مه می فتد یکسان به آباد و خرابدر مزاج تندخویان گریه را تأثیر نیستآتش سوزان نمی اندیشد از اشک کبابحسن روز افزون او صائب یکی صد شد ز خطگر چه حسن از حلقه خط می شود پا در رکاب
غزل شماره ۸۶۵ بس که افکنده است پیری در وجودم انقلابخواب من بیداری و بیداریم گشته است خوابدر سراپای وجودم ذره ای بی درد نیستیک سر مو نیست بر اندام من بی پیچ و تاباز لطایف آنچه در مجموعه دل ثبت بودیک قلم شد محو، غیر از یاد ایام شباباز کشاکش قامتم تا چون کمان گردید خممد عمر از قبضه بیرون رفت چون تیر شهابگوش سنگینی، بصر کندی، زبان لکنت گرفتاین صدف های گهر شد از تهی مغزی حبابرفت گیرایی برون از دست چون برگ خزاناز قدم ها قوت رفتار شد پا در رکابریخت از هم پیکر فرسوده را موی سفیدبال و پر شد این زمین شوره را موج سرابریخت تا دندان، ز هم پاشید اوراق دلممی رود بر باد، بی شیرازه گردد چون کتابصبح پیری نیست گر صبح قیامت، از چه کردپیش چشم من ز عینک نصب، میزان حساببادپای عمر را نتوان ز سرعت بازداشتچند صائب موی خود چون قیر سازی از خضاب؟
غزل شماره ۸۶۶ گر چه با هر موجه ای دام دگر می دارد آباز ته دل وصل دریا در نظر می دارد آبزود گردد لطف حق، افتادگان را دستگیرچون به پستی رو گذارد بال و پر می دارد آبکشتیش را خشکی دریا نمی بندد به خشکاز قناعت هر که در دل چون گهر می دارد آببی وصول از گرد هستی پاک گشتن مشکل استتا به دریا بر جبین گرد سفر می دارد آباز کمین دشمن هموار، خود را پاس دارتیغ ها از موج در زیر سپر می دارد آبنیست عیش خاکساران را به شاهان نسبتیدر سفال تازه رو لطف دگر می دارد آبحکم روشن گوهران جاری است بر دل های سختدر رگ سنگ و دل آهن گذر می دارد آبسینه صاف مرا هر داغ سودا عینکی استعالمی از هر حبابی در نظر می دارد آبداغدار از رنگ نبود دامن بی رنگیشگر چه در هر برگ گل، رنگ دگر می دارد آبتشنه چشمی لازم حرص خسیس افتاده استموج این دریا طمع از نیشتر می دارد آبما به یاد خون دل گاهی شرابی می خوریمتشنه تیغ است هر زخمی که برمی دارد آبسخت رویان را زبان لاف می باشد درازشورش سیلاب در کوه و کمر می دارد آبروزی خونین دلان از غیب صائب می رسدلعل اگر در سنگ باشد، در جگر می دارد آب
غزل شماره ۸۶۷ دست و پا گم می کند موج سبک لنگر در آبخویشتن را می کند گردآوری گوهر در آبعاشق حیران همان در وصل گرم جستجوستماهیان از شوق آب آرند بیرون پر در آبزنگ کلفت از دل من باده نتوانست بردکی رود گرد یتیمی از رخ گوهر در آباز سخنور حرف نتوانند دمسردان کشیدعطر خود را می کند گردآوری عنبر در آبرعشه من بیشتر گردید از رطل گرانبادبان کشتی من می شود لنگر در آبمی توان دل را مصفا کرد با تردامنیگر کند آیینه را بی زنگ، روشنگر در آبچون حباب آن کس که ترک سر به آسانی کندمی کند ادراک هر دم عالم دیگر در آبعالم بالا شود درماندگان را رهنمابرندارد از کواکب چشم خود رهبر در آبمعنی نازک نماید جلوه در دلهای صافمی توان دیدن هلال عید را بهتر در آبسوز دل را گریه نتواند بر آتش آب زداین شرر چون دیده ماهی بود انور در آبدر غریبی می شود دلهای سنگین دیده ورنیست ممکن چشم بینش وا کند گوهر در آبکامیاب از باده نتوان شد به جام تنگ ظرفمی شود سیراب هر کس می گذارد سر در آبترک جود اضطراری کن کز اهل جود نیستگر ز بیم غرق ریزد مال، سوداگر در آبدیده تر می برد از روی خوبان فیض بیشمی کند خورشید تابان جلوه دیگر در آبتا نگرید دیده عاشق نمی گیرد قرارهست ماهی را مهیا بالش و بستر در آباز گرانسنگی صدف آسوده از طوفان بودکف ز بی مغزی بود دایم سبک لنگر در آبیکقلم حل شد مرا هر عقده مشکل که بودتا ز فیض ساده لوحی ریختم دفتر در آبمی کند دلهای روشن را می احمر سیاهدست می شوید ز جان، افتاد چون اخگر در آبگر شود زیر و زبر از سیل صائب خانه اشبی بصیرت همچنان گیرد گل دیگر در آب
غزل شماره ۸۶۸ سوز عاشق کم نگردد از فرو رفتن در آباین شرر چون دیده ماهی بود روشن در آبنیست امید رهایی زین سپهر آبگونحلقه دام است اگر پیدا شود روزن در آبچون حباب از سر دهد سامان کلاه خویش راهرکه را باشد هوای محو گردیدن در آببر کف دریا بود موج خطر باد مرادبر سبکباران بود آسان سفر کردن در آباز شتاب عمر بی شیرازه شد اجزای جسمچون تواند جمع کردن خویش را روغن در آب؟در تجرد رشته واری بند دست و پا شودبر شناور کوه آهن می شود، سوزن در آباز ملامت می پرستان ترک مستی کی کنند؟نیست طوفان ماهیان را مانع از خفتن در آبتلخی مرگ است شکر، مور شهد افتاده رانیست ماهی را حیاتی بهتر از مردن در آبکوته اندیشی است پیش پای طوفان همچو موجهر نفس بر خود بساط تازه ای چیدن در آبنیست پروای علایق واصلان عشق راخار نتواند گرفتن موج را دامن در آبکی شود با یکدگر مژگان عاشق آشنا؟نیست نبض موج را امکان آسودن در آبچهره مه داغدار از منت خورشید شدچون صدف از گوهر خود خانه کن روشن در آبدر سر مستی ز لب مهر خموشی برمدارمی دهد بر باد جان را دم برآوردن در آبکوشش جان برنیاید با گرانی های جسمآب در آهن گران سیرست، چون آهن در آبمردی از دریا گلیم خود برون آوردن استورنه آسان است چون اطفال افتادن در آبصائب از بار گرانجانی سبک کن خویش راتا توانی همچو کف سجاده افکندن در آب