انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 87 از 718:  « پیشین  1  ...  86  87  88  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۸۵۹

باده روشن کز او شد دیده ساغر پر آب
می شود نور علی نور از فروغ ماهتاب

می برد در شستشوی دل ید بیضا به کار
جمع گردد چون فروغ ماه با نور شراب

گر چه می گویند باران نیست در ابر سفید
از طراوت می چکد از پرتو مهتاب، آب

کاروان بیخودی را نعل در آتش نهد
جلوه جام هلالی در فروغ ماهتاب

در شب مهتاب خوش باشد سفر کردن ز خویش
تن مده چون نقش دیبا در چنین وقتی به خواب

شهپر پرواز هم باشند روشن گوهران
بادبان کشتی می شد فروغ ماهتاب

از صدای آب سنگین تر شود خواب و مرا
قلقل مینای می، ریزد نمک در چشم خواب

گردن مینا رگ ابری است کز دریای فیض
می ستاند آب و می ریزد به دلهای کباب

می دهد هر موج یاد از عمر جاویدان خضر
در گره دارد دم جان بخش عیسی هر حباب

از طباشیر فروغ خویش سازد معتدل
باده ریحانی پر زور شب را ماهتاب

گر چه چشم پیر کنعانی است شب از نور ماه
صد هزاران یوسف خوش جلوه دارد در نقاب

از شب ماه انتخاب روز روشن می کنم
از بیاض ساده نتوان کرد هر چند انتخاب

چون پر پروانه سوزد پرده های خواب را
با شراب آتشین چون جمع گردد ماهتاب

گر چه چشم شور بر هم می زند هنگامه را
پرتو مهتاب شد شیرازه بزم شراب

جلوه مهتاب در بزم بهشت آیین شاه
داغ دارد جوی شیر خلد را از آب و تاب

در لباس دیده یعقوب، حسن یوسفی است
در بلورین جام صائب باده چون آفتاب
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۸۶۰

از لطافت بس که دارد چهره او آب و تاب
آفتابی می شود رنگش ز سیر ماهتاب

چون گلوی شیشه موج باده گلرنگ را
می توان دید از بیاض گردن او بی حجاب

عاقلان از حسن او داد تماشا می دهند
چشم روزن را نسازد خیره نور آفتاب

معنی بی لفظ را ادراک کردن مشکل است
بر میفکن زینهار از چهره نازک نقاب

حلقه ها در گوش خورشید قیامت می کشد
نیست دور حسن او چون ماه نو پا در رکاب

گر چه از مژگان کج، بالین او دایم کج است
نیست سیری چشم بیمار ترا هرگز ز خواب

فتنه دنیا نگردد هر که دنیا را شناخت
تشنه چشمان هوس را در کمند آرد سراب

دل نیازارد زحرف سخت هرگز سنگ را
هر که داند کوه عاجز نیست در رد جواب

نیست جز دلهای خونین مهربانی عشق را
روی آتش را که می شوید به جز اشک کباب؟

قطره ایم اما ندارد هیچ دریا ظرف ما
شبنم ما سر نمی پیچد ز تیغ آفتاب

حرف بیجا غافلان را غوطه در خون می دهد
مرغ بی هنگام را تیغ اجل گوید جواب

باده سرگرمی هر کس ز جام دیگرست
پرتو مهتاب را پروانه می داند سراب

از گریبان گهر چون رشته سر بیرون کند
هر که صائب سر نپیچد از کمند پیچ و تاب
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۸۶۱

از تهیدستی است در مغز چنار این پیچ و تاب
چشم ظاهربین ز بی دردی کند جوهر حساب

می شود چون نافه مویش در جوانی ها سفید
هر که خون خویش را سازد چو آهو مشک ناب

راحت بی رنج در ماتم سرای خاک نیست
خنده گل گریه های تلخ دارد چون گلاب

در بلندی با فرودستان تواضع پیشه کن
تا چو ماه نو ترا گردون کند از زر رکاب

می کشد از عشق، حیف خود دل بی تاب ما
می کند خون در دل آتش به گردیدن کباب

نیست از باد مخالف فرق تا باد مراد
شد تنک دریانوردی را که دل همچون حباب

عشق در دلهای روشن بی قراری می کند
پرتو خورشید در آیینه دارد اضطراب

کوته است از حرف خاموشان زبان اعتراض
ایمن از تیغ است هر خونی که گردد مشک ناب

دل منه بر عمر مستعجل که اسب تند را
نیست مانع از دویدن پا فشردن در رکاب

می دود در جستجوی آب، دایم هر طرف
گر چه از آب است صائب پرده چشم حباب
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۸۶۲

حسن آن لبهای میگون بیش گردد در عتاب
می دواند ریشه در دل از رگ تلخی شراب

می نماید حسن شوخ از پرده شرم و حیا
برق را از تیغ بازی کی شود مانع سحاب

نشأه آن لعل میگون ز آبداری شد زیاد
گر چه می سازد می پر زور را کم زور، آب

حسن عالمسوز را پروای اشک گرم نیست
شعله ور می گردد اخگر بیش از اشک کباب

زلف را وا کرد از سر، حسن روزافزون او
سایه را کوتاه سازد در بلندی آفتاب

دیدن خورشید تابان گر چه (آب) آرد به چشم
دیده خورشید را روی تو می سازد پر آب

زان سراپا چشم گردیده است آن زلف رسا
تا ازان موی کمر تعلیم گیرد پیچ و تاب

می به چشم مست او شد سرمه شرم و حیا
خون اگر در ناف آهوی ختن شد مشک ناب

ناگوار از صحبت نیکان گوارا می شود
عیب تلخی را ز خلق خوش هنر سازد گلاب

از چه رو صائب ز روی آتشین او نسوخت؟
نیست گر بال سمندر تار و پود آن نقاب
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۸۶۳

صبح روشن شد، بده ساقی می چون آفتاب
تا به روی دولت بیدار برخیزم ز خواب

هر که در میخانه بردارد ز روی صدق دست
از بیاض گردن مینا شود مالک رقاب

ماهیان از بی زبانی بحر بر سر می کشند
گفتگو داروی بیهوشی است در بزم شراب

عذر بیداد رخ او را خط از عشاق خواست
راه خود را پاک سازد خون چو گردد مشک ناب

از خط شبرنگ گفتم شرم او کمتر شود
پرده دیگر ز خط افزود بر شرم و حجاب

در زمان خط، مدار چشم او بر مردمی است
گردن عامل بود باریک در پای حساب

از نگاه گرم، چون مویی که بر آتش نهند
می شود افزون میان نازکش را پیچ و تاب

فیض گردون بلنداختر بود ز اقبال عشق
تاج بخشی می کند از همت دریا حباب

کیمیای دانه احسان، زمین قابل است
گوهر شهوار گردد در صدف اشک سحاب

مردم بی برگ را اسباب عیش آماده است
بستر خار است، در هر جا که سنگین گشت خواب

ایمنی جستم ز ویرانی، ندانستم که چرخ
گنج خواهد خواست جای باج ازین ملک خراب

در بلندی ناله صائب ندارد کوتهی
کوه تمکین تو می سازد صدا را بی جواب
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۸۶۴

می نماید چشم شوخ از پرده شرم و حجاب
برق عالمسوز را مانع نمی گردد سحاب

اختر صبح آیدش خورشید تابان در نظر
هر که رخسار ترا دیده است پیش از آفتاب

می کند بر عاشقان هم رحم، حسن سنگدل
آب اگر گردد به چشم آتش از اشک کباب

حسن در دوران خط از شرم می آید برون
در قیامت می شود طالع ز مغرب آفتاب

بهره صورت پرست از حسن معنی حسرت است
تشنه دیدار گل را تشنه تر سازد گلاب

سنگ کم در پله میزان خجالت می کشد
خود حساب آسوده است از پرسش روز حساب

خودنمایی لازم نودولتان افتاده است
می شود غماز هر خونی که گردد مشک ناب

تشنه دیدار را کوثر نسازد دل خنک
بلبلان را برنیارد از خمار گل گلاب

گر چه می گردد ز پیچ و تاب کوته، رشته ها
رشته آه مرا سازد رساتر پیچ و تاب

کسب جمعیت به امید پریشانی کنم
می فشانم، هر چه می گیرم ز دریا چون سحاب

از هوسناکی منه بر آب، بنیاد حیات
کز هواجویی شود در یک نفس فانی، حباب

نیست بر سنگین دلان محرومی سایل گران
کوه با آن لنگر تمکین بود حاضر جواب

در سواد فقر از طول امل آثار نیست
در دل شب پا به دامن می کشد موج سراب

می کند پند و نصیحت در گرانجان هم اثر
پای خواب آلود از فریاد اگر خیزد ز خواب

فیض روشندل به نیک و بد برابر می رسد
پرتو مه می فتد یکسان به آباد و خراب

در مزاج تندخویان گریه را تأثیر نیست
آتش سوزان نمی اندیشد از اشک کباب

حسن روز افزون او صائب یکی صد شد ز خط
گر چه حسن از حلقه خط می شود پا در رکاب
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۸۶۵

بس که افکنده است پیری در وجودم انقلاب
خواب من بیداری و بیداریم گشته است خواب

در سراپای وجودم ذره ای بی درد نیست
یک سر مو نیست بر اندام من بی پیچ و تاب

از لطایف آنچه در مجموعه دل ثبت بود
یک قلم شد محو، غیر از یاد ایام شباب

از کشاکش قامتم تا چون کمان گردید خم
مد عمر از قبضه بیرون رفت چون تیر شهاب

گوش سنگینی، بصر کندی، زبان لکنت گرفت
این صدف های گهر شد از تهی مغزی حباب

رفت گیرایی برون از دست چون برگ خزان
از قدم ها قوت رفتار شد پا در رکاب

ریخت از هم پیکر فرسوده را موی سفید
بال و پر شد این زمین شوره را موج سراب

ریخت تا دندان، ز هم پاشید اوراق دلم
می رود بر باد، بی شیرازه گردد چون کتاب

صبح پیری نیست گر صبح قیامت، از چه کرد
پیش چشم من ز عینک نصب، میزان حساب

بادپای عمر را نتوان ز سرعت بازداشت
چند صائب موی خود چون قیر سازی از خضاب؟
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۸۶۶

گر چه با هر موجه ای دام دگر می دارد آب
از ته دل وصل دریا در نظر می دارد آب

زود گردد لطف حق، افتادگان را دستگیر
چون به پستی رو گذارد بال و پر می دارد آب

کشتیش را خشکی دریا نمی بندد به خشک
از قناعت هر که در دل چون گهر می دارد آب

بی وصول از گرد هستی پاک گشتن مشکل است
تا به دریا بر جبین گرد سفر می دارد آب

از کمین دشمن هموار، خود را پاس دار
تیغ ها از موج در زیر سپر می دارد آب

نیست عیش خاکساران را به شاهان نسبتی
در سفال تازه رو لطف دگر می دارد آب

حکم روشن گوهران جاری است بر دل های سخت
در رگ سنگ و دل آهن گذر می دارد آب

سینه صاف مرا هر داغ سودا عینکی است
عالمی از هر حبابی در نظر می دارد آب

داغدار از رنگ نبود دامن بی رنگیش
گر چه در هر برگ گل، رنگ دگر می دارد آب

تشنه چشمی لازم حرص خسیس افتاده است
موج این دریا طمع از نیشتر می دارد آب

ما به یاد خون دل گاهی شرابی می خوریم
تشنه تیغ است هر زخمی که برمی دارد آب

سخت رویان را زبان لاف می باشد دراز
شورش سیلاب در کوه و کمر می دارد آب

روزی خونین دلان از غیب صائب می رسد
لعل اگر در سنگ باشد، در جگر می دارد آب
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۸۶۷

دست و پا گم می کند موج سبک لنگر در آب
خویشتن را می کند گردآوری گوهر در آب

عاشق حیران همان در وصل گرم جستجوست
ماهیان از شوق آب آرند بیرون پر در آب

زنگ کلفت از دل من باده نتوانست برد
کی رود گرد یتیمی از رخ گوهر در آب

از سخنور حرف نتوانند دمسردان کشید
عطر خود را می کند گردآوری عنبر در آب

رعشه من بیشتر گردید از رطل گران
بادبان کشتی من می شود لنگر در آب

می توان دل را مصفا کرد با تردامنی
گر کند آیینه را بی زنگ، روشنگر در آب

چون حباب آن کس که ترک سر به آسانی کند
می کند ادراک هر دم عالم دیگر در آب

عالم بالا شود درماندگان را رهنما
برندارد از کواکب چشم خود رهبر در آب

معنی نازک نماید جلوه در دلهای صاف
می توان دیدن هلال عید را بهتر در آب

سوز دل را گریه نتواند بر آتش آب زد
این شرر چون دیده ماهی بود انور در آب

در غریبی می شود دلهای سنگین دیده ور
نیست ممکن چشم بینش وا کند گوهر در آب

کامیاب از باده نتوان شد به جام تنگ ظرف
می شود سیراب هر کس می گذارد سر در آب

ترک جود اضطراری کن کز اهل جود نیست
گر ز بیم غرق ریزد مال، سوداگر در آب

دیده تر می برد از روی خوبان فیض بیش
می کند خورشید تابان جلوه دیگر در آب

تا نگرید دیده عاشق نمی گیرد قرار
هست ماهی را مهیا بالش و بستر در آب

از گرانسنگی صدف آسوده از طوفان بود
کف ز بی مغزی بود دایم سبک لنگر در آب

یکقلم حل شد مرا هر عقده مشکل که بود
تا ز فیض ساده لوحی ریختم دفتر در آب

می کند دلهای روشن را می احمر سیاه
دست می شوید ز جان، افتاد چون اخگر در آب

گر شود زیر و زبر از سیل صائب خانه اش
بی بصیرت همچنان گیرد گل دیگر در آب
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۸۶۸

سوز عاشق کم نگردد از فرو رفتن در آب
این شرر چون دیده ماهی بود روشن در آب

نیست امید رهایی زین سپهر آبگون
حلقه دام است اگر پیدا شود روزن در آب

چون حباب از سر دهد سامان کلاه خویش را
هرکه را باشد هوای محو گردیدن در آب

بر کف دریا بود موج خطر باد مراد
بر سبکباران بود آسان سفر کردن در آب

از شتاب عمر بی شیرازه شد اجزای جسم
چون تواند جمع کردن خویش را روغن در آب؟

در تجرد رشته واری بند دست و پا شود
بر شناور کوه آهن می شود، سوزن در آب

از ملامت می پرستان ترک مستی کی کنند؟
نیست طوفان ماهیان را مانع از خفتن در آب

تلخی مرگ است شکر، مور شهد افتاده را
نیست ماهی را حیاتی بهتر از مردن در آب

کوته اندیشی است پیش پای طوفان همچو موج
هر نفس بر خود بساط تازه ای چیدن در آب

نیست پروای علایق واصلان عشق را
خار نتواند گرفتن موج را دامن در آب

کی شود با یکدگر مژگان عاشق آشنا؟
نیست نبض موج را امکان آسودن در آب

چهره مه داغدار از منت خورشید شد
چون صدف از گوهر خود خانه کن روشن در آب

در سر مستی ز لب مهر خموشی برمدار
می دهد بر باد جان را دم برآوردن در آب

کوشش جان برنیاید با گرانی های جسم
آب در آهن گران سیرست، چون آهن در آب

مردی از دریا گلیم خود برون آوردن است
ورنه آسان است چون اطفال افتادن در آب

صائب از بار گرانجانی سبک کن خویش را
تا توانی همچو کف سجاده افکندن در آب
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
صفحه  صفحه 87 از 718:  « پیشین  1  ...  86  87  88  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA