انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 6 از 23:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  22  23  پسین »

nima yooshij | نیما یوشیج


مرد

 
برفرازدودهائی

برفرازدودهائی که زکشتِ سوخته بر پاست
وزخلال کوره ي شب
مژده گوي زور باران باز خواناست
وآسمان ابراندود.َ
آسمان ابراندود
)همچنان بالا گرفته)
می بَرد،می آورَد، دندان هر لبخندش افسون زا
اندراوفریاد آن فریاد خوان هرگز ندارد سود.
آسمان ابراندود
می ستاند، می دواند، می تپد اورا به دل تصویر از رویا ي توفان چه وقتش
از شمارلحظه های خود نمی کاهد
برشمارلحظه های خود نخواهد لحظه ئی افزود.
اعتنائی نیست اما مژده گوی روز باران را
برفرازدودهائی که زکشت سوخته بر پاست
مژده گوی روز باران بازخواناست.
     
  
مرد

 
برفراز دشت

بر فراز دشت باران ست ، باران عجیبی !
ریزش باران سرآن دارد ازهرسوی وزهرجا
که خزنده، که جهنده، ازره آوردش به دل یابد نصیبی
باد لیکن این نمی خواهد.

گرم درمیدان دویده برزمین می افکند پیکر
با دمش خشک و عبوس و مرگبار آور
از گیاهی تا نه سیرآب آید
برستیزهیبتش هردم می افزاید
زیرورو می دارد ازهرسو
رسُته های تشنه و تر را
هر نهال بارور را
باد می غلتد
غش دراو درمفصلش افتاده می گرداند ازغش روی
چه به ناهنگام فرمانی
با دم سردی که می پاید!
از زن و از مرگ هم
با قدرت موفور
این چنین فرمان نمی آید !.
باد می جوشد
باد می کوبد
کآورد با نازک آرای تن هر ساقه ئی در ره نهیبی
برفرازدشت باران ست ، باران ،عجیبی !
     
  
مرد

 
برف

زردها بی خود قرمز نشده اند
قرمزی رنگ نینداخته ست
بی خودی بردیوار.
صبح پیدا شده ازآن طرف کوه«ازاکو» اما
«وازنا» پیدا نیست.
گرته ي روشني مرده ي برفی همه کارش آشوب
برسرشیشه ي هر پنجره بگرفته قرار
«وازنا» پیدا نیست
من دلم سخت گرفته ست از این
میهمانخانه ي مهمان کش روزش تاریک
که به جان هم نشناخته انداخته ست
چند تن خواب آلود !
چند تن ناهموار !
چند تن نا هشیار !.
     
  
مرد

 
باد می گردد

باد می گردد و در باز و چراغ ست خموش
خانه ها یکسره خالی شده دردهکده اند
بیمناک ست به ره بار بدوشی که به پل
راه خود می سپرد
پای تا سرشکمان تا شبشان
شاد و آسان گذرد.
بگسلیده ست در اندوده ي دود
پایه ي دیواری
ازهرآن چیز که بگسیخته ست
نالش مجروحی
یا جزع های تن بیماری ست
و آنکه بر پل گذرش بود به ره مشکل ها
هر زمان می نگرد
پای تا سرشکمان تا شبشان
شاد و آسان گذرد.
پای تا سرشکمان تا شبشان
شاد و آسان گذرد
باد می گردد و در باز و چراغ ست خموش
خانه ها یکسره خالی شده در دهکده اند
رهسپاری که به پل داشت گذر می استد
زنی از چشم سرشک
مردی از روی جبین خون جبین می ستُرد
     
  
مرد

 
آقا توکا

به روی در، به روی پنجره ها
به روی تخته های بام ، درهر لحظه ی مقهور رفته، باد می گوید.

نه ازاو پیکری درراه پیدا
نیاسوده دمی برجا، خروشان ست دریا
و در قعر نگاه امواج او تصویر می بندد.

هم ازآنگونه کان می بود،
زمرَدی در درونِ پنجره بر می شود آوا:
«دو دوک دوکا ! آقا توکا ! چه کارت بود بامن؟»
دراین تاریک دل شب، نه زو برجای خود چیزی قرارش.

« درون جادّه کس نیست پیدا
پریشان ست افرا»گفت توکا
«برویم پنجره ت را باز بگذار
به دل دارم دمی با تو بمانم
به دل دارم برای تو بخوانم»

زمَردی درون پنجره مانده ست نا پیدا نشانه
فتاده سایه اش درگردش مهتاب، نامعلوم از چه سوی، بردیوار
ولیک از هیبت دریا.

«چگونه دوستان من گریزان اند از من !» گفت توکا
« شب تاریک را بار درون وهم ست یا رویا ي سنگینی ست !»
وبا مردی درون پنجره باردگر برداشت آوا:
«به چشمان اشک ریزانند طفلان
منم بگریخته از گرم زندانی که با من بود
کنون مانند سرما درد بامن گشته لذت ناک
به رویم پنجره ت را باز بگذار
به دل دارم دمی با تو بمانم
به دل دارم برای تو بخوانم»

زمردی دردرون پنجره آوا زراه دور می آید:
«دودوک دوکا، آقا توکا !
همه رفتند، روی ازما بپوشیده
فسانه شد نشان انس هر بسیارجوشیده
گذشته سالیان بر ما
نشانده بارها گل شاخه ي ترجسَته از سرما
اگرخوب این، وگرنا خوب
سفارش های مرگند این خطوط ته نشسته
به چهر رهگذر مردم که پیری می نهدشان دل شکسته
دلت نگرفت از خواندن باز؟
ازآن جانت نیامد سیر باز؟

درآن سودا که خوانا بود، توکا باز می خواند
و مردی در درون پنجره آواش با توکا سخن می گفت:
«به آن شیوه که در میل توآن می بود
پی ات بگرفته نو خیزان به راه دور می خوانند
براندازه که می دانند.
به جا دربستر خارت، که برامید، تردامن گل روز بهارانی
فسرده غنچه ئی حتی نخواهی دید واین دانی
به دل، ای خسته آیا هست
هنوزت رغبت خواندن باز؟
ولی توکاست خوانا.
هم ازآنگونه کاوّل برمی آید ناز
ز مردی دردرون پنجره آوا
به روی در، به روی پنجره ها
به روی تخته های بام، درهر لحظه ي مقهور رفته، باد می کوبد
نه ازاو پیکری درراه پیدا
نیاسوده دمی برجا، خروشان ست دریا
ودرقعر نگاه امواج او تصویر می بندد.
     
  
مرد

 
اجاق سرد

مانده ازشب های دورادور
برمسیرخامش جنگل
سنگچینی ازاجاقی خرد
اندروخاکسترسردی.

همچنان کاندرغباراندوده ي اندیشه های من ملال انگیز
طرح تصویری درآن هرچیز
داستانی حاصلش دردی.

روز شیرینم که با من آتشی داشت
نقش نا همرنگ گردیده
سرد گشته، سنگ گردیده
با دم پائیزعمرمن کنایت از بهار روی زردی.

همچنان که مانده از شب های دورادور
برمسیرخامش جنگل
سنگچینی ازاجاقی خرد
اندرو خاکستر سردی.
     
  
مرد

 
     
  
مرد

 
مادری و پسری

دردل کومه ي خاموش فقیر
خبری نیست، ولی هست خبر
دورازهرکسی آن جا، شب او
می کند قصه زشب های دگر.
کوره می سوزد وهرشعله به رقص
دمبدم می بردش بند از بند
این سکونت که درآن جاست به پا
با سکوت شب دارد پیوند.
اندرآن خلوت جا، پنداری
می رسد هردمی ازراه کسی
لیک نیست، امیدی ست کزآن
می رود، بازمی آید نفسی.
مثل این ست دراین کومه ي خرد
بس کسان دست به گردن مرُدند
وین زمان یک پسرک بامادر
زآن ِاین کومه ي تنگ وخردند.
فقرازهرچه که در بارش بود
داد آشفته دراین گوشه تکان
مادری و پسری را بنهاد
پی نان خوردنی، امّا کونان !
قصه می گوید مادرزپدر
یعنی ازشوی که نیست
می خورد ازتن او فقرورخان زرد ازاو می شود، این ست خبر
در دل کومه ي ویران پی زیست.
روز ها رفته که او نامده ست
گرچه اورفت که بازآید زود
کس نمی داند اکنون به کجاست
روی این جاده ي چون خاکستر
زیراین ابرکبود.
کس ندارد خبرازهیچ کسی
شب دراز ست و بیابان تاریک
پیش دیوار یکی قلعه خراب
ماه سرد وغمگین.
خرد می گردد در نقشه ي آب
زیر چند اسپیدار
شکل ها می گذرند
مثل این ست که چشمانی باز
سویشان می نگرند.
پسر آماده هراسیدن را
بدن نرمش در ژنده خموش
گوش بسته ست به حرف مادر
موی او ریخته ژولیده به گوش.
هست بر جای هنوز
زیر چشمان درشت وی و برروی نزار
دانه اشکش کافتاده فرود
دانه لعلی یعنی
که می ارزد به هزارودوهزار.
به هزارآن همه بی درد کسان
به هزار آن همه آدم به دروغ
در دل مردم ازآن بی هنران
نه امیدّی نه نشاطی نه فروغ.
می زند دور نگاه پسرک
می کند حرفش ازحرف دگر
نگذرانیده سه پائیزهنوز
خواهش لقمه ي نانی کرده
دِلکشَ خون وهمه خون به جگر.
تا بیآرامد طفلکَ معصوم
می فریبد پسرش را مادر
می نماید پدرش را درراه
« آی ! آمد پدرش،
نان او زیربغل
از براي پسرش »
همه سرچشم شده ست وهمه تن
زاسم نان از لب مادر پسرک
پای تا سر شده مادرافسون
به پسرتا بنماید پدرک.
زین سبب آنچه که می گوید وداده ست به اوعقل معاش
همه حرفی ست دروغ !
لیک در زندگي تیره شده
در نمی گیرد ازاین حرف فروغ.
حرفی این گونه برای فرزند
همچو زهرست به کام مادر
رنج می آورد این رنجش خشم
چون پشیمان شده ئی از گنهی
اشک پرمی کندش حلقه ي چشم.
باچه سیما معصوم
با چه حالت غمناک
پسرک باز براو دارد گوش
او نمی داند مادر به نهان
می زداید اشکش را
که به دل دارد رنجی خاموش
او نمی داند ازخواهش نان
اشکشان نیست به چشم
بچه های دگران.
او نمی داند ازاین خانه بدرخندانند
پسران با پدران.
پیش چشم تراو نقشه ي نانی که از او می طلبند
نقشه ي زندگی این دنیاست
چو به لب می مکد اوآب دهان
نان دل افسرده کنانش معناست.
می کشد آه چوتیرازره زخم
می رود با نگه خود سوي نان
آنچه می بیند گرهست ارنیست
روی نان می باشد، روی نان.
هر چه شکلی شده تا بنماید
پدری نان در دست
به خیالش به ره پلّه خراب
پدرش آمده ست ، استاده ست.
لیک براین ره ویرانه به جا
کیست کاومی رسد ازره، چه کسی ست ؟
زین بیابان که مزار من و توست
سال ها هست که بانگ جرسی ست.
از درون سوي سرا
سایه ي مرگ فقط می گذرد
فقرمی خواند آواي فنا
می سراید غم، آهنگ شکست.
از برون سوی، نه پُر زآن ها دور
سایه گسترده بیدی به چمن
می دَوَد جوی خموش
مه تهی می کند ازخنده دهن.
تا پرازخنده بنوشید شما
دست دردست کسی کان دانید
خوش وخوشحال بنوشید شما
غزلی را شنوید
وصف خالی و لبی
بی خیال ازهمه هست، ازهمه نیست
بگذرانید شبی
همچنان مرده که نیست
خبریش از زنده.
ای سراب باطل
ای امّید نه کسی را محرم
همچو برآب حباب
که نپاید یک دم
روزها ابربراین کشت گذشت
روی این درّه براین دامنه براین منظر
از پس خنده ي یک برق سمج
شد تن کشت به جان سوخته تر.
دم ابری چرکین
چرک تراز دلتان
چون دمل باز شد و گشت تهی
جز به دلتنگی لیکن نفزود
وز برای آنان
زندگی بود بدین گونه که بود.
کو پدر؟ کوپدرش؟ آن که زره می رسد او افسونی ست.
از پی آن که سخن ساز دهید
دلگشا مضمونی ست.
زن به دل خسته صدا بگرفته
می رود هرنگهش، می آید
گوئیا داده به خود نیز فریب
چشم او می پاید
آری این ست که او
نه به خود دست به جا می ساید
زیر انگشتش زرد و لاغر
جان گرفته به تکاپوی خیال
هر خیالی که نماید منظر.
چون نمی بیند چیزی به سرِ جای ودرست
سوی خود آمده باز
بازمی گوید آن حرف نخست:
« آی آمد پدرش !
همه ي جانش شتاب
به هواي پسرش »
پسرک بازپی نان و پی دیدن روی پدرش
رفته او را نگه از راه نگاه مادر
هر زمان چشم براو می دوزد
در دل کوره همان گونه که بود
هیمه ئی چند به هم آمده جمع
پک و پک می سوزد
می رود دودش بالا، سوي بام.
     
  
مرد

 
کارِ شب پا

ماه می تابد، رود ست آرام
برسِرشاخه ي« اوجا» «تیرنگ»
دم بیاویخته درخواب فرورفته، ولی در«آئیش»
کار«شب پا» نه هنوزست تمام.
می دمد گاه به شاخ
گاه می کوبد برطبل به چوب
وندرآن تیرگي وحشتزا
نه صدائی ست به جزاین، کزاوست
هول غالب، همه چیزی مغلوب.
می رود دوکی، این هیکل اوست
می رمد سایه ئی، این ست گراز.
خواب آلوده به چشماِن خسته
هر دمی با خود می گوید باز:
«چه شب موذی وگرمی و دراز !
تازه مرده ست زنم
گرسنه مانده دوتائی بچه هام
نیست در«کپَه»ي ما مشت برنج
بکنم با چه زبانشان آرام؟.»
بازمی کوبداوبرسرطبل
درهوائی به مه اندود شده
گردِ مهتاب برآن بنشسته
وزهمه رهگذرجنگل و روی«آئیش»
می پرد پشه و پشه ست که دسته بسته.
مثل این ست که با کوفتن طبل و دمیدن در شاخ
می دهد وحشت و سنگینی شب را تسکین
هرچه دردیده ي اوناهنجار
هرچه اش دربرسخت و سنگین.
لیک فکریش به سرمی گذرد
همچومرغی که بگیرد پرواز
هوس دانه اش ازجا برده
می دهد سوی بچه هاش آواز
مثل این ست به او می گویند :
« بچه های تو، دوتائی ناخوش
دست دردست تب و گرسنگی داده بجا می سوزند
آن دو بی مادروتنها شده اند
مرد !
بروآن جا، به سراغ آن ها
در کجا خوابیده
به کجا یا شده اند.»
بچه ي« بینجگر»اززخم پشه
برنی آرامیده
پس ازآنیکه زبس مادر را
یاد آورده به دل، خوابیده.
پک وپک سوزد آن جا« کلهِ سی »
بوی، ازپیه می آید به دماغ
دردل درهم و برهم شده مِه
کورسوئی ست زیک مرده چراغ.
هست جولان پشه
هست پروازضعیف شب تاب
چه شب موذی ئی و طولانی !
نیست ازهیچ کس آوائی
مرده وافسرده همه چیزکه هست
نیست دیگر خبراز دنیائی.
ده ازاو دوروکسی گرآنجاست
همچواوزندگی اش می گذرد
خود او در« آئیش»
و زن او به «نپار» ی تنهاست
« آی دالنگ! دالنگ!» صدا می زند او
سگ خودرا به بر خود «دالنگ»
می زند دور صدایش، خوکی
می جهد گوئی از سنگ به سنگ
یا به تابندگی چشمش همچون دو گل آتش سرخ
یک درّنده ست که می پاید و کرده ست درنگ.
نه کسی و نه سگی همدم او
«بینجگر»بی ثمرآن جا تنها
چون دگرهمکاران
تن او لخت و «شماله» در دست
می رود، باز می آید، چه بس افتاده به بیم
دودناکی به شبِ وحشت زا
می کند هیکل اورا ترسیم.
طبل می کوبد ودرشاخ دمان
به سوی راه دگرمی گذرد
مرده در گورگرفته ست تکان، پنداری
جسته یا زنده ئی اززندگی خود، که شما ساخته اید
نفرت و بیزاری
می گریزد این دم
که به گوری بتپد
یا درامیدی
می رود تا که دگر بار بجوید هستی.
« چه شب موذی و گرمی وسمج »
بچگانم زره خواب نگشتند بدر
چقدر شب ها می گفتمشان :
خواب، شیطان زدگان، لیک امشب
خواب هستند، یقین می دانند
خسته مانده ست پدر
بس که او رفته و بس آمده در پاهایش
قوتی نیست دگر. »
دالنگ! دالنگ! گرسنه سگ او هم درخواب
هرچه خوابیده، همه چیز آرام
می چمد از« پلم »ی خوک به « لَم »
بر نمی خیزد یک تن به جز او
که به کارست و نه کار ست تمام.
پشه اش می مکد ازخون تن لخت و سیاه
تا دم صبح صدا می زند او
دم که فکرش شده سوي دیگر
گردن خود، تن خود خارد ودروحشتِ دل افکندَ او.
می کند بار دگر دورش از موضع کار
فکرتِ زاده ي مهر پدری
او که تا صبح به چشِم بیدار
« بینج » باید پاید تا حاصل آن
بخورد دردِل راحت، دگری.
باز می گوید: « مرده زن من
بچه ها گرسنه هستند مرا
بروم بینمشان روی دمی
خوک ها گوی بیایند و کنند
همه این آیش ویران به چرا.»
چه شب موذی و سنگین ! آری
همچنان ست که او می گوید
سایه در حاشیه ي جنگل باریک و مهیب
مانده آتش خاموش
بچه ها بی حرکت با تن یخ
هردو تا دست بهم خوابیده
بردشان خواب ابد لیک از هوش.
هر دو با عالم دیگر دارند
بستگی در این دم
وارهیده ز بد و خوب سراسر کم و بیش
نگه رفته ي چشم آن ها
با درون شب گرم
زمزمه می کند از قصه ي یک ساعت پیش.
تن آن ها به پدر می گویند:
« بچه هایت مرده اند
پدر! اما برگرد
خوک ها آمده اند
« بینج » ها را خورده اند. »
چه کند، برود یا نرود ؟
دم که با ماتم خود می گِرود
می رود « شب پا »آنگونه که گوئی به خیال
می رود اونه به پا
کرده در راه گلو بغض گره
هرچه می گردد با او از جا
هر چه وهرچیزکه هست از براو
همچنان گوری دنیاش می آید در چشم
وآسمان سنگ لحد برسراو.
هیچ طوری نشده ، باز شب ست
همچنان کاول شب ، رود آرام
می رسد ناله ئی از جنگل دور
جا که می سوزد دل مرده چراغ
کار هر چیز تمام ست بریده ست دوام
لیک در« آئیش »
کار« شب پا » نه هنوز ست تمام.
     
  
مرد

 
روی بندر گاه

آسمان یکریزمی بارد
روی بندرگاه
روی دنده های آویزان یک بام سفالین درکنارراه
روی«آئیش»ها که«شاخک»خوشه اش را می دواند
روی نوغانخانه،روی پل، که درسرتاسرش امشب
مثل اینکه ضرب می گیرند، یا آن جا کسی غمناک می خواند
همچنین برروی بالاخانه ي همسایه ي من(مردماهیگیرمسکینی که اورا می شناسی)
خالی افتاده ست، اما خانه ي همسایه ي من دیرگاهی ست.
ای رفیق من ! که از این بندر دلتنگ روی حرف من با توست
وعروق زخمدارمن ازاین حرفم که با تودرمیان می آیدازدرد درون خالی ست.
ودرون دردناک من زدیگرگونه زخم من می آید پر !
هیچ آوائی نمی آید ازآن مردی که درآن پنجره هرروز
چشم درراه شبی مانند امشب بود بارانی
وه ! چه سنگین ست با آدم کشی(با هر دمی رویا ي جنگ)این زندگانی.
بچه ها، زن ها،
مردها، آن ها که در آن خانه بودند،
دوست با من، آشنا با من درین ساعت سراسر کشته گشتند.
     
  
صفحه  صفحه 6 از 23:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  22  23  پسین » 
شعر و ادبیات

nima yooshij | نیما یوشیج


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA