انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 1 از 31:  1  2  3  4  5  ...  28  29  30  31  پسین »

Nasir Khusraw|ناصر خسرو


زن

 
ناصر خسرو



ناصر خسرو+زندگینامه+زندگینامه ناصر خسرو+بیوگرافی+بیوگرافی ناصر خسرو+زندگینامه کامل ناصر خسرو+بیوگرافی کامل ناصر خسرو+ناصر خسرو در جوانی+عقايد ناصر خسرو+ویژگی های ناصر خسرو+سير تحول و دگرگوني زندگي ناصر خسرو+تاليفات ناصر خسرو+منظومات ناصر خسرو+نثرهای ناصر خسرو+ديوان عربي ناصر خسرو+ديوان پارسي ناصر خسرو+آثار ناصر خسرو+سفرنامه ناصر خسرو+زاد المسافرین ناصر خسرو+روشنایی نامه ناصر خسرو+سعادت نامه ناصر خسرو+کتاب وجه دین ناصر خسرو+کتاب خوان اخوان ناصر خسرو+پایان راه ناصر خسرو+رباعیات+رباعیات ناصر خسرو+ رباعیات کامل ناصر خسرو+مسمط+مسمط ناصر خسرو+کل اشعار ناصر خسرو
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
زندگینامه ناصرخسرو



ناصر خسرو (۳۹۴ - ۴۸۱ ه. ق) از شاعران بزرگ فارسی‌زبان، حکیم و جهانگرد ایرانی و از مبلغان مذهب اسماعیلی بود. وی بر اغلب علوم عقلی و نقلی زمان خود از قبیل فلسفهٔ یونانی و حساب و طب و موسیقی و نجوم و فلسفه و کلام تبحر داشت و در اشعار خویش به کرات از احاطه داشتن خود بر این علوم تأکید کرده‌است. ناصر خسرو به همراه حافظ و رودکی جزء سه شاعری است که کل قرآن را از برداشته‌است

ابومعین ناصر بن خسرو بن حارث قبادیانی بلخی، معروف به ناصر خسرو، در ۹ ذیقعده ۳۹۴ قمری (۳ سپتامبر ۱۰۰۴ میلادی، ۱۲ شهریور ۳۸۳ خورشیدی) در روستای قبادیان در بلخ در خانوادهٔ ثروتمندی که ظاهراً به امور دولتی و دیوانی اشتغال داشتند چشم به جهان گشود.

در آن زمان پنج سال از آغاز سلطنت سلطان محمود غزنوی می‌گذشت. ناصر خسرو در دوران کودکی با حوادث گوناگون روبرو گشت و برای یک زندگی پرحادثه آماده شد: از جمله جنگهای طولانی سلطان محمود و خشکسالی بی سابقه در خراسان که به محصولات کشاورزان صدمات فراوان زد و نیز شیوع بیماری وبا در این خطه که جان عدهٔ زیادی از مردم را گرفت.

ناصر خسرو از ابتدای جوانی به تحصیل علوم متداول زمان پرداخت و قرآن را از بر کرد. در دربار پادشاهان و امیران از جمله سلطان محمود و سلطان مسعود غزنوی به عنوان مردی ادیب و فاضل به کار دبیری اشتغال ورزید و بعد از شکست غزنویان از سلجوقیان، ناصر خسرو به مرو و به دربار سلیمان چغری بیک، برادر طغرل سلجوقی رفت و در آنجا نیز با عزت و اکرام به حرفه دبیری خود ادامه داد و به دلیل اقامت طولانی در این شهر به ناصرخسرو مروزی شهرت یافت.

وی که به دنبال سرچشمه حقیقت می‌گشت با پیروان ادیان مختلف از جمله مسلمانان، زرتشتیان، مسیحیان، یهودیان و مانویان به بحث و گفتگو پرداخت و از رهبران دینی آنها در مورد حقیقت هستی پرس و جو کرد. اما از آنچا که به نتیجه‌ای دست نیافت، دچار حیرت و سرگردانی شد و برای فرار از این سرگردانی به شراب و می‌گساری و کامیاریهای دوران جوانی روی آورد.

در سن چهل سالگی شبی در خواب دید که کسی او را می‌گوید «چند خواهی خوردن از این شراب که خرد از مردم زایل کند؟ اگر بهوش باشی بهتر» ناصر خسرو پاسخ داد «حکما، چیزی بهتر از این نتوانستند ساخت که اندوه دنیا ببرد». مرد گفت «حکیم نتوان گفت کسی را که مردم را به بیهشی و بی خردی رهنمون باشد. چیزی باید که خرد و هوش را بیفزاید.» ناصر خسرو پرسید «من این از کجا آرم؟» گفت «عاقبت جوینده یابنده بود» و به سمت قبله اشاره کرد. ناصر خسرو در اثر این خواب دچار انقلاب فکری شد، از شراب و همه لذائذ دنیوی دست شست، شغل دیوانی را رها کرد و راه سفر حج در پیش گرفت. وی مدت هفت سال سرزمینهای گوناگون از قبیل آذربایجان، ارمنستان، آسیای صغیر، حلب، طرابلس، شام، سوریه، فلسطین، جزیرة العرب، قیروان، تونس و سودان را سیاحت کرد و سه یا شش سال در پایتخت فاطمیان یعنی مصر اقامت کرد و در آنجا در دوران المستنصر بالله به مذهب اسماعیلی گروید و از مصر سه بار به زیارت کعبه رفت.

ناصر خسرو در سال ۴۴۴ بعد از دریافت عنوان حجت خراسان از طرف المستنصر بالله رهسپار خراسان گردید. او در خراسان و به‌خصوص در زادگاهش بلخ اقدام به دعوت مردم به کیش اسماعیلی نمود، اما برخلاف انتظارش مردم آنجا به دعوت وی پاسخ مثبت ندادند و سرانجام عده‌ای تحمل او را نیاورده و در تبانی با سلاطین سلجوقی بر وی شوریده، و از خانه بیرونش کردند. ناصرخسرو از آنجا به مازندران رفت و سپس به نیشابور آمد و چون در هیچ کدام از این شهرها در امان نبود به طور مخفیانه می‌زیست و سرانجام پس از مدتی آوارگی به دعوت امیر علی بن اسد یکی از امیران محلی بدخشان که اسماعیلی بود به بدخشان سفر نمود و بقیهٔ ۲۰ تا ۲۵ سال عمر خود را در یمگان بدخشان سپری کرد.

و تمام آثار خویش را در بدخشان نوشت و تمام روستاهای بدخشان را گشت. حکیم ناصرخسرو دربین اهالی بدخشان دارای شأن، مقام و منزلت خاصی است تا حدی که مردم او را به‌نام «حجت»، «سید شاه ناصر ولی»، «پیر شاه ناصر»، «پیر کامل»، و غیره یاد می‌کنند. او در ۴۸۱ قمری (۱۰۸۸ میلادی، ۴۶۷ خورشیدی) درگذشت. مزار وی در یمگان زیارتگاه است. از ناصر خسرو زن و فرزندی نماند؛ زیرا وی تا پایان زندگانی مجرد بود.


دیوان اشعار
سفر نامه
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱

ای قبهٔ گردندهٔ بی‌روزن خضرا
با قامت فرتوتی و با قوت برنا

فرزند توایم ای فلک، ای مادر بدمهر
ای مادر ما چونکه همی کین کشی از ما؟

فرزند تو این تیره تن خامش خاکی است
پاکیزه خرد نیست نه این جوهر گویا

تن خانهٔ این گوهر والای شریف است
تو مادر این خانهٔ این گوهر والا

چون کار خود امروز در این خانه بسازم
مفرد بروم، خانه سپارم به تو فردا

زندان تو آمد پسرا این تن و، زندان
زیبا نشود گرچه بپوشیش به دیبا

دیبای سخن پوش به جان بر، که تو را جان
هرگز نشود ای پسر از دیبا زیبا

این بند نبینی که خداوند نهاده‌است
بر ما که نبیندش مگر خاطر بینا؟

در بند مدارا کن و دربند میان را
در بند مکن خیره طلب ملکت دارا

گر تو به مدارا کنی آهنگ بیابی
بهتر بسی از ملکت دارا به مدارا

به شکیب ازیرا که همی دست نیابد
بر آرزوی خویش مگر مرد شکیبا

ورت آرزوی لذت حسی بشتابد
پیش آر ز فرقان سخن آدم و حوا

آزار مگیر از کس و بر خیره میازار
کس را مگر از روی مکافات مساوا

پر کینه مباش از همگان دایم چون خار
نه نیز به یکباره زبون باش چو خرما

کز گند فتاده است به چاه اندر سرگین
وز بوی چنان سوخته شد عود مطرا

با هر کس منشین و مبر از همگان نیز
بر راه خرد رو، نه مگس باش نه عنقا

چون یار موافق نبود تنها بهتر
تنها به صد بار چو با نادان همتا

خورشید که تنهاست ازان نیست برو ننگ
بهتر ز ثریاست که هفت است ثریا

از بیشی و کمی جهان تنگ مکن دل
با دهر مدارا کن و با خلق مواسا

احوال جهان گذرنده گذرنده است
سرما ز پس گرما سرا پس ضرا

ناجسته به آن چیز که او با تو نماند
بشنو سخن خوب و مکن کار به صفرا

در خاک چه زر ماند و چه سنگ و، تو را گور
چه زیر کریجی و چه در خانهٔ خضرا

با آنکه برآورد به صنعا در غمدان
بنگر که نمانده است نه غمدان و نه صنعا

دیوی است جهان صعب و فریبنده مر او را
هشیار و خردمند نجسته است همانا

گر هیچ خرد داری و هشیاری و بیدار
چون مست مرو بر اثر او به تمنا

آبی است جهان تیره و بس ژرف، بدو در
زنهار که تیره نکنی جان مصفا

جانت به سخن پاک شود زانکه خردمند
از راه سخن بر شود از چاه به جوزا

فخرت به سخن باید ازیرا که بدو کرد
فخر آنکه نماند از پس او ناقهٔ عضبا

زنده به سخن باید گشتنت ازیراک
مرده به سخن زنده همی کرد مسیحا

پیدا به سخن باید ماندن که نمانده‌است
در عالم کس بی سخن پیدا، پیدا

آن به که نگوئی چو ندانی سخن ایراک
ناگفته سخن به بود از گفتهٔ رسوا

چون تیر سخن راست کن آنگاه بگویش
بیهوده مگو، چوب مپرتاب ز پهنا

نیکو به سخن شو نه بدین صورت ازیراک
والا به سخن گردد مردم نه به بالا

بادام به از بید و سپیدار به بار است
هرچند فزون کرد سپیدار درازا

بیدار چو شیداست به دیدار، ولیکن
پیدا به سخن گردد بیدار ز شیدا

دریای سخن‌ها سخن خوب خدای است
پر گوهر با قیمت و پر لؤلؤ لالا

شور است چو دریا به مثل صورت تنزیل
تاویل چو لؤلؤست سوی مردم دانا

اندر بن دریاست همه گوهر و لؤلؤ
غواص طلب کن، چه دوی بر لب دریا؟

اندر بن شوراب ز بهر چه نهاده است
چندین گهر و للوء، دارندهٔ دنیا؟

از بهر پیمبر که بدین صنع ورا گفت:
«تاویل به دانا ده و تنزیل به غوغا»

غواص تو را جز گل و شورابه نداده‌است
زیرا که ندیده است ز تو جز که معادا

معنی طلب از ظاهر تنزیل چو مردم
خرسند مشو همچو خر از قول به آوا

قندیل فروزی به شب قدر به مسجد
مسجد شده چون روز و دلت چون شب یلدا

قندیل میفروز بیاموز که قندیل
بیرون نبرد از دل بر جهل تو ظلما

در زهد نه‌ای بینا لیکن به طمع در
برخوانی در چاه به شب خط معما

گر مار نه‌ای دایم از بهر چرایند
مؤمن ز تو ناایمن و ترسان ز تو ترسا

مخرام و مشو خرم از اقبال زمانه
زیرا که نشد وقف تو این کرهٔ غبرا

آسیمه بسی کرد فلک بی‌خردان را
و آشفته بسی گشت بدو کار مهیا

دارا که هزاران خدم و خیل و حشم داشت
بگذاشت همه پاک و بشد خود تن تنها

بازی است رباینده زمانه که نیابند
زو خلق رها هیچ نه مولی و نه مولا

روزی است از آن پس که در آن روز نیابد
خلق از حکم عدل نه ملجا و نه منجا

آن روز بیابند همه خلق مکافات
هم ظالم و هم عادل بی‌هیچ محابا

آن روز در آن هول و فزع بر سر آن جمع
پیش شهدا دست من و دامن زهرا

تا داد من از دشمن اولاد پیمبر
بدهد به تمام ایزد دادار تعالی
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲

به چشم نهان بین نهان جهان را
که چشم عیان بین نبیند نهان را

نهان در جهان چیست؟ آزاده مردم
ببینی نهان را، نبینی عیان را

جهان را به آهن نشایدش بستن
به زنجیر حکمت ببند این جهان را

دو چیز است بند جهان، علم و طاعت
اگر چه گشاد است مر هر دوان را

تنت کان و، جان گوهر علم و طاعت
بدین هر دو بگمار تن را و جان را

به سان گمان بود روز جوانی
قراری نبوده است هرگز گمان را

چگونه کند با قرار آسمانت
چو خود نیست از بن قرار آسمان را

سوی آن جهان نردبان این جهان است
به سر بر شدن باید این نردبان را

در این بام گردان و بوم ساکن
ببین صنعت و حکمت غیب‌دان را

نگه کن که چون کرد بی هیچ حاجت
به جان سبک جفت جسم گران را!

که آویخته است اندر این سبز گنبد
مر این تیره گوی درشت کلان را؟

چه گوئی که فرساید این چرخ گردان
چو بی حد و مر بشمرد سالیان را؟

نه فرسودنی ساخته است این فلک را
نه آب روان و نه باد بزان را

ازیرا حکیم است و صنع است و حکمت
مگو این سخن جز مراهل بیان را

ازیرا سزا نیست اسرار حکمت
مر این بی‌فساران بی‌رهبران را

چه گوئی بود مستعان مستعان گر
نباشد چنین مستعین مستعان را؟

اگر اشتر و اسپ و استر نباشد
کجا قهرمانی بود قهرمان را

مکان و زمان هر دو از بهر صنع است
ازین نیست حدی زمین و زمان را

اگر گوئی این در قران نیست،گویم
همانا نکو می‌ندانی قران را

قران را یکی خازنی هست کایزد
حواله بدو کرد مر انس و جان را

پیمبر شبانی بدو داد از امت
به امر خدای این رمهٔ بی‌کران را

بر آن برگزیدهٔ خدای و پیمبر
گزیدی فلان و فلان و فلان را

معانی قران را همی زان ندانی
که طاعت نداری روان قران را

قران خوان معنی است، هان ای قران خوان
یکی میزبان کیست این شهره خوان را؟

ازین خوان خوب آن خورد نان و نعمت
که بشناسد آن مهربان میزبان را

به مردم شود آب و نان تو مردم
نبینی که سگ سگ کند آب و نان را

ازین کرد دور از خورش‌های آن خوان
مهین شخص آن دشمن خاندان را

چو هاروت و ماروت لب خشک از آن است
ابر شط دجله مر آن بدگمان را

اگر دوستی خاندان بایدت هم
چو ناصر به دشمن بده خان و مان را

مخور انده خان و مان چون نماند
همی خان و مان تو سلطان و خان را

ز دنیا زیانت ز دین سود کردی
اگر خوارگیری به دین سوزیان را

به خاک کسان اندری، پست منشین،
مدان خانهٔ خویش خان کسان را

یکی شایگانی بیفگن ز طاعت
که دوران برو نیست چرخ گران را

یکی رایگان حجتی گفت، بشنو
ز حجت مراین حجت رایگان را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳

آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا
گوئی زبون نیافت ز گیتی مگر مرا

در حال خویشتن چو همی ژرف بنگرم
صفرا همی برآید از انده به سر مرا

گویم: چرا نشانهٔ تیر زمانه کرد
چرخ بلند جاهل بیدادگر مرا

گر در کمال فضل بود مرد را خطر
چون خوار و زار کرد پس این بی خطر مرا؟

گر بر قیاس فضل بگشتی مدار چرخ
جز بر مقر ماه نبودی مقر مرا

نی‌نی که چرخ و دهر ندانند قدر فضل
این گفته بود گاه جوانی پدر مرا

«دانش به از ضیاع و به از جاه و مال و ملک»
این خاطر خطیر چنین گفت مر مرا

با خاطر منور روشنتر از قمر
ناید به کار هیچ مقر قمر مرا

با لشکر زمانه و با تیغ تیز دهر
دین و خرد بس است سپاه و سپر مرا

گر من اسیر مال شوم همچو این و آن
اندر شکم چه باید زهره و جگر مرا

اندیشه مر مرا شجر خوب برور است
پرهیز و علم ریزد ازو برگ و بر مرا

گر بایدت همی که ببینی مرا تمام
چون عاقلان به چشم بصیرت نگر مرا

منگر بدین ضعیف تنم زانکه در سخن
زین چرخ پرستاره فزون است اثر مرا

هر چند مسکنم به زمین است، روز و شب
بر چرخ هفتم است مجال سفر مرا

گیتی سرای رهگذران است ای پسر
زین بهتر است نیز یکی مستقر مرا

از هر چه حاجت است بدو بنده را، خدای
کرده‌است بی‌نیاز در این رهگذر مرا

شکر آن خدای را که سوی علم و دین خود
ره داد و سوی رحمت بگشاد در مرا

اندر جهان به دوستی خاندان حق
چون آفتاب کرد چنین مشتهر مرا

وز دیدن و شنیدن دانش یله نکرد
چون دشمنان خویش به دل کور و کر مرا

گر من در این سرای نبینم در آن سرای
امروز جای خویش، چه باید بصر مرا؟

ای ناکس و نفایه تن من در این جهان
همسایه‌ای نبود کس از تو بتر مرا

من دوستدار خویش گمان بردمت همی
جز تو نبود یار به بحر و به بر مرا

بر من تو کینه‌ور شدی و دام ساختی
وز دام تو نبود اثر نه خبر مرا

تا مر مرا تو غافل و ایمن بیافتی
از مکر و غدر خویش گرفتی سخر مرا

گر رحمت خدای نبودی و فضل او
افگنده بود مکر تو در جوی و جر مرا

اکنون که شد درست که تو دشمن منی
نیز از دو دست تو نگوارد شکر مرا

خواب و خور است کار توای بی خرد جسد
لیکن خرد به است ز خواب و ز خور مرا

کار خر است سوی خردمند خواب و خور
ننگ است ننگ با خرد از کار خر مرا

من با تو ای جسد ننشینم در این سرای
کایزد همی بخواند به جای دگر مرا

آنجا هنر به کار و فضایل، نه خواب و خور
پس خواب و خور تو را و خرد با هنر مرا

چون پیش من خلایق رفتند بی‌شمار
گرچه دراز مانم رفته شمر مرا

روزی به پر طاعت از این گنبد بلند
بیرون پریده گیر چون مرغ بپر مرا

هرکس همی حذر ز قضا و قدر کند
وین هر دو رهبرند قضا و قدر مرا

نام قضا خرد کن و نام قدر سخن
یاد است این سخن ز یکی نامور مرا

واکنون که عقل و نفس سخن‌گوی خود منم
از خویشتن چه باید کردن حذر مرا؟

ای گشته خوش دلت ز قضا و قدر به نام
چون خویشتن ستور گمانی مبر مرا

قول رسول حق چو درختی است بارور
برگش تو را که گاو توئی و ثمر مرا

چون برگ خوار گشتی اگر گاو نیستی؟
انصاف ده، مگوی جفا و مخور مرا

ای آنکه دین تو بخریدم به جان خویش
از جور این گروه خران بازخر مرا

دانم که نیست جز که به سوی توای خدا
روز حساب و حشر مفر و وزر مرا

گر جز رضای توست غرض مر مرا ز عمر
بر چیزها مده به دو عالم ظفر مرا

واندر رضای خویش تو، یارب، به دو جهان
از خاندان حق مکن زاستر مرا

همچون پدر به حق تو سخن گوی و زهد ورز
زیرا که نیست کار جز این ای پسر مرا

گوئی که حجتی تو و نالی به راه من
از نال خشک خیره چه بندی کمر مرا
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۴

سلام کن ز من ای باد مر خراسان را
مر اهل فضل و خرد را نه عام نادان را

خبر بیاور ازیشان به من چو داده بوی
ز حال من به حقیقت خبر مر ایشان را

بگویشان که جهان سر و من چو چنبر کرد
به مکر خویش و، خود این است کار گیهان را

نگر که تان نکند غره عهد و پیمانش
که او وفا نکند هیچ عهد و پیمان را

فلان اگر به شک است اندر آنچه خواهد کرد
جهان بدو، بنگر، گو، به چشم بهمان را

ازین همه بستاند به جمله هر چه‌ش داد
چنانکه بازستد هرچه داده بود آن را

از آنکه در دهنش این زمان نهد پستان
دگر زمان بستاند به قهر پستان را

نگه کنید که در دست این و آن چو خراس
به چند گونه بدیدید مر خراسان را

به ملک ترک چرا غره‌اید؟ یاد کنید
جلال و عزت محمود زاولستان را

کجاست آنکه فریغونیان زهیبت او
ز دست خویش بدادند گوزگانان را؟

چو هند را به سم اسپ ترک ویران کرد
به پای پیلان بسپرد خاک ختلان را

کسی چنو به جهان دیگری نداد نشان
همی به سندان اندر نشاند پیکان را

چو سیستان ز خلف، ری زرازیان، بستد
وز اوج کیوان سر برفراشت ایوان را

فریفته شده می‌گشت در جهان و، بلی
چنو فریفته بود این جهان فراوان را

شما فریفتگان پیش او همی گفتید
«هزار سال فزون باد عمر سلطان را»

به فر دولت او هر که قصد سندان کرد
به زیر دندان چون موم یافت سندان را

پریر قبلهٔ احرار زاولستان بود
چنانکه کعبه است امروز اهل ایمان را

کجاست اکنون آن فر و آن جلالت و جاه
که زیر خویش همی دید برج سرطان را؟

بریخت چنگش و فرسوده گشت دندانش
چو تیز کرد برو مرگ چنگ و دندان را

بسی که خندان کرده‌است چرخ گریان را
بسی که گریان کرده‌است نیز خندان را

قرار چشم چه داری به زیر چرخ؟ چو نیست
قرار هیچ به یک حال چرخ گردان را

کناره گیر ازو کاین سوار تازان است
کسی کنار نگیرد سوار تازان را

بترس سخت ز سختی چو کاری آسان شد
که چرخ زود کند سخت کار آسان را

برون کند چو درآید به خشم گشت زمان
ز قصر قیصر را و زخان و مان خان را

بر آسمان ز کسوف سیه رهایش نیست
مر آفتاب درفشان و ماه تابان را

میانه کار بباش، ای پسر، کمال مجوی
که مه تمام نشد جز ز بهر نقصان را

ز بهر حال نکو خویشتن هلاک مکن
به در و مرجان مفروش خیره مر جان را

نگاه کن که به حیلت همی هلاک کنند
ز بهر پر نکو طاوسان پران را

اگر شراب جهان خلق را چو مستان کرد
توشان رها کن چون هشیار مستان را

نگاه کن که چو فرمان دیو ظاهر شد
نماند فرمان در خلق خویش یزدان را

به قول بندهٔ یزدان قادرند ولیک
به اعتقاد همه امتند شیطان را

بگویشان که شما به اعتقاد دیوانید
که دیو خواند خوش‌آید همیشه دیوان را

چو مست خفت به بالینش بر تو، ای هشیار،
مزن گزافه به انگشت خویش پنگان را

زیان نبود و نباشد ازو چنانکه نبود
زیان ز معصیت دیو مر سلیمان را

تو را تن تو چو بند است و این جهان زندان
مقر خویش مپندار بند و زندان را

ز علم و طاعت جانت ضعیف و عریان است
به علم کوش و بپوش این ضعیف عریان را

به فعل بندهٔ یزدان نه‌ای به نامی تو
خدای را تو چنانی که لاله نعمان را

به آشکاره تن اندر که کرد جان پنهان؟
به پیش او دار این آشکار و پنهان را

خدای با تو بدین صنع نیک احسان کرد
به قول و فعل تو بگزار شکر احسان را

جهان زمین و سخن تخم و جانت دهقان است
به کشت باید مشغول بود دهقان را

چرا کنون که بهار است جهد آن نکنی
که تا یکی به کف آری مگر ز مستان را

من این سخن که بگفتم تو را نکومثل است
مثل بسنده بود هوشیار مردان را

دل تو نامهٔ عقل و سخنت عنوان است
بکوش سخت و نکو کن ز نامه عنوان را

تو را خدای ز بهر بقا پدید آورد
تو را و خاک و هوا و نبات و حیوان را

نگاه کن که بقا را چگونه می‌کوشد
به خردگی منگر دانهٔ سپندان را

بقا به علم خدا اندر است و، فرقان است
سرای علم و، کلید و درست فرقان را

اگر به علم و بقا هیچ حاجت است تورا
سوی درش بشتاب و بجوی دربان را

در سرای نه چوب است بلکه دانایی است
که بنده نیست ازو به خدای سبحان را

به جد او و بدو جمله باز یابد گشت
به روز حشر همه مؤمن و مسلمان را

مرا رسول رسول خدای فرمان داد
به مؤمنان که بدانند قدر فرمان را

کنون که دیو خراسان به جمله ویران کرد
ازو چگونه ستانم زمین ویران را

چو خلق جمله به بازار جهل رفته‌ستند
همی ز بیم نیارم گشاد دکان را

مرا به دل ز خراسان زمین یمگان است
کسی چرا طلبد مر مرا و یمگان را

ز عمر بهره همین است مر مرا که به شعر
به رشته می‌کنم این زر و در و مرجان را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۵

نیز نگیرد جهان شکار مرا
نیست دگر با غمانش کار مرا

دیدمش و دید مر مرا و بسی
خوردم خرماش و خست خار مرا

چون خورم اندوه او چو می‌بخورد
گردش این چرخ مردخوار مرا؟

چون نکنم بیش ازینش خوار که او
بر کند از پیش خویش خوار مرا؟

هر که زمن دردسر نخواهد و غم
گو به غم و دردسر مدار مرا

هر که پیاده به کار نیستمش
نیست به کار او همان سوار مرا

چند بگشت این زمانه بر سر من
گرد جهان کرد خنگ‌سار مرا

یار من و غمگسار بود و، کنون
غم بفزوده است غمگسار مرا

مکر تو ای روزگار پیدا شد
نیز دگر مکر پیش مار مرا

نیز نخواهد گزید اگر بهشم
زین سپس از آستینت مار مرا

من نسپندم تو را به پود کنون
چون نپسندی همی تو تار مرا

سر تو دیگر بد، آشکار دگر
سر یکی بود و آشکار مرا

یار من امروز علم و طاعت بس
شاید اگر نیستی تو یار مرا

بار نخواهم سوی کسی که کند
منت او پست زیربار مرا

شاید اگر نیست بر در ملکی
جز به در کردگار بار مرا

چون نکنم بر کسی ستم نبود
حشمت آن محتشم به کار مرا

چون نپسندم ستم ستم نکنم
پند چنین داد هوشیار مرا

ننگرم از بن به سوی حرمت کس
کاید از این زشت کار عار مرا

زمزم اگر زابها چه پاکتر است
پاکتر از زمزم است ازار مرا

خواندن فرقان و زهد و علم و عمل
مونس جانند هر چهار مرا

چشم و دل و گوش هر یکی همه شب
پند دهد با تن نزار مرا

گوش همی گوید از محال و دروغ
راه بکن سخت و استوار مرا

چشم همی گوید از حرام و حرم
بسته همی دار زینهار مرا

دل چه کند؟ گویدم همی ز هوا
سخت نگه دار مردوار مرا

عقل همی گویدم «موکل کرد
بر تن و بر جانت کردگار مرا

نیست ز بهر تو با سپاه هوا
کار مگر حرب و کارزار مرا»

سر ز کمند خرد چگونه کشم؟
فضل خرد داد بر حمار مرا

دیو همی بست بر قطار سرم
عقل برون کرد از آن قطار مرا

گرنه خرد بسندی مهارم ازو
دیو کشان کرده بد مهار مرا

غار جهان گرچه تنگ و تار شده‌است
عقل بسنده است یار غار مرا

هیچ مکن ای پسر ز دهر گله
زانکه ز وی شکر هست هزار مرا

هست بدو گشتم و، زبان و سخن
هر دو بدو گشت پیشکار مرا

دهر همی گویدت که «بر سفرم
تنگ مکش سخت در کنار مرا»

دهر چه چیز است؟ عمر سوی خرد
کرد بجز عمر نامدار مرا؟

عمر شد، آن مایه بود و، دانش دین
ماند ازو سود یادگار مرا

راهبری بود سوی عمر ابد
این عدوی عمر مستعار مرا

این عدوی عمر بود رهبر تا
سوی خرد داد ره‌گذار مرا

سنگ سیه بودم از قیاس و خرد
کرد چنین در شاهوار مرا

خار خلان بودم از مثال و، خرد
سرو سهی کرد و بختیار مرا

دل ز خرد گشت پر ز نور مرا
سر ز خرد گشت بی‌خمار مرا

پیش‌روم عقل بود تا به جهان
کرد به حکمت چنین مشار مرا

بر سر من تاج دین نهاد خرد
دین هنری کرد و بردبار مرا

از خطر آتش و عذاب ابد
دین و خرد کرد در حصار مرا

دین چو دلم پاک دید گفت «هلا
هین به دل پاک بر نگار مرا

پیش دل اندر بکن نشست گهم
وز عمل و علم کن نثار مرا»

کردم در جانش جای و نیست دریغ
این دل و جان زین بزرگوار مرا

چون نکنم جان فدای آنکه به حشر
آسان گردد بدو شمار مرا؟

لاجرم اکنون جهان شکار من است
گرچه همی دارد او شکار مرا

گرچه همی خلق را فگار کند
کرد نیارد جهان فگار مرا

جان من از روزگار برتر شد
بیم نیاید ز روزگار مرا
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۶

نکوهش مکن چرخ نیلوفری را
برون کن ز سر باد و خیره‌سری را

بری دان از افعال چرخ برین را
نشاید ز دانا نکوهش بری را

همی تا کند پیشه، عادت همی کن
جهان مر جفا را، تو مر صابری را

هم امروز از پشت بارت بیفگن
میفگن به فردا مر این داوری را

چو تو خود کنی اختر خویش را بد
مدار از فلک چشم نیک اختری را

به چهره شدن چون پری کی توانی؟
به افعال ماننده شو مر پری را

بدیدی به نوروز گشته به صحرا
به عیوق ماننده لالهٔ طری را

اگر لاله پر نور شد چون ستاره
چرا زو نپذرفت صورت گری را؟

تو با هوش و رای از نکو محضران چون
همی برنگیری نکو محضری را؟

نگه کن که ماند همی نرگس نو
ز بس سیم و زر تاج اسکندری را

درخت ترنج از بر و برگ رنگین
حکایت کند کلهٔ قیصری را

سپیدار مانده‌است بی‌هیچ چیزی
ازیرا که بگزید او کم بری را

اگر تو از آموختن‌سر بتابی
نجوید سر تو همی سروری را

بسوزند چوب درختان بی‌بر
سزا خود همین است مر بی‌بری را

درخت تو گر بار دانش بگیرد
به زیر آوری چرخ نیلوفری را

نگر نشمری، ای برادر، گزافه
به دانش دبیری و نه شاعری را

که این پیشه‌ها است نیکو نهاده
مر الفغدن نعمت ایدری را

دگرگونه راهی و علمی است دیگر
مرالفغدن راحت آن سری را

بلی این و آن هر دو نطق است لیکن
نماند همی سحر پیغمبری را

چو کبگ دری باز مرغ است لیکن
خطر نیست با باز کبگ دری را

پیمبر بدان داد مر علم حق را
که شایسته دیدش مر این مهتری را

به هارون ما داد موسی قرآن را
نبوده‌است دستی بران سامری را

تو را خط قید علوم است و، خاطر
چو زنجیر مر مرکب لشکری را

تو با قید بی اسپ پیش سواران
نباشی سزاوار جز چاکری را

ازین گشته‌ای، گر بدانی تو، بنده
شه شگنی و میر مازندری را

اگر شاعری را تو پیشه گرفتی
یکی نیز بگرفت خنیاگری را

تو برپائی آنجا که مطرب نشیند
سزد گر ببری زیان جری را

صفت چند گوئی به شمشاد و لاله
رخ چون مه و زلفک عنبری را؟

به علم و به گوهر کنی مدحت آن را
که مایه است مر جهل و بد گوهری را

به نظم اندر آری دروغی طمع را
دروغ است سرمایه مر کافری را

پسنده است با زهد عمار و بوذر
کند مدح محمود مر عنصری را؟

من آنم که در پای خوگان نریزم
مر این قیمتی در لفظ دری را

تو را ره نمایم که چنبر کرا کن
به سجده مر این قامت عرعری را

کسی را برد سجده دانا که یزدان
گزیده‌ستش از خلق مر رهبری را

کسی را که بسترد آثار عدلش
ز روی زمین صورت جائری را

امام زمانه که هرگز نرانده است
بر شیعتش سامری ساحری را

نه ریبی بجز حکمتش مردمی را
نه عیبی بجز همتش برتری را

چو با عدل در صدر خواهی نشسته
نشانده در انگشتری مشتری را

بشو زی امامی که خط پدرش است
به تعویذ خیرات مر خیبری را

ببین گرت باید که بینی به ظاهر
ازو صورت و سیرت حیدری را

نیارد نظر کرد زی نور علمش
که در دست چشم خرد ظاهری را

اگر ظاهری مردمی را بجستی
به طاعت، برون کردی از سر خری را

ولیکن بقر نیستی سوی دانا
اگر جویدی حکمت باقری را

مرا همچو خود خر همی چون شمارد؟
چه ماند همی غل مر انگشتری را؟

نبیند که پیشش همی نظم و نثرم
چو دیبا کند کاغذ دفتری را؟

بخوان هر دو دیوان من تا ببینی
یکی گشته با عنصری بحتری را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۷

ای روی داده صحبت دنیا را
شادان و برفراشته آوا را

قدت چو سرو و رویت چون دیبا
واراسته به دیبا دنیا را

شادی بدین بهار چو می‌بینی
چون بوستان خسرو صحرا را

برنا کند صبا به فسون اکنون
این پیر گشته صورت دنیا را

تا تو بدین فسونش به بر گیری
این گنده پیر جادوی رعنا را

وز تو به مکر و افسون برباید
این فر و زیب و زینت و سیما را

چون کودکان به خیره همی خری
زین گنده پیر لابه و شفرا را

لیکن وفا نیابی ازو فردا
امروز دید باید فردا را

دنیا به جملگی همه امروز است
فردا شمرد باید عقبا را

فردات را ببین به دل و امروز
بگشای تیز دیدهٔ بینا را

عالم قدیم نیست سوی دانا
مشنو محال دهری شیدا را

چندین هزار بوی و مزه و صورت
بردهریان بس است گوا ما را

رنگین که کرد و شیرین در خرما
خاک درشت ناخوش غبرا را؟

خرماگری ز خاک که آمخته است
این نغز پیشه دانهٔ خرما را؟

خط خط که کرد جزع یمانی را؟
بوی از کجاست عنبر سارا را؟

بنگر به چشم خاطر و چشم سر
ترکیب خویش و گنبد گردا را

گر گشته‌ای دبیر فرو خوانی
این خطهای خوب معما را

بررس که کردگار چرا کرده‌است
این گنبد مدور خضرا را

ویران همی ز بهر چه خواهد کرد
باز این بزرگ صنع مهیا را؟

چون بند کرد در تن پیدائی
این جان کار جوی نه پیدا را؟

وین جان کجا شود چو مجرد شد
وین جا گذاشت این تن رسوا را؟

چون است کار از پس چندان حرب
امروز مر سکندرو دارا را؟

بهمن کجا شده‌است و کجا قارن
زان پس که قهر کردند اعدا را؟

رستم چرا نخواند به روز مرگ
آن تیز پر و چنگل عنقا را؟

آنها کجا شدند و کجا اینها؟
زین بازپرس یکسره دانا را

غره مشو به زور و توانائی
کاخر ضعیفی است توانا را

برنا رسیدن از چه و چند و چون
عار است نورسیده و برنا را

نشنوده‌ای که چند بپرسیده‌است
پیغمبر خدای بحیرا را؟

والا نگشت هیچ کس و عالم
نادیده مر معلم والا را

شیرین و سرخ گشت چنان خرما
چون برگرفت سختی گرمارا

بررس به کارها به شکیبائی
زیرا که نصرت است شکیبا را

صبر است کیمیای بزرگی‌ها
نستود هیچ دانا صفرا را

باران به صبر پست کند، گرچه
نرم است، روزی آن که خارا را

از صبر نردبانت باید کرد
گر زیر خویش خواهی جوزا را

یاری ز صبر خواه که یاری نیست
بهتر ز صبر مر تن تنها را

«صبر از مراد نفس و هوا باید»
این بود قول عیسی شعیا را

بندهٔ مراد دل نبود مردی
مردی مگوی مرد همانا را

در کار صبر بند تو چون مردان
هم چشم و گوش را و هم اعضا را

تا زین جهان به صبر برون نائی
چون یابی آن جهان مصفا را؟

آنجات سلسبیل دهند آنگه
کاینجا پلید دانی صهبا را

صبر است عقل را به جهان همتا
بر جان نه این بزرگ دو همتا را

فضل تو چیست، بنگر، برترسا؟
از سر هوس برون کن و سودا را

تو مؤمنی گرفته محمد را
او کافر است گرفته مسیحا را

ایشان پیمبران و رفیقانند
چون دشمنی تو بیهده ترسا را؟

بشناس امام و مسخره را آنگه
قسیس را نکوه و چلیپا را

حجت به عقل گوی و مکن در دل
با خلق خیره جنگ و معادا را

در عقل واجب است یکی کلی
این نفس‌های خردهٔ اجزا را

او را بحق بندهٔ باری دان
مرجع بدوست جمله مر اینها را

او را اگر شناخته‌ای بی‌شک
دانسته‌ای ز مولی مولا را

توحید تو تمام بدو گردد
مر کردگار واحد یکتا را

رازی است این که راه ندانسته‌اند
اینجا در این بهایم غوغا را

آن را بدو بهل که همی گوید
«من دیده‌ام فقیه بخارا را»

کان کوردل نیارد پذرفتن
پند سوار دلدل شهبا را

حجت ز بهر شیعت حیدر گفت
این خوب و خوش قصیده غرا را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۸

نیکوی تو چیست و خوش چه، ای برنا؟
دیباست تو را نکو و خوش حلوا

بنگر که مر این دو را چه می‌داند
آن است نکو و خوش سوی دانا

حلوا نخورد چو جو بیابد خر
دیبا نبود به گاو بر زیبا

جز مردم با خرد نمی‌یابد
هنگام خورو بطر خوشی زینها

حلوا به خرد همی دهد لذت
قیمت به خرد همی گرد دیبا

جان را به خرد نکو چو دیبا کن
تا مرد خرد نگویدت «رعنا»

شرم است نکو بحق و، خوش دانش
هر دو خوش و خوب و در خور و همتا

دیبای دل است شرم زی عاقل
حلوای دل است علم زی والا

حورا توی ار نکو و با شرمی
گر شرمگن و نکو بود حورا

گر شرم نیایدت ز نادانی
بی‌شرم‌تر از تو کیست در دنیا

کوری تو کنون به وقت نادانی
آموختنت کند بحق بینا

تو عورت جهل را نمی‌بینی
آنگاه شود به چشم تو پیدا

این عورت بود آنکه پیدا شد
در طاعت دیو از آدم و حوا

ای آدمی ار تو علم ناموزی
چون مادر و چون پدر شوی رسوا

چون پست بودت قامت دانش
چون سرو چه سود مر تو را بالا؟

دانا ز تو چون چرا و چون پرسد
بالات سخن نگوید، ای برنا

شاید که ز بیم شرم و رسوائی
در جستن علم دل کنی یکتا

ناموخت خدای ما مر آدم را
چون عور برهنه گشت جز کاسما

بنگر که چه بود نیک آن اسما
منگر به دروغ عامه و غوغا

تا نام کسی نخست ناموزی
در مجمع خلق چون کنیش آوا

از نام به نامدار ره یابد
چون عاقل و تیزهش بود جویا

خرسند مشو به نام بی معنی
نامی تهی است زی خرد عنقا

این عالم مرده سوی من نام است
آن عالم زنده ذات او والا

سوی همه خیر راه بنماید
این نام رونده بر زبان ما

دو نام دگر نهاد روم و هند
این را که تو خوانیش همی خرما

بوی است نه عین و نون و با و را
نام معروف عنبر سارا

چندین عجبی ز چه پدید آمد
از خاک به زیر گنبد خضرا؟

این رستنی است و ناروان هرسو
وان بی‌سخن است و این سیم گویا

این زشت سپید و آن سیه نیکو
آن گنده و تلخ وین خوش و بویا

از چشمهٔ چشم و از یکی صانع
یاقوت چراست آن و این مینا؟

این جزو کهاست چونش بشناسی
بر کل دلیل گرددت اجزا

از علت بودش جهان بررس
بفگن به زبان دهریان سودا

انگار که روز آخر است امروز
زیرا که هنوز نامده‌است فردا

چون آخر عمر این جهان آمد
امروز، ببایدش یکی مبدا

کشتی خرد است دست در وی زن
تا غرقه نگردی اندر این دریا

گر با خردی چرا نپرهیزی
ای خواجه از این خورنده اژدرها؟

با طاعت و ترس باش همواره
تا از تو به دل حسد برد ترسا

پرهیز به طاعت و به دانش کن
بر خیره مده به جاهلان لالا

تا بسته نگیردت یکی جاهل
هر روز به سان گاوک دوشا

از طاعت و علم نردبانی کن
وانگه برشو به کوکب جوزا

زین چرخ برون، خرد همی گوید،
صحراست یکی و بی‌کران صحرا

زانجا همی آید اندر این گنبد
از بهر من و تو این همه نعما

هرگز نشده است خلق از این زندان
جز کز ره نردبان علم آنجا

چون جانت به علم شد بر آن معدن
سرما ز تو دور ماند و هم گرما

بپرست خدای را و تو بشناس
از با صفت و ز بی‌صفت تنها

وان را که فلک به امر او گردد
ایزدش مگوی خیره، ای شیدا

کان بندهٔ ایزد است و فرمان بر
مولای خدای را مدان مولا

وز راز خدای اگر نه‌ای آگه
بر حجت دین چرا کنی صفرا؟
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 1 از 31:  1  2  3  4  5  ...  28  29  30  31  پسین » 
شعر و ادبیات

Nasir Khusraw|ناصر خسرو

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA