~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ درمدح وزیر زاده جلیل ابوالفتح عبدالرزاق بن احمد بن حسن میمندی گوید برفت یار من و من نژند و شیفته واربباغ رفتم با درد و داغ رفتن یاربدان مقام که بامن به می نشست همیبروزگار خزان و بروزگار بهاربنفشه دیدم و نرگس مقام کرده و باغبدین دو گشته ز خوبی چو صد هزار نگارشده بنفشه بهر جایگه گروه گروهکشیده نرگس برگرد او قطار قطاریکی چو زلف بت من ز مشک برده نسیمدگر چو چشم بت من زمی گرفته خماردو سرو دیدم کو زیر هر دوان با منبجام و ساتگنی خورده بود می بسیارخروش وناله بمن در فتادو رنگین گشتزخون دیده مرا هر دو آستین وکناربنفشه گفت که گر یار تو بشد مگریبیادگار دو زلفش مرا بگیر و بدارچه گفت نرگس؟ گفت: ای ز چشم دلبر دورغم دو چشمش بر چشم های من بگمارز بسکه زاری کردم ز سروهای بلندبگوشم آمد بانگ وخروش و ناله زارمرا به درد دل آن سروها همی گفتندکه کاشکی دل تو یافتی بما دو قرارکه سبز بود نگارین تو و ما سبزمبلند بودو ازو ما بلندتر صد بارجواب دادم و گفتم بلندی و سبزیبوقت بوسه نباشد مرا ز سرو بکاردرین مناظره بودم که باز خواند مرابپیش بهر ثنا گفتن شه ابرار،وزیر زاده سلطان و برکشیده اوبزرگ همت ابوالفتح سر فراز تبارجلیل عبدرزاق احمد آنکه فضل و هنربدو گرفت یمین و ازو گرفت یساربه یاد کردش بتوان زدود از دل غمبمصقله بتوان برد ز آینه زنگارز خاندانش پیدا شد اصل جود و کرمچنانکه زابجد اصل حروف و اصل شمارهمیشه سیر کند نام نیک او بجهانچو بر سپهر هماره ستاره سیارجهان همه چو یکی گلبنست و او چو گلچو گل چدند ز گلبن همی چه ماند؟ خاربوقت خواستن آسان دهد به زایر زراگر چه هست فراز آوریدنش دشوارسخا و حلم و شرف دارد و هنر داردنهاد طبع چهارست و آن خواجه چهارسخا ز طاعت بیش و ز خشم حلم افزونشرف ز کبر زیاده هنر فزون زشمارایا سپهر کجا همت تو باشد، پستایا بهشت کجا مجلس تو باشد، خوارز چاکران تو گامی جدا نگردد فخرز دشمنان تو مویی جدا نباشد عارز خاکپای تو روشن شود دو چشم ضریربه یاد کردن نام تو به شود بیماربدان مقام رسیدی که بس عجب نبوداگر سپهر کند پیش تو ستاره نثارز هیبت قلم تو عدو بهفت اقلیمبگونه قلم تو شدست زار و نزارسپهبدان سپه را پیادگان خواندهر آنکسی که ترا روز رزم دیدسوارچه مرکبیست بزیر تو آن مبارک خنگکه نگذرد بگه تاختن ازو طیارچو روز باد، روان، پاره یی ز ابر سپیدتو ابر دیدی کو زیر زین بود هموارچو ابر باشد و از نعل او جهان پر برقاگر زابر جهد برق بس شگفت مدارنهنگ دریا خانه ست و دیو دشت وطنپلنگ کوه پناهست و شیر بیشه حصارنهنگ و دیو و پلنگش مخوان و شیر مخوانکه ناپسند بود نزد مردم هشیارنهنگ از و به خروشست و دیو از و به فغانپلنگ ازو به نهیبست و شیر ازو به فرارایا ز کینه وران همچو رستم دستانایا ز ناموران همچو حیدر کرارشب سده ست یکی آتش بلند افروزحقست مرسده را برتو، حق آن بگزارهمیشه تا که بود زیر ما زمین گردانچنانکه بر زبر ماست گنبد دواردو چیز دار زبهر دو تن نهاده مقیمز بهر ناصح تخت و ز بهر حاسد دار ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در تهنیت عید فطر و مدح خواجه جلیل عبدالرزاق بن احمد بن حسن میمندی گوید حدیث نوشدن مه شنیده ای به خبربکاخ در شو و ماه و ستارگان باز نگرمرا ز نو شدن مه غرض مبارکی استچو ماه بینی بشتاب و روزگار مبربدان شتاب که من خواهم ار ندانی تاختمیان تاختن آوازه ده که با ده بخورنصیب روزه نگه داشتم دگر چکنمفکند خواهم چو دیگران بر آب سپرمهی گذشت که بر دست من نیامد میچگونه باشم ازین پارساتر و بهتردلم ز روزه بپوسید وهم ز توبه گرفتچنین همی نتوان برد روزگار بسرز چنگ روزه بزنهار عید خواهم رفتبر او بنالم و گویم مرا ز روزه بخراگر تو خود نخری خواجه را کنم آگاهکه این معامله را او کند ز تو بهترحدیث آنکه من از روزه چون غمی شده امبگوش خواجه رسد بر زبان عید مگرجلیل خواجه آفاق احمد آنکه بودبزرگوار به فضل و به دانش و به هنربزرگوار جهان خواجه بلند نسبخنک روان پدر زین حلال زاده پسراگر چه گوهرش از گوهر شریف وی استچنین شریف نبود اندرین شریف گهرز جاه و حشمت او در تبار و گوهر اوهمی فزاید جاه و جمال وقدر و خطرفضایل و هنر ذات او بحیله و جهدشماره کرد نداند همی ستاره شمرگر از کفایت گویند با کفایت اوهمه کفایت صاحب شود هبا و هدرور از مروت گویند با مروت اوهمه مروت آل برامکه ست ابترسخای او را روز عطا وفا نکندسرشک ابر و نبات زمین و برگ شجردر سرای گشاده ست بر وضیع و شریفنهاده روی جهانی بدان مبارک درسرا و مجلس پر مردم و دو رویه بپایغلام و چاکر هر یک بخدمت اندر خوریکی برون نشود تادرون نیاید دهچنین سرای که بیند بدین جهان اندروگر زمانی خالی شود ز خلق، سرایبجستجوی فرستد بهر سویی چاکربزرگوار دلا کو چنین تواند کردنبود هیچ دل اندر جهان بدین گوهردل پدر ز پسرگاه گاه سیر شوددلش همی نشود سیر از ربیع و مضربزرگ نامی جوید همی و نام بزرگنهاده نیست بکوی و فکنده نیست بدربفضل و خوی پسندیده جست باید نامدگر بدامن مال و به بذل کردن زرهر آنچه باید ازین باب کردو خواهد کردچو تخم نیک فکنده ست نیک یابد برنه بیهده سخنش در میان خلق افتادنه خیر خیر ثنا گوی او شد آن لشکرچرا جز او را آواز نام نیک نخاستازین سران و بزرگان که حاضرند ایدراگر چنو دگرستی بمردی و بفضلچنو شدستی معروف و گستریده اثربقاش بادو بکام و مراد دل برسادمباد خانه او خالی از سعادت و فرهمیشه یافته از دوستان خویش مرادهمیشه یافته بر دشمنان خویش ظفرخزان و آمدن عید و رفتن رمضانخجسته باد برآن میر فر خجسته اثر ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در مدح امیر ایاز اویماق منظور و محبوب سلطان محمود گوید غم نادیدن آن ماه دیدارمرا در خوابگه ریزد همی خارشب تاری همه کس خواب یابدمن از تیمار او تا روز بیدارگهی گویم: رخت کی بینم ای دوستگهی گویم: لبت کی بوسم ای یار!ز گریانی که هستم، مرغ و ماهیهمی گریند بر من همچو من زارمرا گویی چرا گریی ز اندوهمرا گویی چرا نالی ز تیمارنه وقت بازگشتن سوی معشوقنه جز با رازداران روی گفتارهر آن کامسال آمد پیش من گفتنه آنی خود که من دیدم ترا پارز کوژی پشت من چون پشت پیرانز سستی پای من چون پای بیمارخروشم چون خروش رعد بهمنسرشکم چون سرشک ابر آذارتن مسکین من بگداخت چون مومدل غمگین من بشکافت چون نارتن چون موی من چون تابد این رنجدل بیچاره چون بر دارد این بارز دل برداشت خواهم بار اندوهچو نزد میر میران یافتم بارامیر جنگجوی ایاز اویماقدل و بازوی خسرو روز پیکارسواری کز در میدان درآیدبه حیرت در فتد دلهای نظاریکی گوید که آن سرویست بر کوهدگر گوید گلی تازه ست بر بارزنان پارسا از شوی گردندبکابین دیدن او را خریداردلیران از نهیبش روز کوششهمی لرزند چون برگ سپیداراگر بر سنگ خارا بر زند تیربسنگ اندر نشاند تا به سوفاربرون پراند از نخجیر ناوکمن این صد بار دیدستم نه یکبارنه بر خیره بدو دل داد محموددل محمودرا بازی مپندارجز او در پیش سلطان نیز کس بودجز او سلطان غلامان داشت بسیاراگر چون میر یکتن بوداز ایشاننه چندان بد مر او را گرم بازارخداوند جهان مسعود محمودکه او را زر همی بخشد به خروارجز او را از همه میران کرا دادبیک بخشش چهل خروار دینارندادندیش چندین گر نبودیبه چندین و بصد چندین سزاواربجای قدر میرو همت شاهتو این را خواردار و اندک انگاربجایی برد خواهد خسرو او راکه سالاران بدو گردند سالاربدو بخشید مال خطه بستخراج خطه مکران وقزدارکجا گردد فراموش آنچه اوکردزبهر خدمت شاه جهاندارمیان لشکر عاصی نگه داشتوفا و عهد آن خورشید احراربروز روشن از غزنین برون رفتهمی زد با جهانی تا شب تارنماز شام را چندان نخوابیدکه دشت از کشته شد با پشته هموارگروهی را از آن شیران جنگیبکشت و ما بقی را داد زنهارجز او هرگز که کرده ست این بگیتیبخوان شهنامه وتاریخ و اخبارخدایا ناصر اوباش واز قدرسر رایاتش از خورشید بگذارجهان از بدسکالانش تهی کنچنان کز شیخک بی شرم طرار ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در مدح خواجه عمیدابوالحسن منصور گوید شمار روزه همی بر گفت روز شمارتمام کرد به عید محمد مختارشمار بوسه ز معشوق باز باید خواستکه روزه رفت و خط اندر کشید روزشمارخوش آن حساب که باشد محاسبش معشوقخوش آن شمار که باشد شماره گیرش بارهزار بوسه فزونست بر لب تو مراتو وامدار منی خیز و وام من بگزارمرا دلیست من آن دل ندارم و از تو دریغتو بوسه از من دلسوخته دریغ مدارترا بدان لب خواهم سه بوسه داد که منبساط خواجه بدان بوسه داده ام بسیارکدام خواجه؟ خداوند خلق عنبر بویکدام خواجه خداوند دست گوهر بارعمید خسرو منصور ،ابوالحسن منصورکه جاودان ز جهان شاد باد و برخوردارنه عمرست و بماند به عمر خطابنه حیدرست و بماند به حیدر کرارمثال تیغش نقاش بر نگاشت بسنگز سنگ خاست فغان و خروش و ناله زاربه نیزه کنگره برباید از حصار عدوچنانکه بادخزان از چنار برگ چناربنام جودش غواص اگر ببحر شودنخست دست رساند به لؤلؤ شهوارچو کوهکن که بکان شد بنام دولت اونخست میتین بر زد به زردست افشارغریب وار همی گشت جود گرد جهانچو نزد خواجه سید رسید کرد قرارسخای خواجه بهارست و مادرخت و درختجوان و تازه نگردد مگر بفصل بهارایا عزیزترین کس بنزد تو مهمانچنانکه دوست ترین کس بنزد تو زواربسا کسا که بدینار بخشش تو ببردز دل غم و ز دو رخساره گونه دیناردرم بنزد تو خوارست و نزد خلق عزیزعزیز خلق جهانرا همی چه داری خوارترا به اصل بزرگ ای بزرگوار کریمزیادتیست بر آزادگان همه هموارنه چون تو گردد اگر چندمال دارد کسبدیع بزم کند یا درم دهد بسیارنه عود گردد هر چوب کان به جهد و به رنجبه گل فرو کنی اندر کنار دریا بارتذرو هم نشود جغدگر چه گوناگونبپشت و سینه او بر کنند رنگ و نگاربسا کسا که بجز نام زر شنیده نبودز مجلس تو برون برد زر کنار کنارچنانکه بس کس کو ده درم ندید بهمز بر تو بعدد بریکی شمرد هزارکسیکه خشم تو اورا بژرف چاه افکندمگر بمهر تو گوید مرا ز چاه بر آرچنانکه هر که مر او را کشنده مار گزیدامید رستن خویش افکند به مهره مارچنانکه عادت خوب تو شیر خورد از فخرخوی مخالف تو نیز شیر خورد از عارهر آنکسی که مر او را زمی خمار گرفتبه می رهد ز عذاب خمار و رنج خمارمگر که نار کفیده ست چشم دشمن توکز و مدام پریشان شده ست دانه نارعدو که پیش تو آید گناه او تو مبخشوگر چه ایزد بخشد گنه به استغفاراز آنکه هر که عدوی تو گشت کافر گشتخدای توبه پذیرنده نیست از کفارعدو پیاده بود خشم تو سوار دلیرپیاده را بتواند گرفت زود سوارایا شجاعت را گرد بازوی تو طوافایا مروت را گرد مجلس تو مدارنبید را چه فسون کرده ای که بر تو نبیدنکرد هرگز چون بر نبیدخواران کارفزون خوری ز همه مردمان نبید و شوندبمجلس تو همه خلق مست و تو هشیارهمیشه تا بنماید مدار چرخ بماسیاه گیسوی لیل و سپید روی نهارهمیشه تا دو نکوهیده مدح باشدمانیکی دو چشم نژند و یکی میان نزارنصیب تو ز جهان خرمی و شادی بادنصیبت دشمن تو رنج و شدت و تیمارخجسته بادت عید و خجسته طلعت توبفال نیک بشیر همه صغار و کبار ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در مدح خواجه سید منصور بن حسن میمندی ای دل ز تو بیزارم واز خصم نه بیزارکز خصم به آزار نیم وز تو به آزارهر روز مرا از تو دگرگونه بلاییستمن مانده بدست تو همه ساله گرفتارامروز مرا از تو عذابیست نه چون دیامسال مرا از تو بلاییست نه چون پاراز عشق فکندستی در گردن من طوقوز رنج نهادستی بر گردن من بارچون موی شدم لاغر و چون زر شده ام زردچون چنگ شدم چفته و چون زیر شدم زارعشقست بلای دل وتو شیفته عشقسنگی تو مگر کانده بر تو نکند کاریک عشق بسر برده نباشی بتامیکاویخته باشی به غم عشق دگر باراز تو همه درد سر و از تو همه سختیاز تو همه اندیشه و از تو همه تیمارزینگونه که من گشته ام از رنج تو ای دلترسم که مرا خواجه بمجلس ندهد بارتاج هنر و گنج خرد خواجه سیدمنصور حسن بار خدای همه احرارهر کس بطلب کردن دینار برد رنجاو باز بپاشیدن و بخشیدن دیناراندک شمرد هر چه ببخشید اگر چندنزد همه کس اندک او باشد بسیاردینار به زایر دهد و شکر ستاندوز شکر همی گنج نهد حاتم کردارنشگفت گر از بخشش او زایر اورامنسوج بود پرده و زرین در و دیواردانا بر او سخت بزرگست و جهان خردشاعر بر او سخت عزیزست و درم خواراز بار خدایان و بزرگان جهان اوستهم شعر شناسنده و هم شعر خریدارحرزیست قوی نامش کز داشتن اوآزاد شود بنده و به گردد بیمارگردون بلندست رواقش بگه بزمدریای محیطست سرایش بگه بارمی خوردن و می دادن و شادی و بزرگیاز بار خدایان همه او راست سزاوارهشیار بود گر چه فراوان بخورد میزان پس که زمی مست شود مردم هشیارای عادت تو خوبتر از صورت مردموی خاطر تو پاکتر از طاعت ابرارای تو به حضر ساکن و نام تو مسافرکردار تو با نام تو در هر سفری یارنام تو چو خضرست بهر جای رسیده«ارجو» که چنان باشی تو نیز بقاداراز بوی و خصال تو زخاک و گل میمندبی رنج همه عطر خوش آمیزد عطارمیمند بصاحب شد و میمند بخواجهبی صاحب و بی خواجه بود خلد برین خوارخانه نبود ساخته بی پوشش و بی دربستان نبود خرم بی سبزه واشجارهم نیکو کرداری و هم نیکو سیرتهم نیکو دیداری و هم نیکو گفتارگفتار تو با کردار آمیخته گشته ستاز بسکه بگفتار بجای آری کرداربدخواه تو خواهد که چو تو گردد پر گستهر گز نشود سنگ سیه لولؤ شهوارچون تو نشود هر که بشغل تو زند دستزن مرد نگردد به نکو بستن دستارآنرا که بکین جستن تو دست همی سودسلطان جهان کرد بدست تو گرفتاربد خواه تو هر چند حقیرست مر او رااز تخت فرود آور و برکن به سر دارمارست عدوی تو سرش خرد فرو کوبفرضست فرو کوفتن ای خواجه سر مارهر چند ترا عارست از کشتن آن دوناو را بکش و فخر برابر کن با عارصاحب که بپرورد مر او را و بدو دادبست خرم خوب چو بتخانه فرخارپنداشت که او مردم طبعست و گران وقرنشناخت که او مردم پستست و سبکسارمصر ایزد دادار به فرعون لعین دادکافر شد و بیزار شد از ایزد دادارتا موسی را ایزد فرمود که او راهنگام عذابست، عذابی کن دشوارتا برکه و بر دشت به آذار و به آذربر سنگ سمن روید و خیری دمد از خارتا چون رخ رنگین بتان و غم هجرانتابنده و رخشنده و سوزنده بود ناردلشاد همی باش و می لعل همی خواهاز دست بتی با دو رخ لعل چو گلنار ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در وصفت بهار و مدح وزیر زاده ابوالحسن حجاج علی بن فضل بن احمد گوید امسال تازه روی تر آمد همی بهارهنگام آمدن نه بدینگونه بود پارپار ازره اندرآمد چون مفلسی غریببی فرش و بی تجمل و بی رنگ و بی نگارو امسال پیش از آنکه به ده منزلی رسیداندر کشید حله به دشت و به کوهساربر دست بیدبست ز پیروزه دستبنددر گوش گل فکند ز بیجاده گوشواراز کوه تا به کوه بنفشه ست و شنبلیداز پشته تابه پشته سمن زار ولاله زارگویی که رشته های عقیقست و لاژورداز لاله و بنفشه همه روی مرغزاراز گل هزار گونه بت اندر پس بتستوز لاله صد هزار سوار از پس سوارگلبن پرند لعل همی برکشدبسردامان گل بدشت همی گسترد بهاراین سازها که ساخت بهار از پی که ساختامسال چون ز پار فزون ساخته نگاررازیست این میان بهار و میان منخیزم به پیش خواجه کنم رازش آشکارهر ساله چون بهار ز راه اندر آمدیجایی نیافتی که درو یافتی قراربر سنگلاخ و دشت فرود آمدی خجلاندر میان خاره و اندر میان خارپنداشتی که خوار شدستی میان خلقبیدل شود عزیز که گردد ذلیل و خوارامسال نامه کرد سوی او شمال و گفتمژده ترا که خواجه ترا گشت خواستارباغی ز بهر تو زنو افکنده چون بهشتدر پیش او بسان سپهری یکی حصارباغی چو خوی خویش پسندیده و بدیعکاخی چو رای خویش مهیا و استوارباغی کزو بریده بود دست حادثاتکاخی کزو کشیده بود پای روزگارباغی چو نعمت ملکان نامدار و خوشکاخی چو روزگار جوانان امیدوارباغی که نیمه ای نتوان گشت زو تمامگر یک مهی تمام کنی اندر و گذارهر تخته ای از و چو سپهرست بیکرانهر دسته ای ازو چو بهشتست بی کنارسیصد هزار گونه بتست اندرو بپایهر یک چنانکه خیره شود زو بت بهاراز ارغوان و یاسمن و خیری و سمنوز سرو نورسیده و گلهای کامگاربرجوی های او به رده نو نهالهاگویی وصیفتانند استاده بر قطارتا چند روز دیگر از آن هر وصیفتیبر خویشتن بکار برد در شاهوارآنگاه ما و سرخ می و مطربان خوشیاران مهربان و رفیقان غمگساردرزیر هر نهالی از آن مجلسی کنیمبر یاد کرد خواجه و بر دیدن بهارگر زهر نوش گردد و گردد شرنگ شهدبر یاد کرد خواجه سید عجب مداردستور زاده ملک شرق بوالحسنحجاج سر فراز همه دوده و تباربنیاد فضل و بنیت فضلست و پشت فضلوز پشت فضل نزد شه شرق یادگاراو را سزد بزرگی و اورا سزد شرفاو را سزد منی و هم او را سزد فخارکردار و بر او بگذشت از حد صفتاحسان و فضل او بگذشت از حد شمارزو حق شناس تر نبود هیچ حق شناسزو بردبارتر نبود هیچ بردبارکردارهای خوبش بی هیچ خدمتیبر من کند سلام بروزی هزار باربهتر ز خدمتش نشناسم درین جهاناز اینجهت بخدمت او کردم اقتصاربس کس که شد زخدمت آن خواجه همچو منهر روز بر کشیده و مسعود و بختیارچون عاشقان بدوست، بنازند زوهمیصدر وسریر و جام می و کار هر چهاربا دولتیست باقی و با نعمتی تمامباهمتی که وهم نیارد برو گذارآنکس که مشت خویش ندیده ست پر درمگر خدمتش کند ز گهر پر کند کنارزایر ز بس نوال کزو یابد وصلتگوید مگر چو من نرسید اندر این دیارپندارد آن نواخت هم او یافته ست و بسآنکو گمان برد به خرد باشد اونزاراین مهترست بار خدایی که مال خویشبرمردمان برد همی از مردمی بکارهر کس که قصد کرد بدو بی نیاز گشتآری بزرگواری داند بزرگوارتا گل چو یاسمن نشود، بید چون بهیتا سرو نارون نشود، نارون چنارتا شنبلید و لاله نیابی ز شاخ بیدتا نرگس و بنفشه نیابی ز شاخ نارشادیش باد و دولت و پیروزی و ظفرهمواره برهوای دل خویش کامگاربد گوی او نژند و دل افکار ومستمندبدخواه او اسیر نگونسار و خاکسارهر روزشادی نوبیناد و رامشیزین باغ جنت آیین، زین کاخ کرخ وار ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در مدح عارض سپاه محمودی ابوبکر عمید الملک قهستانی پشت من بشکست همچون پر شکن زلفین یاراشک من بیجاده گون و چشم من بیجاده بارهر زمان چشمم فشاند بر گل زرد ارغوانهر زمان زلفش کندبر نسترن عنبر نثارهمچو برسیم زدوده جعد او بر روی اوحلقه ها دارد ز عنبر بر سمن سیصد هزارعذر من بپذیرد اندر عشق آن بت هر که دیدزیر آن خمیده زلف پر شکن سیمین عذاراشک خونین من و نوشین لبش در چشم خلقنرخ و قدر گوهر کانی همی کرده ست خوارعارض جیش و عمید لشکر میر آنکه اوکرده گیتی را ز روی خویش چون خرم بهارآنکه چون جام می روشن بکف گیرد شودبینوا زو بانوا و ممتحن زو شاد خوارنیست دولت را چو او اندر جهان یک مستحقنیست خسرو را چو او اندر زمین یک دوستدارصد نکت بر چیده اندر یک سخن زو نکته جوییک خطا نادیده اندر صد سخن زو شهریاردست او ابریست اندر بزمگه وقت عطااسب او بادیست اندر صد سخن گاه شکارجود پیش از روزگار خواجه پنهان بود و بودبود هر کس چون بر مؤمن وثن مذموم و خوارآشکارا کرد دست راد خواجه جود راهمچو خشت شاه ایران گردن گردان شکاراز عطا و خلعت بسیار او با زایرانباز یابی تازه در هر انجمن صد یادگارگر چو خلق و خوی او بودی بهار اندر عدنعنبرین رستی نبات اندر عدن وقت بهارهر که اندر طعنه او یک سخن گوید شودهر زمان اورا زبان اندر دهن سوزنده نارباژ گونه دشمنانش را ز بیم کلک اوموی گردد باژگونه بر بدن دندان ماراز سموم خشم او نرهد بجان بدخواه اوگر بپرد مرغ وار و بر پرن گیرد قرارتا بنالد زندواف دلشده وقت ربیعهر شب اندر باغ و در بستان بگلبن زار زارابر نوروزی بگرید وز سرشک چشم اوگل ز گلبن باز خندد در چمن معشوق وارجاودانه شاد باد و تخت او چرخ بلنددشمنش را جاودانه تخت گردد چوب دار ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در مدح خواجه ابوبکر عبدالله بن یوسف حصیری ندیم سلطان محمود ای بالب پر خنده و با شیرین گفتارتا کی تو بخوش خواب و من از عشق تو بیدارتو خفته و من گوش به پیغام تو دادهتو آن من و من بهوای تو گرفتارآن منی و پیش منی گر که بخواهمآن من و پیش من و من بر تو چنین زاراز چشم بد ای ترک همی بر تو بترسمپیوسته همی گویم یا ربش نگهدارزان بیم که در خواب فراق تو ببینمبرهم نزنم دیده و در دیده نهم خارمن دل بتو دادم که بزنهار بداریزنهار مخور بر دل زنهاری زنهاریاران تو همچون تو بیایند ولیکننزدیک من امروز تو داری همه بازارپیش تو بپا ایستمی هر شب تا روزگر هیچ توانستی پایم کندی کارصد بار نشانید مرا خواجه بدین عذرآن خواجه که در فضل ندارد بجهان یارفخر ندمای ملک شرق ابوبکرعبدالله بن یوسف تاج همه احراربادی، که هر انگشتی ازو پنهان ابریستابری، که همه روزه درم بارد و دینارکس نیست دراین دولت و کس نیست در این عصرنابرده بدو حاجت و نایافته زو باردر خانه او وقت زوال آب (؟) نماندگر وقت سحر زر بدر آرند بخرواراز عاقبت خویش نیندیشد و در وقتبدهد همه جز ما حرم الله به زوارآن مال که امسال بدو خواهند آوردچون نیک نگه کردی بخشیده بود پارگر خفته بود بار دهندت ببر اوصد بار نگه کردم این حال نه یکبارچون قصد بدو کردی مستغنی گشتیاز خواستن خواسته وز خواستن بارمردیست سخا پیشه و مردیست عطابخشبا خلق نکو کار بکردار و بگفتارمعروف شده نزد همه خلق بخوبیوز بخشش او در کف مانعمت بسیاربا مذهب پاکیزه و با نعمت نیکونا یافته زو هیچ مسلمان به دل آزارسلطان جهان کهف مسلمانی محمودزینست مر او را به دل و دیده خریدارگفته ست که در ملک من آن کن که تو خواهیکس را نبود با تو در این معنی گفتارمردی ز تو آموزم و مذهب ز تو گیرماین بود مرا عادت و این باشد همواردر دولت من بنگر و در دین همه بینآنرا که ز ره دور بود باز بره آروانرا که بگفتار تو ره باز نیابداز تخت فرود افکن و بر کن به سر دارنزدیک شه شرق بدان پایگهست اوزیرا که ندیده ست چنو هرگز دیارای معتمد شاه بدین عز و بدین جاهحقا که سزاواری حقا که سزاوارشاهی که ندیمی چو تو دارد چه کند کسچون سرخ گل آید به چه کار آید گلناردر نام ندیمانی و در جاه وزیرانوندر سپه سلطان با حشمت سالارگاهی بندیمی روی و گه بوزیریگاهی بنگه داشتن لشکر جرارسه کار بیکبار همی ساخته داریاحسنت وزه ای پیشرو زیرک هشیارتا باد خزان زرد کند باغ چو زر نیخچونانکه صبا سبز کند دشت، چو زنگاردلشاد زی و از تن و جان بر خور و می خوراز دست بتانی چو شکفته گل بر باراین مهر مه فرخ و جز این صد دیگردر دولت و در شادی و در نعمت بگذار ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در مدح ابوبکر عبدالله بن یوسف حصیری ندیم سلطان محمود ماه فروردین از گنج گهر یافت مگرکه بیاراست همه روی زمین را به گهریا مگر زین نم پیوسته زمین گوهر زادهمچو زاید صدف از باران پاکیزه دررابر فروردین هر روز همی بارد دروان همی گردد گوهر بدل خاک اندرکرم قز تو دبریشم کند ار نیست عجبچه عجب از زمی ار در دهد و گوهر برهر که از خانه به دشت آید چندانکه رودبر گهر پای نهد چون سپه اسکندرباغ چون مجلس کسری شده پر حور و پریراغ چون نامه مانی شده پر نقش و صورروز نو روزست امروز وچو امروز گذشتکس بدین در نرسد تا نرسد سال دگربنشاط و طرب این روز بسر باید بردخواجه سید داند برد این روز بسرخواجه بوبکر حصیری سر اصحاب حدیثحجت شافعی و معجزه پیغمبرآنکه در بخشش رادست به رادی چو علیآنکه در مذهب صلبست و به صلبی چو عمرروز وشب مبتدعانرا و هواداران راهر کجا یابد چون مار همیکوبد سرهیچ بیدین بزر او را نتوانست فریفتور چه شاهان جهان ار بفریبند بزراو به غزنین وبه مصر از فزعش قرمطیاناز ره دیده ببارند همی خون جگربا چنین مذهب گو هیچ میندیش و مترسگرگناهت بمثل افزون باشد ز مدرمن چنین دانم و «ارجو» که چنین باشد کونامه ناخوانده خرامد به بهشت از محشرای بر آورده سلطان و پسندیده خلقای ز فضل تو رسیده بهمه خلق خبرای توانگر به کریمی و توانگر به سخاای توانگر به بزرگی و توانگر به هنرهم بزرگی به علوم و هم بزرگی به ادبهم بزرگی به نهاد وهم بزرگی به پدرپدرانرا پسران باید چونین که توئیکه همه روزه همی زنده کند نام پدرنام یعقوب فروشد بزمین و ز تو بازهر زمان نام پدر زنده تر و پیدا ترپسر تو بمراد دل همچون تو زیادگرچه هرگز نبود همچو پدر هیچ پسرسیستانرا بتو فخرست و جهانرا بتو فخرای جهانرا بجهانداری و شاهی در خورشاه گیتی ملک مشرق سلطان زمینآنکه از باختر او راست جهان تا خاورفضل تو داند و داند که سزاوار تواستنیک داند که همی نام تو جوید بی مرچون از این حرب که رفته ست بماروی نهدبه توانایی و پیروزی وشادی و ظفرخلعت شاهی و منشور فرستد بر توتا شود دشمن تو کور و بداندیش تو کراگر این شعر که گفتم چو گلابست بطبعاندر آن باز یکی شعر طرازم چو شکرشعر در تهنیت شاهی من دانم گفتتو در آن شعر که فردا بطرازم بنگرکار گیتی همه بر فال نهاده ست خدایخاصه فالی که زند چاکر و چون من چاکرچاکر یکدل و از شهر توو از کف تویافته نعمت و از جاه تو با جاه و خطرتابه دی ماه گل سرخ نباشد در باغتابه نوروز نیابند گل نیلوفرتا چو بر شاخ، گل زرد، چو دینار شودلاله سرخ چو بیجاده بتابد ز کمرشادمان زی و بشادی رس و بی انده باشباده سوری بر دست و نگار اندر برروز نو روزست امروز و سر سال عجمبزم نو ساز و طرب کن ز نو و سیکی خورفرخت باد سر سال و چنینت هر سالبزم تو با بت و با جام می و رامشگر ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
در مدح ابوبکر عبدالله بن یوسف حصیری سیستانی ندیم سلطان محمود گویدبردم این ماه به تسبیح و تراویح بسرمن و سیکی وسماع خوش و آن ماه پسریک مه از سال چنان بودم کابدال بوندیازده ماه چنین باشم و زین نیز بترنه همه تشنگی و گرسنگی باید خوردنوبت گرسنگی خوردن بردیم بسرمی ستانم ز کف آنکه مرا چشم بدوستوان کسی را که دلم خواهد گیرم در برباز خواهم بشبی بوسه یک ماهه زدوستبوسه و آنچه بدان ماند معنیش نگرعالم شهر همین خواهد لیکن بزبانبنگوید چو من ابله دیوانه خرهر چه اندر دل خود دارم بیرون فکنممردمان را دهم از راز دل خویش خبرخویشتن را بجز این عیب ندانم بجهانلاجرم عیب مرا خواجه خریده ست بزرخواجه سید بوبکر حصیری که بدوهر زمان تازه شود سیرت بوبکر وعمرهم بزرگست به علم او و بزرگست به فضلهم ستوده به تبارست و ستوده به گهرمهتری از گهر پاک رسیده ست بدوفضل میراث رسیده ست مر او را ز پدراثر نعمت جدانش پیداست هنوزبر بناهایی با کوه ببالا همسرسیستان خانه مردان جهانست و بدوستشرف خانه مردان جهان تا محشرسام یل کیست کجا سایه آن خواجه بودخواجه را اکنون چون سام غلامیست نگرنیمروز امروز از خواجه واز گوهر اوبیش از آن نازد کز سام یل و رستم زردست دارد به کتاب و دست دارد به سلیحاین بسی برده به کار و آن بس کرده زبرآنچه او کرد به ترکستان با لشکر خانشاه کرده ست بدان لشکر در دشت کترکس در آن جنگ بدو هیچ ظفر یافته نیستاو همی یافت بر آن کس که همی خواست ظفرهمه خانان و تکینان و سواران دلیرداشتند از سپه او ازو دست به سرخان همی گفت همه روزه که سبحان اللهاین چه مردست که محمود فرستاد ایدرآب ترکستان این مرد بیکباره ببردبه طرازیدن جنگ و به فدا کردن زرگر بخواهد بچنین مردی کاورد بجنگخانمان همه یکباره کند زیر و زبرگله مردم شکرست پس از رایت اوکه نبوده به جهان در سپه اسکندرجان شیرین را آنروز که در جنگ شوندبرایشان نبود قیمت و مقدار و خطرنازده زخم بجنگ اندر، شیران فکندبسبک داشتن پای و به اسب و به سپراگر از سندان بر جوشن بر، غیبه بودبپریشند بشمشیر دو دستی و تبرکار مردان بدل مهتر شایسته کندپیر شایسته تر از خواجه نباشد مهترشاه ایران را گر همبر خواجه دگریستهمه شاهان جهان را رهی و بنده شمرهمه را بسته بدرگاه خداوند بردوز خداوند فزون زین رسد اورا لشکرشاه ترکستان کز خواجه سخن یاد کندهیبت خواجه کند بر دلش از دور اثرلاجرم منزلتی دارد نزدیک ملکجز مراوراو جز او کیست به پیل اندر خوربس دلاکورا زان پیل رسیده ست المبس کسا کورا زان پیل بدردست جگرپیل او پای همی بر سر صد شیر نهدور چه پیلش به سفر باشد و شیران به حضرهمچنین باد همه ساله بکام دل خویشپیل بر درگه و درپیش بتان دلبرعید و جز عید بر آن خواجه بشادی گذرادبگذاراد و بماناد بدین صدر اندر