انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 6 از 21:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  20  21  پسین »

Jami | جامی


زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بازماندن سلامان از ابسال و زاری کردن بر دوری وی »



باشد اندر دار و گیر روز و شب
عاشق بیچاره را حالی عجب

هر چه از تیر بلا بر وی رسد
از کمان چرخ، پی در پی رسد

ناگذشته از گلویش خنجری
از قفای او در آید دیگری

گر بدارد دوست از بیداد دست
بر وی از سنگ رقیب آید شکست

ور بگردد از سرش سنگ رقیب
یابد از طعن ملامتگر نصیب

ور رهد زینها بریزد خون به تیغ
شحنهٔ هجرش به صد درد و دریغ

چون سلامان کوه آتش برفروخت
واندر او ابسال را چون خس بسوخت

رفت همتای وی و یکتا بماند
چون تن بی‌جان از او تنها بماند

نالهٔ جانسوز بر گردون کشید
دامن مژگان ز دل در خون کشید

دود آهش خیمه بر افلاک زد
صبح از اندهش گریبان چاک زد

ز آن گهر دیدی چو خالی مشت خویش
کندی از دندان سر انگشت خویش

روز و شب بی‌آنکه همزانوش بود
از تپانچه بودی‌اش زانو کبود

هر شب آوردی به کنج خانه روی
با خیال یار خویش افسانه گوی

کای ز هجر خویش جانم سوخته!
وز جمال خویش چشمم دوخته!

عمرها بودی انیس جان من
نوربخش دیدهٔ گریان من

خانه در کوی وصالت داشتم
دیده بر شمع جمالت داشتم

هر دو ما با یکدگر بودیم و بس!
کار نی کس را به ما، ما را به کس!

دست بیداد فلک کوتاه بود
کار ما بر موجب دلخواه بود

کاش چون آتش همی افروختم!
تو همی ماندی و من می‌سوختم!

سوختی تو من بماندم، این چه بود؟
این بد آیین با من مسکین چه بود؟

کاشکی من نیز با تو بودمی!
با تو راه نیستی پیمودمی!

از وجود ناخوش خود رستمی!
عشرت جاوید در پیوستمی!

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« عاجز شدن شاه از تدبیر کار سلامان و مشورت با حکیم »



چون سلامان ماند ز ابسال اینچنین
بود در روز و شبش حال اینچنین

محرمان آن پیش شه گفتند باز
جان او افتاد از آن غم در گداز

گنبد گردون عجب غمخانه‌ای‌ست!
بی‌غمی در آن دروغ افسانه‌ای‌ست!

چون گل آدم سرشتند از نخست
شد به قدش خلعت صورت درست،

ریخت بالای وی از سر تا قدم
چل صباح ابر بلا، باران غم

چون چهل بگذشت روزی تا به شب
بر سرش بارید باران طرب

لاجرم از غم کس آزادی نیافت
جز پس از چل غم، یکی شادی نیافت

شه، سلامان را در آن ماتم چو دید
بر دلش صد زخم رنج و غم رسید

چارهٔ آن کار نتوانست هیچ
بر رگ جان اوفتادش تاب و پیچ

کرد عرض رای بر دانا حکیم
کای جهان را قبلهٔ امید و بیم!

هر کجا درمانده‌ای را مشکلی‌ست
حل آن اندیشهٔ روشندلی‌ست

سوخت ابسال و سلامان از غمش
کرده وقت خویش وقف ماتمش

نی توان ابسال را آورد باز
نی سلامان را توان شد چاره‌ساز

گفتم اینک مشکل خود پیش تو
چاره‌جوی از عقل دوراندیش تو

رحمتی فرما! که بس درمانده‌ام
در کف صد غصه مضطر مانده‌ام

داد آن دانا حکیم او را جواب
کای نگشته رایت از رای صواب!

گر سلامان نشکند پیمان من
و آید اندر ربقهٔ فرمان من،

زود باز آرم به وی ابسال را
کشف گردانم به وی این حال را

چند روزی چارهٔ حالش کنم
جاودان دمساز ابسال‌اش کنم

از حکیم این را سلامان چون شنید
زیر فرمان وی از جان آرمید

خار و خاشاک درش رفتن گرفت
هر چه گفت از جان پذیرفتن گرفت

خوش بود خاک در کامل شدن
بندهٔ فرمان صاحبدل شدن

بشنو این نکته! که دانا گفته است
گوهری بس خوب و زیبا سفته است:

«رخنه کز نادانی افتد در مزاج،
یابد از دانا و دانایی علاج!»

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« منقاد شدن سلامان حکیم را »



چون سلامان گشت تسلیم حکیم
زیر ظل رافتش شد مستقیم

شد حکیم آشفتهٔ تسلیم او
سحرکاری کرد در تعلیم او

باده‌های دولت‌اش را جام ریخت
شهدهای حکمت‌اش در کام ریخت

جام او ز آن باده، ذوق‌انگیز شد
کام او ز آن شهد، شکر ریز شد

هر گه ابسال‌اش فرایاد آمدی
وز فراق او به فریاد آمدی،

چون بدانستی حکیم آن حال را
آفریدی صورت ابسال را

یک دو ساعت پیش چشمش داشتی
در دل او تخم تسکین کاشتی

یافتی تسکین چو آن رنج و الم
رفتی آن صورت به سر حد عدم

همت عارف چو گردد زورمند
هر چه خواهد، آفریند بی‌گزند

لیک چون یک دم از او غافل شود
صورت هستی از او زایل شود

گاه گاهی چون سخن پرداختی
وصف زهره در میان انداختی

زهره گفتی شمع جمع انجم است
پیش او حسن همه خوبان گم است

گر جمال خویش را پیدا کند
آفتاب و ماه را شیدا کند

نیست از وی در غنا کس تیزتر
بزم عشرت را نشاط‌انگیزتر

گوش گردون بر نوای چنگ اوست
در سماع دایم از آهنگ اوست

چون سلامان گوش کردی این سخن
یافتی میلی به وی از خویشتن

این سخن چون بارها تکرار یافت
در درون آن میل را بسیار یافت

چون ز وی دریافت این معنی حکیم
کرد اندر زهره تاثیری عظیم

تا جمال خود تمام اظهار کرد
در دل و جان سلامان کار کرد

نقش ابسال از ضمیر او بشست
مهر روی زهره بر وی شد درست

حسن باقی دید و از فانی برید
عیش باقی را ز فانی برگزید

چون سلامان از غم ابسال رست
دل به معشوق همایون‌فال بست،

دامنش ز آلودگی‌ها پاک شد
همتش را روی در افلاک شد

تارک او گشت در خور تاج را
پای او تخت فلک‌معراج را

شاه یونان شهریاران را بخواند
سرکشان و تاجداران را بخواند

جشنی آنسان ساخت کز شاهنشهان
نیست در طی تواریخ جهان

بود هر لشکرکش و هر لشکری
حاضر آن جشن از هر کشوری

ز آنهمه لشکر کش و لشکر که بود
با سلامان کرد بیعت هر که بود

جمله دل از سروری برداشتند
سر به طوق بندگی افراشتند

شه مرصع افسرش بر سر نهاد
تخت ملکش زیر پای از زر نهاد

هفت کشور را به وی تسلیم کرد
رسم کشورداری‌اش تعلیم کرد

کرد انشا در چنان هنگامه‌ای
از برای وی وصیت‌نامه‌ای

بر سر جمع آشکارا و نهفت
صد گهر ز الماس فکرت سفت و گفت:

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« وصیت کردن شاه سلامان را »



«ای پسر ملک جهان جاوید نیست
بالغان را غایت امید نیست

پیشوا کن عقل دین‌اندوز را!
مزرع فردا شناس امروز را!

هر عمل دارد به علمی احتیاج
کوشش از دانش همی گیرد رواج

آنچه خود دانی، روش می‌کن بر آن!
وآنچه نی، می‌پرس از دانشوران!

هر چه می‌گیری و بیرون می‌دهی،
بین که چون می‌گیری و چون می‌دهی!

کیسهٔ مظلوم را خالی مکن!
پایهٔ ظالم به آن عالی مکن!

آن فتد در فاقه و فقر شگرف
وین کند آن را به فسق و ظلم صرف

عاقبت این شیوه گردد شیونت
خم شود از بار هر دو، گردنت

جهد کن! تا هر خطا و هر خلل
گردد از عدلت به ضد خود بدل

خود تو منصف شو چو نیکو بندگان
چیست اصل کار؟ گله یا شبان؟

باید اندر گله سرهنگان تو را
بهر ضبط گله یکرنگان تو را

چون سگ گله ترا سر در کمند
لیک سگ بر گرگ، نی بر گوسفند

بر رمه باشد بلایی بس بزرگ
چون سگ درنده باشد یار گرگ

از وزیران نیست شاهان را گریز
لیک دانا و امین باید وزیر

داند احوال ممالک را تمام
تا دهد بر صورت احسن نظام

مهربانی با همه خلق خدای
مشفقی با حال مسکین و گدای

لطف او مرهم نه هر سینه‌ریش
قهر او کینه کش از هر ظلم‌کیش

منبهی باید تو را هر سو بپای
راست‌بین و صدق‌ورز و نیک‌رای

تا رساند با تو پنهان از همه
داستان ظلم و احسان از همه

قصه کوته، هر که ظلم آیین کند
وز پی دنیات ترک دین کند،

نیست در گیتی ز وی نادان‌تری
کس نخورد از خصلت نادان، بری

کار دین و دینی خود را تمام
جز به دانایان میفکن! والسلام!

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« مراد ازین قصه تنها صورت قصه نیست »



باشد اندر صورت هر قصه‌ای
خرده‌بینان را ز معنی حصه‌ای

صورت این قصه چون اتمام یافت
بایدت از معنی آن کام یافت

کیست از شاه و حکیم او را مراد؟
و آن سلامان چون ز شه بی‌جفت زاد؟

کیست ابسال از سلامان کامیاب؟
چیست کوه آتش و دریای آب؟

چیست ملکی کآن سلامان را رسید؟
چون وی از ابسال دامان را کشید؟

چیست زهره کآخر از وی دل ربود؟
زنگ ابسال‌اش ز آیینه زدود؟

شرح او را یک به یک از من شنو!
پای تا سر گوش باش و هوش شو!

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« در بیان مقصود »



صانع بیچون چو عالم آفرید
عقل اول را مقدم آفرید

ده بود سلک عقول، ای خرده‌دان!
و آن دهم باشد مؤثر در جهان

کارگر چون اوست در گیتی تمام
عقل فعال‌اش از آن کردند نام

اوست در عالم مفیض خیر و شر
اوست در گیتی کفیل نفع و ضر

روح انسان زادهٔ تاثیر اوست
نفس حیوان سخرهٔ تدبیر اوست

زیر فرمان وی‌اند اینها همه
غرق احسان وی‌اند اینها همه

چون به نعت شاهی او آراسته‌ست
راهدان، از شاه او را خواسته‌ست

پیش دانا راهدان بوالعجب
فیض بالا را حکیم آمد لقب

هست بی‌پیوندی جسم‌اش مراد
آنکه گفت این از پدر بی‌جفت زاد

زاده‌ای بس پاکدامان آمده‌ست
نام او ز آن رو سلامان آمده‌ست

کیست ابسال؟ این تن شهوت پرست
زیر احکام طبیعت گشته پست

تن به جان زنده‌ست، جان از تن مدام
گیرد از ادراک محسوسات کام

هر دو ز آن رو عاشق یکدیگرند
جز به حق از صحبت هم نگذرند

چیست آن دریا که در وی بوده‌اند
وز وصال هم در آن آسوده‌اند؟

بحر شهوت‌های حیوانی‌ست آن
لجهٔ لذات نفسانی‌ست آن

عالمی در موج او مستغرق‌اند
واندر استغراق او دور از حق‌اند

چیست آن ابسال در صحبت قریب
و آن سلامان ماندن از وی بی‌نصیب؟

باشد آن تاثیر سن انحطاط
طی شدن آلات شهوت را بساط

چیست آن میل سلامان سوی شاه
و آن نهادن رو به تخت عز و جاه؟

میل لذت‌های عقلی کردن است
رو به دارالملک عقل آوردن است

چیست آن آتش؟ ریاضت‌های سخت
تا طبیعت را زند آتش به رخت

سوخت ز آن آثار طبع و جان بماند
دامن از شهوات حیوانی فشاند

لیک چون عمری به آتش بود خوی
گه گه‌اش درد فراق آمد به روی

ز آن «حکیم‌اش» وصف حسن زهره گفت
کرد «جان»اش را به مهر زهره جفت،

تا به تدریج او به زهره آرمید
وز غم ابسال و عشق او رهید

چیست آن زهره ؟ کمالات بلند
کز وصال او شود جان ارجمند

ز آن جمال عقل، نورانی شود
پادشاه ملک انسانی شود

با تو گفتم مجمل این اسرار را
مختصر آوردم این گفتار را

گر مفصل بایدت فکری بکن
تا به تفصیل آید اسرار کهن

هم بر این اجمال‌کاری، این خطاب
ختم شد، والله اعلم بالصواب

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
« تحفة‌الاحرار »

  • مثنوی سوم تحفة الاحرار نخستین مثنوی تعلیمی جامی است که به سبک و سیاق مخزن‌الاسرار نظامی سروده شده‌است. در این کتاب اشارت‌هایی به آفرینش، اسلام، نماز، زکات، حج، عزلت، تصوف، عشق و شاعری آمده‌است. در انتهای این مثنوی جامی به فرزند خود ضیاءالدین یوسف پندنامه‌ای نگاشته‌است که در آن از جوانی خود یاد کرده‌است.


" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« آغاز سخن »



بسم الله الرحمن الرحیم
هست صلای سر خوان کریم

فیض کرم خوان سخن ساز کرد
پرده ز دستان کهن باز کرد

بانگ صریر از قلم سحرکار
خاست که: بسم‌الله دستی بیار!

مائده‌ای تازه برون آمده‌ست
چاشنی‌ای گیر! که چون آمده‌ست

ور نچشی، نکهت آن بس تو را
بوی خوشش طعمهٔ جان بس تو را

آنچه نگارد ز پی این رقم
بر سر هر نامه دبیر قلم،

حمد خدایی‌ست که از کلک «کن»
بر ورق باد نویسد سخن

چون رقم او بود این تازه حرف
جز به ثنایش نتوان کرد صرف

لیک ثنایش ز بیان برترست
هر چه زبان گوید از آن برترست

نیست سخن جز گرهی چند سست
طبع سخنور زده بر باد، چست

صد گره از رشتهٔ پر تاب و پیچ
گر بگشایند در آن نیست هیچ

عقل درین عقده ز خود گشته گم
کرده درین فکر سر رشته گم

آنکه نه دم می‌زند از عجز، کیست؟
غایت این کار بجز عجز چیست؟

عجز به از هر دل دانا که هست
بر در آن حی توانان که هست،

مرسله بند گهر کان جود
سلسله پیوند نظام وجود

غره‌فروز سحر خاکیان
مشعله‌سوز شب افلاکیان

خوان کرامت‌نه آیندگان
گنج سلامت‌ده پایندگان

روز برآرندهٔ شب‌های تار
کار گزارندهٔ مردان کار

واهب هر مایه، که جودیش هست
قبلهٔ هر سر، که سجودیش هست

دایره‌ساز سپر آفتاب
تیزگر باد و زره‌باف آب

عیب، نهان‌دار هنرپروران
عذرپذیرندهٔ عذر آوران

سرشکن خامهٔ تدبیرها
خامه کش نامهٔ تقصیرها

ایمنی وقت هراسندگان
روشنی حال شناسندگان

تازه کن جان نسیم حیات
کارگر کارگه کاینات

ساخت چو صنعش قلم از کاف و نون
شد به هزاران رقمش رهنمون

نقش نخستین چه بود زان؟ جماد
کز حرکت بر در او ایستاد

کوه نشسته به مقام وقار
یافته در قعدهٔ طاعت قرار

کان که بود خازن گنجینه‌اش
ساخته پر لعل و گهر سینه‌اش

هر گهری دیده رواجی دگر
گشته فروزندهٔ تاجی دگر

نوبت ازین پس به نبات آمده
چابک و شیرین حرکات آمده

برزده از روزنهٔ خاک سر
برده به یک چند بر افلاک سر

چتر برافراخته از برگ و شاخ
ساخته بر سایه‌نشین جا فراخ

گاه فشانده ز شکوفه درم
گاه ز میوه شده خوان کرم

جنبش حیوان شده بعد از نبات
گشته روان در گلش آب حیات

از ره حس برده به مقصود، بودی
پویه‌کنان کرده به مقصود، روی

با دل خواهنده ز جا خاسته
رفته به هر جا که دلش خواسته

خاتمهٔ اینهمه هست آدمی
یافته زو کار جهان محکمی

اول فکر، آخر کار آمده
فکر کن کارگزار آمده

بر کف‌اش از عقل نهاده چراغ
داده ز هر شمع و چراغ‌اش فراغ

کارکنان داده به عقل از حواس
گشته به هر مقصد از آن ره‌شناس

باصره را داده به بینش نوید
راه نموده به سیاه و سفید

سامعه را کرده به بیرون دو در
تا ز چپ و راست نیوشد خبر

ذائقه را داده به روی زبان
کام، ز شیرینی و شور جهان

لامسه را نقد نهاده به مشت
گنج شناسائی نرم و درشت

شامه را از گل و ریحان باغ
ساخته چون غنچه معطر دماغ

جامی، اگر زنده دلی بنده باش!
بندهٔ این زندهٔ پاینده باش!

بندگی‌اش زندگی آمد تمام
زندگی این باشد و بس، والسلام!

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« مناجات »



ای صفت خاص تو واجب به ذات!
بسته به تو سلسلهٔ ممکنات!

کون و مکان شاهد جود تواند
حجت اثبات وجود تواند

دایرهٔ چرخ مدار از تو یافت
مرحلهٔ خاک قرار از تو بافت

عرصهٔ گیتی که بود باغ‌سان
تربیت لطف تواش باغبان

بلبل آن، طبع سخن پروران
در چمن نطق، زبان آوران

اینهمه آثار، که نادر نماست
بر صفت هستی قادر گواست

رو به تو آریم که قادر تویی
نظم کن سلک نوادر تویی

باغ نشان گر ندهد زیب باغ
باغ شود بر دل نظاره داغ

ور دهدش جلوه به هر زیوری
هر ورقی باشد از آن دفتری

بودی و این باغ دل‌افروز، نی
باشی و میدان شب و روز، نی

ای علم هستی ما با تو پست!
نیست به خود، هست به تو هر چه هست

هست توئی، هستی مطلق تویی!
هست که هستی بود، الحق تویی!

نام و نشانت نه و دامن کشان
می‌گذری بر همه نام و نشان

با همه چون جان به تن آمیزناک
پاک ز آلایش ناپاک و پاک

نور بسیطی و غباری‌ت نه!
بحر محیطی و کناری‌ت نه!

نیست کناری‌ت ولی صد هزار
گوهرت از موج فتد بر کنار

با تو خود آدم که و عالم کدام؟
نیست ز غیر تو نشان غیر نام

گرچه نمایند بسی غیر تو
نیست درین عرصه کسی غیر تو

تو همه جا حاضر و من جابه‌جا
می‌زنم اندر طلبت دست و پا

ای ز وجود تو نمود همه!
جود تو سرمایهٔ سود همه!

هستی و پایندگی از توست و بس!
مردگی و زندگی از توست و بس!

جامی اگر نیست ز بخت نژند
چون علم خسروی‌اش سربلند،

از علم فقر بلندی‌ش ده!
زیر علم سایه پسندی‌ش ده!

ای ز کرم چاره‌گر کارها!
مرهم راحت‌نه آزارها!

عقده گشایندهٔ هر مشکلی!
قبله نمایندهٔ هر مقبلی!

توشه‌نه گوشه‌نشینان پاک!
خوشه‌ده دانه‌فشانان خاک!

بازوی تایید هنرپیشگان!
قبلهٔ توحید یک‌اندیشگان!

شانه زن زلف عروس بهار!
مرسله بند گلوی شاخسار!

پای طلب، راه گذار از تو یافت
دست توان، قوت کار از تو یافت

بلکه تویی کارگر راستین
دست همه، دست تو را آستین

نیست درین کارگه گیر و دار
جز تو کسی کید از او هیچ کار

روی عبادت به تو آریم و بس!
چشم عنایت ز تو داریم و بس!

در کف ما مشعل توفیق نه!
ره به نهانخانهٔ تحقیق ده!

اهل دل از نظم چون محفل نهند
بادهٔ راز از قدح دل دهند

رشحی از آن باده به جامی رسان!
رونق نظمش به نظامی رسان!

قافیه آنجا که نظامی نواست،
بر گذر قافیه جامی سزاست

این نفس از همت دون من است
وین هوس از طبع زبون من است،

ورنه از آنجا که کرم‌های توست
کی بودم رشتهٔ امید سست؟

صد چو نظامی و چو خسرو هزار
شایدم از جام سخن جرعه‌خوار

بر همه در شعر بلندی‌م بخش
مرتبهٔ شعر پسندی‌م بخش

پایهٔ نظمم ز فلک بگذران
خاصه به نعت سر پیغمبران

اختر برج شرف کاینات
گوهر درج صدف کاینات

جز پی آن شاه رسالت‌مب
چرخ نزد خیمهٔ زرین‌طناب

جز پی آن شمع هدایت‌پناه
ماه نشد قبهٔ این بارگاه

تا نه فروغ از رخش اندوختند
مشعلهٔ مهر نیفروختند

رشحهٔ جام کرمش سلسبیل
مرغ هوای حرمش جبرئیل

ای به سراپردهٔ یثرب به خواب!
خیز که شد مشرق و مغرب خراب

رفته زدستیم، برون کن ز برد
دستی و، بنمای یکی دستبرد!

توبه ده از سرکشی ایام را!
بازخر از ناخوشی اسلام را!

مهد مسیح از فلک آور به زیر!
رایت مهدی به فلک زن دلیر!

شعله فکن خرمن ابلیس را!
مهره شکن سبحهٔ تلبیس را!

ظلمت بدعت هه عالم گرفت
بلکه جهان جامهٔ ماتم گرفت

کاش فتد ز اوج عروجت رجوع
باز کند نور جمالت طلوع

دیدهٔ عالم به تو روشن شود
گلخن گیتی ز تو گلشن شود

دولتیان از تو علم بر کشند
ظلمتیان رو به عدم درکشند

جامی از آنجا که هوادار توست
روی تو نادیده گرفتار توست

گر لب جانبخش تو فرمان دهد
بر قدمت سر نهد و جان دهد

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« در فضیلت سخن »



پیشترین نغمهٔ باغ سخن
هست نسیم چمن‌آرای «کن»

هست سخن پرده کش رازها
زنده کن مردهٔ آوازها

نغمهٔ خنیاگر دستان‌سرای
مرده بود بی‌سخن جانفزای

چون به سخن باز شود ساز او
جان به حریفان دهد آواز او

مطرب خوش لهجهٔ آن در نواست
گنبد فیروزه از آن پر صداست

خیز و به گلزار درون آ، یکی!
نرگس بینا بگشا اندکی!

از پی گوشی که کند فهم راز
بین دهن گل چو لب غنچه باز

سوسن آزاد و زبان در زبان
مرغ سحرخیز و فغان در فغان

کاشف اسرار و معانی همه
عرضه ده گنج نهانی همه

این همه خود هست، ولی ز آدمی
کس نزده بیش در محرمی

کشف حقایق به زبان وی است
حل دقایق ز بیان وی است

چنگ سخن گرچه بسی ساز یافت
از دم او نغمهٔ اعجاز یافت

گرچه سخن هست گره‌ها به باد
در گرهش بین گره صد گشاد

طرفه عروسی که ز زیور تهی
آید از او دلبری و دل‌دهی

چونکه به زیور شود آراسته
طعنه زند بر مه ناکاسته

چون گهر نظم حمایل کند
غارت صد قافلهٔ دل کند

چون کند از قافیه خلخال پای
پای خردمند بلغزد ز جای

چون ز دو مصراع ، کند ابروان
رخنه شود قبلهٔ پیر و جوان

من که ز هر شاهد و می زاهدم
عمرتلف کردهٔ این شاهدم

عقد حمایل که به بر جلوه داد
عقدهٔ صبر از دل و جانم گشاد

دل که گرانمایه ز اقبال اوست
طوق‌کش حلقهٔ خلخال اوست

ابروی او گرچه نپیوسته است
راه خلاصی به رخم بسته است

روز و شب آوارهٔ کوی وی ام
شام و سحر در تک و پوی وی‌ام

شب که مرا دل سوی او رهبرست
کرسی‌ام از زانو و پای از سرست

از مدد همت والای خویش
بر سر کرسی چو نهم پای خویش

باز کشم پای ز دامان فرش
سر به در آرم ز گریبان عرش

جامهٔ جسم از تن جان برکشم
خامهٔ نسیان به جهان درکشم

بلکه ز جان نیز مجرد شوم
جرعه‌کش بادهٔ سرمد شوم

باده ز جام جبروتم دهند
نقل ز خوان ملکوتم دهند

ساقی سلسال‌ده‌ام سلسبیل
مطربم «آواز پر جبرئیل»

ساقی و مطرب به هم آمیخته
نقل معانی همه جا ریخته

بهره چو برگیرم از آن بزمگاه
از پی رجعت کنم آهنگ راه،

هر چه رسد دستم از آن خوان پاک
زله کنم بهر حریفان خاک

بر طبق نظم به دست ادب
بر نمطی دلکش و طرزی عجب

پرده ز تشبیه و مجازش کنم
تحفهٔ هر محفل رازش کنم

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 6 از 21:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  20  21  پسین » 
شعر و ادبیات

Jami | جامی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA