انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 102 از 718:  « پیشین  1  ...  101  102  103  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۰۰۸

پرده شرم و حیا را باده ناب آتش است
بر گل کاغذ، هوای عالم آب آتش است

آسمان را عشق آورده است در وجد و سماع
آسیای شعله جواله را آب آتش است

چون سمندر، عاشقان روی آتشناک را
مطرب و ساقی و نقل و باده ناب آتش است

نیست با پهلوی خشک ما ملایم جای گرم
این گیاه ناتوان را برق سنجاب آتش است

زرپرستان نیستند از ظلمت غفلت ملول
جامه کعبه است دود آن را که محراب آتش است

از هوسناکان برآرد درد و داغ عشق دود
ما سمندر مشربان را بستر خواب آتش است

کار آتش می کند در سوختن سرمای سخت
کشت ما را سردمهری های احباب آتش است

از خیال یار می پاشد دل نازک ز هم
چون کتان در پیرهن ما را ز مهتاب آتش است

می شود جان های روشن تیره از تر دامنی
در سیه رو کردن آیینه ها آب آتش است

در دل عاشق تمنا جای نتواند گرفت
آرزوها چون سپند و جان بی تاب آتش است

ظلمت غفلت هوا گیرد چو دل روشن شود
نور بیداری برای پرده خواب آتش است

شد ز اشک آتشینم خانه گردون سیاه
دود جای گرد می خیزد چو سیلاب آتش است

آتشین جان چون سمندر شو که دیوان مرا
سطرها دود دل است و سرخی باب آتش است

بس که صائب شد ز خشکی مستعد سوختن
مغز ما سوداییان را نور مهتاب آتش است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۰۱۰

هر که چون پروانه بی باک، مست آتش است
هر کجا پر می زند بر روی دست آتش است

ربط ما با داغ عالمسوز عشق امروز نیست
سالها شد این سمندر شیر مست آتش است

نیست حسن و عشق را از هم جدایی جز به نام
هر که بر پروانه خندد در شکست آتش است

نفس اگر بر عقل غالب شد، همان مغلوب اوست
دود بر آتش سوار و زیر دست آتش است

مصرع صائب جگرسوزست چون تیر شهاب
این خدنگ گرمرو، گویا ز شست آتش است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۰۱۱

شهپر پروانه ما را جلا در آتش است
صیقل آیینه تاریک ما در آتش است

گرم رفتاران نمی بینند زیر پای خویش
گر به آب خضر افتد راه ما در آتش است

عارفان از قهر بیش از لطف می یابند فیض
بر خلیل الله باغ دلگشا در آتش است

وای بر من کز فروغ گوهر یکتای او
نعل هر موجی درین دریا جدا در آتش است

خون گرم ما شهیدان را چسان پامال ساخت؟
پای سیمینی که از رنگ حنا در آتش است

شد نهان از دیده ها تا گوشه ابرو نمود
نعل ماه نو نمی دانم کجا در آتش است

برنیاید خارخار از طینت ماهی به فلس
غوطه گر در زر زند، حرص گدا در آتش است

آتش و پنبه است با هم صحبت آهن دلان
نعل تیغ کج ازان گلگون قبا در آتش است

بس که از خوبی گلوسوزست سر تا پای او
دل ز حیران نمی داند کجا در آتش است

آرزوها در کهنسالی دو بالا می شود
نعل حرص پیر از قد دو تا در آتش است

می پرد چشم سبک مغزان پی دنیای پوچ
از برای برگ کاهی کهربا در آتش است

شوق، صائب می شود افتادگان را بال و پر
در بیابان طلب هر نقش پا در آتش است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۰۱۲

با کمال احتیاج از خلق استغنا خوش است
با دهان خشک مردن بر لب دریا خوش است

نیست پروا تلخکامان را ز تلخی های عشق
آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است

کوه طاقت برنمی آید به موج حادثات
لنگر از رطل گران کردن درین دریا خوش است

بادبان کشتی می نعره مستانه است
های هوی میکشان در مجلس صهبا خوش است

خرقه تزویر از باد غرور آبستن است
حق پرستی در لباس اطلس و دیبا خوش است

ماه در ابر تنک جولان دیگر می کند
چهره طاعت نهان در پرده شبها خوش است

هر چه رفت از عمر، یاد آن به نیکی می کنند
چهره امروز در آیینه فردا خوش است

فکر شنبه تلخ دارد جمعه اطفال را
عشرت امروز بی اندیشه فرداخوش است

برق را در خرمن مردم تماشا کرده است
آن که پندارد که حال مردم دنیا خوش است

زور بر راه آورد چون راهرو تنها شو
از دو عالم، دشت پیمای طلب تنها خوش است

ناقصان در پرده ظلمت نمی بینند نور
ورنه پیش کاملان طاوس سر تا پا خوش است

هیچ کاری بی تأمل گر چه صائب خوب نیست
بی تأمل آستین افشاندن از دنیا خوش است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۰۱۳

گر نباشد حسن معنی، خط زیبا هم خوش است
گر زبان گویا نباشد، دست گویا هم خوش است

شمع هم یاری است در هر جا نباشد آفتاب
گر دل روشن نباشد، چشم بینا هم خوش است

طفل طبعان را تماشا عمر ضایع کردن است
چشم عبرت بین اگر باشد، تماشا هم خوش است

در مذاق قدردانان، قهر کم از لطف نیست
گل اگر بر سر نباشد، خار در پا هم خوش ا ست

چند باشی همچو خون مرده در یک جا گره؟
با غزالان چند روزی سیر صحرا هم خوش است

نیست دلگیری ز کوه بیستون فرهاد را
عشق چون مشاطه گردد سنگ خارا هم خوش است

شسته رویان نیز می شویند گاه از دل غبار
نوخطی هر جا نباشد، روی زیبا هم خوش است

بر تو از بی لنگری، دریای پرشورست خاک
ورنه هر کس دل به دریا کرد، دریا هم خوش است

گر چه دارد نوبهار حسن او جوش دگر
برگریزان دل صد پاره ما هم خوش است

دیده یوسف شناسی نیست در مصر وجود
ورنه با این تیرگی، زندان دنیا هم خوش است

عقل و هوش و صبر و دین و دل به یک نظاره رفت
عشق چون دلال شد، سودای یکجا هم خوش است

وصل دایم، می کند افسرده صائب شوق را
صحبت دریا خوش و دوری ز دریا هم خوش است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۰۱۴

از زمین آرامش و از آسمان جولان خوش است
نقطه پا بر جا خوش و پرگار سرگردان خوش است

یوسف بی عیب را پیراهنی در کار نیست
سرو سیمین از لباس عاریت عریان خوش است

از تریهای فلک بی حاصلان خون می خورند
هر که را در خاک تخمی هست با باران خوش است

غافلان را تنگنای خاک باغ دلگشاست
پای خواب آلود را با گوشه دامان خوش است

دیده آیینه از خواب پریشان فارغ است
عالم پرشور در چشم و دل حیران خوش است

نیست بزم باده را بی گریه مستی نمک
چهره گلزار خندان و هوا گریان خوش است

تلخی از دریای بی گوهر کشیدن مشکل است
گر امید وصل باشد محنت هجران خوش است

نیست صائب عاشقان را شکوه از زخم زبان
خال با خط خوشنما و چشم با مژگان خوش است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۰۱۵

عاجزی از عاشق، از معشوق طنازی خوش است
از سپند افتادن، از آتش سرافرازی خوش است

کوهکن حیف است فارغبال دارد تیشه را
ناخنی تا هست در کف، سینه پردازی خوش است

خون دل در ساغر روشندلان زیبنده است
باده شیراز در مینای شیرازی خوش است

خانه آرایی گرانجانی است با موی سفید
صبح چون روشن شود، از شمع سربازی خوش است

سر به پیش انداختن در زندگانی خوشنماست
زیر شمشیر شهادت گردن افرازی خوش است

خانه سازی، در به روی دل برآوردن بود
از عمارت، در جهان خاک، خودسازی خوش است

تا نسوزد آرزو، پرداز دل بی حاصل است
چون به خاکستر رسی، آیینه پردازی خوش است

گفتگو با دل سیاهان می کند دل را سیاه
شمع اگر باشد طرف صائب زبان بازی خوش است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۰۱۶

هر که شد با درد قانع از مداوا فارغ است
نرگس بیمار از ناز مسیحا فارغ است

طفل طبعان را دل از بهر تماشا می دود
خو به عزلت کرده از سیر و تماشا فارغ است

خارخار آرزو در سینه عشاق نیست
هر که واصل شد به مطلب، از تمنا فارغ است

نیست با خورشید تابان حاجت شمع و چراغ
هر که را دل روشن است، از چشم بینا فارغ است

سیرچشمی می کند دل را ز دنیا بی نیاز
گوهر قانع ز روی تلخ دریا فارغ است

نسبت عارف به خاک و مسند دولت یکی است
از تکلف آفتاب عالم آرا فارغ است

نیست از خواب پریشان چشم بسمل را خبر
محو عشق، از دیدن اوضاع دنیا فارغ است

عالم سرگشتگی دارالامان رهروست
گردباد از سنگ راه و خار صحرا فارغ است

ذوق کار عشق، دارد جنگ با آسودگی
کوهکن از اهتمام کارفرما فارغ است

سنگ بر دریا زدن، بازوی خود رنجاندن است
از غم عالم دل خوش مشرب ما فارغ است

ما به خود صائب ز نادانی بساطی چیده ایم
ورنه عشق از نیستی و هستی ما فارغ است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۰۱۷

از پریشان خاطری دلهای حیران فارغ است
دیده قربانی از خواب پریشان فارغ است

می گزد اوضاع دنیا مردم آگاه را
پای خواب آلوده از خار مغیلان فارغ است

نیست در دلهای روشن آرزو را راه حرف
خانه پاک از فضولی های مهمان فارغ است

ناامیدی سخت در دل ریشه امید را
تخم آتش دیده از ناز بهاران فارغ است

هر که بر روی زمین چون مور فرمانش رواست
از بساط تنگ میدان سلیمان فارغ است

نیست جز تسلیم درمان درد و داغ عشق را
نور ماه و آفتاب از منع دربان فارغ است

حرص افزونی ندارد در دل خرسند راه
گوهر شاداب از دریای عمان فارغ است

همچو چشم از خود برآرد آب، گوهر خانه ام
این صدف از انتظار ابر نیسان فارغ است

در جهان بیخودی، هر خار نبض گلشنی است
عندلیب مست از فکر گلستان فارغ است

طفل را دام تماشا مهد آسایش بود
دل زیاد ما در آن زلف پریشان فارغ است

در تن خاکی نمی گیرد دل روشن قرار
اخگر از فکر اقامت در گریبان فارغ است

پاک گوهر را نیفزاید غرور از مال و جاه
آتش یاقوت از امداد دامان فارغ است

مغز چون کامل شود، از پوست گردد بی نیاز
از دو عالم خاطر آزاد مردان فارغ است

از جنون هر دل که تشریف برومندی نیافت
چون درخت بی ثمر از سنگ طفلان فارغ است

کی ز قتل ما شود دلگیر صائب آن نگار؟
از غم خون شهیدان عید قربان فارغ است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۰۱۸

شاخ گل را از سراپا چهره تنها نازک است
نازک اندامی که من دارم سراپا نازک است

آرزوی بوسه در دل خون شود عشاق را
گر بگویم چهره او تا کجاها نازک است

از بیاض گردنش پیداست خون عاشقان
می شود بی پرده می، چندان که مینا نازک است

می توان صد رنگ گل در هر نگاهی دسته بست
بس که رنگ چهره آن ماه سیما نازک است

جلوه پا در رکاب خط دو روزی بیش نیست
غافل از فرصت مشو، وقت تماشا نازک است

می توانستم به خون خود لبش در خون کشید
وقت تنگ است و حیا مهر لب و جا نازک است

سخت می لرزم بر این زنجیر ازین دیوانه ها
رشته زلف تو نازک، خوی دلها نازک است

در دل سنگین شیرین رخنه کردن مشکل است
ورنه پیش تیشه فرهاد، خارا نازک است

چون به دست خود نریزد خون خود را کوهکن؟
کار دشوار است و طبع کارفرما نازک است

در گذر ای عقل از همراهی دیوانگان
خار این صحرا است الماس و تو را پا نازک است

دامن پر سنگ می داند حباب باده را
بس که از روشن روانی شیشه ما نازک است

رو به صحرا کرد اگر مجنون ز حی عذرش بجاست
سایه لیلی گران و طبع سودا نازک است

موشکافان را سراسر موی آتش دیده کرد
گوشه ابروی او را بس که ایما نازک است

بر نمی دارد دو رنگی مشرب یکرنگ عشق
چون حباب از آب کشتی کن که دریا نازک است

نیست صائب موشکافی در بساط روزگار
ورنه چون موی کمر اندیشه ما نازک است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
صفحه  صفحه 102 از 718:  « پیشین  1  ...  101  102  103  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA