غزل شماره ۱۰۰۸پرده شرم و حیا را باده ناب آتش استبر گل کاغذ، هوای عالم آب آتش استآسمان را عشق آورده است در وجد و سماعآسیای شعله جواله را آب آتش استچون سمندر، عاشقان روی آتشناک رامطرب و ساقی و نقل و باده ناب آتش استنیست با پهلوی خشک ما ملایم جای گرماین گیاه ناتوان را برق سنجاب آتش استزرپرستان نیستند از ظلمت غفلت ملولجامه کعبه است دود آن را که محراب آتش استاز هوسناکان برآرد درد و داغ عشق دودما سمندر مشربان را بستر خواب آتش استکار آتش می کند در سوختن سرمای سختکشت ما را سردمهری های احباب آتش استاز خیال یار می پاشد دل نازک ز همچون کتان در پیرهن ما را ز مهتاب آتش استمی شود جان های روشن تیره از تر دامنیدر سیه رو کردن آیینه ها آب آتش استدر دل عاشق تمنا جای نتواند گرفتآرزوها چون سپند و جان بی تاب آتش استظلمت غفلت هوا گیرد چو دل روشن شودنور بیداری برای پرده خواب آتش استشد ز اشک آتشینم خانه گردون سیاهدود جای گرد می خیزد چو سیلاب آتش استآتشین جان چون سمندر شو که دیوان مراسطرها دود دل است و سرخی باب آتش استبس که صائب شد ز خشکی مستعد سوختنمغز ما سوداییان را نور مهتاب آتش است
غزل شماره ۱۰۱۰هر که چون پروانه بی باک، مست آتش استهر کجا پر می زند بر روی دست آتش استربط ما با داغ عالمسوز عشق امروز نیستسالها شد این سمندر شیر مست آتش استنیست حسن و عشق را از هم جدایی جز به نامهر که بر پروانه خندد در شکست آتش استنفس اگر بر عقل غالب شد، همان مغلوب اوستدود بر آتش سوار و زیر دست آتش استمصرع صائب جگرسوزست چون تیر شهاباین خدنگ گرمرو، گویا ز شست آتش است
غزل شماره ۱۰۱۱شهپر پروانه ما را جلا در آتش استصیقل آیینه تاریک ما در آتش استگرم رفتاران نمی بینند زیر پای خویشگر به آب خضر افتد راه ما در آتش استعارفان از قهر بیش از لطف می یابند فیضبر خلیل الله باغ دلگشا در آتش استوای بر من کز فروغ گوهر یکتای اونعل هر موجی درین دریا جدا در آتش استخون گرم ما شهیدان را چسان پامال ساخت؟پای سیمینی که از رنگ حنا در آتش استشد نهان از دیده ها تا گوشه ابرو نمودنعل ماه نو نمی دانم کجا در آتش استبرنیاید خارخار از طینت ماهی به فلسغوطه گر در زر زند، حرص گدا در آتش استآتش و پنبه است با هم صحبت آهن دلاننعل تیغ کج ازان گلگون قبا در آتش استبس که از خوبی گلوسوزست سر تا پای اودل ز حیران نمی داند کجا در آتش استآرزوها در کهنسالی دو بالا می شودنعل حرص پیر از قد دو تا در آتش استمی پرد چشم سبک مغزان پی دنیای پوچاز برای برگ کاهی کهربا در آتش استشوق، صائب می شود افتادگان را بال و پردر بیابان طلب هر نقش پا در آتش است
غزل شماره ۱۰۱۲با کمال احتیاج از خلق استغنا خوش استبا دهان خشک مردن بر لب دریا خوش استنیست پروا تلخکامان را ز تلخی های عشقآب دریا در مذاق ماهی دریا خوش استکوه طاقت برنمی آید به موج حادثاتلنگر از رطل گران کردن درین دریا خوش استبادبان کشتی می نعره مستانه استهای هوی میکشان در مجلس صهبا خوش استخرقه تزویر از باد غرور آبستن استحق پرستی در لباس اطلس و دیبا خوش استماه در ابر تنک جولان دیگر می کندچهره طاعت نهان در پرده شبها خوش استهر چه رفت از عمر، یاد آن به نیکی می کنندچهره امروز در آیینه فردا خوش استفکر شنبه تلخ دارد جمعه اطفال راعشرت امروز بی اندیشه فرداخوش استبرق را در خرمن مردم تماشا کرده استآن که پندارد که حال مردم دنیا خوش استزور بر راه آورد چون راهرو تنها شواز دو عالم، دشت پیمای طلب تنها خوش استناقصان در پرده ظلمت نمی بینند نورورنه پیش کاملان طاوس سر تا پا خوش استهیچ کاری بی تأمل گر چه صائب خوب نیستبی تأمل آستین افشاندن از دنیا خوش است
غزل شماره ۱۰۱۳ گر نباشد حسن معنی، خط زیبا هم خوش استگر زبان گویا نباشد، دست گویا هم خوش استشمع هم یاری است در هر جا نباشد آفتابگر دل روشن نباشد، چشم بینا هم خوش استطفل طبعان را تماشا عمر ضایع کردن استچشم عبرت بین اگر باشد، تماشا هم خوش استدر مذاق قدردانان، قهر کم از لطف نیستگل اگر بر سر نباشد، خار در پا هم خوش ا ستچند باشی همچو خون مرده در یک جا گره؟با غزالان چند روزی سیر صحرا هم خوش استنیست دلگیری ز کوه بیستون فرهاد راعشق چون مشاطه گردد سنگ خارا هم خوش استشسته رویان نیز می شویند گاه از دل غبارنوخطی هر جا نباشد، روی زیبا هم خوش استبر تو از بی لنگری، دریای پرشورست خاکورنه هر کس دل به دریا کرد، دریا هم خوش استگر چه دارد نوبهار حسن او جوش دگربرگریزان دل صد پاره ما هم خوش استدیده یوسف شناسی نیست در مصر وجودورنه با این تیرگی، زندان دنیا هم خوش استعقل و هوش و صبر و دین و دل به یک نظاره رفتعشق چون دلال شد، سودای یکجا هم خوش استوصل دایم، می کند افسرده صائب شوق راصحبت دریا خوش و دوری ز دریا هم خوش است
غزل شماره ۱۰۱۴از زمین آرامش و از آسمان جولان خوش استنقطه پا بر جا خوش و پرگار سرگردان خوش استیوسف بی عیب را پیراهنی در کار نیستسرو سیمین از لباس عاریت عریان خوش استاز تریهای فلک بی حاصلان خون می خورندهر که را در خاک تخمی هست با باران خوش استغافلان را تنگنای خاک باغ دلگشاستپای خواب آلود را با گوشه دامان خوش استدیده آیینه از خواب پریشان فارغ استعالم پرشور در چشم و دل حیران خوش استنیست بزم باده را بی گریه مستی نمکچهره گلزار خندان و هوا گریان خوش استتلخی از دریای بی گوهر کشیدن مشکل استگر امید وصل باشد محنت هجران خوش استنیست صائب عاشقان را شکوه از زخم زبانخال با خط خوشنما و چشم با مژگان خوش است
غزل شماره ۱۰۱۵ عاجزی از عاشق، از معشوق طنازی خوش استاز سپند افتادن، از آتش سرافرازی خوش استکوهکن حیف است فارغبال دارد تیشه راناخنی تا هست در کف، سینه پردازی خوش استخون دل در ساغر روشندلان زیبنده استباده شیراز در مینای شیرازی خوش استخانه آرایی گرانجانی است با موی سفیدصبح چون روشن شود، از شمع سربازی خوش استسر به پیش انداختن در زندگانی خوشنماستزیر شمشیر شهادت گردن افرازی خوش استخانه سازی، در به روی دل برآوردن بوداز عمارت، در جهان خاک، خودسازی خوش استتا نسوزد آرزو، پرداز دل بی حاصل استچون به خاکستر رسی، آیینه پردازی خوش استگفتگو با دل سیاهان می کند دل را سیاهشمع اگر باشد طرف صائب زبان بازی خوش است
غزل شماره ۱۰۱۶هر که شد با درد قانع از مداوا فارغ استنرگس بیمار از ناز مسیحا فارغ استطفل طبعان را دل از بهر تماشا می دودخو به عزلت کرده از سیر و تماشا فارغ استخارخار آرزو در سینه عشاق نیستهر که واصل شد به مطلب، از تمنا فارغ استنیست با خورشید تابان حاجت شمع و چراغهر که را دل روشن است، از چشم بینا فارغ استسیرچشمی می کند دل را ز دنیا بی نیازگوهر قانع ز روی تلخ دریا فارغ استنسبت عارف به خاک و مسند دولت یکی استاز تکلف آفتاب عالم آرا فارغ استنیست از خواب پریشان چشم بسمل را خبرمحو عشق، از دیدن اوضاع دنیا فارغ استعالم سرگشتگی دارالامان رهروستگردباد از سنگ راه و خار صحرا فارغ استذوق کار عشق، دارد جنگ با آسودگیکوهکن از اهتمام کارفرما فارغ استسنگ بر دریا زدن، بازوی خود رنجاندن استاز غم عالم دل خوش مشرب ما فارغ استما به خود صائب ز نادانی بساطی چیده ایمورنه عشق از نیستی و هستی ما فارغ است
غزل شماره ۱۰۱۷از پریشان خاطری دلهای حیران فارغ استدیده قربانی از خواب پریشان فارغ استمی گزد اوضاع دنیا مردم آگاه راپای خواب آلوده از خار مغیلان فارغ استنیست در دلهای روشن آرزو را راه حرفخانه پاک از فضولی های مهمان فارغ استناامیدی سخت در دل ریشه امید راتخم آتش دیده از ناز بهاران فارغ استهر که بر روی زمین چون مور فرمانش رواستاز بساط تنگ میدان سلیمان فارغ استنیست جز تسلیم درمان درد و داغ عشق رانور ماه و آفتاب از منع دربان فارغ استحرص افزونی ندارد در دل خرسند راهگوهر شاداب از دریای عمان فارغ استهمچو چشم از خود برآرد آب، گوهر خانه اماین صدف از انتظار ابر نیسان فارغ استدر جهان بیخودی، هر خار نبض گلشنی استعندلیب مست از فکر گلستان فارغ استطفل را دام تماشا مهد آسایش بوددل زیاد ما در آن زلف پریشان فارغ استدر تن خاکی نمی گیرد دل روشن قراراخگر از فکر اقامت در گریبان فارغ استپاک گوهر را نیفزاید غرور از مال و جاهآتش یاقوت از امداد دامان فارغ استمغز چون کامل شود، از پوست گردد بی نیازاز دو عالم خاطر آزاد مردان فارغ استاز جنون هر دل که تشریف برومندی نیافتچون درخت بی ثمر از سنگ طفلان فارغ استکی ز قتل ما شود دلگیر صائب آن نگار؟از غم خون شهیدان عید قربان فارغ است
غزل شماره ۱۰۱۸شاخ گل را از سراپا چهره تنها نازک استنازک اندامی که من دارم سراپا نازک استآرزوی بوسه در دل خون شود عشاق راگر بگویم چهره او تا کجاها نازک استاز بیاض گردنش پیداست خون عاشقانمی شود بی پرده می، چندان که مینا نازک استمی توان صد رنگ گل در هر نگاهی دسته بستبس که رنگ چهره آن ماه سیما نازک استجلوه پا در رکاب خط دو روزی بیش نیستغافل از فرصت مشو، وقت تماشا نازک استمی توانستم به خون خود لبش در خون کشیدوقت تنگ است و حیا مهر لب و جا نازک استسخت می لرزم بر این زنجیر ازین دیوانه هارشته زلف تو نازک، خوی دلها نازک استدر دل سنگین شیرین رخنه کردن مشکل استورنه پیش تیشه فرهاد، خارا نازک استچون به دست خود نریزد خون خود را کوهکن؟کار دشوار است و طبع کارفرما نازک استدر گذر ای عقل از همراهی دیوانگانخار این صحرا است الماس و تو را پا نازک استدامن پر سنگ می داند حباب باده رابس که از روشن روانی شیشه ما نازک استرو به صحرا کرد اگر مجنون ز حی عذرش بجاستسایه لیلی گران و طبع سودا نازک استموشکافان را سراسر موی آتش دیده کردگوشه ابروی او را بس که ایما نازک استبر نمی دارد دو رنگی مشرب یکرنگ عشقچون حباب از آب کشتی کن که دریا نازک استنیست صائب موشکافی در بساط روزگارورنه چون موی کمر اندیشه ما نازک است