غزل شماره ۱۰۸۰کاسه سر را خطر از مغز پر جوش من استعالمی زین باده سر جوش مدهوش من استشعله ای کز یک شرارش طور صحرا گرد شدسالها شد تا نهان در زیر سرپوش من استموجه من نعل وارون می زند از پیچ و تابورنه آن بحر گران لنگر در آغوش من استمی کنم از خرقه پشمینه وحشت چون غزالنافه را خون در دل از فقر قباپوش من استبا خیال خود ز لذت ها قناعت کرده اماعتبارات جهان خواب فراموش من استپشت بر کوه بدخشان است مخمور مراتا سبوی باده گلرنگ بر دوش من استباده پر زور من آتش عنان افتاده استخشت خم، چون ماه، گردون سیر از جوش من استدشمن آتش زبان را در جگرگاه غرورتیغ ها خوابیده از لبهای خاموش من استمی گذارد ناف از خورشید تابان بر زمینگر فلک بردارد این باری که بر دوش من استلاف تردستی ز روشن گوهران زیبنده نیستورنه از گرداب، دریا حلقه در گوش من استشمع در فانوس می لرزد ز دست انداز منگر چه در بیرون در چون حلقه آغوش من استنیست از خار سر دیوار، گلشن را گزیرنیش زهرآلود ارباب حسد نوش من استپرده پوشی مجرمان را پرده داری می کندچشم خود از عیب پوشیدن خطاپوش من استمی شود در حالت مستی حواسم جمعترموجه دریای می شیرازه هوش من استسیر و دور هاله من از فلکها برترستگر رود بر آسمان آن مه در آغوش من استصائب از طبع روان آب حیات عالممتیره بختی های من نیل بناگوش من است
غزل شماره ۱۰۸۱ آبروی حسن از مژگان نمناک من استصیقل آیینه رویان دیده پاک من استاز نگاه آشنایی می توان کشتن مراحلقه های چشم خونریز تو فتراک من استداغ دارد پیچ و تاب جوهر من خصم راخار در پیراهن آتش ز خاشاک من استمدعای هر دو عالم قابل اقبال نیستورنه محراب اجابت سینه چاک من استمی چکد از سیلی هر برگ خون از چهره امگر چه آب زندگانی در رگ تاک من استچون هدف تا خاکساری پیشه خود کرده امهر کجا تیر جگردوزی است در خاک من استبر رخ دلدار صائب تا غبار خط نشستکلفت روی زمین بر جان غمناک من است
غزل شماره ۱۰۸۲کعبه عشقم، بلا ریگ بیابان من استزخم شمشیر زبان خار مغیلان من استجوش فرهادست از کهسار من سرچشمه ایشور مجنون گردبادی از بیابان من استمی کند در سینه گرمم قیامت، شور عشقصبح محشر خنده چاک گریبان من استدولت بیدار کوته دیدگان روزگاربی گزند چشم بد، خواب پریشان من استشور عشق من فلک ها را به چرخ آورده استکشتی افلاک بی لنگر ز طوفان من استنه کنار ابر می خواهم، نه آغوش صدفچون گهر گرد یتیمی آب حیوان من استبر دل آیینه ام زنگ کدورت بار نیستگوشه ابروی صیقل، طاق نسیان من استنیست از تیغ زبان موج پروایی مراخامشی چون آب گوهر حرز طوفان من استدر شکرزار قناعت برده ام چون مور راهسیرچشمی خاتم دست سلیمان من استمی فشانم نور خود بر تیره روزان بی دریغخرمن ماهم، پریشانی نگهبان من استدر سواد فقر از ملک سکندر فارغمآب حیوان گریه شمع شبستان من استکشت امید مرا برق است باران کرمدست خشک این بخیلان ابر احسان من استیوسف گمنام من از مکر اخوان فارغ استسر به جیب خویش بردن چاه کنعان من استبا سیه رویی نیم نومید از حسن قبولعنبر دریای رحمت خال عصیان من استآفتاب بی زوالی می توانم ساختنگر کنم گردآوری داغی که بر جان من استفکر رنگین است صائب نعمت الوان مندر بهشت افتاده است آن کس که مهمان من است
غزل شماره ۱۰۸۳خاکساری تا دلیل جان آگاه من استمی کند هموار هر چاهی که در راه من استمشت بر خارا زدن، بازوی خود رنجاندن استمی کند با خویش بد هر کس که بدخواه من استانتقام از دشمن عاجز به نیکی می کشممی کنم سرسبز خاری را که در راه من استخصم می پیچد به خویش از بردباری های مناین خروش سیل از دیوار کوتاه من استبلبل از غیرت به خون من گواهی می دهدورنه هر برگی درین گلشن هواخواه من استدشت مجنون آهنین پایی ندارد همچو مندود از هر جا که برخیزد قدمتگاه من استاین جواب آن غزل صائب که می گوید کلیمهر چه جانکاه است در این راه، دلخواه من است
غزل شماره ۱۰۸۴ عالم مکار با ارباب عقبی دشمن استاین چه خس پوش با دلهای بینا دشمن استاهل ابرامند محروم از کرامت های عشقبی سؤال آن کس که بخشد، با تقاضا دشمن استوادی هموار رهرو را کند سر در هواآن که ما را گل فشاند در ته پا دشمن استباطن روشن ضمیران تیغ صیقل داده ای استوای بر سنگی که با آیینه ما دشمن استچاره بیماری عشق است پرهیز از طبیبهر که قدر درد داند، با مداوا دشمن استدر سر شوریده هر کس که ذوق کار هستبا شتاب و اهتمام کارفرما دشمن استدشمن خونخوار را احسان گوارا می کندعاقبت اندیش با اقبال دنیا دشمن استنیست جز خواب پریشان، نقش ها آیینه راهر که از روشندلان شد، با تماشا دشمن استدست پیش آسمان سازند کم ظرفان درازهمت دریاکشان با جام و مینا دشمن استاز دو عالم، حرف پیش عاشق یکدل مگوهر که شد یکرنگ، با گلهای رعنا دشمن استشیر خود خون می کند طفلی که پستان می گزدبد گهر از جهل با چرخ مصفا دشمن استگوش سنگین می کند بیهوده گویان را سبکزین سبب واعظ به رند باده پیما دشمن استشیوه عاجزکشی عام است در بدگوهرانبا تهی پایان سراسر خار صحرا دشمن استاز نفاق خصم پنهان می کشم صائب ملالورنه دارم دوست آن کس را که پیدا دشمن است
غزل شماره ۱۰۸۵با حجاب جسم خاکی جان روشن دشمن استمغز چون گردید کامل پوست بر تن دشمن استبر تو تلخ از تن پرستی شد ره باریک مرگرشته فربه به چشم تنگ سوزن دشمن استما درین ظلمت سرا از دل سیاهی مانده ایمورنه هر آیینه روشن به گلخن دشمن استروح هیهات است لنگر در تن خاکی کندشاهباز لامکانی با نشیمن دشمن استجان فانی جنگ دارد با زمین و آسماناین شرار کم بقا با سنگ و آهن دشمن استدر نگیرد صحبت آیینه و زنگی به همآسمان نیلگون با جان روشن دشمن استبا تعین جنگ دارد مشرب فقر و فنابا حباب و موج این دریای روشن دشمن استجوهر شمشیر من بند زبان عیبجوستخون خود را می خورد هر کس که با من دشمن استیوسف مصری به چاه از دامن اخوان فتادایمنی هر کس که می جوید به مأمن دشمن استآفتاب از اوج عزت می نهد رو در زوالساده لوح است آن که با اقبال دشمن دشمن استاز تهی چشمان حضور دل به غارت می رودگوشه گیر عافیت با چشم روزن دشمن استصحبت رنگین لباسان بی غمی می آوردبلبل درد آشنای ما به گلشن دشمن استخود مگر از جامه فانوس، شمع آید برونورنه دست بی نیاز ما به دامن دشمن استآه من خم در خم افلاک دارد روز و شبهر که صائب باد دست افتد به خرمن دشمن است
غزل شماره ۱۰۸۶مردم بیدرد را دل از شکستن ایمن استگوشه این فرد باطل از شکستن ایمن استبا دل آگاه دارد کار عشق سنگدلبیشتر دلهای غافل از شکستن ایمن استدانه نشکسته می دارد خطر از آسیاتا درستی نیست با دل از شکستن ایمن استدر گذر از پیکر خاکی که کشتی در محیطتا نیارد رو به ساحل از شکستن ایمن استچون به هم پیوست دلها سد آهن می شودتوبه یاران یکدل از شکستن ایمن استعشق کار مومیایی می کند با رهروانپای هر کس شد درین گل از شکستن ایمن استپرده شرمی اگر با آفتاب جود هسترنگ بر رخسار سایل از شکستن ایمن استمحو نتوان کرد از دل پیچ و تاب عشق راتا قیامت این سلاسل از شکستن ایمن استهر کجا صائب شود ستاری حق پرده پوشرنگ دعویهای باطل از شکستن ایمن است
غزل شماره ۱۰۸۷ هر که چون بلبل درین گلشن اسیر رنگ و بوستاز بهار زندگانی بهره او گفتگوستگر نخواهد میهمان دل شد آن یار عزیزآه چندین خانه دل را چرا در رفت و روست؟با تعلق سجده درگاه حق مقبول نیستاز دو عالم دست شستن این عبادت را وضوستلنگر بی تابی عاشق نمی گردد وصالماهی بی صبر را هر موج بال جستجوستدر بیابانی که آن آهوی مشکین می چردنقش پای رهروان چون ناف آهو مشکبوستگر به ظاهر چشم ما خشک ست چون جام تهیگریه مستانه ما همچو مینا در گلوستگر به گل رفته است پای خم ز مستی باک نیستسیر و دور آسیای جام در دست سبوستپرده پوشی دامن آلودگان را لازم استچاک در پیراهن یوسف چه محتاج رفوست؟می شود بی برگ صائب زود نخل میوه دارسرو از بی حاصلی در چار موسم تازه روست
غزل شماره ۱۰۸۸نازک اندامی که عالم تشنه آغوش اوستسایه بالای او از سرکشی همدوش اوستباده تلخی که ما را در سماع آورده استنه خم افلاک در وجد و سماع از جوش اوستزان گلاب تلخ کز رخساره گل می چکدمی توان دانست پند بلبلان در گوش اوستمی توان خواند از بیاض چهره اش چون خط سبزگفتگوهایی که پنهان در لب خاموش اوستآدمی گر خون بگرید از گرانباری رواستکانچه نتوانست بردن آسمان، بر دوش اوستطوق قمری گر چه باشد صائب از دل تنگترسرو با آن دستگاه حسن در آغوش اوست
غزل شماره ۱۰۸۹آن که چاک سینه ام از غمزه بیباک اوستخنده صبح قیامت یک گریبان چاک اوستباده عشق از سبکروحی به ما آمیخته استورنه روی آسمان نیلی ز دست تاک اوستبرق می بوسد زمین خاکساران را ز دوروقت آن کس خوش که تخمش در زمین پاک اوستدام راه ما نگردد حلقه زلف مجازما و صیادی که گردون حلقه فتراک اوستمرگ می ترسد ز عاشق، ورنه در روی زمینهر که را گیرند نام از سرکشان، در خاک اوستآن که صائب نعل ما از شوق او در آتش استخرده انجم سپند روی آتشناک اوست