انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 109 از 718:  « پیشین  1  ...  108  109  110  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۰۸۰

کاسه سر را خطر از مغز پر جوش من است
عالمی زین باده سر جوش مدهوش من است

شعله ای کز یک شرارش طور صحرا گرد شد
سالها شد تا نهان در زیر سرپوش من است

موجه من نعل وارون می زند از پیچ و تاب
ورنه آن بحر گران لنگر در آغوش من است

می کنم از خرقه پشمینه وحشت چون غزال
نافه را خون در دل از فقر قباپوش من است

با خیال خود ز لذت ها قناعت کرده ام
اعتبارات جهان خواب فراموش من است

پشت بر کوه بدخشان است مخمور مرا
تا سبوی باده گلرنگ بر دوش من است

باده پر زور من آتش عنان افتاده است
خشت خم، چون ماه، گردون سیر از جوش من است

دشمن آتش زبان را در جگرگاه غرور
تیغ ها خوابیده از لبهای خاموش من است

می گذارد ناف از خورشید تابان بر زمین
گر فلک بردارد این باری که بر دوش من است

لاف تردستی ز روشن گوهران زیبنده نیست
ورنه از گرداب، دریا حلقه در گوش من است

شمع در فانوس می لرزد ز دست انداز من
گر چه در بیرون در چون حلقه آغوش من است

نیست از خار سر دیوار، گلشن را گزیر
نیش زهرآلود ارباب حسد نوش من است

پرده پوشی مجرمان را پرده داری می کند
چشم خود از عیب پوشیدن خطاپوش من است

می شود در حالت مستی حواسم جمعتر
موجه دریای می شیرازه هوش من است

سیر و دور هاله من از فلکها برترست
گر رود بر آسمان آن مه در آغوش من است

صائب از طبع روان آب حیات عالمم
تیره بختی های من نیل بناگوش من است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۰۸۱

آبروی حسن از مژگان نمناک من است
صیقل آیینه رویان دیده پاک من است

از نگاه آشنایی می توان کشتن مرا
حلقه های چشم خونریز تو فتراک من است

داغ دارد پیچ و تاب جوهر من خصم را
خار در پیراهن آتش ز خاشاک من است

مدعای هر دو عالم قابل اقبال نیست
ورنه محراب اجابت سینه چاک من است

می چکد از سیلی هر برگ خون از چهره ام
گر چه آب زندگانی در رگ تاک من است

چون هدف تا خاکساری پیشه خود کرده ام
هر کجا تیر جگردوزی است در خاک من است

بر رخ دلدار صائب تا غبار خط نشست
کلفت روی زمین بر جان غمناک من است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۰۸۲

کعبه عشقم، بلا ریگ بیابان من است
زخم شمشیر زبان خار مغیلان من است

جوش فرهادست از کهسار من سرچشمه ای
شور مجنون گردبادی از بیابان من است

می کند در سینه گرمم قیامت، شور عشق
صبح محشر خنده چاک گریبان من است

دولت بیدار کوته دیدگان روزگار
بی گزند چشم بد، خواب پریشان من است

شور عشق من فلک ها را به چرخ آورده است
کشتی افلاک بی لنگر ز طوفان من است

نه کنار ابر می خواهم، نه آغوش صدف
چون گهر گرد یتیمی آب حیوان من است

بر دل آیینه ام زنگ کدورت بار نیست
گوشه ابروی صیقل، طاق نسیان من است

نیست از تیغ زبان موج پروایی مرا
خامشی چون آب گوهر حرز طوفان من است

در شکرزار قناعت برده ام چون مور راه
سیرچشمی خاتم دست سلیمان من است

می فشانم نور خود بر تیره روزان بی دریغ
خرمن ماهم، پریشانی نگهبان من است

در سواد فقر از ملک سکندر فارغم
آب حیوان گریه شمع شبستان من است

کشت امید مرا برق است باران کرم
دست خشک این بخیلان ابر احسان من است

یوسف گمنام من از مکر اخوان فارغ است
سر به جیب خویش بردن چاه کنعان من است

با سیه رویی نیم نومید از حسن قبول
عنبر دریای رحمت خال عصیان من است

آفتاب بی زوالی می توانم ساختن
گر کنم گردآوری داغی که بر جان من است

فکر رنگین است صائب نعمت الوان من
در بهشت افتاده است آن کس که مهمان من است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۰۸۳

خاکساری تا دلیل جان آگاه من است
می کند هموار هر چاهی که در راه من است

مشت بر خارا زدن، بازوی خود رنجاندن است
می کند با خویش بد هر کس که بدخواه من است

انتقام از دشمن عاجز به نیکی می کشم
می کنم سرسبز خاری را که در راه من است

خصم می پیچد به خویش از بردباری های من
این خروش سیل از دیوار کوتاه من است

بلبل از غیرت به خون من گواهی می دهد
ورنه هر برگی درین گلشن هواخواه من است

دشت مجنون آهنین پایی ندارد همچو من
دود از هر جا که برخیزد قدمتگاه من است

این جواب آن غزل صائب که می گوید کلیم
هر چه جانکاه است در این راه، دلخواه من است

ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۰۸۴

عالم مکار با ارباب عقبی دشمن است
این چه خس پوش با دلهای بینا دشمن است

اهل ابرامند محروم از کرامت های عشق
بی سؤال آن کس که بخشد، با تقاضا دشمن است

وادی هموار رهرو را کند سر در هوا
آن که ما را گل فشاند در ته پا دشمن است

باطن روشن ضمیران تیغ صیقل داده ای است
وای بر سنگی که با آیینه ما دشمن است

چاره بیماری عشق است پرهیز از طبیب
هر که قدر درد داند، با مداوا دشمن است

در سر شوریده هر کس که ذوق کار هست
با شتاب و اهتمام کارفرما دشمن است

دشمن خونخوار را احسان گوارا می کند
عاقبت اندیش با اقبال دنیا دشمن است

نیست جز خواب پریشان، نقش ها آیینه را
هر که از روشندلان شد، با تماشا دشمن است

دست پیش آسمان سازند کم ظرفان دراز
همت دریاکشان با جام و مینا دشمن است

از دو عالم، حرف پیش عاشق یکدل مگو
هر که شد یکرنگ، با گلهای رعنا دشمن است

شیر خود خون می کند طفلی که پستان می گزد
بد گهر از جهل با چرخ مصفا دشمن است

گوش سنگین می کند بیهوده گویان را سبک
زین سبب واعظ به رند باده پیما دشمن است

شیوه عاجزکشی عام است در بدگوهران
با تهی پایان سراسر خار صحرا دشمن است

از نفاق خصم پنهان می کشم صائب ملال
ورنه دارم دوست آن کس را که پیدا دشمن است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۰۸۵

با حجاب جسم خاکی جان روشن دشمن است
مغز چون گردید کامل پوست بر تن دشمن است

بر تو تلخ از تن پرستی شد ره باریک مرگ
رشته فربه به چشم تنگ سوزن دشمن است

ما درین ظلمت سرا از دل سیاهی مانده ایم
ورنه هر آیینه روشن به گلخن دشمن است

روح هیهات است لنگر در تن خاکی کند
شاهباز لامکانی با نشیمن دشمن است

جان فانی جنگ دارد با زمین و آسمان
این شرار کم بقا با سنگ و آهن دشمن است

در نگیرد صحبت آیینه و زنگی به هم
آسمان نیلگون با جان روشن دشمن است

با تعین جنگ دارد مشرب فقر و فنا
با حباب و موج این دریای روشن دشمن است

جوهر شمشیر من بند زبان عیبجوست
خون خود را می خورد هر کس که با من دشمن است

یوسف مصری به چاه از دامن اخوان فتاد
ایمنی هر کس که می جوید به مأمن دشمن است

آفتاب از اوج عزت می نهد رو در زوال
ساده لوح است آن که با اقبال دشمن دشمن است

از تهی چشمان حضور دل به غارت می رود
گوشه گیر عافیت با چشم روزن دشمن است

صحبت رنگین لباسان بی غمی می آورد
بلبل درد آشنای ما به گلشن دشمن است

خود مگر از جامه فانوس، شمع آید برون
ورنه دست بی نیاز ما به دامن دشمن است

آه من خم در خم افلاک دارد روز و شب
هر که صائب باد دست افتد به خرمن دشمن است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۰۸۶

مردم بیدرد را دل از شکستن ایمن است
گوشه این فرد باطل از شکستن ایمن است

با دل آگاه دارد کار عشق سنگدل
بیشتر دلهای غافل از شکستن ایمن است

دانه نشکسته می دارد خطر از آسیا
تا درستی نیست با دل از شکستن ایمن است

در گذر از پیکر خاکی که کشتی در محیط
تا نیارد رو به ساحل از شکستن ایمن است

چون به هم پیوست دلها سد آهن می شود
توبه یاران یکدل از شکستن ایمن است

عشق کار مومیایی می کند با رهروان
پای هر کس شد درین گل از شکستن ایمن است

پرده شرمی اگر با آفتاب جود هست
رنگ بر رخسار سایل از شکستن ایمن است

محو نتوان کرد از دل پیچ و تاب عشق را
تا قیامت این سلاسل از شکستن ایمن است

هر کجا صائب شود ستاری حق پرده پوش
رنگ دعویهای باطل از شکستن ایمن است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۰۸۷

هر که چون بلبل درین گلشن اسیر رنگ و بوست
از بهار زندگانی بهره او گفتگوست

گر نخواهد میهمان دل شد آن یار عزیز
آه چندین خانه دل را چرا در رفت و روست؟

با تعلق سجده درگاه حق مقبول نیست
از دو عالم دست شستن این عبادت را وضوست

لنگر بی تابی عاشق نمی گردد وصال
ماهی بی صبر را هر موج بال جستجوست

در بیابانی که آن آهوی مشکین می چرد
نقش پای رهروان چون ناف آهو مشکبوست

گر به ظاهر چشم ما خشک ست چون جام تهی
گریه مستانه ما همچو مینا در گلوست

گر به گل رفته است پای خم ز مستی باک نیست
سیر و دور آسیای جام در دست سبوست

پرده پوشی دامن آلودگان را لازم است
چاک در پیراهن یوسف چه محتاج رفوست؟

می شود بی برگ صائب زود نخل میوه دار
سرو از بی حاصلی در چار موسم تازه روست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۰۸۸

نازک اندامی که عالم تشنه آغوش اوست
سایه بالای او از سرکشی همدوش اوست

باده تلخی که ما را در سماع آورده است
نه خم افلاک در وجد و سماع از جوش اوست

زان گلاب تلخ کز رخساره گل می چکد
می توان دانست پند بلبلان در گوش اوست

می توان خواند از بیاض چهره اش چون خط سبز
گفتگوهایی که پنهان در لب خاموش اوست

آدمی گر خون بگرید از گرانباری رواست
کانچه نتوانست بردن آسمان، بر دوش اوست

طوق قمری گر چه باشد صائب از دل تنگتر
سرو با آن دستگاه حسن در آغوش اوست


ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۰۸۹

آن که چاک سینه ام از غمزه بیباک اوست
خنده صبح قیامت یک گریبان چاک اوست

باده عشق از سبکروحی به ما آمیخته است
ورنه روی آسمان نیلی ز دست تاک اوست

برق می بوسد زمین خاکساران را ز دور
وقت آن کس خوش که تخمش در زمین پاک اوست

دام راه ما نگردد حلقه زلف مجاز
ما و صیادی که گردون حلقه فتراک اوست

مرگ می ترسد ز عاشق، ورنه در روی زمین
هر که را گیرند نام از سرکشان، در خاک اوست

آن که صائب نعل ما از شوق او در آتش است
خرده انجم سپند روی آتشناک اوست


ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
صفحه  صفحه 109 از 718:  « پیشین  1  ...  108  109  110  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA