غزل شمارهٔ ۱۳۸۱ دامن فرصت دل بیتاب نتواند گرفتمشت خاکی پیش این سیلاب نتواند گرفتبرنخیزد هر که پیش از صبح از خواب گراندولت بیدار را در خواب نتواند گرفتتا نسازد جمع خود را شبنم بی دست و پادامن خورشید عالمتاب نتواند گرفتعارفان را رخنه دل، قبله حاجت رواستکعبه هرگز جای این محراب نتواند گرفتعاشقان را بوسه پیغام سازد تشنه ترگوهر سیراب، جای آب نتواند گرفتدر گریبان ریخت گردون ساغر خورشید راهر تنک ظرفی شراب ناب نتواند گرفتحلقه دام گرفتاری دهن واکردن استماهی لب بسته را قلاب نتواند گرفتمنت الماس از بی جوهری خواهد کشیدهر لب زخمی که از تیغ آب نتواند گرفتدر کهنسالی ندارد ظلم دست از کار خویشرعشه تیغ از پنجه قصاب نتواند گرفتهر که چون پروانه دارد داغ آتش طلعتیچون سپند آرام در مهتاب نتواند گرفتگردباد خانه بر دوش دیار وحشتیمرا بر جولان ما سیلاب نتواند گرفتهر که را درد طلب صائب به هم پیچیده استیک نفس آرام چون گرداب نتواند گرفت
غزل شمارهٔ ۱۳۸۲ صبر دامان دل بیتاب نتواند گرفتسد آهن پیش این سیلاب نتواند گرفتبیقراریهای دل باشد به جا در عین وصلبحر سرگردانی از گرداب نتواند گرفتمانع از جولان نگردد بوی گل را برگ گلپیش سالک عالم اسباب نتواند گرفتظالم از پیری نسازد دست کوتاه از ستمرعشه تیغ از پنجه قصاب نتواند گرفتزاهد خشک از وصول معرفت بی بهره استتنگ در بر شمع را محراب نتواند گرفتناخن دخل است کوتاه از سخنهای متینماهی لب بسته را قلاب نتواند گرفتبا عزیزی دل ز غربت برگرفتن مشکل استابر آب از گوهر سیراب نتواند گرفتپایه امنیت از هر منصبی بالاترستدولت بیدار، جای خواب نتواند گرفتزلف گرد عارض او موی آتش دیده استقرب گنج از مار پیچ و تاب نتواند گرفتخط نمی سازد حصاری حسن عالمگیر راهاله ره بر پرتو مهتاب نتواند گرفتدر خم می چون فلاطون معتکف هر کس نشدداد دل را از شراب ناب نتواند گرفتلذت دیدار نتوان یافت صائب از نقابماه جای مهر عالمتاب نتواند گرفت
غزل شمارهٔ ۱۳۸۳ جای جام باده را تریاک نتواند گرفتخاک جای آب آتشناک نتواند گرفتکار مژگان نیست حفظ گریه بی اختیارپیش این سیلاب را خاشاک نتواند گرفترخنه چون در ملک افزون شد گرفتن مشکل استعافیت جا در دل صد چاک نتواند گرفترز به اندک روزگاری بر سر آمد از چنارهر سبکدستی عنان تاک نتواند گرفتدر کمان سخت نتوان حفظ کردن تیر راآه جا در خاطر غمناک نتواند گرفتمی شود در ناف آهو مشک هر خونی که خورددل کسی ان طره پیچاک نتواند گرفتمی برد خورشید تابان گرمی بیجا به کاردل ز ماهرروی آتشناک نتواند گرفتطعمه بیرون از دهان شیر کردن مشکل استخون خود را کس ازان فتراک نتواند گرفتغیر آه ما که از دامان مطلب کوته استهیچ دستی دامن افلاک نتواند گرفتمی توان از پنجه شاهین گرفتن کبک رادل کسی صائب ازان بی باک نتواند گرفت
غزل شمارهٔ ۱۳۸۴ آه سرم در تو ای آتش عنان خواهد گرفتخون بلبل را خوان از گلستان خواهد گرفتشعله حسن جهانسوزت فرو خواهد نشستلاله ات را داغ حسرت در میان خواهد گرفتسنبل زلفت ز یکدیگر پریشان می شودهر گرفتاری به شاخی آشیان خواهد گرفتسرمه آشوب خواهد ریخت از مژگان توماه نو از دست ابرویت کمان خواهد گرفتملک حسنت را کز آن صبح تجلی گوشه ای استلشکر خط قیروان تا قیروان خواهد گرفتشعله واسوختن از سینه ها سر می کشدآتش بیتابیت در مغز جان خواهد گرفتبوسه دندان تغافل بر جگر خواهد نهادسجده احرام سفر زان آستان خواهد گرفترنگ ریزی های پی در پی تماشاکردنی استدر گلستانت دم سرد خزان خواهد گرفت
غزل شمارهٔ ۱۳۸۵ مردم هموار را از خاک برباید گرفترشت های بی گره را در گهر باید گرفتگر سرت چون آفتاب از قدر سایه بر فلکخاک را از چهره زرین به زر باید گرفتکشتی خودبین نمی آید سلامت بر کنارجوهر آیینه را موج خطر باید گرفتآه کز کودک مزاجیهای ابنای زمانابجد ایام طفلی را ز سر باید گرفتبر امید نسیه نتوان تلخ کردن نقد راخاک صحرای قناعت را شکر باید گرفتاعتمادی نیست بر گردون و صلح و جنگ اوتیغ در دستی و در دستی سپر باید گرفتدر کمان از تیر فکر خانه آرایی خطاستکار و بار این جهان را مختصر باید گرفتدامن شب را ز غفلت گر نیاوردی به دستدر تلافی دامن آه سحر باید گرفتتا مگر مرغ همایونی برآرد سر ز غیببیضه افلاک را در زیر پا باید گرفتچشم مست و لعل میگون را زکاتی لازم استاز خمارآلودگان گاهی خبر باید گرفتبی جگر خوردن نگردد قطع صائب راه عشقتوشه این راه از لخت جگر باید گرفت
غزل شمارهٔ ۱۳۸۶ حیف خود با آه گرم از آسمان باید گرفتآتشی تا هست زور این کمان باید گرفتاز سخن بسیار گفتن، می شود کوته حیاتتوسن عمر سبکرو را عنان باید گرفتآبهای تیره روشن می شود ز استادگیگوشه ای تا ممکن است از مردمان باید گرفتطفل بدخو را نمی سازد ترشرویی خموشتلخ گویان را به شیرینی دهان باید گرفتگر چه دامان وسایل پرده بیگانگی استدامن شب به زاری و فغان باید گرفتمرگ تلخ از زندگی خوشتر بود در کشوریکز دهان سگ هما را استخوان باید گرفتتا به زردی آفتاب عمر ننهاده است رویداد خود از باده چون ارغوان باید گرفتساغر لبریز می ریزد ز دست رعشه داردر جوانی ها تمتع از جهان باید گرفتپرده دام است خاک نرم این بستانسرابر سر شاخ بلندی آشیان باید گرفتظلم باشد در تماشا خرج کردن عمر راتا نظر بازست عبرت از جهان باید گرفتصید فربه بی گداز تن نمی آید به دستمشق پیچ و تاب ازان موی میان باید گرفتحفظ زر را نیست تدبیری به از بذل زکاتخون گلها را ز منع باغبان باید گرفتدولت جاوید اگر صائب تمنا می کنیملک معنی را به شمشیر زبان باید گرفت
غزل شمارهٔ ۱۳۸۷ زان دهن انگشتر زنهار می باید گرفتبعد ازان مهر از لب اظهار می باید گرفتنوبهار آمد، ره گلزار می باید گرفتداد دل از ساغر سرشار می باید گرفتدر چنین فصلی که عریانی لباس صحت استپنبه از مینا، ز سر دستار می باید گرفتبر خود اوضاع جهان هموار کردن سهل نیستخار بی گل را گل بی خار می باید گرفتخون خود را لعل کردن کار هر بیدرد نیستجا به زیر تیغ چون کهسار می باید گرفتمی کند از دوستان خصمی تراوش بیشترطوطیان را سبزه زنگار می باید گرفتهیچ سایل را مبادا کار با سنگین دلان!بوسه ای زان لب به چندین بار می باید گرفتموشکافان کفر می دانند شید و زرق رارشته تسبیح را زنار می باید گرفتتا به کی شد دل از طول امل در پیچ و تاب؟از فسون این مهره را از مار می باید گرفتمشت خاکی را که سامان وصول بحر نیستدامن سیل سبکرفتار می باید گرفتتا نگردیده است صائب استخوانت توتیاگوشه ای زین خلق ناهموار می باید گرفت
غزل شمارهٔ ۱۳۸۸ وقت خط کام از لب چون نوش می باید گرفتدرد این میخانه را سرجوش می باید گرفتمی شود جان تازه از آمیزش سیمین برانتیغ را چون زخم در آغوش می باید گرفتسرسری نتوان گذشت از آب جان بخش حیاتتیغ را چون زخم در آغوش می باید گرفتتا نگردی بر گنه در خانه خالی دلیرصورت دیوار را با هوش می باید گرفتبا سبک مغزی کلاه فقر بر سر پینه ای استزین سر خوان تهی سرپوش می باید گرفتدر صلاح اهل ظاهر مکرها پوشیده استدور خود را زین چه خس پوش می باید گرفتساز باشد پرده بیگانگی در بزم میمطرب از گلبانگ نوشانوش می باید گرفتمحفل روشن ضمیران جای قیل وقال نیستچون صدف در پیش دریا گوش می باید گرفتتا بود ایمن ز سیلاب حوادث خانه اتخانه خود چون کمان بر دوش می باید گرفتدل ز شیرینی به تلخی می توان برداشتننیش این وحشت سرا را نوش می باید گرفتمدتی سجاده تقوی به دوش انداختیروزگاری هم سبو بر دوش می باید گرفتتا بود در جوش صائب سینه گرم بهارساغری زین باده سرجوش می باید گرفت
غزل شمارهٔ ۱۳۸۹ در خرابات مغان منزل نمی باید گرفتچون گرفتی، کین کس در دل نمی باید گرفتیا نمی باید ز آزادی زدن چون سرو لافیا گره از بی بری در دل نمی باید گرفتسد راه عالم بالاست معشوق مجازدامن این سرو پا در گل نمی باید گرفتتا توان سر پنجه دریا چو طوفان تاب دادتیغ موج از قبضه ساحل نمی باید گرفتخونبها بهتر ز حفظ آبروی عشق نیستدر قیامت دامن قاتل نمی باید گرفتبا وجود حسن معنی، خواهش صورت خطاستپیش لیلی دامن محمل نمی باید گرفتصاف چون آیینه می باید شدن با خوب و زشتهیچ چیز از هیچ کس در دل نمی باید گرفتطالب حق را چو تیری کز کمان بیرون جهدهیچ جا آرام تا منزل نمی باید گرفتچشم بد بسیار دارد در کمین آسودگیچون سپند آرام در محفل نمی باید گرفتآه افسوس است صائب حاصل موج سرابدامن دنیایی بی حاصل نمی باید گرفت
غزل شمارهٔ ۱۳۹۰ خط گل روی عرقناک ترا در بر گرفتروی این دریای گوهرخیز را عنبر گرفتتا چه با پروانه بی دست و پای ما کندآتشین رویی کز او بال سمندر در گرفتتا زمین شد جلوه گاه قامت او، آفتابخاک را از چهره زرین خود در زر گرفتدست و پا گم می کند از دور باش ناز اومن که از جرأت توانم دامن محشر گرفتعشرت روی زمین را برد با خود زیر خاکاز سر کوی تو خشتی هر که زیر سر گرفتاز تن خاکی اثر نگذاشت جان بی قرارباده پر زور ما خشت از سر خم بر گرفتمی گدازد دولت دنیا دل آگاه رادر رگ جان شمع را آتش ز تاج زر گرفتگر چه شیرین است کام عالم از گفتار مناز دهان مور می باید مرا شکر گرفتچشم همراهی مدار از کس، که در روز سیاهخضر نتواند به آبی دست اسکندر گرفتنیست مردان را ز مهر مادر گیتی نصیبزال را از بی کسی سیمرغ زیر پر گرفتداد بر باد فنا صائب چو گل اوراق مابعد ایامی که چرخ از خاک ما را بر گرفت