انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 139 از 718:  « پیشین  1  ...  138  139  140  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۳۸۱

دامن فرصت دل بیتاب نتواند گرفت
مشت خاکی پیش این سیلاب نتواند گرفت

برنخیزد هر که پیش از صبح از خواب گران
دولت بیدار را در خواب نتواند گرفت

تا نسازد جمع خود را شبنم بی دست و پا
دامن خورشید عالمتاب نتواند گرفت

عارفان را رخنه دل، قبله حاجت رواست
کعبه هرگز جای این محراب نتواند گرفت

عاشقان را بوسه پیغام سازد تشنه تر
گوهر سیراب، جای آب نتواند گرفت

در گریبان ریخت گردون ساغر خورشید را
هر تنک ظرفی شراب ناب نتواند گرفت

حلقه دام گرفتاری دهن واکردن است
ماهی لب بسته را قلاب نتواند گرفت

منت الماس از بی جوهری خواهد کشید
هر لب زخمی که از تیغ آب نتواند گرفت

در کهنسالی ندارد ظلم دست از کار خویش
رعشه تیغ از پنجه قصاب نتواند گرفت

هر که چون پروانه دارد داغ آتش طلعتی
چون سپند آرام در مهتاب نتواند گرفت

گردباد خانه بر دوش دیار وحشتیم
را بر جولان ما سیلاب نتواند گرفت

هر که را درد طلب صائب به هم پیچیده است
یک نفس آرام چون گرداب نتواند گرفت
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۳۸۲

صبر دامان دل بیتاب نتواند گرفت
سد آهن پیش این سیلاب نتواند گرفت

بیقراریهای دل باشد به جا در عین وصل
بحر سرگردانی از گرداب نتواند گرفت

مانع از جولان نگردد بوی گل را برگ گل
پیش سالک عالم اسباب نتواند گرفت

ظالم از پیری نسازد دست کوتاه از ستم
رعشه تیغ از پنجه قصاب نتواند گرفت

زاهد خشک از وصول معرفت بی بهره است
تنگ در بر شمع را محراب نتواند گرفت

ناخن دخل است کوتاه از سخنهای متین
ماهی لب بسته را قلاب نتواند گرفت

با عزیزی دل ز غربت برگرفتن مشکل است
ابر آب از گوهر سیراب نتواند گرفت

پایه امنیت از هر منصبی بالاترست
دولت بیدار، جای خواب نتواند گرفت

زلف گرد عارض او موی آتش دیده است
قرب گنج از مار پیچ و تاب نتواند گرفت

خط نمی سازد حصاری حسن عالمگیر را
هاله ره بر پرتو مهتاب نتواند گرفت

در خم می چون فلاطون معتکف هر کس نشد
داد دل را از شراب ناب نتواند گرفت

لذت دیدار نتوان یافت صائب از نقاب
ماه جای مهر عالمتاب نتواند گرفت
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۳۸۳

جای جام باده را تریاک نتواند گرفت
خاک جای آب آتشناک نتواند گرفت

کار مژگان نیست حفظ گریه بی اختیار
پیش این سیلاب را خاشاک نتواند گرفت

رخنه چون در ملک افزون شد گرفتن مشکل است
عافیت جا در دل صد چاک نتواند گرفت

رز به اندک روزگاری بر سر آمد از چنار
هر سبکدستی عنان تاک نتواند گرفت

در کمان سخت نتوان حفظ کردن تیر را
آه جا در خاطر غمناک نتواند گرفت

می شود در ناف آهو مشک هر خونی که خورد
دل کسی ان طره پیچاک نتواند گرفت

می برد خورشید تابان گرمی بیجا به کار
دل ز ماهرروی آتشناک نتواند گرفت

طعمه بیرون از دهان شیر کردن مشکل است
خون خود را کس ازان فتراک نتواند گرفت

غیر آه ما که از دامان مطلب کوته است
هیچ دستی دامن افلاک نتواند گرفت

می توان از پنجه شاهین گرفتن کبک را
دل کسی صائب ازان بی باک نتواند گرفت
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۳۸۴

آه سرم در تو ای آتش عنان خواهد گرفت
خون بلبل را خوان از گلستان خواهد گرفت

شعله حسن جهانسوزت فرو خواهد نشست
لاله ات را داغ حسرت در میان خواهد گرفت

سنبل زلفت ز یکدیگر پریشان می شود
هر گرفتاری به شاخی آشیان خواهد گرفت

سرمه آشوب خواهد ریخت از مژگان تو
ماه نو از دست ابرویت کمان خواهد گرفت

ملک حسنت را کز آن صبح تجلی گوشه ای است
لشکر خط قیروان تا قیروان خواهد گرفت

شعله واسوختن از سینه ها سر می کشد
آتش بیتابیت در مغز جان خواهد گرفت

بوسه دندان تغافل بر جگر خواهد نهاد
سجده احرام سفر زان آستان خواهد گرفت

رنگ ریزی های پی در پی تماشاکردنی است
در گلستانت دم سرد خزان خواهد گرفت
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۳۸۵

مردم هموار را از خاک برباید گرفت
رشت های بی گره را در گهر باید گرفت

گر سرت چون آفتاب از قدر سایه بر فلک
خاک را از چهره زرین به زر باید گرفت

کشتی خودبین نمی آید سلامت بر کنار
جوهر آیینه را موج خطر باید گرفت

آه کز کودک مزاجیهای ابنای زمان
ابجد ایام طفلی را ز سر باید گرفت

بر امید نسیه نتوان تلخ کردن نقد را
خاک صحرای قناعت را شکر باید گرفت

اعتمادی نیست بر گردون و صلح و جنگ او
تیغ در دستی و در دستی سپر باید گرفت

در کمان از تیر فکر خانه آرایی خطاست
کار و بار این جهان را مختصر باید گرفت

دامن شب را ز غفلت گر نیاوردی به دست
در تلافی دامن آه سحر باید گرفت

تا مگر مرغ همایونی برآرد سر ز غیب
بیضه افلاک را در زیر پا باید گرفت

چشم مست و لعل میگون را زکاتی لازم است
از خمارآلودگان گاهی خبر باید گرفت

بی جگر خوردن نگردد قطع صائب راه عشق
توشه این راه از لخت جگر باید گرفت
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۳۸۶

حیف خود با آه گرم از آسمان باید گرفت
آتشی تا هست زور این کمان باید گرفت

از سخن بسیار گفتن، می شود کوته حیات
توسن عمر سبکرو را عنان باید گرفت

آبهای تیره روشن می شود ز استادگی
گوشه ای تا ممکن است از مردمان باید گرفت

طفل بدخو را نمی سازد ترشرویی خموش
تلخ گویان را به شیرینی دهان باید گرفت

گر چه دامان وسایل پرده بیگانگی است
دامن شب به زاری و فغان باید گرفت

مرگ تلخ از زندگی خوشتر بود در کشوری
کز دهان سگ هما را استخوان باید گرفت

تا به زردی آفتاب عمر ننهاده است روی
داد خود از باده چون ارغوان باید گرفت

ساغر لبریز می ریزد ز دست رعشه دار
در جوانی ها تمتع از جهان باید گرفت

پرده دام است خاک نرم این بستانسرا
بر سر شاخ بلندی آشیان باید گرفت

ظلم باشد در تماشا خرج کردن عمر را
تا نظر بازست عبرت از جهان باید گرفت

صید فربه بی گداز تن نمی آید به دست
مشق پیچ و تاب ازان موی میان باید گرفت

حفظ زر را نیست تدبیری به از بذل زکات
خون گلها را ز منع باغبان باید گرفت

دولت جاوید اگر صائب تمنا می کنی
ملک معنی را به شمشیر زبان باید گرفت
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۳۸۷

زان دهن انگشتر زنهار می باید گرفت
بعد ازان مهر از لب اظهار می باید گرفت

نوبهار آمد، ره گلزار می باید گرفت
داد دل از ساغر سرشار می باید گرفت

در چنین فصلی که عریانی لباس صحت است
پنبه از مینا، ز سر دستار می باید گرفت

بر خود اوضاع جهان هموار کردن سهل نیست
خار بی گل را گل بی خار می باید گرفت

خون خود را لعل کردن کار هر بیدرد نیست
جا به زیر تیغ چون کهسار می باید گرفت

می کند از دوستان خصمی تراوش بیشتر
طوطیان را سبزه زنگار می باید گرفت

هیچ سایل را مبادا کار با سنگین دلان!
بوسه ای زان لب به چندین بار می باید گرفت

موشکافان کفر می دانند شید و زرق را
رشته تسبیح را زنار می باید گرفت

تا به کی شد دل از طول امل در پیچ و تاب؟
از فسون این مهره را از مار می باید گرفت

مشت خاکی را که سامان وصول بحر نیست
دامن سیل سبکرفتار می باید گرفت

تا نگردیده است صائب استخوانت توتیا
گوشه ای زین خلق ناهموار می باید گرفت
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۳۸۸

وقت خط کام از لب چون نوش می باید گرفت
درد این میخانه را سرجوش می باید گرفت

می شود جان تازه از آمیزش سیمین بران
تیغ را چون زخم در آغوش می باید گرفت

سرسری نتوان گذشت از آب جان بخش حیات
تیغ را چون زخم در آغوش می باید گرفت

تا نگردی بر گنه در خانه خالی دلیر
صورت دیوار را با هوش می باید گرفت

با سبک مغزی کلاه فقر بر سر پینه ای است
زین سر خوان تهی سرپوش می باید گرفت

در صلاح اهل ظاهر مکرها پوشیده است
دور خود را زین چه خس پوش می باید گرفت

ساز باشد پرده بیگانگی در بزم می
مطرب از گلبانگ نوشانوش می باید گرفت

محفل روشن ضمیران جای قیل وقال نیست
چون صدف در پیش دریا گوش می باید گرفت

تا بود ایمن ز سیلاب حوادث خانه ات
خانه خود چون کمان بر دوش می باید گرفت

دل ز شیرینی به تلخی می توان برداشتن
نیش این وحشت سرا را نوش می باید گرفت

مدتی سجاده تقوی به دوش انداختی
روزگاری هم سبو بر دوش می باید گرفت

تا بود در جوش صائب سینه گرم بهار
ساغری زین باده سرجوش می باید گرفت
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۳۸۹

در خرابات مغان منزل نمی باید گرفت
چون گرفتی، کین کس در دل نمی باید گرفت

یا نمی باید ز آزادی زدن چون سرو لاف
یا گره از بی بری در دل نمی باید گرفت

سد راه عالم بالاست معشوق مجاز
دامن این سرو پا در گل نمی باید گرفت

تا توان سر پنجه دریا چو طوفان تاب داد
تیغ موج از قبضه ساحل نمی باید گرفت

خونبها بهتر ز حفظ آبروی عشق نیست
در قیامت دامن قاتل نمی باید گرفت

با وجود حسن معنی، خواهش صورت خطاست
پیش لیلی دامن محمل نمی باید گرفت

صاف چون آیینه می باید شدن با خوب و زشت
هیچ چیز از هیچ کس در دل نمی باید گرفت

طالب حق را چو تیری کز کمان بیرون جهد
هیچ جا آرام تا منزل نمی باید گرفت

چشم بد بسیار دارد در کمین آسودگی
چون سپند آرام در محفل نمی باید گرفت

آه افسوس است صائب حاصل موج سراب
دامن دنیایی بی حاصل نمی باید گرفت
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۳۹۰

خط گل روی عرقناک ترا در بر گرفت
روی این دریای گوهرخیز را عنبر گرفت

تا چه با پروانه بی دست و پای ما کند
آتشین رویی کز او بال سمندر در گرفت

تا زمین شد جلوه گاه قامت او، آفتاب
خاک را از چهره زرین خود در زر گرفت

دست و پا گم می کند از دور باش ناز او
من که از جرأت توانم دامن محشر گرفت

عشرت روی زمین را برد با خود زیر خاک
از سر کوی تو خشتی هر که زیر سر گرفت

از تن خاکی اثر نگذاشت جان بی قرار
باده پر زور ما خشت از سر خم بر گرفت

می گدازد دولت دنیا دل آگاه را
در رگ جان شمع را آتش ز تاج زر گرفت

گر چه شیرین است کام عالم از گفتار من
از دهان مور می باید مرا شکر گرفت

چشم همراهی مدار از کس، که در روز سیاه
خضر نتواند به آبی دست اسکندر گرفت

نیست مردان را ز مهر مادر گیتی نصیب
زال را از بی کسی سیمرغ زیر پر گرفت

داد بر باد فنا صائب چو گل اوراق ما
بعد ایامی که چرخ از خاک ما را بر گرفت
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
صفحه  صفحه 139 از 718:  « پیشین  1  ...  138  139  140  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA