انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 144 از 718:  « پیشین  1  ...  143  144  145  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۴۳۱

قانع از صاف به دردست دماغی که مراست
روغن از ریگ کند جذب، چراغی که مراست

بس که از عشق تو هر لحظه به رنگی سوزم
بال طاس بود پای چراغی که مراست

می شود باز دل تنگ من از چین جبین
چوب منع است کلید در باغی که مراست

دانه سوخته، از برق چه پروا دارد؟
چه کند ناخن الماس به داغی که مراست؟

نرسد نشأه دیدار به دل از چشمم
که ز من تشنه تر افتاده ایاغی که مراست

نرسد از دم گرمم به ضعیفان آسیب
می دهد کوچه به پروانه چراغی که مراست

دلگشاتر بود از دامن صحرای بهشت
صائب از رخنه دل کنج فراغی که مراست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۴۳۲

دانه اشک بود توشه راهی که مراست
دل آسوده بود قافله گاهی که مراست

کمر از موجه خویش است مرا چون دریا
چون حباب از سر پوچ است کلاهی که مراست

دشمن خویش بود هر که مرا می سوزد
خونی برق بود مشت گیاهی که مراست

گر قناعت به پر کاه کنم، چشم حسود
پر برآرد به هوای پر کاهی که مراست

در کشیدن چه خیال است کند کوتاهی
تا به گوهر نرسد رشته آهی که مراست

تا به زلفش ندهی دل، به تو روشن نشود
که شب قدر بود روز سیاهی که مراست

دیده پاک کلف می برد از چهره ماه
رخ چون ماه مگردان ز نگاهی که مراست

بحر روشنگر آیینه سیلاب بود
پیش رحمت چه بود گرد گناهی که مراست

حلقه در گوش فلک می کشم از ناله و آه
کیست تا تیغ شود پیش سپاهی که مراست؟

چه کنم صائب اگر سر به گریبان نکشم؟
غیر بال وپر خود نیست پناهی که مراست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۴۳۳

دل بی صبر به طوفان بلا رهبر ماست
بال موج خطر از کشتی بی لنگر ماست

بوسه آن لب میگون و لب ما، هیهات
این می لعل، زیاد از دهن ساغر ماست

عشرت روی زمین، قالب بی جانی ازوست
از سر کوی تو خشتی که به زیر سر ماست

راه عشق است که از سر بودش سنگ نشان
هر که سر در سر این کار کند رهبر ماست

همچو اوراق خزان هر ورقش در جایی است
گر به ظاهر دل صد پاره ما در بر ماست

دل ما از نفس سوختگان تازه شود
هر کجا هست جگر سوخته ای عنبر ماست

نور خورشید در آیینه ما مستورست
جای رحم است بر آن دیده که روشنگر ماست

چشم ما پردگی از سرمه حیرت شده است
ورنه آن آینه رو در ته خاکستر ماست

هر دلی را سخن ما نپذیرد صائب
سینه پاک دهانان، صدف گوهر ماست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۴۳۴

عشرت روی زمین در دل ویرانه ماست
خلوت سینه پر آه، پریخانه ماست

کشتی چرخ اگر باد مرادی دارد
ناله بیخودی و نعره مستانه ماست

هر چه جز جذبه عشق است درین دامن دشت
گر همه خضر بود، سبزه بیگانه ماست

در دل سوخته ما به حقارت منگر
که سویدای دل خاک، سیه خانه ماست

سیل وحشت کند از کلبه ما بی برگان
جای رحم است به جغدی که به ویرانه ماست

روز محشر چه کند با دل پر شکوه ما؟
که شب زلف تو کوتاه به افسانه ماست

نقش بال و پر ما، دام ره ما شده است
هر کجا ریخت پروبال، پریخانه ماست

حسن در هیچ زمان این همه شاداب نبود
گریه شادی این شمع ز پروانه ماست

کار چون در گره افتد ز خدا یاد کنیم
عقده مشکل ما سبحه صد دانه ماست

گر چه از سوختگانیم به ظاهر صائب
مزرع سبز فلک در گره دانه ماست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۴۳۵

لاله روشنگر چشم و دل سودایی ماست
دیدن سوختگان سرمه بینایی ماست

شد تهی دامن صحرای ملامت از سنگ
عشق بیرحم همان در پی رسوایی ماست

چشم دیوانه نگاهان ادب آموز شده است
این چه شرم است که با لیلی صحرایی ماست

خار در دیده ارباب هوس می شکند
ورنه خط جوهر آیینه بینایی ماست

کوهکن کیست که با ما طرف بحث شود؟
بیستون سنگ کم پله رسوایی ماست

نوبر شکوه نکرد از دل آزرده ما
دل بیرحم فلک داغ شکیبایی ماست

شوخ چشمی که کند زیر و زبر عالم را
نقش دیوار پریخانه تنهایی ماست

بوی گل را نتوان در گره شبنم بست
چشم خونبار، کباب دل هر جایی ماست

می گشاید رگ الماس به مژگان صائب
شوخ چشمی که نهان در دل شیدایی ماست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۴۳۶

آن که از بال هما افسر دولت می خواست
کاش از سایه دیوار قناعت می خواست

داشت از ریگ روان لنگر آرام طمع
آن که از جان سبکسیر اقامت می خواست

نیست گر مرتبه فقر زیاد از دولت
شاه از گوشه نشینان ز چه همت می خواست؟

داشت از جام نگون باده گلرنگ طمع
آن که آسودگی از افسر دولت می خواست

جرأت حرف که را بود به دیوان حساب؟
عذر تقصیر مرا گر نه خجالت می خواست

که به این عمر کم از عهده برون می آمد؟
گر خدا شکر به اندازه نعمت می خواست

زنگ در دل ز کلامم نتواند شد سبز
طوطیی همچو من آن آینه طلعت می خواست

داشت باران طمع از کاغذ ابری صائب
از لئیمان جهان آن که سخاوت می خواست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۴۳۷

غمگسار دل سودازده من شبهاست
همزبانی که مرا هست همین یاربهاست

در سیه خانه لیلی نبو مجنون را
با خیال تو حضوری که مرا در شبهاست

آرزو در دل من حلقه بیرون درست
سینه ساده من سد ره مطلبهاست

نیست ممکن به عزیزی نرسند آخر کار
یوسفی چند که محبوس درین قالبهاست

بهر دیوانه من نعل در آتش دارد
هر کجا کودک شوخی که درین مکتبهاست

چه خیال است که نشکسته درآید به کنار؟
دل که طوفان زده موجه این غبغبهاست

گرمی حرص به جز مرگ ندارد درمان
عرق سرد سرانجام علاج تبهاست

کار دنیای تو گر در گره افتد خوش باش
چه به جز زهر فنا در گره عقربهاست؟

می کشد غیرت هفتاد و دو ملت صائب
هر که چون پیر خرابات ز خوش مشربهاست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۴۳۸

زان دم تیغ که از آب بقا سیراب است
آب بردار که صحرای فنا بی آب است

پیر کنعان نظر از راه نظر بستن یافت
چشم پوشیدن این طایفه فتح الباب است

طوق زنجیر، گریبان سورست مرا
موی چون تیغ زند بر تن من، سنجاب است

تا رسیده است به آن موی کمر پیچیده است
رشته جان من و موی کمر همتاب است

ذره ای نیست در آفاق که سرگردان نیست
این محیطی است که هر قطره او گرداب است

اشک در دیده شرابی است که در جام جم است
داغ بر سینه چراغی است که در محراب است

فارغ از دردسر منت تعمیرم ساخت
صندل جبهه ویرانه من سیلاب است

حیف و صد حیف که از آب مروت خالی است
این همه کاسه زرین که بر این دولاب است

خواب و بیداری آگاه دلان نیست به چشم
شب این طایفه روزی است که دل در خواب است

تا گرفته است ز لب مهر خموشی صائب
گوش این نغمه شناسان، صدف سیماب است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۴۳۹

صیقل روح و طباشیر جگر مهتاب است
جام شیری که برد دل ز شکر مهتاب است

شمع بالین من خسته تب گرم من است
شربت سرد من تشنه جگر مهتاب است

شمع روشن گهران روشنی از هم گیرد
رونق افروز می پاک گهر مهتاب است

این چه رمزست که در خانه دربسته دل
از فروغ رخ او تا به سحر مهتاب است

هر دلی مظهر انوار تجلی نشود
پیش مهر آن که کند سینه سپر مهتاب است

در دل ماست نهان یار و جهان روشن ازوست
ماه جای دگر و جای دگر مهتاب است

چشمه مست من رنگ نمی گرداند
در سرای من اگر سیل، گر مهتاب است

دل صائب نخورد آب ز هر ماه جبین
زنگ آیینه ارباب نظر مهتاب است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۴۴۰

عشق بیتابی ذرات جهان را سبب است
زردی چهره خورشید ز درد طلب است

یک زمان بی دم گرم و نفس سرد مباش
که ز انفاس، همین یک دو نفس منتخب است

مگشا لب به شکرخند که در عالم درد
رخنه مملکت دل، دم صبح طرب است

چون صدف هر که به دریوزه دهن باز کند
گر چه در آب گهر غوطه زند، خشک لب است

دل ز بیداری شب، زنده جاوید شود
چشمه خضر نهان در ته دامان شب است

ماه و خورشید بود شمع ته دامانش
سر زلفی که سیه روزی ما را سبب است

سبز تلخی نتوان یافت به شیرینی تو
گوشه چشم ترا چاشنی کنج لب است

چه کند صائب مسکین نگدازد چون موم؟
روزگاری است که دربند گران ادب است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 144 از 718:  « پیشین  1  ...  143  144  145  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA