غزل شمارهٔ ۱۴۳۱ قانع از صاف به دردست دماغی که مراستروغن از ریگ کند جذب، چراغی که مراستبس که از عشق تو هر لحظه به رنگی سوزمبال طاس بود پای چراغی که مراستمی شود باز دل تنگ من از چین جبینچوب منع است کلید در باغی که مراستدانه سوخته، از برق چه پروا دارد؟چه کند ناخن الماس به داغی که مراست؟نرسد نشأه دیدار به دل از چشممکه ز من تشنه تر افتاده ایاغی که مراستنرسد از دم گرمم به ضعیفان آسیبمی دهد کوچه به پروانه چراغی که مراستدلگشاتر بود از دامن صحرای بهشتصائب از رخنه دل کنج فراغی که مراست
غزل شمارهٔ ۱۴۳۲ دانه اشک بود توشه راهی که مراستدل آسوده بود قافله گاهی که مراستکمر از موجه خویش است مرا چون دریاچون حباب از سر پوچ است کلاهی که مراستدشمن خویش بود هر که مرا می سوزدخونی برق بود مشت گیاهی که مراستگر قناعت به پر کاه کنم، چشم حسودپر برآرد به هوای پر کاهی که مراستدر کشیدن چه خیال است کند کوتاهیتا به گوهر نرسد رشته آهی که مراستتا به زلفش ندهی دل، به تو روشن نشودکه شب قدر بود روز سیاهی که مراستدیده پاک کلف می برد از چهره ماهرخ چون ماه مگردان ز نگاهی که مراستبحر روشنگر آیینه سیلاب بودپیش رحمت چه بود گرد گناهی که مراستحلقه در گوش فلک می کشم از ناله و آهکیست تا تیغ شود پیش سپاهی که مراست؟چه کنم صائب اگر سر به گریبان نکشم؟غیر بال وپر خود نیست پناهی که مراست
غزل شمارهٔ ۱۴۳۳ دل بی صبر به طوفان بلا رهبر ماستبال موج خطر از کشتی بی لنگر ماستبوسه آن لب میگون و لب ما، هیهاتاین می لعل، زیاد از دهن ساغر ماستعشرت روی زمین، قالب بی جانی ازوستاز سر کوی تو خشتی که به زیر سر ماستراه عشق است که از سر بودش سنگ نشانهر که سر در سر این کار کند رهبر ماستهمچو اوراق خزان هر ورقش در جایی استگر به ظاهر دل صد پاره ما در بر ماستدل ما از نفس سوختگان تازه شودهر کجا هست جگر سوخته ای عنبر ماستنور خورشید در آیینه ما مستورستجای رحم است بر آن دیده که روشنگر ماستچشم ما پردگی از سرمه حیرت شده استورنه آن آینه رو در ته خاکستر ماستهر دلی را سخن ما نپذیرد صائبسینه پاک دهانان، صدف گوهر ماست
غزل شمارهٔ ۱۴۳۴ عشرت روی زمین در دل ویرانه ماستخلوت سینه پر آه، پریخانه ماستکشتی چرخ اگر باد مرادی داردناله بیخودی و نعره مستانه ماستهر چه جز جذبه عشق است درین دامن دشتگر همه خضر بود، سبزه بیگانه ماستدر دل سوخته ما به حقارت منگرکه سویدای دل خاک، سیه خانه ماستسیل وحشت کند از کلبه ما بی برگانجای رحم است به جغدی که به ویرانه ماستروز محشر چه کند با دل پر شکوه ما؟که شب زلف تو کوتاه به افسانه ماستنقش بال و پر ما، دام ره ما شده استهر کجا ریخت پروبال، پریخانه ماستحسن در هیچ زمان این همه شاداب نبودگریه شادی این شمع ز پروانه ماستکار چون در گره افتد ز خدا یاد کنیمعقده مشکل ما سبحه صد دانه ماستگر چه از سوختگانیم به ظاهر صائبمزرع سبز فلک در گره دانه ماست
غزل شمارهٔ ۱۴۳۵ لاله روشنگر چشم و دل سودایی ماستدیدن سوختگان سرمه بینایی ماستشد تهی دامن صحرای ملامت از سنگعشق بیرحم همان در پی رسوایی ماستچشم دیوانه نگاهان ادب آموز شده استاین چه شرم است که با لیلی صحرایی ماستخار در دیده ارباب هوس می شکندورنه خط جوهر آیینه بینایی ماستکوهکن کیست که با ما طرف بحث شود؟بیستون سنگ کم پله رسوایی ماستنوبر شکوه نکرد از دل آزرده مادل بیرحم فلک داغ شکیبایی ماستشوخ چشمی که کند زیر و زبر عالم رانقش دیوار پریخانه تنهایی ماستبوی گل را نتوان در گره شبنم بستچشم خونبار، کباب دل هر جایی ماستمی گشاید رگ الماس به مژگان صائبشوخ چشمی که نهان در دل شیدایی ماست
غزل شمارهٔ ۱۴۳۶ آن که از بال هما افسر دولت می خواستکاش از سایه دیوار قناعت می خواستداشت از ریگ روان لنگر آرام طمعآن که از جان سبکسیر اقامت می خواستنیست گر مرتبه فقر زیاد از دولتشاه از گوشه نشینان ز چه همت می خواست؟داشت از جام نگون باده گلرنگ طمعآن که آسودگی از افسر دولت می خواستجرأت حرف که را بود به دیوان حساب؟عذر تقصیر مرا گر نه خجالت می خواستکه به این عمر کم از عهده برون می آمد؟گر خدا شکر به اندازه نعمت می خواستزنگ در دل ز کلامم نتواند شد سبزطوطیی همچو من آن آینه طلعت می خواستداشت باران طمع از کاغذ ابری صائباز لئیمان جهان آن که سخاوت می خواست
غزل شمارهٔ ۱۴۳۷ غمگسار دل سودازده من شبهاستهمزبانی که مرا هست همین یاربهاستدر سیه خانه لیلی نبو مجنون رابا خیال تو حضوری که مرا در شبهاستآرزو در دل من حلقه بیرون درستسینه ساده من سد ره مطلبهاستنیست ممکن به عزیزی نرسند آخر کاریوسفی چند که محبوس درین قالبهاستبهر دیوانه من نعل در آتش داردهر کجا کودک شوخی که درین مکتبهاستچه خیال است که نشکسته درآید به کنار؟دل که طوفان زده موجه این غبغبهاستگرمی حرص به جز مرگ ندارد درمانعرق سرد سرانجام علاج تبهاستکار دنیای تو گر در گره افتد خوش باشچه به جز زهر فنا در گره عقربهاست؟می کشد غیرت هفتاد و دو ملت صائبهر که چون پیر خرابات ز خوش مشربهاست
غزل شمارهٔ ۱۴۳۸ زان دم تیغ که از آب بقا سیراب استآب بردار که صحرای فنا بی آب استپیر کنعان نظر از راه نظر بستن یافتچشم پوشیدن این طایفه فتح الباب استطوق زنجیر، گریبان سورست مراموی چون تیغ زند بر تن من، سنجاب استتا رسیده است به آن موی کمر پیچیده استرشته جان من و موی کمر همتاب استذره ای نیست در آفاق که سرگردان نیستاین محیطی است که هر قطره او گرداب استاشک در دیده شرابی است که در جام جم استداغ بر سینه چراغی است که در محراب استفارغ از دردسر منت تعمیرم ساختصندل جبهه ویرانه من سیلاب استحیف و صد حیف که از آب مروت خالی استاین همه کاسه زرین که بر این دولاب استخواب و بیداری آگاه دلان نیست به چشمشب این طایفه روزی است که دل در خواب استتا گرفته است ز لب مهر خموشی صائبگوش این نغمه شناسان، صدف سیماب است
غزل شمارهٔ ۱۴۳۹ صیقل روح و طباشیر جگر مهتاب استجام شیری که برد دل ز شکر مهتاب استشمع بالین من خسته تب گرم من استشربت سرد من تشنه جگر مهتاب استشمع روشن گهران روشنی از هم گیردرونق افروز می پاک گهر مهتاب استاین چه رمزست که در خانه دربسته دلاز فروغ رخ او تا به سحر مهتاب استهر دلی مظهر انوار تجلی نشودپیش مهر آن که کند سینه سپر مهتاب استدر دل ماست نهان یار و جهان روشن ازوستماه جای دگر و جای دگر مهتاب استچشمه مست من رنگ نمی گردانددر سرای من اگر سیل، گر مهتاب استدل صائب نخورد آب ز هر ماه جبینزنگ آیینه ارباب نظر مهتاب است
غزل شمارهٔ ۱۴۴۰ عشق بیتابی ذرات جهان را سبب استزردی چهره خورشید ز درد طلب استیک زمان بی دم گرم و نفس سرد مباشکه ز انفاس، همین یک دو نفس منتخب استمگشا لب به شکرخند که در عالم دردرخنه مملکت دل، دم صبح طرب استچون صدف هر که به دریوزه دهن باز کندگر چه در آب گهر غوطه زند، خشک لب استدل ز بیداری شب، زنده جاوید شودچشمه خضر نهان در ته دامان شب استماه و خورشید بود شمع ته دامانشسر زلفی که سیه روزی ما را سبب استسبز تلخی نتوان یافت به شیرینی توگوشه چشم ترا چاشنی کنج لب استچه کند صائب مسکین نگدازد چون موم؟روزگاری است که دربند گران ادب است