غزل شمارهٔ ۱۵۸۲ می حرام است در آن بزم که هشیاری هستخواب تلخ است در آن خانه که بیماری هستبا پریشان نظری بس که بدم، می شکنمهر کجا آینه ای بر سر بازاری هستمی توان با گل خورشید نظر بازی کردهمچو شبنم اگرت دیده بیداری هستخضر بر گرد سر درد طلب می گرددکعبه فرش است در آن سینه که آزاری هستصبح آدینه و طفلان همه یک جا جمعندبر جنون می زنم امروز که بازاری هستبخت زنگار چرا سبز نباشد صائب؟روز و شب در بغلش آینه رخساری هست
غزل شمارهٔ ۱۵۸۳ خلوت آینه را طوطی غمازی هستهر کجا روی نهادیم سخنسازی هستنیست مجنون وفادار مرا پای گریزورنه چون زور جنون سلسله پردازی هستچشم نظارگیان تاب ندارد، ورنهدل تاریک مرا آینه پردازی هستاز نفس های پریشان غبارآلودممی توان یافت که در سینه سبکتازی هستفیض سر رشته امید عمومی دارددر حریمی که نگاه غلط اندازی هستدامن گل نشود زخمی سر پنجه خارگلستانی که در او شعله آوازی هستانتظار جگر سوختگان سنگ ره استورنه ما را چو شرر رخصت پروازی هستتا نبارد به سرش تیغ، دهن نگشایدچون صدف در دل هر کس گهر رازی هستروی برتافتن از سیلی غم بیجگری استورنه چون رنگ، مرا شهپر پروازی استچون شرر آمدن و رفتن ما هر دو یکی استما چه دانیم که انجامی و آغازی هستحیف باشد که درین دشت شکاری نکندهر که را قوت سرپنجه شهبازی هستاز نواهای جگرسوز تو صائب پیداستکه ترا در دل صد پاره نواسازی هست
غزل شمارهٔ ۱۵۸۴ به بهشتی نتوان رفت که رضوانی هستننهم پای در آن خانه که دربانی هستنیست زنجیر سر زلف تو بی دل هرگزدایم این سلسله را سلسله جنبانی هستسنگ راه من سودازده طفلان شده اندورنه مجنون مرا نیز بیابانی هستعرق شرم، مرا فرصت نظاره نداددیده خون می خورد آنجا که نگهبانی هستدهن تنگ تو بسیار بخیل افتاده استورنه هر داغ مرا چشم نمکدانی هستخنده چون پسته ز خونین جگران بیدردی استورنه در پوست مرا هم لب خندانی هستنیست ممکن که نفس راست کند در دل بحرصدفی را که به کف گوهر غلطانی هستبه عزیزی رسد از پله خواری به دو گامیوسفی را که به طالع چه و زندانی هستمی شود زندگی تلخ به شیرینی صرفطوطیی را که امید شکرستانی هستمی کند عامل معزول، مرا دربدریورنه در خانه مرا دفتر و دیوانی هستدر خزان هم گلش از بار نریزد صائبهر ریاضی که در او مرغ خوش الحانی هست
غزل شمارهٔ ۱۵۸۵ چمن سبز فلک را چمن آرایی هستزیر این زنگ، نهان آیینه سیمایی هستمشو ای بیخبر از دامن فرصت غافلدو سه روزی که ترا پنجه گیرایی هستنیست ممکن که چو مرکز نکند خود را جمعهر که داند که درین دایره بینایی هستنشوی یک دم از اندیشه کشتی غافلگر بدانی که ترا پیش چه دریایی هستزین تزلزل که به جایی نپذیرد آراممی توان یافت که دل را به نظر جایی هستچون برآید دل ازان سلسله زلف دراز؟که به هر حلقه او دام تماشایی هستاز عنان تابی اندیشه توان بردن راهکه درین پرده دل، دلبر خودرایی هستاین ندا می رسد از رفتن سیلاب به گوشکه درین خشک ممانید که دریایی هستاز سیه خانه لیلی نتوان دل برداشتورنه مجنون مرا دامن صحرایی هستنیست ممکن که به زنجیر توان داشت نگاهیوسفی را که به ره چشم زلیخایی هستدامن عصمت گل را نتوان دیدن چاکورنه چون خار، مرا پنجه گیرایی هستمی تواند قدمی چید گل از نشتر خارکه ز هر آبله اش دیده بینایی هستدل سودازده ای هست مرا از دو جهانزلف مشکین ترا گر سر سودایی هستایمن از سیل حوادث نتوانی گردیدتا ترا زیر فلک مسکن و مأوایی هستپرده صورتی چشم، حجاب تو شده استورنه در پرده دل نیز تماشایی هستنیست ز اندیشه فردا غم امروز مراوقت آن خوش که ندانست که فردایی هستدید فردوس برین را و خجالتها بردآن که می گفت به از گوشه دل جایی هستراه در انجمن عشق نداری صائبتا ترا در دل مجروح تمنایی هست
غزل شمارهٔ ۱۵۸۶ تیغ ابروی ترا جوهر چین می بایسترقم ناز بر آن لوح جبین می بایستاز گلستان تو هر خار چرا گل چیند؟شعله خوی تو رعناتر ازین می بایستچند گستاخ رکاب تو ببوسند اغیار؟قفل و بندی به در خانه زین می بایستتا هوس دست نیابد به شکر دزدیدنگرد لعل تو حصاری چو نگین می بایستدر بغل جای دهد سرو صفت فاخته راقد رعنای تو سرکش تر ازین می بایستتا دم خط که دم بازپسین حسن استغنچه باغ حیا، چین به جبین می بایستچشم بر سرمه سیه کردی و رفت آب حیانرگس شوخ ترا داغ چنین می بایستهمه اسباب جمال تو به جای خویش استبوسه در کنج لبت گوشه نشین می بایستبوالهوس کرد وطن بر سر کویش آخرصائب از بهر جلای تو همین می بایست
غزل شمارهٔ ۱۵۸۷ محو دیدارم و دیدار نمی دانم چیستبی دل و دینم و دلدار نمی دانم چیستشبنمی نیست درین باغ به محرومی منکه قماش گل رخسار نمی دانم چیستدهنی تلخ نکردم ز شکایت هرگزباعث رنجش دلدار نمی دانم چیستخط شناسان نتوانند به مضمون پرداختهیچ مضمون خط یار نمی دانم چیستاز سر خود خبرم نیست ز بی پرواییمغز آشفته و دستار نمی دانم چیستدرد جانکاه من این است که با چندین دردآرزوی دل بیمار نمی دانم چیستمحرمی نیست به جز چاه ذقن راز مراهمدمی غیر لب یار نمی دانم چیستخانه هستیم از خواب گران دربسته استچشم باز و دل بیدار نمی دانم چیستبهره از صنعت خود نیست چو حلاج مرابالشی غیر سر دار نمی دانم چیستاز شکرخند گلش شیر جگر می بازدخار این وادی خونخوار نمی دانم چیستخودفروشی نبود پیشه من چون دگرانگرمی و سردی بازار نمی دانم چیستکشش بحر چو سیلاب دلیل است مرارهبر و قافله سالار نمی دانم چیستبا دل من که چو آیینه به دشمن صاف استسبب خصمی زنگار نمی دانم چیستنیست در آینه حیرت من نقش دوییزشت و زیبا و گل و خار نمی دانم چیستجای رحم است به بی حاصلی من صائبهمه تن چشمم و دیدار نمی دانم چیست
غزل شمارهٔ ۱۵۸۸ بند در بند قبا بافتن مژگان چیست؟گر درین خانه کسی نیست پس این دربان چیست؟خم چوگان محبت سر منصور رباستگوی خورشید درین معرکه سرگردان چیست؟غنچه باغ حیا سر به گریبان خنددصبح این بوم ندانسته لب خندان چیستحبس و زندان ابد لازمه تقصیرستبی گنه، یوسف جان این همه در زندان چیست؟از بهای گهر خویش صدف بیخبرستتو چه دانی که بهای گهر دندان چیستشمع برهان ز پی کوردلان ریخته اندگر نه کورست دلت، پس طلب برهان چیست؟می توان چاره درمان به تغافل کردندرد اگر سرکشد از صحبت ما، درمان چیست؟بلبل مست چه و مطرب خوش الحان چیست؟
غزل شمارهٔ ۱۵۸۹ جگر لاله سیه مست ز میخانه کیستمستی نرگس مخمور ز پیمانه کیست؟باده حوصله پرداز لب و چشم بتاننیست از سلسله تاک، ز میخانه کیست؟عشق را راه سخن نیست در آن خلوت خاصچشم مست تو گرانخواب ز افسانه کیست؟نیست بر مهره گل، دیده بالغ نظرانرقص این نه صدف از گوهر یکدانه کیست؟نه به پروانه توجه، نه به بلبل داردهیچ معلوم نگردید که جانانه کیستمی توان یافت ز گردی که بر افلاک رودکه گذار تو، به سر وقت که و خانه کیستآب رحم از دل سنگین فلک می جوشدبرق رخسار تو مهمان سیه خانه کیست؟زان تغافل که به لیلی دل مجنون دارددوربینان همه دانند که دیوانه کیستز آستین پر و بالی که به شمع افشاندروشن است این که دل سوخته پروانه کیستنیست چون مهره افلاک ز سیرش آرامتا دل پاره ما سبحه صد دانه کیستشد ز فریاد تو صائب جگر سنگ کبابدل نالان تو ناقوس صنمخانه کیست؟
غزل شمارهٔ ۱۵۹۰ نقطه اشک سراسیمه و شیدایی کیست؟الف آه کمر بسته رعنایی کیست؟شور بلبل ز نمکدان که برمی خیزد؟عرق چهره گل پرتو زیبایی کیست؟قمری از زلف که این طوق به گردن دارد؟جلوه سرو برآورده رعنایی کیست؟پای مجنون به گل از اشک غزالان مانده استدشت، دامان گل از آبله فرسایی کیست؟هر که را می نگرم حلقه بیرون درستتا سر زلف تو در پنجه گیرایی کیست؟همه شب من دل خود می خورم از تنهاییتا خیال تو انیس شب تنهایی کیست؟ابر با جلوه خورشید قیامت چه کند؟دامن دشت جنون پرده رسوایی کیست؟مژه شوخ تو آرام ندارد امروزتا دگر در پی تاراج شکیبایی کیست؟پرده از چهره اندیشه نما افکنده استدیگر آن آینه رو در پی رسوایی کیست؟ماه در ابر تنک جلوه دیگر داردورنه آن زلف سیه پرده بینایی کیست؟گذری نیست که دامی نکشیده است آنجایارب آن زلف به قصد دل هر جایی کیست؟همه شب خون سیه می چکد از مژگانشخامه صائب سودازده سودایی کیست؟
غزل شمارهٔ ۱۵۹۱ خاک در کاسه آن سر که در او سودا نیستخار در پرده آن چشم که خونپالانیستخودنمایی نبود شیوه ارباب طلبآتش قافله ریگ روان پیدا نیستهر که را می نگرم نعل در آتش داردنقطه در دایره شوق تو پا بر جا نیستپیرو عقل به صد قافله تنها باشدرهرو عشق اگر فرد بود تنها نیستطعمه آه شدم چون جگر شمع و هنوزاثر روشنی صبح اثر پیدا نیستکشت ما را سلم، برق فنا سوخته استخرمن ما گره خاطر این صحرا نیستاز لب خشک و دل آبله فرسود صدفمی توان یافت که نم در جگر دریا نیستداغم از جلوه بالای پریشان سیرشبار دل بردهد آن سرو که پا بر جا نیستما پریشان نظران خود گره کار خودیماین چه حرف است که سررشته به دست ما نیستعالمی مست و خرابند ز فکر صائبجوش ارباب سخن هیچ کم از صهبا نیست