انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 159 از 718:  « پیشین  1  ...  158  159  160  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۵۸۲

می حرام است در آن بزم که هشیاری هست
خواب تلخ است در آن خانه که بیماری هست

با پریشان نظری بس که بدم، می شکنم
هر کجا آینه ای بر سر بازاری هست

می توان با گل خورشید نظر بازی کرد
همچو شبنم اگرت دیده بیداری هست

خضر بر گرد سر درد طلب می گردد
کعبه فرش است در آن سینه که آزاری هست

صبح آدینه و طفلان همه یک جا جمعند
بر جنون می زنم امروز که بازاری هست

بخت زنگار چرا سبز نباشد صائب؟
روز و شب در بغلش آینه رخساری هست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۵۸۳

خلوت آینه را طوطی غمازی هست
هر کجا روی نهادیم سخنسازی هست

نیست مجنون وفادار مرا پای گریز
ورنه چون زور جنون سلسله پردازی هست

چشم نظارگیان تاب ندارد، ورنه
دل تاریک مرا آینه پردازی هست

از نفس های پریشان غبارآلودم
می توان یافت که در سینه سبکتازی هست

فیض سر رشته امید عمومی دارد
در حریمی که نگاه غلط اندازی هست

دامن گل نشود زخمی سر پنجه خار
گلستانی که در او شعله آوازی هست

انتظار جگر سوختگان سنگ ره است
ورنه ما را چو شرر رخصت پروازی هست

تا نبارد به سرش تیغ، دهن نگشاید
چون صدف در دل هر کس گهر رازی هست

روی برتافتن از سیلی غم بیجگری است
ورنه چون رنگ، مرا شهپر پروازی است

چون شرر آمدن و رفتن ما هر دو یکی است
ما چه دانیم که انجامی و آغازی هست

حیف باشد که درین دشت شکاری نکند
هر که را قوت سرپنجه شهبازی هست

از نواهای جگرسوز تو صائب پیداست
که ترا در دل صد پاره نواسازی هست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۵۸۴

به بهشتی نتوان رفت که رضوانی هست
ننهم پای در آن خانه که دربانی هست

نیست زنجیر سر زلف تو بی دل هرگز
دایم این سلسله را سلسله جنبانی هست

سنگ راه من سودازده طفلان شده اند
ورنه مجنون مرا نیز بیابانی هست

عرق شرم، مرا فرصت نظاره نداد
دیده خون می خورد آنجا که نگهبانی هست

دهن تنگ تو بسیار بخیل افتاده است
ورنه هر داغ مرا چشم نمکدانی هست

خنده چون پسته ز خونین جگران بیدردی است
ورنه در پوست مرا هم لب خندانی هست

نیست ممکن که نفس راست کند در دل بحر
صدفی را که به کف گوهر غلطانی هست

به عزیزی رسد از پله خواری به دو گام
یوسفی را که به طالع چه و زندانی هست

می شود زندگی تلخ به شیرینی صرف
طوطیی را که امید شکرستانی هست

می کند عامل معزول، مرا دربدری
ورنه در خانه مرا دفتر و دیوانی هست

در خزان هم گلش از بار نریزد صائب
هر ریاضی که در او مرغ خوش الحانی هست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۵۸۵

چمن سبز فلک را چمن آرایی هست
زیر این زنگ، نهان آیینه سیمایی هست

مشو ای بیخبر از دامن فرصت غافل
دو سه روزی که ترا پنجه گیرایی هست

نیست ممکن که چو مرکز نکند خود را جمع
هر که داند که درین دایره بینایی هست

نشوی یک دم از اندیشه کشتی غافل
گر بدانی که ترا پیش چه دریایی هست

زین تزلزل که به جایی نپذیرد آرام
می توان یافت که دل را به نظر جایی هست

چون برآید دل ازان سلسله زلف دراز؟
که به هر حلقه او دام تماشایی هست

از عنان تابی اندیشه توان بردن راه
که درین پرده دل، دلبر خودرایی هست

این ندا می رسد از رفتن سیلاب به گوش
که درین خشک ممانید که دریایی هست

از سیه خانه لیلی نتوان دل برداشت
ورنه مجنون مرا دامن صحرایی هست

نیست ممکن که به زنجیر توان داشت نگاه
یوسفی را که به ره چشم زلیخایی هست

دامن عصمت گل را نتوان دیدن چاک
ورنه چون خار، مرا پنجه گیرایی هست

می تواند قدمی چید گل از نشتر خار
که ز هر آبله اش دیده بینایی هست

دل سودازده ای هست مرا از دو جهان
زلف مشکین ترا گر سر سودایی هست

ایمن از سیل حوادث نتوانی گردید
تا ترا زیر فلک مسکن و مأوایی هست

پرده صورتی چشم، حجاب تو شده است
ورنه در پرده دل نیز تماشایی هست

نیست ز اندیشه فردا غم امروز مرا
وقت آن خوش که ندانست که فردایی هست

دید فردوس برین را و خجالتها برد
آن که می گفت به از گوشه دل جایی هست

راه در انجمن عشق نداری صائب
تا ترا در دل مجروح تمنایی هست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۵۸۶

تیغ ابروی ترا جوهر چین می بایست
رقم ناز بر آن لوح جبین می بایست

از گلستان تو هر خار چرا گل چیند؟
شعله خوی تو رعناتر ازین می بایست

چند گستاخ رکاب تو ببوسند اغیار؟
قفل و بندی به در خانه زین می بایست

تا هوس دست نیابد به شکر دزدیدن
گرد لعل تو حصاری چو نگین می بایست

در بغل جای دهد سرو صفت فاخته را
قد رعنای تو سرکش تر ازین می بایست

تا دم خط که دم بازپسین حسن است
غنچه باغ حیا، چین به جبین می بایست

چشم بر سرمه سیه کردی و رفت آب حیا
نرگس شوخ ترا داغ چنین می بایست

همه اسباب جمال تو به جای خویش است
بوسه در کنج لبت گوشه نشین می بایست

بوالهوس کرد وطن بر سر کویش آخر
صائب از بهر جلای تو همین می بایست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۵۸۷

محو دیدارم و دیدار نمی دانم چیست
بی دل و دینم و دلدار نمی دانم چیست

شبنمی نیست درین باغ به محرومی من
که قماش گل رخسار نمی دانم چیست

دهنی تلخ نکردم ز شکایت هرگز
باعث رنجش دلدار نمی دانم چیست

خط شناسان نتوانند به مضمون پرداخت
هیچ مضمون خط یار نمی دانم چیست

از سر خود خبرم نیست ز بی پروایی
مغز آشفته و دستار نمی دانم چیست

درد جانکاه من این است که با چندین درد
آرزوی دل بیمار نمی دانم چیست

محرمی نیست به جز چاه ذقن راز مرا
همدمی غیر لب یار نمی دانم چیست

خانه هستیم از خواب گران دربسته است
چشم باز و دل بیدار نمی دانم چیست

بهره از صنعت خود نیست چو حلاج مرا
بالشی غیر سر دار نمی دانم چیست

از شکرخند گلش شیر جگر می بازد
خار این وادی خونخوار نمی دانم چیست

خودفروشی نبود پیشه من چون دگران
گرمی و سردی بازار نمی دانم چیست

کشش بحر چو سیلاب دلیل است مرا
رهبر و قافله سالار نمی دانم چیست

با دل من که چو آیینه به دشمن صاف است
سبب خصمی زنگار نمی دانم چیست

نیست در آینه حیرت من نقش دویی
زشت و زیبا و گل و خار نمی دانم چیست

جای رحم است به بی حاصلی من صائب
همه تن چشمم و دیدار نمی دانم چیست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۵۸۸

بند در بند قبا بافتن مژگان چیست؟
گر درین خانه کسی نیست پس این دربان چیست؟

خم چوگان محبت سر منصور رباست
گوی خورشید درین معرکه سرگردان چیست؟

غنچه باغ حیا سر به گریبان خندد
صبح این بوم ندانسته لب خندان چیست

حبس و زندان ابد لازمه تقصیرست
بی گنه، یوسف جان این همه در زندان چیست؟

از بهای گهر خویش صدف بیخبرست
تو چه دانی که بهای گهر دندان چیست

شمع برهان ز پی کوردلان ریخته اند
گر نه کورست دلت، پس طلب برهان چیست؟

می توان چاره درمان به تغافل کردن
درد اگر سرکشد از صحبت ما، درمان چیست؟

بلبل مست چه و مطرب خوش الحان چیست؟
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۵۸۹

جگر لاله سیه مست ز میخانه کیست
مستی نرگس مخمور ز پیمانه کیست؟

باده حوصله پرداز لب و چشم بتان
نیست از سلسله تاک، ز میخانه کیست؟

عشق را راه سخن نیست در آن خلوت خاص
چشم مست تو گرانخواب ز افسانه کیست؟

نیست بر مهره گل، دیده بالغ نظران
رقص این نه صدف از گوهر یکدانه کیست؟

نه به پروانه توجه، نه به بلبل دارد
هیچ معلوم نگردید که جانانه کیست

می توان یافت ز گردی که بر افلاک رود
که گذار تو، به سر وقت که و خانه کیست

آب رحم از دل سنگین فلک می جوشد
برق رخسار تو مهمان سیه خانه کیست؟

زان تغافل که به لیلی دل مجنون دارد
دوربینان همه دانند که دیوانه کیست

ز آستین پر و بالی که به شمع افشاند
روشن است این که دل سوخته پروانه کیست

نیست چون مهره افلاک ز سیرش آرام
تا دل پاره ما سبحه صد دانه کیست

شد ز فریاد تو صائب جگر سنگ کباب
دل نالان تو ناقوس صنمخانه کیست؟
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۵۹۰

نقطه اشک سراسیمه و شیدایی کیست؟
الف آه کمر بسته رعنایی کیست؟

شور بلبل ز نمکدان که برمی خیزد؟
عرق چهره گل پرتو زیبایی کیست؟

قمری از زلف که این طوق به گردن دارد؟
جلوه سرو برآورده رعنایی کیست؟

پای مجنون به گل از اشک غزالان مانده است
دشت، دامان گل از آبله فرسایی کیست؟

هر که را می نگرم حلقه بیرون درست
تا سر زلف تو در پنجه گیرایی کیست؟

همه شب من دل خود می خورم از تنهایی
تا خیال تو انیس شب تنهایی کیست؟

ابر با جلوه خورشید قیامت چه کند؟
دامن دشت جنون پرده رسوایی کیست؟

مژه شوخ تو آرام ندارد امروز
تا دگر در پی تاراج شکیبایی کیست؟

پرده از چهره اندیشه نما افکنده است
دیگر آن آینه رو در پی رسوایی کیست؟

ماه در ابر تنک جلوه دیگر دارد
ورنه آن زلف سیه پرده بینایی کیست؟

گذری نیست که دامی نکشیده است آنجا
یارب آن زلف به قصد دل هر جایی کیست؟

همه شب خون سیه می چکد از مژگانش
خامه صائب سودازده سودایی کیست؟
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۵۹۱

خاک در کاسه آن سر که در او سودا نیست
خار در پرده آن چشم که خونپالانیست

خودنمایی نبود شیوه ارباب طلب
آتش قافله ریگ روان پیدا نیست

هر که را می نگرم نعل در آتش دارد
نقطه در دایره شوق تو پا بر جا نیست

پیرو عقل به صد قافله تنها باشد
رهرو عشق اگر فرد بود تنها نیست

طعمه آه شدم چون جگر شمع و هنوز
اثر روشنی صبح اثر پیدا نیست

کشت ما را سلم، برق فنا سوخته است
خرمن ما گره خاطر این صحرا نیست

از لب خشک و دل آبله فرسود صدف
می توان یافت که نم در جگر دریا نیست

داغم از جلوه بالای پریشان سیرش
بار دل بردهد آن سرو که پا بر جا نیست

ما پریشان نظران خود گره کار خودیم
این چه حرف است که سررشته به دست ما نیست

عالمی مست و خرابند ز فکر صائب
جوش ارباب سخن هیچ کم از صهبا نیست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
صفحه  صفحه 159 از 718:  « پیشین  1  ...  158  159  160  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA