غزل شماره ۸۳۹ ز راستی نبود خجلتی گشاده جبین راکه نقش راست نسازد سیاه روی نگین رابه پیچ و تاب کمر نیست رحم کوه سرین راچه غم ز لاغری رشته است در ثمین را؟چه حاجت است به گلگشت باغ، گوشه نشین را؟که تنگنای رحم باغ دلگشاست جنین راز خانه پدری کی شوند مانع فرزند؟ز ما دریغ ندارد خدا بهشت برین راازان کنم دم مردن نگاه خیره به رویشکه نیست خجلتی از پی نگاه بازپسین رابغل به شاهسواری گشوده است امیدمکه کرده است تهی صد هزار خانه زین رارسید هر که درین خاکدان به گنج قناعتچو مور، زیر زمین برد عیش روی زمین راخراش درد ز دل می توان به چاره زدودناگر به دست توان محو کرد نقش نگین راتلاش صدر برون کرد ز دل که گرد خجالتچو آستانه دهد خاکمال، صدر نشین راغبار خط نگرفته است روی سیمبران راچنان که فکر تو صائب گرفته روی زمین را
غزل شماره ۸۴۰ ز جوش عشق شود با قوام، شیره جانهاز عقل پا به رکاب سفر شوند روانهاچرا ز عشق تو پیرانه سر جوان نشوم من؟که شد ز قد خدنگ تو راست، پشت کمان هامکن اعانت بد گوهران ز ساده دلی هاکه رو سیاه شد از قرب تیغ، سنگ فسان هادل فسرده ندارد خبر ز داغ محبتتنور سرد بود فارغ از گرفتن نانهابر آن گروه مسلم بود گذشتگی از خودکه همچو (موج) به دریا سپرده اند عنان هابه حرف و صوت ز لب برمدار مهر خموشیکه ریخته است بسی خون خلق، تیغ زبان هاخط امان بود آزادگی ز آفت دورانکه سرو رنگ نبازد ز آه سرد خزان هاگران شوند سبک ها ز خلق تنگ به خاطرسبک شوند ز میزان حسن خلق، گرانهاعجب که چرخ فراموشکار محو نمایدچنین که فکر تو صائب شده است ورد زبان ها
غزل شماره ۸۴۱ اندیشه نبود عشق را از موجه شمشیرهاسیر چراغان می کند مجنون ز چشم شیرهاچون موجه ریگ روان در دشت جولان می زنداز شورش سودای من شیرازه زنجیرهاروزی که نقش زلف او بر آب زد دست قضاچون مو بر آتش حلقه زد سررشته تدبیرهااز چهره زرین من زر در نظرها خوار شداز خارکساریهای من بی قدر شد اکسیرهادریای روشن سیل را آورد از ظلمت برونحاشا که آرد عفو حق بر روی ما تقصیرهااز غنچه پیکان او نتوان شنیدن بوی خوناز بس خدنگش صاف جست از سینه نخجیرهاافسانه غفلت کجا می بست مژگان مرا؟می دید چشم من اگر در خواب این تعبیرهااین عقده مشکل که زد ابروی او در کار منبسیار خواهد کرد نی در ناخن تدبیرهابا عاجزی گردنکشان داغند از اقبال منبا خاکساری چون هدف در خاک دارم تیرهادر بند هم فارغ نیند از شغل عشق آزادگانمجنون نظر بازی کند با حلقه زنجیرهایوسف عذاری را که من زندانی او گشته اماز خانه بیرون می دوند از شوق او تصویرهااین دام مشکینی که من در گردن او دیده امآهوی مشکین می شوند از بوی او نخجیرهایک عقده زان زلف سیه بر مو شکافان عرض کنتا نقش بندد بر زمین سرپنجه تدبیرهاتا کرد ترک می دلم یک شربت آب خوش نخوردبیمار شد طفل یتیم از اختلاف شیرهاراز دهان تنگ او صائب شود پوشیده ترهر چند خط افزون کند این نقطه را تفسیرها
غزل شماره ۸۴۲ دارند اگر سر رشته ای در کف به ظاهر چنگ هادر پنجه مطرب بود سر رشته آهنگ هااز من مدان چون باغ اگر هر دم به رنگی می شومبی رنگی او می زند بر آب زینسان رنگ هاموسی چه غم دارد اگر صد کوه طور از جا رود؟سودا نمی پرد ز سر از حمله این سنگ هااز ساده لوحی می شوم هر گام محو لاله ایبا آن که دور افتاده ام از کاروان فرسنگ هاروزی که از می جام را می کردم جم روشنگریدر زنگ صائب غوطه زد آیینه فرهنگ ها
غزل شماره ۸۴۳ ای دفتر حسن ترا فهرست خط و خال هاتفصیل ها پنهان شده در پرده اجمال هاآتش فروز قهر تو، آیینه دار لطف توهم مغرب ادبارها، هم مشرق اقبال هاپیشانی عفو ترا پرچین نسازد جرم ماآیینه کی بر هم خورد از زشتی تمثالها؟سهل است اگر بال و پری نقصان این پروانه شدکان شمع سامان می دهد از شعله زرین بال هابا عقل گشتم همسفر یک کوچه راه از بی کسیشد ریشه ریشه دامنم از خار استدلال هاهر شب کواکب کم کنند از روزی ما پاره ایهر روز گردد تنگتر سوراخ این غربال هاحیران اطوار خودم، درمانده کار خودمهر لحظه دارم نیتی چون قرعه رمال هاهر چند صائب می روم سامان نومیدی کنمزلفش به دستم می دهد سر رشته آمال ها
غزل شماره ۸۴۴ به دوش توکل منه بار خود راولی نعمت خویش کن کار خود راگره زن به سر رشته طول امل رابدل کن به تسبیح زنار خود رامگیر از لب خویش مهر خموشیمکن رخنه دیوار گلزار خود رامکن سر گرانی به ارباب حاجتمکن بار افتادگان بار خود راحساب خود اینجا کن، آسوده دل شومیفکن به روز جزا کار خود رانگردد خجل از محک سیم خالصمصفا کن از رزق، کردار خود راتواضع بود پشتبان قصر تن رابه پستی نگه دار دیوار خود رابه درویش ده توشه آن جهان رابه منزل ببر بی تعب خود راز دندان ترا داده اند آسیاییکه سازی ملایم تو گفتار خود راتو آن روز صائب ز ارباب حالیکه سازی چو گفتار، کردار خود را
غزل شماره ۸۴۵ منه بر دل زار بار جهان راسبک ساز بر شاخ گل آشیان رانفس آتشین کن به تسخیر گردونکه آتش کند نرم، پشت کمان راچو شد زهر عادت، مضرت نبخشدبه مرگ آشنا کن به تدریج جان راهمین است پیغام گلهای رعناکه یک کاسه کن نوبهار و خزان رادل صاف در بند دنیا نماندبه تدریج گوهر خورد ریسمان رابود کیمیا قرب اهل سعادتهما مغز دولت کند استخوان رابرآور ز دل آه گردون نوردیز سر باز کن این شرار و دخان راز تن دست بردار و جان را صفا دهکه آیینه چشم است آیینه دان رابه غیر از زیان نیست در خودفروشیاگر سود خواهی ببند این دکان راز معراج منصب مجو پایداریکه بر یخ بود پای این نردبان رابود غیبت خلق، مردارخواریبپرداز ازین لقمه کام و زبان راز گوهر دهد لقمه ات ابر نیساناگر چون صدف پاک سازی دهان رانکرد آسمان راست قامت در اینجاتو خواهی کنی راست، کار جهان را؟تکلف مکن در سلوکی که داریچو خواهی که از خود کنی میهمان رابه زنجیر، دیوانه ننشیند از پاچه پروای موج است آب روان را؟فلک را مترسان به آه دروغینکه از تیر کج نیست پروا نشان رابه اشکی توان کند بنیاد غفلتکه یک قطره، سیل است خواب گران راجهان استخوانی است بی مغز صائببه پیش سگ انداز این استخوان را
غزل شماره ۸۴۶ فروغی است یکرنگی از گوهر مادل ساده فردی است از دفتر مابه دعوی نداریم چون صبح حاجتکه خورشید مهری است از محضر مابه محشر هم از جای خود برنخیزدسپندی که افتاد در مجمر ماعجب دارم از فکرهای پریشانکه شیرازه گیرد به خود دفتر ماچو آیینه قانع به دیدار خشک استازین تازه رویان دو چشم تر ماشکستند جوهر طرازان فطرتچو فولاد در بیضه بال و پر ماکجا پخته گردد، که از جوش دریانیامد ز خامی برون عنبر مادرین بحر پر شور، مانند گوهرگرانمایگی بس بود لنگر ماچه سرها که داده است بر باد صائبهوایی که شد چون حباب افسر ما
غزل شماره ۸۴۷ بیخودی رفتن است دلها راهوش واماندن است دلها راآه بی اختیار از سر درددامن افشاندن است دلها راچشم پوشیدن از جهان خرابچشم وا کردن است دلها راغوطه خوردن به زهر ناکامیسبزه غلطیدن است دلها راسینه دادن به زخم تیر قضانیشکر خوردن است دلها رااز جگرها نسیم سوختگیبوی پیراهن است دلها راآه، افشاندن غبار از جانگریه، افشردن است دلها راگهر اشک دمبدم سفتندرد خود گفتن است دلها راعیش شیرین این جهان خرابتلخی مردن است دلها رانفس را مطلق العنان کردنخصم پروردن است دلها راگل بی خار آرزومندیخار پیراهن است دلها رادیده هر چند موشکاف بودپرده دیدن است دلها رانیست پوشیده در جهان رازیچشم اگر روشن است دلها راحال دلها ز دیده ها پیداستدیده ها روزن است دلها راتا نگردد نگاه گوشه نشینبرق در خرمن است دلها راآسمان گر چه وسعتی داردچشمه سوزن است دلها راتا نگردد زبان خموش از لافآب در روغن است دلها رادرد هر کس به قدر بینش اوسترنج بیش از تن است دلها رابه زبان حرف دوستی گفتنبد گمان کردن است دلها راتنگ خلقی به دوستان صائبدر هم افشردن است دلها را
غزل شماره ۸۴۸ به ادب نوش، جام دولت رامده از کف زمام دولت رادر چراگاه آرزو مگذارتوسن بی لجام دولت رابه نفس های آتشین چون شمعزنده دل دار، شام دولت راهزل در دیده ها سبک سازدپله احتشام دولت رابه قوام آورد گران حلمیباده کم قوام دولت رادست جودست شمسه زرینقصر عالی مقام دولت رانتوان جز به دست حزم گرفتآستین دوام دولت راجوی شیرست چرب نرمی خلقصحن دارالسلام دولت رامد انعام، تار شیرازه استدفتر انتظام دولت رامی کند تار و مار، باد غرورسر زلف نظام دولت رابه دو دست دعا نگه دارندشهسواران زمام دولت رادر فلاخن نهد سبکساریلنگر احتشام دولت رااز بلندی پایه همتنردبان ساز، بام دولت راصبح محشر نمی کند بیدارباده نوشان جام دولت رااهل معنی به فکرت صائبزنده دارند نام دولت را