انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 85 از 718:  « پیشین  1  ...  84  85  86  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۸۳۹

ز راستی نبود خجلتی گشاده جبین را
که نقش راست نسازد سیاه روی نگین را

به پیچ و تاب کمر نیست رحم کوه سرین را
چه غم ز لاغری رشته است در ثمین را؟

چه حاجت است به گلگشت باغ، گوشه نشین را؟
که تنگنای رحم باغ دلگشاست جنین را

ز خانه پدری کی شوند مانع فرزند؟
ز ما دریغ ندارد خدا بهشت برین را

ازان کنم دم مردن نگاه خیره به رویش
که نیست خجلتی از پی نگاه بازپسین را

بغل به شاهسواری گشوده است امیدم
که کرده است تهی صد هزار خانه زین را

رسید هر که درین خاکدان به گنج قناعت
چو مور، زیر زمین برد عیش روی زمین را

خراش درد ز دل می توان به چاره زدودن
اگر به دست توان محو کرد نقش نگین را

تلاش صدر برون کرد ز دل که گرد خجالت
چو آستانه دهد خاکمال، صدر نشین را

غبار خط نگرفته است روی سیمبران را
چنان که فکر تو صائب گرفته روی زمین را
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۸۴۰

ز جوش عشق شود با قوام، شیره جانها
ز عقل پا به رکاب سفر شوند روانها

چرا ز عشق تو پیرانه سر جوان نشوم من؟
که شد ز قد خدنگ تو راست، پشت کمان ها

مکن اعانت بد گوهران ز ساده دلی ها
که رو سیاه شد از قرب تیغ، سنگ فسان ها

دل فسرده ندارد خبر ز داغ محبت
تنور سرد بود فارغ از گرفتن نانها

بر آن گروه مسلم بود گذشتگی از خود
که همچو (موج) به دریا سپرده اند عنان ها

به حرف و صوت ز لب برمدار مهر خموشی
که ریخته است بسی خون خلق، تیغ زبان ها

خط امان بود آزادگی ز آفت دوران
که سرو رنگ نبازد ز آه سرد خزان ها

گران شوند سبک ها ز خلق تنگ به خاطر
سبک شوند ز میزان حسن خلق، گرانها

عجب که چرخ فراموشکار محو نماید
چنین که فکر تو صائب شده است ورد زبان ها
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۸۴۱

اندیشه نبود عشق را از موجه شمشیرها
سیر چراغان می کند مجنون ز چشم شیرها

چون موجه ریگ روان در دشت جولان می زند
از شورش سودای من شیرازه زنجیرها

روزی که نقش زلف او بر آب زد دست قضا
چون مو بر آتش حلقه زد سررشته تدبیرها

از چهره زرین من زر در نظرها خوار شد
از خارکساریهای من بی قدر شد اکسیرها

دریای روشن سیل را آورد از ظلمت برون
حاشا که آرد عفو حق بر روی ما تقصیرها

از غنچه پیکان او نتوان شنیدن بوی خون
از بس خدنگش صاف جست از سینه نخجیرها

افسانه غفلت کجا می بست مژگان مرا؟
می دید چشم من اگر در خواب این تعبیرها

این عقده مشکل که زد ابروی او در کار من
بسیار خواهد کرد نی در ناخن تدبیرها

با عاجزی گردنکشان داغند از اقبال من
با خاکساری چون هدف در خاک دارم تیرها

در بند هم فارغ نیند از شغل عشق آزادگان
مجنون نظر بازی کند با حلقه زنجیرها

یوسف عذاری را که من زندانی او گشته ام
از خانه بیرون می دوند از شوق او تصویرها

این دام مشکینی که من در گردن او دیده ام
آهوی مشکین می شوند از بوی او نخجیرها

یک عقده زان زلف سیه بر مو شکافان عرض کن
تا نقش بندد بر زمین سرپنجه تدبیرها

تا کرد ترک می دلم یک شربت آب خوش نخورد
بیمار شد طفل یتیم از اختلاف شیرها

راز دهان تنگ او صائب شود پوشیده تر
هر چند خط افزون کند این نقطه را تفسیرها
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۸۴۲

دارند اگر سر رشته ای در کف به ظاهر چنگ ها
در پنجه مطرب بود سر رشته آهنگ ها

از من مدان چون باغ اگر هر دم به رنگی می شوم
بی رنگی او می زند بر آب زینسان رنگ ها

موسی چه غم دارد اگر صد کوه طور از جا رود؟
سودا نمی پرد ز سر از حمله این سنگ ها

از ساده لوحی می شوم هر گام محو لاله ای
با آن که دور افتاده ام از کاروان فرسنگ ها

روزی که از می جام را می کردم جم روشنگری
در زنگ صائب غوطه زد آیینه فرهنگ ها
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۸۴۳

ای دفتر حسن ترا فهرست خط و خال ها
تفصیل ها پنهان شده در پرده اجمال ها

آتش فروز قهر تو، آیینه دار لطف تو
هم مغرب ادبارها، هم مشرق اقبال ها

پیشانی عفو ترا پرچین نسازد جرم ما
آیینه کی بر هم خورد از زشتی تمثالها؟

سهل است اگر بال و پری نقصان این پروانه شد
کان شمع سامان می دهد از شعله زرین بال ها

با عقل گشتم همسفر یک کوچه راه از بی کسی
شد ریشه ریشه دامنم از خار استدلال ها

هر شب کواکب کم کنند از روزی ما پاره ای
هر روز گردد تنگتر سوراخ این غربال ها

حیران اطوار خودم، درمانده کار خودم
هر لحظه دارم نیتی چون قرعه رمال ها

هر چند صائب می روم سامان نومیدی کنم
زلفش به دستم می دهد سر رشته آمال ها
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۸۴۴

به دوش توکل منه بار خود را
ولی نعمت خویش کن کار خود را

گره زن به سر رشته طول امل را
بدل کن به تسبیح زنار خود را

مگیر از لب خویش مهر خموشی
مکن رخنه دیوار گلزار خود را

مکن سر گرانی به ارباب حاجت
مکن بار افتادگان بار خود را

حساب خود اینجا کن، آسوده دل شو
میفکن به روز جزا کار خود را

نگردد خجل از محک سیم خالص
مصفا کن از رزق، کردار خود را

تواضع بود پشتبان قصر تن را
به پستی نگه دار دیوار خود را

به درویش ده توشه آن جهان را
به منزل ببر بی تعب خود را

ز دندان ترا داده اند آسیایی
که سازی ملایم تو گفتار خود را

تو آن روز صائب ز ارباب حالی
که سازی چو گفتار، کردار خود را
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۸۴۵

منه بر دل زار بار جهان را
سبک ساز بر شاخ گل آشیان را

نفس آتشین کن به تسخیر گردون
که آتش کند نرم، پشت کمان را

چو شد زهر عادت، مضرت نبخشد
به مرگ آشنا کن به تدریج جان را

همین است پیغام گلهای رعنا
که یک کاسه کن نوبهار و خزان را

دل صاف در بند دنیا نماند
به تدریج گوهر خورد ریسمان را

بود کیمیا قرب اهل سعادت
هما مغز دولت کند استخوان را

برآور ز دل آه گردون نوردی
ز سر باز کن این شرار و دخان را

ز تن دست بردار و جان را صفا ده
که آیینه چشم است آیینه دان را

به غیر از زیان نیست در خودفروشی
اگر سود خواهی ببند این دکان را

ز معراج منصب مجو پایداری
که بر یخ بود پای این نردبان را

بود غیبت خلق، مردارخواری
بپرداز ازین لقمه کام و زبان را

ز گوهر دهد لقمه ات ابر نیسان
اگر چون صدف پاک سازی دهان را

نکرد آسمان راست قامت در اینجا
تو خواهی کنی راست، کار جهان را؟

تکلف مکن در سلوکی که داری
چو خواهی که از خود کنی میهمان را

به زنجیر، دیوانه ننشیند از پا
چه پروای موج است آب روان را؟

فلک را مترسان به آه دروغین
که از تیر کج نیست پروا نشان را

به اشکی توان کند بنیاد غفلت
که یک قطره، سیل است خواب گران را

جهان استخوانی است بی مغز صائب
به پیش سگ انداز این استخوان را
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۸۴۶

فروغی است یکرنگی از گوهر ما
دل ساده فردی است از دفتر ما

به دعوی نداریم چون صبح حاجت
که خورشید مهری است از محضر ما

به محشر هم از جای خود برنخیزد
سپندی که افتاد در مجمر ما

عجب دارم از فکرهای پریشان
که شیرازه گیرد به خود دفتر ما

چو آیینه قانع به دیدار خشک است
ازین تازه رویان دو چشم تر ما

شکستند جوهر طرازان فطرت
چو فولاد در بیضه بال و پر ما

کجا پخته گردد، که از جوش دریا
نیامد ز خامی برون عنبر ما

درین بحر پر شور، مانند گوهر
گرانمایگی بس بود لنگر ما

چه سرها که داده است بر باد صائب
هوایی که شد چون حباب افسر ما
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۸۴۷

بیخودی رفتن است دلها را
هوش واماندن است دلها را

آه بی اختیار از سر درد
دامن افشاندن است دلها را

چشم پوشیدن از جهان خراب
چشم وا کردن است دلها را

غوطه خوردن به زهر ناکامی
سبزه غلطیدن است دلها را

سینه دادن به زخم تیر قضا
نیشکر خوردن است دلها را

از جگرها نسیم سوختگی
بوی پیراهن است دلها را

آه، افشاندن غبار از جان
گریه، افشردن است دلها را

گهر اشک دمبدم سفتن
درد خود گفتن است دلها را

عیش شیرین این جهان خراب
تلخی مردن است دلها را

نفس را مطلق العنان کردن
خصم پروردن است دلها را

گل بی خار آرزومندی
خار پیراهن است دلها را

دیده هر چند موشکاف بود
پرده دیدن است دلها را

نیست پوشیده در جهان رازی
چشم اگر روشن است دلها را

حال دلها ز دیده ها پیداست
دیده ها روزن است دلها را

تا نگردد نگاه گوشه نشین
برق در خرمن است دلها را

آسمان گر چه وسعتی دارد
چشمه سوزن است دلها را

تا نگردد زبان خموش از لاف
آب در روغن است دلها را

درد هر کس به قدر بینش اوست
رنج بیش از تن است دلها را

به زبان حرف دوستی گفتن
بد گمان کردن است دلها را

تنگ خلقی به دوستان صائب
در هم افشردن است دلها را
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۸۴۸

به ادب نوش، جام دولت را
مده از کف زمام دولت را

در چراگاه آرزو مگذار
توسن بی لجام دولت را

به نفس های آتشین چون شمع
زنده دل دار، شام دولت را

هزل در دیده ها سبک سازد
پله احتشام دولت را

به قوام آورد گران حلمی
باده کم قوام دولت را

دست جودست شمسه زرین
قصر عالی مقام دولت را

نتوان جز به دست حزم گرفت
آستین دوام دولت را

جوی شیرست چرب نرمی خلق
صحن دارالسلام دولت را

مد انعام، تار شیرازه است
دفتر انتظام دولت را

می کند تار و مار، باد غرور
سر زلف نظام دولت را

به دو دست دعا نگه دارند
شهسواران زمام دولت را

در فلاخن نهد سبکساری
لنگر احتشام دولت را

از بلندی پایه همت
نردبان ساز، بام دولت را

صبح محشر نمی کند بیدار
باده نوشان جام دولت را

اهل معنی به فکرت صائب
زنده دارند نام دولت را
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
صفحه  صفحه 85 از 718:  « پیشین  1  ...  84  85  86  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA