دفتر اول: سرود جامعه پسر داود - باب دوم
گفتمت: هان! بيا تا به عيش و عشرتت، آزمونی کنم.
آزمونی از عادت عشق، از تفرج عادت،
از سواد و سعادت.
و اينک آن همه بر بطالت بود.
از لب و لبخنده گفتمت، بیراز و دلگشا و مدلل،
که مجنون منم، پس سرور و شادخواری را
که چه آيا؟
گفتمت: هان! که به تنشويیِ شراب شک نکنم،
هرچند که نيمی از دردِ دانش و، نيمی از بلاهت بیبها.
تا دريابم چه چيز از برای تو بهاران است ای آدمی،
- در زير آسمانت، حرکتیت هميشه بادا، در تمام عمر.
چه سخت برخاستم و چه خانهها که برآوردم،
از باغ و تاک و از ديوار، تا آب و چشمه و بابونه و بهار،
از غلامانی خوشخوی و سادهنهاد،
تا کنيزکانی ماهمنظر و خوشرفت و خانهزاد.
رمهها و
گلهها و
شبانان و
مُغَنيان.
و از همه سوی
سوسوی مداوم لحظهها تا تکررِ خويش.
پس برآمدم و بر همگان و بر اورشليم
حضوری ديگرباره گستردم،
هم برتر از آنی و پيش از آنانی که بودهاند
و چشم را اگر طلبی ببودی، هم که به جای.
و دل را اگر که خواهشی، چه بيدريغ که میباريد،
و ديگر هيچ نبود و هيچ نيست، از من که بماند و از من
دور.
پس برگشتم و در جهان خيره شدم،
وه که سربلندی دانش و دريا، بر حماقت و قحط
هم مانندهی تسلط انوار بر اين شبانه و تيرگیست.
فرزانگان به ديدهی دل روشنند و، ابلهان در ديدگان شب.
دريغا!
دريغا که واقعه بر اينان همسان درگذر است:
چه ابلهان و چه فرزانگان.
پس در خويش نشستم و برخاستم،
که مرا کدامين از اين همه ابله،
باز خواهد شناخت؟
و اينک اين همه نيز گذاری از بطالت و رنج است،
چرا که نه ذکری از من و نه صحبتی از بلاهت ابلهان
باقیست.
خاطرهها میميرند
و سرنوشت مرگ بر همگان يکسان و يکسره میگذرد.
و من اکنون شرمنده از اين همه بودن
دانستهام که همه چيزی بر بطالت است و در پی باد
و رنجهای من، که بيهوده، بیحاصل و بیثمر میگذرند.
پس اکنون کيست که بداند، اويی که در قفای من میآيد
حکيمیست فرزانه، يا که ابلهی بیبها؟
و آياش
دل و دستی بر حکمت و اَندُهِ من خواهد رسيد؟
که اين نيز بر بطالت خواهد گذشت.
پس برمیگردم، تا دل خويش بگيرم و بگذرم.
تا دل از رمز اين همه رنج بگيرم و بگذرم،
تو گو که اين همه حکمت را هم به ديگری بايد ...
که اوش،
نه از پس زخمی، بل نصيبی
بیرنج و رايگان.
اين نيز بر بلا و بطالت است،
چرا که در سايهسار اين آفتاب
همه چيز يکسان است، که بوده است،
چرا که انسان را از پس اين همه حزن
آرامشی هم اگر که فرا رسد،
دير است ای زخم سرنوشت!
خور و خوابی اين گونه و، مشق مکرری آن سان.
اين همه را من نيز بسيار ديدهام
که نه از جانب خويش،
ريشه در تسلطِ تقديری ديگرست، که خدايت رقم
میزند.
کدام خور و خوابی، بی او؟
کدام کس و کيست که نيک برآيد و خدايش به سزاوار برنياورد؟
کدام کس و کيست که زشت برآيد و
خدايش به کيفرِ کفران برنياورد.