انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 2 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

Sima Yari Poems | اشعار سیما یاری


مرد

 
خواب مکسر

هر شب که خواب از راه می آید
و پا کشان خود را به رخت خواب درهم می رساند
در زیر پلک پر چروکش جویباری می شود پدا
یک جویبار سرخ کوچک
همبوی
پولک هی ماهی های دریا
هر شب که خواب آشفته می خوابد
این جویبار تلخ شورآهنگ
قد می کشد از چاه مغرب
گویی به سمت قله های دور دور کوه مشرق
انگار دریایی میان قله ها هست
انگار دریا نام او را
از ساحل شب
آواز داده است
در کنج پلک سوخته از آفتاب خواب
هر شب شیاری می شود پیدا
و خیش نامریی جویار
آن را به ژرفی می زند شخم
سهمی برای نیستی
سهمی برای خستگی
سهمی برای راه
سهمی برای راه

حباب

به سوی نقطه ی روشن پرید
به سوی نقطه ی روشن
که در درون حبابش نشسته بود آنجا
پرید
حباب مانع بود
پرید
حباب محکم بود
پرید کوفت
تنش را به مانع محکم
گداخته بود چراغ
و شب
سیاه بود سیاه
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
خنجر

در بطن بازار
دیوار می سازند
دیوارهای سخت
دیوار سیمانی
و می کشند آن را
بالای بالا
و روی آن تا هر کجای آسمان شد
سر نیزه می کارند
برنده و تیز
دیوار می سازند
دیوار بی منفذ
یک بند یک بند
دیوارها چیزی نمی بینند
نه نک زدن های ظریف جفت قمری را
بر گردن جفت
نه پشت هم پیوستن امواج را در آب
نه شب نه آفتاب
دیوارها چیزی نمی بینند
دیوارها باهم
دیوارها بی
هم
دیوارها سرگشته و گیج
تا خانه می روند
از خانه می آیند
دیوارها در شهر می گردند
و زخم ضربه های تصادم را
با خویش می برند
از رویه تا عمق
بر پیکر آن ها
جریان شاخه های ترک پیش می خزد تا واقعه
ریزش
ریزش
در بطن بازار
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
تمام رنگی

وقتی که سوسک ها
آرامش ظریف مرا خرد می کنند
پروانه های کوچک احساس شعر من
چون ذره های نور
از درزهای باز در و پیکر اتاق
انگار
تا یک
سیاه چاله ی بی نام و دوردست پرواز می کنند
و در تمام شب
من مثل کودکی که فهمیده باز هم
آن مرد پرتقال فروش عجیب را پیدا نمی کند
مبهوت و شرمسار
از کاغذی که رنگ رخانش
در قبض انتظار پریده ست
هر ناسزای غیر مجاز و مجاز را
بر خیل سوسک های تبه کار می آورم
به لب
و با گریزی نیز
به یک مکان امن پناهنده می شوم
و فکر می کنم من سوسکی ندیدم
و فکر می کنم
به بالهای رنگی
پروانه های شعر
در دشت های دور

بی شکل

ته مانده های روز را
با آخرین لیوان چایم
سر می کشم هر عصر
وقتی گلوی خواب را
در آستان صبح می برند
باقی رویاهای شب را
تف می کنم
حل می شوم
بی رنگ بی شکل
در آبگیر ذهن گله
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
بن بست

در گرگ و میش عصر
از ایست گاه کار می آید
تا خانه ی خالی
از خانه ی خالی
تا عمق یک تنهایی
با حمل یک نقاب
بات طرح چهره ی
آرام
آرامشی که همچو کوچه ی بن بست
در التهاب مرد فراری
خمیازه می کشد
در گرگ و میش صبح
از خانه می رود تا ایست گاه کار
تا عمق تنهایی

بازار کار

مردان ژولیده
از صخره های کارهای گنگ می آیند
تا آخرین پس مانده ی خود را رها سازند
در آب های تیره ی بستر
در خوابهای پر پری
در
خوابهای پر عسل
در خواب های رودهای شیر
بوی دهان روز فرتوت
بوی دهان باز تقدیر
بوی دهان بادهای لا ابالی
که از فراز جوی های شهر می آیند
حال و هوای خواب ها را می زدایند
مردان ژولیده
پا در خیابان می گذارند
طی می شود از تو
صخره پس از
صخره پس از صخره
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
او

چه حیف ! او بزرگ شد
و تازه یک سر از تمام این بزرگ ها بزرگ تر
چه گونه من تمام روزهای خسته را
عبور دادم از میان خاطرات کودکی او
عبور دادم از میان بازوان
حس گرم او
چه صادقانه بود
بیم های کوچک و بزرگ کودکانه اش
چه صادقانه بود رنگ حجب او
که می دوید مثل رودی از ستاره ها
میان کرک ابرهای گونه اش
چه گونه تند رفت و رفت و رفت
ورای دره های فاصله
و عطر یاس دست هاش
میان بوی سکه ها و چرتکه
پرید و محو شد
بزرگ شد بزرگ شد
به رنگ بی شمارها بزرگ ها
به بعد های فاصله نگاه می کنم
به بعدهای فاصله که پر نمی شوند
با تمام سود های ما
که پر نمی شوند
با تمام کودکی تو
که پر نمی شوند
با تمام آه های من
تمام سهم های ما
ئلی دریغ بازوان حس تو
ولی دریغ روزهای گرم من
ستاره ها
ستاره ها

انهدام

اشباع شد
از آستان گذشت
از آستان درد
اندام
بی حس مطلق توقف
ریزش
و انهدام

گمگشته

در کارگاه خود
سرب مذاب را
بر دیده دست سود
بت را به بر گرفت
فریاد بر کشید
همزاد گمشده ام
یافتم تو را
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
گفت و گو

ماه از کدام پنجره ی آسمان شب
تصویر عشق را به تماشا نشسته بود ؟
تصویر عشق را
بر دست های تو
بر گیسوان من
در بستری ز خاک
در
بستری ز خاک
آن شب تمام پنجره ها را
با پرده های دودی سنگین
پوشانده بود ابر
آن شب نگاه صبح از گریه سرخ بود
آیا صداقت آن تکه از زمین
او را به فهم فاجعه آمیز یک فریب
نزدیک کرده بود؟
او در نگاه تو
در امتداد تو
آیا دو گانگی غم انگز خویش را
بر سینه ی سپیده ی کاذب
ادراک کرده بود ؟
شاید مجال لیز و گریزان عشق را
دردست های مرگ
بازیچه می شناخت
چون بعد یک سراب دل انگیز بی دوام
در چشم های خشک حقیقت
شاید صدای تیرهای مکرر
در هر سپیده دم
او را به سوگواری دائم
معتاد کرده بود
یا
حس نور را
بیم زوال قطعی گل های باغچه
دزدیده بود از او
شاید که هیچ کس با او نگفته بود
اندیشه ی زوال گل و خاک و آفتاب
یک دور باطل است
و عشق عشق
هرگز درون دایره ی صفر
حرکت نمی کند
آن شب تمام شب
وقتی زمان ایست
با پرده های دودی بی
شکل
سهم تبسم مهتاب و آب را
از ما گرفته بود
و چشم های صبح
از گریه سرخ بود
من عاشقانه بار گرفتم
از امتداد تو
در بستری ز خاک
در بستری ز بی نهایت مطلق
ماه از کدام پنجره ی آسمان شب
تصویر عشق را به تماشا نشسته است ؟
من نطفه ی تو را
در پشت جوشن سلول های گرم
سلولهای تازه ی پر شیر
پنهان نموده ام
جا داده ام خاموش
نه ! صبخ دل گرفته ی مایوس
باور نمی کند
تو در درون پیکر من رشد می کنی
و زاده می شوی
و بار می دهی
اما ابر همچنان
از ما دریغ می ند آزاد
لبخندهای ساده ی
مهتاب و آب را
اما ببین
ببین
من رشد نطفه ی را
در زیر پوستم
احساس می کنم
احساس می کنم
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
پاره

اجزا
پیوسته نیستند
از پیش هم نهادن لب ها و گونه ها
پیشانی و گوش
تصویر هیچ چیز
حاصل نمی شود
چیزی کم است
کم
چیزی
گم است
گم
بر صفحه ی پازل
مانند حلقه ی مفقوده
در پشت شیشه های مغازه

وفور

نانوا کنار کوره ی آتش نشسته است
و رو به روی کپه ی نان صف گرفته اند
زنبیل های خالی هر روز
بر پیشخان دکه ی نانوا
وارفته کفه های ترازوی کهنه ای


ماهی

بر خاک می تپید
ماهی
ماهی کوچک
بیرون از آن حوض
آن حوض پر آب
بر خاک می تپید
بالا و پایین
بالا و پایین تیزی سنگ
بر فلس
هایش خط می انداخت
خط های خونین
سر بر زمین می کوفت
لب را تکان می داد
از حلق تشنه اش
بی تاب بی تاب
تنها هجای صاف و بلندی که می شناخت
می ریخت در فضا
بیرون از آن حوض
آن حوض پر آب
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  ویرایش شده توسط: shomal   
مرد

 
هنوز

اصلا دروغ بود
یا فکر کن
یک جور کار شیطنت آمیز بود و بس
بی هیچ قصد و نیت خاصی چه می شود ؟
باید گذشت کرد
وقتی که کشتزار رها شد
از گله
های خوک شکایت نمی کنند
می گفت آدم است ؟
فرضا که گفته است
آخر عزیز من
شبنم که می چکد بر روی ظرفهای زباله
در کنج های کوچه ی تاریک
دیگر کجاش شبنم پاک است ؟
به گریه می کنی
تو بچه ای هنوز
یک خرده صبر کن
وقتی بزرگ بشوی مثل دیگران
می گفت
آدم است
می گفت آدم است

محو

غلتید و غلتید
واداده خود را با سراشیبی
کجذوب رانش
مقهور کوبش
در جایی از اعماق
در ازدحام برگ ها
رگ ها
س یک مشت خرده ریز
گم شد میان متن
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
عبور

بر پلک های پنجره ام سایه ای گذشت
شاید تو بوده ای
شاید نگاه ماه
فانوس سرد یاد مرا زنده کرده است
در بیشه زار دور و مه آلود ذهن تو
شاید
خیال من
امشب گذشته است
از دره های تار فراموشی
تا آشیان روشن اندیش های تو
بر پلک های پنجره ام سایه ای گذشت
تا کوچه می دوم
بن بست ها برابر چشم اند
یک خواب گرد پیر
آرام و کند می گذرد از کنارشان
مهتاب عشوه گر
بر اشک های من لبخند می زند
بی
تو چه گونه بگذرم از شب
بی تو چگونه من ؟

شکستن

سکوت سنگین است
سکوت تاریکی
سکوت همهمه های تهی سرگردان
سکوت فاصله هایی که فکر می کردم
حضور گرم تو آن را تمام خواهد کرد
نگاه
مضطرب موش های دالان ها
به جوجه های عقاب
پر نخواهد داد
جذام ترس عصب های پلک هایم را جویده
می بینی ؟
حصار را بشکن
ستاره ای آنجاست
ستاره ای تاریک
من از ستاره ی تاریک مرده می آیم
من از هجوم آتش تردید می سوزم
تمام استخوان من از شعله
های شک گدازان است
و آرزو دارم
یقین کنم اکنون
درون سینه ی تو در سیاه شب اینجا
جوانه روییده است
جوانه ی خورشید
جوانه ی کیوان
بگو چه گونه گذشتی
گذشته ای آیا ؟
حصار را بشکن
سکوت سنگین است
و امتداد سکوت عبث
نمی دانی ؟،
به دار
پیوسته است
به دارهای مبود ستاره ی تاریک
به دار تنهایی
به دار پوسیدن
گریخت لحظه ی ایمان ؟
گریخت لحظه ی پیوند ؟
کاش می گفتم
حصار را بشکن
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
سهل و ممتنع

هستم و نیستم
قانون عشق همین است
آن قدر ممتنع که هرگز
با آن همه تفکر خالص که داشتی
قادر به شرح قاعده ی آن نبوده ای
توضیح
قاعده
کار فلاسفه است
کاری به این امور ندارم
من
تنها همین که شب
با آرزوی بودن تو صبح می شود
قانون گرم عشق مرا شکل می دهد
این قدر سهل که هرگز
میدان یک تفکر خالص
قادر به جذب قاعده ی آن نمی شود

ترس

دروغ می گفتم
و تکه تکه پراکنده می شدم
انگار
بلور نازک یک جام
از اصابت یک سنگ
دروغ می گفتم
و هر دو فهمیدیم
هنوز می
ترسیم

بانک

شماره های مسلسل
مرا به دار کشیدند
حساب جاری بسته
تمام روح مرا
به عمق سرد لجنزارهای وحشت برد
س به آن عمیق ترین لحظه های تنهایی
مرا نجات ندادید فاتحان زمین
مرا نجات ندادید
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 2 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
شعر و ادبیات

Sima Yari Poems | اشعار سیما یاری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA