انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 51 از 99:  « پیشین  1  ...  50  51  52  ...  98  99  پسین »

Khaghani | خاقانی


مرد

 
شمارهٔ ۹۷ - در حکمت و اندرز

چشم بر پردهٔ امل منهید
جرم بر کردهٔ ازل منهید

علت هست و نیست چون ز قضاست
کوشش و جهد را علل منهید

چون بنابود دل قرار گرفت
بود یک هفته را محل منهید

عمر کز سی گذشت کاسته شد
مهر بر عمر ازین قبل منهید

مه بکاهد چو زو دو هفته گذشت
عمر را جز به مه مثل منهید

شهد کز حلق بگذرد زهر است
نام آن زهر پس عسل منهید

رزق جستن به حیله شیطانی است
شیطنت را لقب حیل منهید

به توکل زیید و روزی را
وجه جز لطف لم‌یزل منهید

نامرادی مراد خاصان است
پس قدم در ره امل منهید

حرص بی‌تیغ می‌کشد همه را
پس همه جرم بر اجل منهید

رخت دل بر در هوس مبرید
مهر شه بر زر دغل منهید

خرد سخته را هوا مکنید
رطب پخته را دقل منهید

ای امامان و عالمان اجل
خال جهل از بر اجل منهید

علم تعطیل مشنوید از غیر
سر توحید را خلل منهید

فلسفه در سخن میامیزید
وآنگهی نام آن جدل منهید

وحل گمرهی است بر سر راه
ای سران پای در وحل منهید

زجل زندقه جهان بگرفت
گوش همت بر این زجل منهید

نقد هر فلسفی کم از فلسی است
فلس در کیسهٔ عمل منهید

دین به تیغ حق از فشل رسته است
باز بنیادش از فشل منهید

حرم کعبه کز هبل شد پاک
باز هم در حرم هبل منهید

ناقهٔ صالح از حسد مکشید
پایهٔ وقعهٔ جمل منهید

آنچه نتوان نمود در بن چاه
بر سر قلهٔ جبل منهید

مشتی اطفال نو تعلم را
لوح ادبار در بغل منهید

مرکب دین که زادهٔ عرب است
داغ یونانش بر کفل منهید

قفل اسطورهٔ ارسطو را
بر در احسن الملل منهید

نقش فرسودهٔ فلاطون را
بر طراز بهین حلل منهید

علم دین علم کفر مشمارید
هرمان همبر طلل منهید

چشم شرع از شماست ناخنه‌دار
بر سر ناخنه سبل منهید

فلسفی مرد دین مپندارید
حیز را جفت سام یل منهید

فرض ورزید و سنت آموزید
عذر ناکردن از کسل منهید

از شمار نحس می‌شوند این قوم
تهمت نحس بر زحل منهید

گل علم اعتقاد خاقانی است
خارش از جهل مستدل منهید

افضل ار زین فضول‌ها راند
نام افضل بجز اضل منهید
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۹۸ - این قصیدهٔ را در مرثیهٔ فرزند خویش امیر رشید الدین سروده و آن را ترنم المصائب گویند

صبح گاهی سر خوناب جگر بگشایید
ژالهٔ صبح دم از نرگس تر بگشایید

دانه دانه گهر اشک ببارید چنانک
گره رشتهٔ تسبیح ز سر بگشایید

خاک لب تشنهٔ خون است و ز سرچشمهٔ دل
آب آتش زده چون چاه سقر بگشایید

نونو از چشمهٔ خوناب چو گل تو بر تو
روی پرچین شده چون سفرهٔ زر بگشایید

سیل خون از جگر آرید سوی باغ دماغ
ناودان مژه را راه گذر بگشایید

از زبر سیل به زیر اید و سیلاب شما
گر چه زیر است رهش سوی زبر بگشایید

چون سیاهی عنب کآب دهد سرخ، شما
سرخی خون ز سیاهی بصر بگشایید

تف خون کز مژه بر لب زد و لب آبله کرد
زمهریری ز لب ابله‌ور بگشایید

رخ نمک زار شد از اشک و ببست از تف آه
برکهٔ اشک نمک را چو جگر بگشایید

بر وفای دل من ناله برآرید چنانک
چنبر این فلک شعبده‌گر بگشایید

چون دو شش جمع برآیید چو یاران مسیح
بر من این ششدر ایام مگر بگشایید

دل کبود است چو نیل فلک ار بتوانید
بام خم‌خانهٔ نیلی به تبر بگشایید

زین دو نان فلک ار خوانچهٔ دو نان بینید
تا نبینم که دهان از پی خور بگشایید

از طرب روزه بگیرید وز خون‌ریز سرشک
نه به خوان ریزهٔ این خوانچهٔ زر بگشایید

به جهان پشت مبندید و به یک صدمت آه
مهرهٔ پشت جهان یک ز دگر بگشایید

گریه گر سوی مژه راه نیابد مژه را
ره سوی گریه کزو نیست گذر بگشایید

گر سوی قندز مژگان نرسد آتل اشک
راه آتل سوی قندز به خزر بگشایید

لوح عبرت که خرد راست به کف برخوانید
مشکل غصه که جان راست ز بر بگشایید

لعبت چشم به خونین بچگان حامله شد
راه آن حامله را وقت سحر بگشایید

گر به ناهید رسانید چو کرنای خروش
هشت گوش سر آن بر بط کر بگشایید

ور بگریید به درد از دم دریای سرشک
گوش ماهی را هم راه خبر بگشایید

غم رصد وار ز لب باج نفس می‌گیرد
لب ز بیم رصد غم به حذر بگشایید

به غم تازه شمایید مرا یار کهن
سر این بار غم عمر شکر بگشایید

خون گشاد از دل و شد در جگرم سده ببست
این ببندید به جهد آن به اثر بگشایید

آگهید از رگ جانم که چه خون می‌ریزد
خون ز رگ‌های دل وسوسه گر بگشایید

نه کمید از شجر رز که گشاید رگ آب
رگ خون همچو رگ آب شجر بگشایید

دست‌خون است در این قمرهٔ خاکل که منم
آه اگر ششدرهٔ دور قمر بگشایید

سحر چرخ از دو قوارهٔ مه و خور خوابم بست
بند این ساحر هاروت سیر بگشایید

همه هم خوابه و هم‌درد دل تنگ منید
مرکب خواب مرا تنگ سفر بگشایید

نه نه چشمم پس ازین خواب مبیناد به خواب
ور ببیند رگ جانش به سهر بگشایید

خواب بد دیدم وز بوی خطرناکی خواب
نیک بد رنگ شدم، بند خطر بگشایید

آتشی دیدم کو باغ مرا سوخت به خواب
سر این آتش و آن باغ به بر بگشایید

گر ندانید که تعبیر کنید آتش و باغ
رمز تعبیر ز آیات و سو بگشایید

آری آتش اجل و باغ به بر فرزند است
رفت فرزند شما زیور و فر بگشایید

نازنینان منا مرد چراغ دل من
همچو شمع از مژه خوناب جگر بگشایید

خبر مرگ جگر گوشهٔ من گوش کنید
شد جگر چشمهٔ خون چشم عبر بگشایید

اشک داود ببارید پس از نوحهٔ نوح
تا ز طوفان مژه خون مدر بگشایید

باد غم جست در لهو و طرب بربندید
موج خون خاست در بهو و طرز بگشایید

سر سر باغچه و لب لب برکه بکنید
رگ مرغان ز سر سرو و خضر بگشایید

گلشن آتش بزنید و ز سر گلبن و شاخ
نارسیده گل و ناپخته ثمر بگشایید

نخل بستان و ترج سر ایوان ببرید
نخل مومین را هم برگ ز بر بگشایید

خوان غم را پر طاووس مگس ران به چه کار
بند آن مائده آرای بطر بگشایید

تیغ سیم از دهن طوطی گویا بکنید
طوق مشک از گلوی قمری نر بگشایید

بلبل نغمه‌گر از باغ طرب شد به سفر
گوش بر نوحهٔ زاغان به حضر بگشایید

گیسوی چنگ و رگ بازوی بر بط ببرید
گریه از چشم نی تیز نگر بگشایید

مسند از تخت و مخده ز نمط برگیرید
حجر از بهو و ستاره ز حجر بگشایید

گر چه غم خانهٔ ما را نه حجر ماند و نه بهو
هر چه آرایش طاق است ز بر بگشایید

جیب و گیسوی و شاقان و بتان باز کنید
طوق و دستارچهٔ اسب و ستر بگشایید

پرده بر روی سپیدان سمنبر بدرید
ساخت از پشت سیاهان اغر بگشایید

کرته بر قد غزالان چو قبا بشکافید
چشمه از چشم گوزنان چو شمر بگشایید

از کله قوقه و از صدره علم برگیرید
وز حمایل زر و از جیب درر بگشایید

صورت از دفتر و حلی ز قلم محو کنید
حلی از خنجر و کوکب ز سپر بگشایید

صور ایوان از دود جگر تیره کنید
هم به شنگرف مژه روی صور بگشایید

در دار الکتب و بام دبستان بکنید
بر نظاره ز در و بام مفر بگشایید

سر انگشت قلم زن چو قلم بشکافید
بن اجزای مقالات و سمر بگشایید

عبهر نثر ز هر شاخ نکت باز کنید
جوهر نظم ز هر سلک غرر بگشایید

نسخهٔ رخ همه عجم و نقط است از خط اشک
زو معمای غم من به فکر بگشایید

مادر ار شد قلم و لوح و دواتش بشکست
خون بگریید چو بر هرسه نظر بگشایید

من رسالات و دواوین و کتب سوخته‌ام
دیدهٔ بینش این حال ضرر بگشایید

پای ناخوانده رسید و نفر مویه گران
وار شیداه کنان راه نفر بگشایید

دشمنان را که چنین سوخته دارندم حال
راه بدهید و به روی همه در بگشایید

دوستانی که وفاشان ز ازل داشته‌ام
چون درآیند ره از پیش حشر بگشایید
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۹۹ - مطلع دوم

ای نهان داشتگان موی ز سر بگشایید
وز سر موی سر آغوش به زر بگشایید

ای تذ روان من آن طوق ز غبغب ببرید
تاج لعل از سر و پیرایه ز بر بگشایید

آفتابم گرو شام و شما بسته حلی
آن حلی همچو ستاره به سحر بگشایید

شد شکسته کمرم دست برآید ز جیب
سر زنان ندبه کنان جیب گهر بگشایید

مهره از بازو و معجر ز جبین باز کنید
یاره از ساعد و یکدانه ز بر بگشایید

موی بند بزر از موی زره ور ببرید
عقرب از سنبلهٔ ماه سپر بگشایید

پس به مویی که ببرید ز بیداد فلک
همه زنار ببندید و کمر بگشایید

گیسوان بافته چون خوشه چه دارید هنوز
بند هر خوشه که آن بافته‌تر بگشایید

سکهٔ روی به ناخن بخراشید چو زر
خون به رنگ شفق از چشمهٔ خور بگشایید

بامدادان همه شیون به سر بام برید
ز آتشین آب مژه موج شرر بگشایید

پس آن کعبهٔ دل جان چو حجر بگذارید
به وفا زمزم خونین ز حجر بگشایید

آنک آن مرکب چوبین که سوارش قمر است
ره دروازه بر آن تنگ مقر بگشایید

آنک آن چشمهٔ حیوان پس ظلمات مدر
تشنگان را ره ظلمات مدر بگشایید

آنک آن یوسف احمد خوی من در چه و غار
زیور فخر و فراز مصر و مضر بگشایید

آنک آن تازه بهار دل من در دل خاک
از سحاب مژه خوناب مطر بگشایید

سرو سیمین قلم زن شد و در وصف رخش
سر زرین قلم غالیه خور بگشایید

سرو چون مهر گیا زیر زمین حصن گرفت
در حصنش به سواران ثغر بگشایید

مادرش بر سر خاک است به خون غرق و ز نطق
دم فرو بست عجب دارم اگر بگشایید

این همه عجز ز اشکال قدر ممکن نیست
که شما مشکل این غم به هنر بگشایید

عقدهٔ بابلیان را بتوانید گشاد
نتوانید که اشکال قدر بگشایید

این توانید که مادر به فراق پسر است
پیش مادر سر تابوت پسر بگشایید

پدر سوخته در حسرت روی پسر است
کفن از روی پسر پیش پدر بگشایید

تا ببیند که به باغش نه سمن ماند و نه سرو
در آن باغ به آیین و خطر بگشایید

از پی دیدن این داغ که خاقانی راست
چشم بند امل از چشم بشر بگشایید

جای عجز است و مرا نیست گمانی که شما
گره عجز به انگشت ظفر بگشایید
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۰۰ - در ستایش ملک ارسلان مظفر

چون آه عاشقان شد صبح آتش معنبر
سیماب آتشین زد در بادبان اخضر

آن خایه‌های زرین از سقف نیم خایه
سیماب شد چو برزد سیماب آتشین سر

مرغ از چه زد شناعت بر صبح راست خانه
کو در عمود سیمین دارد ترازوی زر

کوس از چه روی دارد آواز گنج باری
کز نور صبح بینم گنج روان مشهر

این گنج صرف دارد و آواز در میان نه
و آن همچو صفر خالی و آوازهٔ مزور

مه در هوای بابل چون یک قواره توزی
خیاط بهر سحرش برداشته مدور

یارب ز دست گردون چه سحرها برآمد
گر نه از آن قواره نیمی کنند کمتر

چرخ سیاه کاسه خوان ساخت شبروان را
نان سپید او مه، نان ریزهاش اختر

چون پخت نان زرین اندر تنور مشرق
افتاد قرص سیمین اندر دهان خاور

کوس شکم تهی را بود آرزوی آن نان
یا قوم اطعمونی آوازش آمد از بر

مانا که هست گردون دروازه بان در بند
اجری است آن دو نانش ز انعام شاه کشور

درگاه سیف دین را نقد است خوان رضوان
ادریس ریزه خوارش و ارواح میده آور
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۰۱ - مطلع دوم

در آبگون قفس بین طاووس آتشین پر
کز پر گشادن او آفاق بست زیور

نیرنگ زد زمین شبه فلک به جلوه
پرگار زد هوا را قوس قزح به شه پر

عکسی ز پای و پرش زد بر زمین ز گردون
ز آن شد بهار رنگین، زین شد سحاب اغیر

ز آن حرف صولجان وش زیرش دو گوی ساکن
آمد چو صفر مفلس وز صفر شد توانگر

یعنی که قرص خورشید از حوت در حمل شد
کرد اعتدال بر وی بیت‌الشرف مقرر

یک چند چون سلیمان ماهی گرفت و اکنون
چون موسی از شبانی گشتش بره مسخر

عریان ز حوض ماهی سوی بره روان شد
همچون بره برآمد پوشیده صوف اصفر

ویحک نه هر شبانگه در آب گرم مغرب
غسلش دهند و پوشند از حلهٔ مزعفر

گویی جنابتش بود از لعبتان دیده
کورا به حوض ماهی دادند غسل دیگر

تا رست قرصهٔ خور از ضعف علت دی
بیماری دق آمد شب را که گشت لاغر

مانا که اندرین مه عیدی است آسمان را
کاهیخت تیغ و آمد بر گاو قرصهٔ خور

شاخ از جواهر اینک آذین عید بسته
چون کام روزه داران گشته صبا معطر

جیب گهر شکوفه، گوی انگله است غنچه
کز باد نوبهاری آکنده شد به عنبر

قوس قزح برآمد چون نیم زه ملمع
کز صنعت صبا شد گوی انگله است غنچه

آن غنچه‌های نستر بادامه‌های قز شد
زر قراضه در وی چون تخم پیله مضمر

غمناک بود بلبل، گل می‌خورد که در گل
مشک است و زر و مرجان وین هر سه هست غم بر

مانا که باد نیسان داند طبیبی ایرا
سازد مفرح از زر مرجان و مشک اذفر

شب گشت پست قامت چون رایت مخالف
روز است آخته قد چون چتر شاه صفدر
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۰۲ - مطلع سوم

ای کعبهٔ جهان گرد، وی زمزم رسن در
زرین رسن نمائی چون زمزم آیی از بر

همچون دهان زمزم دندانه باد چشمم
گر نیستی به چشمم با سنگ کعبه همبر

ای نورزای چشمه دیدی که چند دیدم
در چاه شر شروان ظلمات ظلم بیمر

ذره چه سایه دارد آن سایه‌ام به عینه
زرین رسن فرو کن وز چه مرا برآور

من نخلم و تو مریم، من عازرم تو عیسی
نخل از تو گشت تازه جان از تو یافت عازر

سرگشته کرد چرخم چون بادریسه
فریاد ازین فسونگر زن فعل سبز چادر

آن پسته دیده باشی همچون کشف به صورت
آن استخوانش بیرون و آن سبزی اندرون در

گر چون کشف کشم سر در استخوان سینه
سایه نیفتد از من بر چشم هیچ جانور

ای دایگان عالم دیدی کز اهل شروان
از کوزهٔ یتیمان هستم شکسته سرتر

هم دیده‌ای که از جان درگاه سیف دین را
چون کاسهٔ غریبان حلقه به گوشم ایدر

ای آب خضر و آتش، موسی و باد عیسی
داری ز خاک دربند اجلال و عزت و فر

پارم به مکه دیدی آسوده دل چو کعبه
رطب اللسان چو زمزم بر کعبه آفرین گر

شعرم به زر نوشتند آنجا خواص مکه
بر بی‌نظیری من کردند حاج، محضر

امسال بین که رفتم زی مکهٔ مکارم
دیدم حریم حرمت کعبه در او مجاور

شهری که شیب و بالا دریا و کوه دارد
کوهش اساس نعمت بحرش غریق گوهر

با الله که خاک دربند اینک به کعبه ماند
ها بوقبیس بالا، زمزم به دامن اندر

بحر ارنه غوطه خوردی در بحر کف خسرو
کی عذب و صاف بودی چون زمزم مطهر

تا تاجدار گشتم از دوستی دو کعبه
چرخ یگانه دشمن، نعلم کند دو پیکر

این کعبتین بی‌نقش آورد سر به کعبم
تا بر دو کعبه گشتم چون کعب مدح گستر

ای افتاب تا کی در بیست و هشت منزل
دارد ده و دو برجت گردان به آسمان بر

در بند و سور او بین چل برج آسمانی
خیز از در مهاجر تا برج فید بنگر

در برجهاش بوده میقات پور عمران
میلاد پور مریم، میعاد پور هاجر

کرده به اعتقادی در برجهاش منزل
افلاک چون ستاره سیمرغ چون کبوتر

مانا که برج کسری هست آسمان دنیا
کز نور ینزل الله دارد کمال بیمر

تا ز اربعین بروجش زینت نیافت آدم
در اربعین صباحش طینت مخمر

دندانه‌های برجش یک یک صفا و مروه
سر کوچه‌های شهرش صف صف منی و مشعر

دراجهٔ حصارش ذات البروج اعظم
دیباچهٔ دیارش سعد السعود ازهر

انصاف ده که در بند ایمان سراست دین را
سقف و سرای ایمان دیوار و دشت کافر

از کشتگان زنده ز آن سو هزار مشهد
وز ساکنان مرده زین سو هزار مشعر

آن قبهٔ مکارم وین قبلهٔ معالی
آن فرضهٔ معلی، وین روضهٔ منور

در قبه مهد مهدی، در قبله عهد عیسی
در فرضه روض جنت، در روضه حوض کوثر

ذات المعاد خرم، خیر البلاد عالم
بیت الحرام ثانی، دار السلام اصغر

دخلش خراج خزران، خیلش غزات ایران
جمعش سواد اعظم، رسمش جهاد اکبر

گویند پر ز عقرب طاس زر است حاشا
کز حرمتش فلک را عقرب فکند نشتر

عاق ربست کورا خوانده است جای عقرب
کز فر اوست مه را برقع ز فرش عبقر

عقرب ندانم اما دارد مثال ارقم
در دیده چون گوزنان تریاق روح پرور

شهری به شکل ارقم با صد هزار مهره
از رنگ خشت پخته سنگ رخام و مرمر

تا نام آن زمین شد هم سد هم آب حیوان
القاب سیف دین شد هم خضر و هم سکندر
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس
     
  
مرد

 
ا شمارهٔ ۱۰۳ - مطلع چهارم

صحن ارم ندیدی در باغ شاه بنگر
حصن حرم ندیدی بر قصر شاه بگذر

پرچین باغ پروین بل پر نسر طائر
بامش فضای گردون، دیوار خط محور

کاریز برده کوثر در حوض‌های ماهی
پیوند کرده طوبی با شاخ‌های عرعر

شاخش جلال و رفعت، برداده طوبی آسا
طوبی به غصن طوبی گر زین صفت دهد بر

هم آشیان عنقا در دامن ریاحین
هم خواب گاه خورشید از سایهٔ صنوبر

عیسی خلال کرده از خارهای گلبن
ادریس سبحه کرده از غنچه‌های نستر

همچون درخت وقواق او را طیور گویا
بر فتح شاه خوانده الحمد الله از بر

قصرش چو فکرت من در راه مدح سلطان
گردون در او مرکب گیتی در او مصور

جفت مقوس او چون جفت طاق ابرو
طاق مقرنس او چون خم طوق پیکر

آن جفت را کزو او شد قوس قزح ملون
و آن طاق را کز او شد صحن فلک مدور

ادریس و جم مهندس، موسی و خضر بنا
روح ملک مزوق نوح لمک دروگر

انجم نگار سقفش در روی هر نگاری
همچون خلیل هذا ربی بخوانده آزر

خامه زده عطارد وز باجورد گردون
بنوشته نام سلطان بالای جفت و معبر

پیش سریر سلطان استاده تاجداران
چون ناشکفته لاله افکنده سر سراسر

ناهید زخمه مطرب و می آفتاب تابش
چنگ ارتفاع می را ربعی به شکل مسطر

آن بار بد که امسال از چرخ نیک بادش
شعرم به مدح سلطان برداشته به مزهر

فرماندهٔ سلاطین سلطان محمد آمد
جبریل جان محمد عیسی خصال حیدر

مهدی صفت شهنشه امت پناه داور
جان بخش چون ملک شو کشور ستان چو سنجر

شاه فلک جنیبت خورشید عرش هیبت
بهرام گور زهره، برجیس برق خنجر

ابر درخش بیرق، بحر نهنگ پیکان
قطب سماک نیزه، بدر ستاره لشکر

جمشید سام حشمت، سام سپهر سطوت
دارای زال صولت، زال زمانه داور

سردار خضر دانش، خضر بهشت خضرت
سالار روح بینش، روح فرشته مخبر

یک کنجدش نگنجد در سینه گنج توران
یک سنجدش نسنجد در دیده ملک بربر

یک اسبه در دو ساعت گیرد سه بعد عالم
چون از سپهر چارم اعلام مهر انور

تیرش به دیده دوزی خیاط چشم دشمن
تیغش به کفر شوئی قصار جان قیصر

جز تیغ کفر شویش گازر که دیده آتش
جز تیر دیده دوزش درزی که دیده صرصر

بر پرچم علامت بر تارک غلامان
از مشتریش طاس است، از آفتاب مغفر

هر مه ز یک شبه مه چرخ است طوق دارش
سگ طوق سازد از دم در خدمت غضنفر

ای خاک درگهت را آب حیات تشنه
در آب منت تو هم بحر غرقه، هم بر

تیغ تو صیقل دین، لابل خطیب دولت
در طلیسان تو داری طول‌اللسان اسمر

ز اقلام‌های قابض اقلیم‌هات قبضه
اقلیم‌های گیتی حکم تو را مسخر

خفچاق و روس رسمی، ابخاز و روم ذمی
ذمی هزار فرقه رسمی هزار لشکر

مجذوم چون ترنج است، ابرص چو سیب دشمن
کش جوهر حسامت معلول کرده جوهر

الحق ترنج و سیبی بی‌چاشنی و لذت
چون سیب نخل بندان یا چون ترنج منبر

نی طرفه گر عدو شد مجذوم طرفه‌تر آن
کافعی شده است رمحت ز افعیش می‌رسد ضر

افعی خورنده مجذوم ارچه بسی شنیدی
مجذوم خواره افعی جز رمح خویش مشمر

زیر سه حرف جاهش گنج است و حرف آخر
صفری است در میانش هفت آسمانش محضر

یک دو شد از سه حرفش چار اصل و پنج شعبه
شش روز و هفت اختر نه قصر و هشت منظر

شاها طبیب عدلی و بیمار ظلم گیتی
تسکین علتش را تریاق عدل در خور

خود عدل خسروان را جز عدل چیست حاصل؟
زین جیفه‌گاه جافی زین مغ سرای مغبر

از عدل دید خواهی هم راستی و هم خم
در ساق عرش ایزد در طاق پول محشر

گل چو ز عدل زاید میرد حنوط بر تن
تابوت دست عاشق گور آستین دلبر

آتش که ظلم دارد میمیرد و کفن نه
دود سیه حنوطش خاک کبود بستر

بر یک نمط نماند کار بساط ملکت
مهره به دست ماند چون خانه گشت ششدر

سنجر بمرد ویحک سنجار ماند اینک
چون بنگری به صورت سنجار به ز سنجر

آخر نه بر سکندر شد تخته پوش عالم
بی‌بار ماند تختش در تخت بار ششتر

شاها عصر جز تو هستند ظلم پیشه
اینجا سپید دستند، آنجا سیاه دفتر

نه مه غذای فرزند از خون حیض باشد
پس آبله‌ش برآید و صورت شود مجدر

آن کس که طعمه سازد سی سال خون مردم
نه آخرش به طاعون صورت شد مبتر؟

نه ماهه خون حیضی گر آبله برآرد
سه ساله خون خلقی آخر چه آورد بر؟

شاهان عرب نژادی هستی به خلق و خلقت
شاه بشر چو احمد شیر عرب چو حیدر

مهمان عزیز دارند اهل عرب به سنت
زانم عزیز کردی، دادی کمال اوفر

رومی فرستی اطلس،مصری دهی عمامه
ختلی براق ابرش، ترکی وشاق احور

اطلس به رنگ آتش، واصل عمامه از نی
ابرش چو باد نیسان تندی بسان تندر

اعجاز خلعت تو این بس بود که شخصم
در باد و آتش و نی، هستش امان میسر

بود آن نعیم دنیا فانی شعار فخرم
هست این عروس خاطر باقی طراز مفخر

شاها به دولت تو صافی است خاطر من
چون خاطر ارسطو در خدمت سکندر

دانم که سایهٔ حق، داند که می‌ندارد
در آفتاب گردش گیتی چو من سخنور

خاقانیم نه والله، خاقان نظم و نثرم
گویندگان عالم، پیش عیال و مضطر

زین نکته‌های بکرند آبستنان حسرت
مشتی عقیم خاطر، جوقی سقیم ابتر

زین خامهٔ دوشاخی اندر سه تا انامل
من فارد جهانم ایشان زیاد منگر

در غیبت من آید پیدا حسودم آری
چون زادت مخنث در مردن پیمبر

جان سخنوران مرشد نشید من به
بهر چنین نشیدی منشد نشید بهتر

پیش مقام محمود اعنی بساط عالی
گوهر فروش من به محمود محمدت خر

ای در زمین ملت معمار کشور دین
بادی چو بیت معمور اندر فلک معمر

عشرین سال عمرت خمسین الف حاصل
ستین دقیقه جاهت بر نه فلک مقدر
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۰۴ - مطلع پنجم

ای عندلیب جان‌ها طاووس بسته زیور
بگشای غنچهٔ لب بسرای غنهٔ تر

ای غنچهٔ دهانت از چشم سوزنی کم
سوزن شکاف غمزه‌ت سوسن نمای عبهر

ای سوخته رخ تو در زار گریه آتش
بیمار دو لب تو در زهر خنده شکر

نوشین مفرح آن لب جو سنگ خال مشکین
مشکین جو تو دیدم با جو شدم برابر

تو می‌خوری به مجلس بر خاک جرعه ریزی
من خاک خاک باشم کز جرعه یابم افسر

پیشت چو جرعه بوسم خاک و چو جرعه بینم
برچینمش به مژگان سازم سرشک احمر

گر باده می‌نگیرم بر من مگیر جانا
من خون خورم نه باده، من غم کشم نه ساغر

ز آن آب آذر آسا ز آن سان همی هراسم
کز آب، سگ گزیده، شیر سیه ز آذر

خاقانی آمد از جان چون حلقه بر در تو
بی‌پا و سر چو حلقه حلقه به گوش چون در

تو شاه نیکوانی تاج تو زلف مشکین
مانا که چتر سلطان سایه‌ت فکنده بر سر

هست اعشی عرب را از من سرشک خجلت
چون سیف ذوالیزن را از سیف دین مظفر

از چار و هفت گیتی سلطان خلاصه آمد
مختار چار ملت سردار هفت کشور

افسر خدای خسرو کشور گشای رستم
ملکت طراز عادل ملت فروز داور
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۰۵ - قصیده

در جهان کس نیست اندوه جهان کس مخور
کوس عزلت زن دوال رایگان کس مخور

دامن اندر چین، بساط احتشام کس مبین
گردن اندر کش، قفای امتحان کس مخور

آنکه کس دیدی کنون مقلوب کس شد هان و هان
شیرمردا هیچ سوگندی به جان کس مخور

چون فلک با تو نسازد با دگر کس گو مساز
گر خوری غبنی از آن خود خور، آن کس مخور

چون سگ و زاغ استخوان خوردی و اکنون همچو کرم
از تن خود گوشت میخور استخوان کس مخور

در هنر فرزند بازی نه کبوتر بچه‌ای
صید دست خویش خور طعمهٔ دهان کس مخور

تو نه آنی کز کفت روحانیان شکر خورند
قدر خود بشناس و قوت از خوان و خان کس مخور

آب باران خور صدف کردار گاه تشنگی
ماهی‌آسا هیچ آب از آبدان کس مخور

تا کی از پرز کسان روزی خوری همچون چراغ
شمع‌وار از خود غذا میخور، ز خوان کس مخور

گر کسی را زعفران شادی فزاید، گو فزای
چون تو با غم خو گرفتی زعفران کس مخور

چون تو اندر خانهٔ خود می هم آن خود خوری
یاد جان خویش خور یاد روان کس مخور

های خاقانی جهان را آزمودی کس نماند
خون دل میخور که نوشت باد، نان کس مخور

تو را کعبهٔ دل درون تار و مار
برون دیر صورت کنی زرنگار

مبر قفل زرین کعبه بدانک
در دیر را حلقه آید به کار

زهی کعبه ویران کن دیر ساز
تو ز اصحاب فیلی نه ز اصحاب غار

گر اینجا به سنگی نیابی فرود
هم از تو به سنگی برآید دمار

گر اول به پیلی کنی قصد سنگ
هم آخر به مرغی شوی سنگسار

رهت سنگلاخ است خاقانیا
خرت سم فکنده است، با رنج بار
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۰۶ - در ستایش صفوه الدین بانوی شروان شاه


ای پردهٔ معظم بانوی روزگار
ای پیش آفتاب کرم ابر سایه‌دار

صحن ارم تو را و در او روح را نشست
حصن حرم تو را و درو کعبه را قرار

هر سال اگر خواص خلیفه برند خاص
از بهر کعبه پردهٔ رنگین زرنگار

همچون فلک معلقی استاده بر دو قطب
قطب تو میخ و میخ زمین جرم کوهسار

گویی بر غم جان فلک دست کاف و نون
گردونی از دوقطب در آویخت استوار

گر آسمان حجاب بهشت است پیش خلق
تو اسمانی و حرم شه بهشت‌وار

در صفهٔ تو دختر قیصر بساط بوس
در پیش گاه تو زن فغفور پیش کار

داری سپهر هفتم و جبریل معتکف
داری بهشت هشتم و ادریس میربار

می‌خواهد آسمان که رسد بر زمین سرش
تا بر چند به دیده ز دامان تو غبار

گویی تو را به رشتهٔ زرین افتاب
نساج کارگاه فلک بافت پود و تار

گر نیست پود و تار تو از پر جبرئیل
سایه‌ت چرا گرفت سماوات در کنار

هر گه که باد بر تو وزد گویم ای عجب
قلزم به جنبش آمدو جوید همی گذار

میدان سر فرازی و رضوان به خط نور
جنات عدن کرده بر اطراف تو نگار

میدان چار سوی تو روحانی آیتی است
گویا ز جانور شده هم اسب و هم سوار

بر تو نمی‌رسم به پر وهم جبرئیل
هم عاجز است و هست پرس هفت صد هزار

در سایهٔ تو بانوی مشرق گرفته جای
دریاست در جزیره و سیمرغ در حصار

بانوی توست رابعهٔ دختران نعش
وز رابعه به زهد فزونتر هزار بار

ای چاوش سپید تو هم خادم سیاه
خورشید روم پرور و ماه حبش نگار

ای کرده پاسبانی تو عیسی آرزو
وی کرده پرده داری تو مریم اختیار

تو نیستان شیر سیاهی در این حرم
تو آشیان باز سپیدی در این دیار

شیر سیاه معرکه خاقان کامران
باز سفید مملکه بانوی کام کار

بانوکند شکار ملوک ار چه مرد نیست
آری که باز ماده به آید گه شکار

شاهان چه زن چه مرد در ایام مملکت
شیران چه نر چه ماده به هنگام کار زار

رد خاک خفته‌اند کیان، گر نه مرد و زن
کردندی از پرستش تو ملک را شعار

کردی به درگه تو سیاوش چاوشی
بودی به حضرت تو فرنگیس پرده دار

گر در زمین شام سلیمان دیو بند
بلقیس را ز شهر سبا کرد خواستار

هم شاه ما ز قدر سلیمان عالم است
هم بانوان ز مرتبه بلقیس روزگار

شهر سباست خطهٔ دربند ز احتشام
بیت المقدس است شماخی ز اقتدار

قیدافه خوانده‌ام که زنی بود پادشاه
اسکندر آمدش به رسولی سخن گزار

اسکندر است دولت و قیدافه بانوان
نی نی کز این قیاس شود طبع، شرمسار

کاکنون به بندگی و پرستاری درش
قیدافه خرمی کند، اسکند افتخار

ز اقبال صفوه الدین بانوی شرق و غرب
در شرق و غرب گشت شب و روز سازگار

عادت بود که هدیهٔ نوروزی آورند
آزادگان به خدمت بانو ز هر دیار

نوروز چون من است تهی دست و همچو من
جان تهی کند به در بانوان نثار

طبع مراست جان تهی تحفهٔ سخن
نوروز راست جان تهی باد نوبهار

اکنون که باد و باغ زنا شوهری کنند
از نطفه‌های باد شود باغ بار دار

از دست کشت صلب ملک در زمین ملک
آرد درخت تازه بهار حیات بار

نه ماهه ره بریده مه نو به ره در است
کاید چو ماه چارده مصباح هفت و چار

خواهی نهیش نام منوچهر نام جوی
خواهی کنیش نام فریبرز نام دار

ای از عروس نه فلک اندر کمال بیش
وز نه زن رسول به ده نوع یادگار

خاقانی است بر در تو زینهاریی
ای بانوان مملکت شرق زینهار

در زینهار بخت نگهدار توست حق
زنهار زینهاری خود را نگاهدار

تا مهر و مه شوند همی یار یک دگر
وانگه جدا شوند به تقدیر کردگار

بر چرخ ملک بانو و شاهند مهر و ماه
این مهر و ماه را ملک العرش باد یار

از کردگار عمر تو باد از شمار بیش
واعدای ملک و جاه تو تا حشر باد خوار
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس
     
  
صفحه  صفحه 51 از 99:  « پیشین  1  ...  50  51  52  ...  98  99  پسین » 
شعر و ادبیات

Khaghani | خاقانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA